خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۲:۱۲   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول




    آنا می دونست که من حال زیاد خوبی ندارم و دلش نمی خواست منو ناراحت کنه , با تردید گفت : می خواستم یک چیزی بهت بگم ولی تو رو خدا خودتو ناراحت نکن , مجبورم تو رو در جریان بذارم ...
    آخه احمد شورشو در آورده ... دارم دیوونه میشم ... دختر وحیده خانم رفته پیشش دندونشو درست کنه , بهش نظر داشته ...
    دختره الان دو روزه حالش بده , داره دیوونه میشه ...
    وحیده اومد پیش من و میگه چرا با دخترم همچین کاری کرده ؟ ...

    آخه مادر , من چی بگم به این شوهرت ؟ نمی گه ما یک عمر با احترام زندگی کردیم , بابای تو تا حالا دست از پا خطا نکرده ... همچین چیزا تو خانواده ی ما نبوده , ندیدیم و عادت نداریم ... خوب تو جلوشو بگیر ...
    اصلا از حرف آنا تعجب نکردم و گفتم : چیکار کنم ؟ چاره ای دارم ؟ ... کاری نیست که نکرده باشم , دیگه حریفش نمی شم ... آنا تو رو خدا شما دیگه بهم فشار نیارین , خودم دارم خُرد میشم ... هر روز یه زن زنگ می زنه و می خواد یکی رو لو بده ... باز همون زنگ می زنه و یکی دیگه رو لو می ده ... من به اونا چی بگم ؟ ...
    احمد به این کار عادت کرده ... من می دونم که نه عادتشو ترک می کنه نه به قولش عمل ... نمی دونم باید چیکار کنم ... شما یک راهی بذار جلوی پام ...
    گفت : به خدا ما از این چیزا ندیدیم ... مگه میشه ؟ مرتیکه دلش دروازه است ؟ چه خبره ؟ برای چی این کارو می کنه ؟
    لاس زدن با دختر و زن مردم ؛ این یک افتضاحه ... بابا یکی می ره یک خطایی می کنه گوش تا گوش خبردار نمی شه ... این احمق گندش عالم رو برداشته ...

    بابات داره سکته می کنه ... می خواست بره سراغش ولی من نذاشتم , گفتم تو مخالفی ... چرا انجیلا تو حرفی بهش نمی زنی ؟

    منم دارم بهت شک می کنم ... جلوشو بگیر ... مردم هزار تا حرف برات در آوردن , میگن حتما تو هم سرت جایی بند شده که به روی خودت نمیاری ...
    گفتم : بسه آنا , نمی خوام بشنوم ... دیگه خسته شدم ... مگه میشه جلوش در نیام ؟ هر شب دعوا داریم ... نباید جلوی چشم مردم دعوا کنم که ... آنا جان گوش نمی کنه , از این گوش می گیره و از اون یکی در می کنه ... فایده نداره ...
    می تونم طلاق بگیرم ؟ میشه ؟ خودت می خوای من این کارو بکنم ؟ اگر شما و بابا راضی باشین , من از خدا می خوام ...
    گفت : وای نه تو رو خدا انجیلا .... جلوی دوست و فامیل من چی بگم ؟ برای کی توضیح بدم ؟ ...
    دیگه این بار میگن حتما خودت یک عیبی داری , همه که بد نمیشن ... تقصیر میفته گردن تو ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان