داستان انجیلا 💘
قسمت نوزدهم
بخش چهارم
گفتم : من نمی خوام شما منو خوشبخت کنی ... چیکار باید بکنم ؟ دست از سرم بردارین ...
گفت : کاری نکنین , بذارین من بهتون خودمو ثابت کنم ... اون وقت اگر گفتین نه , قبول می کنم ولی به ظاهرم نگاه نکنین ... به خدا من آدم خیلی خوب و مهربونیم ... شوهر خوبی میشم ...
بابا خنده اش گرفت و گفت : هیچ بقالی نمی گه ماست من ترشه , بذارین دیگران از شما تعریف کنن ...
گفت : بابا شما درست می گین ولی من وقت برای اثبات خودم ندارم ... باید هر چی زودتر خوبی های خودمو بگم ...
من تو این شهر غریب چه کسی رو پیدا کنم از من تعریف کنه ؟
و خودش بلند خندید ...
و ادامه داد : تو رو خدا آنا راست گفتم یا نه ؟ این بار دومه ... الان از من نه بدتون میاد , نه زیاد خوشتون میاد ... بهتون قول می دم دفعه بعد نظرتون در مورد من عوض میشه ...
همین طور که اون سه نفر داشتن حرف می زدن , من رفتم تو فکر ...
یاد دخترم و یاد زندگیم افتادم ... نمی تونستم فراموش کنم ... انگار من هنوز از اون خونه بیرون نیومده بودم ...
این ضعف من بود ... عادت و اطاعت ...
با اینکه یعقوب زن گرفته بود , من هنوز فکر می کردم اگر در مورد مرد دیگه ای فکر کنم خیانت به اون محسوب میشه ...
تو این فکرا بودم که دیدم احمد حسابی با آنا و بابا گرم گرفته ... انگار متوجه شده بود که نمی تونه نفوذی روی من داشته باشه و از طریق آنا و بابا وارد شده بود ...
و اون دو نفر که رفتار سرد و بی ادبانه ی یعقوب رو دیده بودن , حالا از اینکه احمد اینقدر خوب و صمیمی و بی ریا بود لذت می بردن ...
یکم بعد رفتم به اتاقم و درو قفل کردم و دیگه اون شب احمد رو ندیدم اما اون تقریبا یک ساعت بعد رفت ...
دیگه داشتم از رفتار آنا و بابا می ترسیدم ...
خیلی دلم می خواست منو به حال خودم می ذاشتن تا درسم تموم بشه ... روانشناسی می خوندم و دلم می خواست ادامه بدم تا دکترا و این آرزوی من بود ...
اما از فردا صبح هر کجا رفتم احمد سر راهم بود ...
دیگه به خودش اجازه می داد گهگاهی هم بیاد خونه ی ما و همون طور که گفته بود , هم آنا و هم بابا خیلی ازش خوششون اومده بود و استدلال می کردن که دکتر میشه , پسر ساده و پاکیه و کسی رو هم تو این شهر نداره ... تو می تونی باهاش خوشبخت بشی ...
و این فکر زمانی تو خونه ی ما شکل جدی به خودش گرفت که جاسم هم با اون دوست شد و تشخیص داد احمد می تونه مردی برخلاف یعقوب باشه و من می تونم در کنارش به آرومی زندگی کنم ...
ناهید گلکار