داستان انجیلا 💘
قسمت سی و هشتم
بخش سوم
مهبد اونقدر خرید کرده بود که آدم فکر می کرد همین امشب خونه ی ما یک عروسی مفصله ...
میوه و آجیل ... انواع سوهان و باقلوا ... شیرینی ... هفت جور پنیر کره های مختلف ... عسل و گردو ... یعنی چیزی نبود که بین اونا به مقدار زیاد نباشه ...
از راه که رسید مونس رو بغل کرد و گفت : فدات بشم بابا ... خوبی دختر خوشگلم که اینقدر تو رو دوست دارم ؟ ...
من متعجب نگاهش می کردم پرسیدم : چرا این همه ؟
نگاهی به مهین خانم که داشت خریدها رو می برد تو آشپزخونه انداخت و گفت : سلام مهین خانم ... این طرفا ؟ از کجا اینجا رو پیدا کردی ؟
مهین خانم خونسرد گفت : خانم دلشون شور می زد انجیلا خانم دست تنها نباشه , تلفن کرد آدرس داد ... منم اومدم ...
پرسید : حالت خوبه ؟ بچه هات همه رو به راهن ؟ ...
گفت : از لطف شما , پسرم رفته سر کار ... خدا رو شکر می گذره ...
گفت : یک مدت هر روز بیا اینجا ... تا من نگفتم غایب نشی ها ...
گفت : به روی چشم ...
ازش پرسیدم : مهبد جان این همه چیز رو برای چی خریدی ؟ مگه ما چقدر می خوایم بخوریم ؟
رفت طرف آنا و گفت : احوال عزیزترین مادرزن دنیا چطوره ؟
و خم شد و اونو بوسید و گفت : کو پدرزن من ؟
گفتم : دراز کشیده ...
احساس کردم نمی خواد جواب منو بده ...
وقتی رفت لباس عوض کنه , دنبالش رفتم ...
دستم رو گرفت و بغلم کرد و گفت : تو چطوری نفس من ؟ خوبی ؟ خسته نباشین ...
گفتم : شما هم خسته نباشین ولی این ...
دستشو گذاشت رو دهن منو گفت : ولی و اما نداریم ... وقتی من از راه می رسم , خانم خوشگل من ایراد نمی گیره ... بذار کارمو بکنم ... اون طوری که دوست دارم زندگی کنم ... در مورد اون چیزا هم که خریدم , همیشه همین طوره ... من گدابازی دوست ندارم , دلم می خواد همه چیز تو خونه ام به وفور نعمت وجود داشته باشه ...
حالا چی دیگه می خواستی بگی عشقم ؟ آهان دخی , در مورد اون ...
باور کن زن خوبیه , ظاهرشو نگاه نکن ... البته صبح به من زنگ زد و حال و احوال کرد , منم گفتم تو داری جابجا میشی ... سر خود اومده بود ...
چون من بهشون خیلی محبت کردم , می خواست یک طوری جبران کنه ...
ناهید گلکار