داستان انجیلا 💘
قسمت سی و ششم
بخش دوم
منم از خدا می خواستم چون باید باهاش حرف می زدم ...
ساعتی بعد با هم تو ماشین بودیم ...
روشن کرد و راه افتاد و گفت : با این ماشین راحتی ؟
گفتم : زیاد سوارش نشدم ... هنوز بهش عادت ندارم , خیلی پیشرفته است ...
گفت : عادت می کنی ...
بعد دستشو گذاشت زیر چونه ی من و گفت : نبینم اون چشم های قشنگت اینطور غمگینه ...
تو رو خدا حرفتو بزن , شکل علامت سوال شدی ... برای همین آوردمت بیرون ... حرف بزن بگو ببینم از چی ناراحتی ؟ من کار بدی کردم ؟
گفتم : مهبد روراست باشیم بهتره , من از دروغ بدم میاد ...
تو خانواده ی منو دیدی , نه به چیزی تظاهر می کنیم و نه به اونچه که نیستیم خودمونو نسبت می دیم ... من اینطوری بزرگ شدم ...
وقتی زن احمد بودم به من می گفتن خانم دکتر , من اعتراض می کردم و از همه می خواستم اسم خودمو صدا کنن ولی می بینم تو اینطوری نیستی ... تو این مدت من چیزایی متوجه شدم که ذهنم رو آزار می ده ...
گفت : یکی بهت حرفی زده , آره ؟ اینطوره ؟ چون وقتی از دبی اومده بودیم اینطوری نبودی ... حالا چی شده ؟ ...
من ساکت شدم چون نمی تونستم دروغ بگم ...
کمی رفت تو فکر و احساس کردم سرعتش رو زیاد کرده و برآشفته شده ...
یک مرتبه با صدای بلند گفت : می دونم به چی فکر می کنی , من اومده بودم که همین ها رو به تو بگم ... باید رو در رو حرف می زدیم ... بگو کجا بریم که دنج باشه و راحت صحبت کنیم ...
یک رستوران سنتی یکم خارج از شهر سراغ داشتم ... آدرس دادم و با هم رفتیم اونجا ...
خوشحال شد و گفت : به به اینجا قلیون هم داره ... تو می کشی ؟ ...
گفتم : نه اصلا اهلش نیستم ...
پرسید : اشکالی نداره من بکشم ؟
گفتم : نمی دونم ... من از قلیون بدم میاد ... چیز مزخرفیه , خیلی به آدم صدمه می زنه ... چرا می خوای دهنت رو بدبو کنی ؟
گفت : یک وقت ها مزه می ده ...
ناهید گلکار