داستان انجیلا 💘
قسمت سی و هشتم
بخش پنجم
گاهی فکر می کردم شاید از زندگی های قبلی افسردگی گرفتم ... با خودم می گفتم واقعا تو احمقی انجیلا ... پس یک اشکالی تو کارت هست ...
با مردی زندگی می کنی که دنیای محبت و احترام رو به تو می ذاره ... این همه وضع مالیش خوبه ...
چون چند تا دروغ میگه و نماز نمی خونه , تو نمی تونی تحمل کنی ؟ خیلی پررویی ... تو رو خدا این بار دیگه زندگیتو خراب نکن و حرفی نزن که بعدا پشیمون بشی ...
ولی باز اون همه افراط کاری های اون عذابم می داد ...
تو تمام سفرها مهبد تمام تلفن های کاریشو جایی می زد که من نباشم و می گفت : نمی خوام تو درگیر کارای خشن مردونه بشی ...
و وقتی هم خونه بودیم , می رفت تو سوئیت و همون جا قلیون می کشید و تلفن می زد ...
به من و مونس هم اجازه نمی داد بریم اونجا ...
می گفت : دوست ندارم بوی قلیون عزیزامو مریض کنه ...
تو سفرهایی هم که داشتیم به خصوص دبی , شب یکی دو ساعتی می رفت جایی که قلیون بکشه ...
من اعتراضی نداشتم ... در مقابل اون همه کاری که مهبد برای من می کرد , کار سختی نبود ...
کسانی که مهبد باهاشون رفت و آمد می کرد همه آدم های سرشناس و معروف بودن و اون از من می خواست که اون طلاهای سنگین رو جلوی اونا بندازم ... چیزایی که اصلا با شخصیت من همخونی نداشت ...
تو مهمونی ها این مهبد بود که تمام مدت صحبت می کرد ... از همه چیز آگاه بود ... معلوماتش اونقدر در هر مورد زیاد بود که همه رو شگفت زده می کرد ... هر کس مشکلی داشت که حل نشدنی بود به اون می گفت و مهبد با یک تلفن حلش می کرد ...
ناهید گلکار