خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیستم

    بخش اول




    فردای اون روز , احمد به من زنگ زد و گفت : سلام عشق اول و آخر من , خوبی ؟ ... باور کن هر کجا می رم فقط صورت زیبای تو رو می ببینم ...
    وای انجیلا , چه چشم هایی داری ، آدم توش غرق میشه ... همش می خوام داد بزنم کمک , نجاتم بدین غرق شدم ...
    گفتم :خودتو لوس نکن , این حرفا چیه می زنی ؟ بهت گفتم من الان آمادگی شنیدنش رو ندارم ...
    گفت : نمی خواهی یک آدم بیچاره ای رو که داره غرق میشه , نجات بدی ؟
    گفتم : نجات دادم که زنت شدم , دیگه می خواهی الان چیکار کنم ؟
    گفت : راستش می خوام بغلت کنم و تو چشمت خیره بشم ... شاید غرق شدم و تو از دستم راحت شدی ...
    گفتم : برو خجالت بکش ... کاری نداری ؟
    گفت : نه صبر کن , کارت دارم ... راستش می خوام درس بخونم ولی همش یاد توام ... فکرم راحت نیست , خوابگاه هم که خیلی شلوغه ... فردا امتحان دارم , نمی دونم چیکار کنم ...
    گفتم : هر کاری قبلا می کردی , الانم همون کارو بکن ...
    گفت : میشه بیام خونه ی شما ؟ آنا ناراحت نمی شه ؟ هم تو رو می بینم هم خیالم راحته که اگر غرق شدم ,یکی هست نجاتم بده  ...
    گفتم : خونه ی ما ؟ نمی دونم , گوشی دستت باشه از آنا بپرسم ...
    بلند گفتم : آنا جون احمد بیاد اینجا درس بخونه و امشب بمونه ؟
    آنا شونه هاشو بالا انداخت ...دولی بابا گفت : بگو بفرمایید ... منزل خودشه , پرسیدن نداره که ...
    احمد خودش شنید و گفت : از قول من تشکر کن , دارم میام پس ...
    وقتی گوشی رو قطع کردم , آنا اخم هاش تو هم بود و گفت : امشب بیاد ولی اینجا جا خوش نکنه ... بره تو اتاق عقبی بخوابه ... من داماد سر خونه نمی خوام ... گفته باشم اِنجیلا , قول داده صبر کنه ...
    گفتم : اووو ... آنا چی داری میگی ؟ خودت این کارو کردی , حالا بهانه در نیار ... شما نمی دونستی وضعیت احمد رو ؟ حالا دیگه باید باهاش راه بیایم ...
    خیلی زودتر از اونی که فکر می کردیم ,احمد اومد ...
    از راه که رسید , دست انداخت گردن بابا و آنا و اونا رو بوسید و گفت : ای وای من خیلی شماها رو دوست دارم , درست مثل پدر و مادرم هستین ...
    الان که فکر می کنم کسایی رو دارم که خیلی هم مهربون و خوبن , دیگه احساس تنهایی نمی کنم ... اصلا  به دنیا امیدوار شدم ...
    باور کنین به خواب شبم هم نمی دیدم هم یک زنی مثل انجیلا خدا نصیبم کنه , هم یک پدر و مادر خوب دیگه ... من حتما کار خوبی به درگاه خدا کرده بودم ... آنا جون دارم می میرم از گرسنگی , چیزی دارین بخورم ؟
    آنا گفت : آره پسرم ... الهی بمیرم , تو هنوز ناهار نخوردی ؟ انجیلا براش غذا گرم کن ..و
    رباب خانم رفته بود و من باید این کارو می کردم ...
    فورا یک سینی براش درست کردم و گذاشتم جلوش ..و اون داشت همین طور با بابا و آنا خوش و بش می کرد و می تونم بگم کمی هم چاپلوسی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان