داستان انجیلا 💘
قسمت بیستم
بخش ششم
من فورا متوجه شدم که مادر احمد از آنا چی خواسته ...
دنیا رو روی سرم خراب کردن ... این یک واقعیت بود که من مرتب باهاش روبرو می شدم ... زنی که طلاق گرفته , زنی که با یک بچه از شوهرش جدا شده , خدا می دونه به روز اون مرد چی آورده که حاضر شده با یک بچه طلاقش بده ...
و از این جملات زیاد شنیده بودم ...
باید بهش عادت می کردم ولی متاسفانه نکرده بودم ...
سر و صدای آنا و قسم و آیه های مادر احمد به گوش مردا که تو حیاط بودن رسید و اومدن بالا ...
احمد اول از همه رسید ...
بازم بی گناه ، انگار ننگی بالا آورده بودم , خودمو جمع کردم یک گوشه و نشستم ...
احمد جلوی پام نشست و دست منو که یخ کرده بود , گرفت و گفت : چی شده ؟ ... به من بگو ... چرا رنگ از روت پریده ؟
آنا گفت : از اون نپرس , از مادرت بپرس که از من می خواد تو فامیل شما نگم که انجیلا قبلا شوهر داشته ...
برای چی ؟ شما مگه نمی دونستین ؟ چرا کردین ؟
احمد و پدرش هر دو ناراحت شدن و شروع کردن به عذرخواهی کردن ...
احمد گفت : آنا جون , اصلا من خودم هر کس اومد میگم تا شما بدونین مامان منم منظور بدی نداشت ...
مادرش گفت : به خدا منم برای حرمت عروسم اینو گفتم , نمی خواستم فامیل فکر کنن عروس به این خوبی چون عیب و ایرادی داشته زن احمد شده ...
با اینکه این حرفش بدتر از حرف اولش بود , دیگه کش دادن موضوع هم کار درستی نبود و ظاهرا همه آروم شدن ...
ولی دل من به شدت گرفته بود ... باز همون حالت های دلسردی و بی تفاوتی که تازه داشت از وجودم می رفت , اومد به سراغم و حال بقیه هم بهتر از من نبود ...
و همون طور تو اتاق نشسته بودیم , آنا با اوقات تلخ یک گوشه دراز کشید ... من و فریبا هم ساکت نشسته بودیم ...
تا ظهر که مادر احمد اومد و ما رو دعوت کرد بریم برای ناهار ...
توی باغ نزدیک نهر آب سفره رنگارنگی رو پهن کرده بودن ...
از پله ها پایین اومدم ... عده ی زیادی از فامیل هاشون جمع شده بود و هلهله می کردن و نقل سرم می ریختن و شادی می کردن ...
وقتی نشستم , هر کدوم اونا یکی یکی اومدن جلو و برای من هدیه آوردن ... از گلیم و قالیچه گرفته تا طلا ... اونچه از دستشون برمیومد برای من سنگ تموم گذاشتن ...
تو اون سفر , من متوجه شدم احمد واقعا پسر ساده و و بی ریایی هست که برخلاف تصور من , تظاهر به کاری رو نمی کنه ...
همونی بود که بود ولی با محبت و بدون حسادت و شک های بی مورد چون خودش جنس خوبی داشت فکر می کرد همه خوبن ...
من خانواده ی اونو به خانواده ی یعقوب که پر از تزویر و ریا بودن ترجیح می دادم ... دو روز اونجا موندیم ... بالاخره ما رو با محبت هر چه تمام تر بدرقه کردن ... در حالی که من دیگه نسبت به احمد احساس بیگانگی نمی کردم و ازش خوشم اومده بود ...
ناهید گلکار