داستان انجیلا 💘
قسمت سی و ششم
بخش پنجم
گفت : حالا یک سوال من از تو دارم ... هیچ با خودت فکر کردی من چرا از تو در مورد گذشته ات نمی پرسم ؟ گفتی شوهر اولت , چی بود ؟ ... یادم رفت ... یعقوب ؟ آره , اون ... هنوز تو رو دوست داره یا نه ؟ یا این یکی احمد ... تو فکر نمی کنی می فهمم که هنوز به تو امیدواره و برای همین مونس رو ممنوع الخروج کرد ؟
می دونم ... ولی زندگی گذشته ی تو مربوط به خودت میشه , من آینده مو با تو جلوی چشمم می بینم و همین برام مهمه ...
نمیشه تو هم همین طور فکر کنی ؟ ... هر دو گذشته ای داشتیم و هیچ کدومش هم خوب نبوده ...
تو دو تا بچه داری , منم دو تا ... تو دوباره جدا شدی و منم جدا شدم ... پس کنجکاوی تو برای چیه ؟ اگر هر روز بخوای تو گذشته جستجو کنیم , اصلا روی آرامش رو نمی بینیم ...
حق با من نیست ؟ ...
گفتم : پس منظورت اینه که چون دوب ار طلاق گرفتم باید چشم بسته دوباره ازدواج کنم ؟ حق اظهار نظر ندارم ؟ این منطقی نیست چون من از دوباره به هم خوردن زندگیم می ترسم ...
با اینکه می دونم تو چی میگی و بهت حق می دم ولی ریسک این کارو نمی کنم ... تو به من راستشو از اول نگفتی ...
گفت : ولی حالا که گفتم , همه چیز رو تو می دونی ... باور کن چیز دیگه ای نیست , همین بود ...
الان من و تو در شرایط مساوی هستیم و باید فقط به دلمون رجوع کنیم ... من دوستت دارم و می خوام تو همسرم بشی , تو چی ؟ منو دوست داری یا نه ؟
گفتم : منم بهت علاقمند شدم ولی ...
گفت : ولی و اما نداره ... اینو بگو که تو جشن عروسی می خوای یا یک ازدواج ساده ؟ ...
گفتم : وای نه ... اگر به اونجا برسه , جشن می خوام چیکار ... دیگه از ما گذشته ... به اون چیزا فکرم نمی کنم , من بر عکس تو از تجملات زیاد خوشم نمیاد ...
گفت : برای اینکه خانمی ...
تو راه برگشت به خونه داشتم حرفایی که مهبد به من زده بود رو تجزیه و تحلیل می کردم ...
حالا می تونستم معماهایی که تو ذهنم بود رو با این دونسته ها حل کنم و یکی از اونا تحصیلات مهبد بود که می گفت تو آمریکا انجامش دادم ...
دیگه برام قابل حدس بود که این حرف هم دروغه ... شاید اصلا دکتر اقتصاد هم نباشه ... و خیلی چیزای دیگه گفته بود که من متوجه درستی و نادرستی اونا شده بودم ...
ناهید گلکار