خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهلم

    بخش دوم




    نمی دونم باز این نقشه ای بود که کسی رو آزار بده ؟ یا این انگشتر رو می خواست به رخ خواهر و مادرش بکشه ؟ و یا از روی دوست داشتن من بود و می خواست به اونا ثابت کنه که برای من همه کار می کنه ؟ ...
    در هر حال من از هیچ کدوم این بازی ها خوشم نمی اومد ...
    به خصوص وقتی کاغذ خریدش رو دیدم که دویست و پنجاه میلیون بابتش پول داده بود , بیشتر از اون انگشتر بدم اومد ...
    چون گفته بودم اصلا احساس تعلق به اون جواهرات نداشتم و دلیلشو هم نمی دونستم ...

    و کلا اهلش هم نبودم ... این طور چیزا برای من ارزش زیادی در مقابل صداقت و راستی نداشت ... که مهبد از من دریغ می کرد ...
    وقتی رسیدیم خونه ی مادر مهبد ,خانواده ی اون دم در از من استقبال گرمی کردن ...
    البته اینو می فهمیدم که این محبت ساختگی نیست و از من خوششون میاد و محبت و مهربونی از تمام کاراشون پیدا بود ...
    ولی یک ترس و سکوتی بین همه ی اونا حکفرما بود که این رو می شد حس کرد ...
    از همون لحظه ای که وارد شدم , اگرم مهین خانم نگفته بود با دقتی که من همیشه داشتم به راحتی معلوم می شد که از خونه گرفته تا اثاث و زندگی همه چیز نو و تازه بود ...
    و خوراکی ها و شامی که تهیه کردن بودن , کار خود مهبد بود چون همه رو از جایی خریده بود که همیشه برای خودمون می خرید ... همون طور زیاد و افراطی ...
    من نشستم ...
    اکرم دو تا دختر داشت که با مونس مشغول بازی شدن و آذر یک پسر داشت که تازه راه افتاده بود و مرتب از این طرف به اون طرف می دوید ... ولی شوهرای اونا نیومده بودن ...

    مهبد ثانیه ای از کنار من تکون نخورد ... شام خوردیم و بلافاصله بعد از شام گفت : عزیز دلم بریم که من امشب جایی کار دارم , باید برم و سر بزنم ...
    مادرش اعتراض کرد که : بعد از مدت ها اومدین , تو رو خدا به این زودی نرین ...
    مهبد فقط با یک نگاه بد اونو ساکت کرد ... و ما راه افتادیم ...
    خودش دست مونس رو گرفت و جلو رفت من عمدا دست دست کردم تا عقب بمونم ...

    آهسته گفتم : مامان جون شماره تون رو به من می دین ؟ ...
    آذر یک چشمک به من زد و دوید و یک کاغذ برداشت و شماره ی مادرش و خودش و اکرم رو روی اون نوشت و یواشکی داد به من ...
    در اینکه همه ی اونا از مهبد می ترسیدن , جای هیچ تردیدی نبود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان