داستان انجیلا 💘
قسمت سی و نهم
بخش ششم
من چایی ریختم و در جعبه ها رو باز کردم ... نون خامه ای توش نبود ...
انگار دسته گل به آب داده بودم و بدون اینکه نگاه کنم , داده بودم به یکی از اونا ...
باید فکری می کردم ...
از همون جا با صدای بلند گفتم : مهبد جان دیگه نمی پرسی کجا بودم ؟
با غیظ گفت : چیه ؟ فکرا تو کردی ؟
گفتم : آره , کردم ... حالا می خوام گولت بزنم , صبر کن یک دیو دو سر داره میاد سراغت ...
وای ناپلئونی هم گرفتی ... دستت درد نکنه , من عاشق این شیرینی هستم ... اینو بیارم یا تو نون خامه ای می خوای ؟
گفت : فرقی نمی کنه , هر چی تو دوست داری منم همون رو می خورم ... مونس بابا تو چی دوست داری ...
من فورا به جای مونس جواب دادم : اونم ناپلئونی دوست داره ...
بعد صدامو بلندتر کردم و گفتم : بایدم اینطوری باشه و به حرف من گوش کنی چون الان تو باید ناز منو بکشی ...
و بازم بلندتر گفتم : من دکتر بودم ... دکتر زنان ... تو دوباره داری آقای پدر میشی ...
یک مرتبه از جاش پرید و فریاد شادی کشید ... خوشحال بود و نمی دونست چیکار کنه ...
منو بغل می کرد و گفت : راست میگی ؟ تو رو قرآن ؟ بگو درست شنیدم ...
با خنده و سر جواب دادم ...
گفت : الهی فدات بشم ... وای عزیزززززم باورم نمی شه ...
بعد مونس رو بغل می کرد و دور خونه می چرخید ...
از خوشحالی اون منم به وجد اومده بودم ...
می گفت : الهی قربونت برم با اون بچه ای که به من دادی ... فدای هر سه تای شما بشم ... مونسم , زنم و بچه ام که داره میاد ...
مهبد در همون حال مراقب احساس مونس بود ...
برای اون خوشحالی خودشو توضیح می داد که چون تو می خوای خواهردار بشی , من خوشحالم ...
و این برای من خیلی ارزش داشت ...
بعدم به من گفت : پس حالا که باردار شدی وقتشه که بریم خونه ی مادرم اینا ... دیگه نمی شه تو این شهر تنها بمونی ...
مهبد نمی دونست که مهین خانم به من گفته بود که امروز و فردا این اتفاق میفته ...
بازم من به روی خودم نیاوردم و پرسیدم : واقعا ؟ کی ؟ خیلی مشتاق دیدارشون هستم ...
ناهید گلکار