خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم




    گفت : ای وای ... الان می رم یک چیزی می خرم و میام , تو اصلا نگران نباش ...

    و بدو رفت ... منم میز رو چیدم و فکر کردم می خواد از بیرون شام بگیره ...
    ده دقیقه بعد اومد و دیدم یک دونه نون و دو تا تخم مرغ و چند گوجه فرنگی دستشه ...
    اولش تو ذوقم خورد ... بهش نگاه کردم ...

    گرفت جلوی من و گفت : زن , اسراف نکنی ، باز فردا بگی شام نداریم ...

    و خودش قاه قاه خندید ...
    منم به خنده افتادم ...

    و اون املت برای من خاطره انگیز رین و عبرت آموزترین درس زندگی شد ...

    اینکه آدما می تونن با چیزای ساده و آسون گرفتن زندگی خوشبخت باشن ...
    احمد اینطوری بود ... هیچی نمی تونست تو زندگی اونو اذیت کنه ... به همه چیز خوش بین بود ...
    برای همین روز به روز پیشرفت می کرد ...
    تا یک شب که بابا یکی از دوستان قدیمی خودشو به نام دکتر مرندی , دعوت کرده بود و به من و احمد هم گفته بود بریم اونجا. ..
    دکتر مرندی با چند تا از دوستانش که همه پزشک بودن یک کلینیک شبانه روزی تاسیس کرده بود ...
    خوب حالا احمد دیگه دندونپزشک بود و حرفی برای گفتن داشت ... با همون زبون چرب و نرمش با دکتر مرندی , گرم گرفت ... چیزی نگذشت که انگار مدت هاست با هم دوست هستن ...

    و نتیجه ی این ملاقات این شد که یک بخش دندونپزشکی هم توی اون کلنیک باز کنین و وسایلشو بابا بخره و احمد مشغول کار بشه و کم کم پول بابا رو پس بدیم ...
    ظرف مدت کوتاهی با تلاش شبانه روزی من و بابا و احمد , همه چیز روبراه شد و بخش دندانپزشکی توی کلینیک شروع به کار کرد ...
    خودم دو تا دانشجو براش استخدام کردم تا دستیارش باشن و یک خانم جا افتاده که منشی اون باشه ...
    تو مدتی که من تلاش می کردم تا مطب رو برای احمد روبراه کنم , دکتر مرندی حواسش به من بود ...
    وقتی کار تموم شد , به من گفت : می خوای خودتم اینجا استخدام بشی ؟ خیلی از تلاش و پشتکار تو خوشم اومده ....
    پرسیدم : چیکار می تونم بکنم ؟
    گفت : مدیر داخلی باشی , حساب و کتاب ها و همه کار کلینیک کلا دست تو باشه ... ساعت کارتم تا دو بیشتر نیست ... عشقتم که اینجاست , چی می خوای دیگه ؟
    گفتم : خیلی ازتون ممنونم , از این بهتر نمی شه ...
    با خوشحالی این خبر رو به احمد دادم ولی اون برای اولین بار با نظر من موافق نبود ... اما مخالفت هم نکرد و گفت : هر طور خودت می دونی , من برای نظر تو ارزش قائلم اما دلم نمی خواد تو تو محل کار من باشی ... باور کن حواسم رو پرت می کنی ...
    گفتم : قول می دم دور و برت زیاد نیام ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۴۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان