داستان انجیلا 💘
قسمت چهلم
بخش ششم
مهبد رفت خوابید و من بازم تو فکر بودم ... راست می گفت ؛ منم آدمی بودم که وقتی گیر کردم , تن به کار خلاف داده بودم و حالا دفاعی نداشتم از خودم بکنم ...
و حالا نمی دونستم اون واقعا می خواست که مونس رو به فرزندی قبول کنه یا می خواست حرف رو عوض کنه ؟ ...
ولی من این حرف رو جدی گرفتم ... به خاطر مونس که می دونستم وقتی بزرگ بشه اسم احمد تو شناسنامه اش هست و می خواد بره دنبال اون و من اینو نمی خواستم ...
البته اینم می دونستم برای اینکه اون بچه آشفته نشه , باید برای این کار آماده اش کنم ...
فردا به بابا گفتم و خودم پیگیر قضیه شدم ...
اونم از احمد پرسید ... احمد اول که موافقت نکرده بود ولی با اصرار بابا و آنا گفته بود : قبول می کنم به شرط اینکه خونه و مطب و ماشین رو به نام من بزنه ...
مهبد تا این حرف رو شنید , عصبانی شد و گفت : نمی ذارم ... تو به من واگذار کن , خودم درستش می کنم ...
گفتم : مهبد جان نمی خوام , دوست ندارم کار خلاف بکنم ... تازه من قبلا با اون توافق کرده بودم , اگر الان به نامش نکنم فردا می کنم پس بذار همون طور که من می خوام انجام بشه ...
مهبد فورا گفت : تا پشیمون نشده , پس تو یک وکالت به من بده که برم و خودم درستش کنم و برگردم ... نمی خوام تو با اون مرد روبرو بشی ...
زنگ زد و برای سه ساعت بعد بلیط گرفت و با عجله منو برد به یک دفترخونه ...
اونجا همه اونو می شناختن احترام زیادی بهش گذاشتن ... مهبد یک تسبیح دستش گرفته بود و یک حالت روحانی صلوات می فرستاد ...
محضردار فورا کارشو انجام داد و چند دقیقه بعد باز با عجله یک کاغذ گذاشت جلوی من و گفت : امضاء کن که دیر شد ...
من نگاهی بهش انداختم ... فرصت نداد که بخونم ... خوب به نظرم هم لازم نبود , چون اون می خواست بچه ی منو به فرزندی قبول کنه ...
این بود که امضاء کردم و مهبد رو رسوندم فرودگاه و برگشتم ...
ناهید گلکار