داستان انجیلا 💘
قسمت بیستم
بخش چهارم
تا پایان ترم که امتحانات ما تموم شد , با آنا و بابا و جاسم و فریبا رفتیم سراب به دیدن پدر و مادر احمد ...
روز قبل من می خواستم برم آویسا رو ببینم چون فکر می کردم یکی دو روزی ازش دور می شم , از احمد خواستم سوییچ ماشین رو بده ...
گفت : می خوای کجا بری ؟
گفتم : جایی کار دارم , باید تنها برم ...
گفت : خودم می برمت , امکان نداره بذارم تنها بری ... من در خدمتم ...
گفتم : احمد جایی که می رم تو نباید بیای ...
گفت : دارم بهت مشکوک می شم ... بگو کجا می خوای بری , نگران شدم ...
گفتم : نشو , می خوام برم آویسا رو ببینم ...
با خوشحالی گفت : تو رو خدا ؟ چه خوب , منم میام و از دور نگاهش می کنم ... مگه نباید بچه ی تو رو بشناسم ؟ پس منم میام دیگه ...
بالاخره احمد موفق شد منو راضی کنه و همراه من بیاد اما خیلی می ترسیدم یعقوب منو و با احمد ببینه ...
برای همین دورتر از جایی که همیشه می ایستادم , منتظر شدم و جالب بود برام که اون اصلا نسبت به اینکه شوهر سابق منو می دید , حساسیتی نشون نمی داد ...
تا بعد از یک انتظار طولانی , آویسا دست تو دست مادرخونده اش اومد بیرون و رفتن به طرف ماشین یعقوب ...
به احمد گفتم : سرتو ببر پایین , الان یعقوب میاد بیرون ... حتما داره درو قفل می کنه ...
و من فقط تونستم خیلی کوتاه و از دور آویسا رو ببینم ... به نظرم رسید خیلی لاغر شده ...
وقتی اونا رفتن , ما سرمون رو بردیم بالا و من اشکم سرازیر شد ...
خیلی دردناکه برای یک مادر که دست دخترشو تو دست زن دیگه ای ببینه و نتونه بره جلو و بغلش کنه ... احساس می کردم جگرم می سوزه ... بیقرار و بی تاب می شدم و تا مدتی اشکم بند نمی اومد ...
احمد خیلی ساده به من نگاه کرد و پرسید : شوهرتو دوست داشتی ؟ دلت برای اون تنگ میشه ؟ ...
گفتم : نه , هرگز ... اینو از کجا آوردی ؟ ... دیگه چیزی ازم نپرس که جواب نمی دم ... نمی تونم , حالم خوب نیست ...
ناهید گلکار