داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و یکم
بخش دوم
اشکم سرازیر شد ... دلم به حال قلب کوچولوی اون که باید این همه غصه رو تحمل می کرد , سوخت ...
اون بی گناه به آتیش اشتباهات پدر و مادرش می سوخت ...
پشت در ایستادم و سرم رو به دیوار زدم ... وای ما آدم ها داریم با هم چیکار می کنیم ... چرا این طفل معصوم ها بازیچه ی دست ما شدن ؟ ... این بچه ها این همه عقده و ناراحتی رو چطوری هضم کنن و چطور با زندگی آینده شون کنار بیان ؟ ...
وقتی ما اونا رو به دنیا آوردیم , مسئول شدیم ...
من خودم با دخترم چیکار کردم ؟ و مهبد با این دو تا بچه ؟ ...
و دلم به شدت برای آویسا تنگ شد ... از خدا خواستم که هر چی زودتر اونو به من برسونه ...
و زیر لب گفتم : خدایا تنهام نذار , کمکم کن ...
فردا تا مهبد از خونه رفت , زنگ زدم به مادرش و سلام کردم ...
با خوشرویی گفت : سلام دخترم , خوبی ؟ ببخشید اون شب با حال بد از اینجا رفتین ...
گفتم : نه , تقصیر شما که نبود ... ببخشید دیر زنگ زدم ...
خیلی زحمت کشیدین , دستتون درد نکنه ... می خواستم برای بچه ها بپرسم شما با زینب خانم صحبت کردین ؟ راضی هستن که بچه هاشون اینجا پیش من باشن ؟ ...
گفت : فدات بشم مادر ... آره , نگران نباش ... چاره نداره طفلک ... مسائلی هست که تو ازش خبر نداری ... مثل اینکه با قاسم اینطوری توافق کردن ...
شما ناراحت نیستی بچه ها اونجان ؟ اذیت نمی کنن ؟
گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ؟ ... قدمشون روی چشمم , فقط نگران مادرشون بودم ... نمی خوام آه کسی پشت سرم باشه ...
گفت : نه , نیست ... نگران نباش , خودش گفته نمی تونم بچه ها رو مراقبت کنم ولی شما از من نشنیده بگیرین ...
گفتم : منظورتون مهبده ؟ ولی اون خودش گفت از شما بپرسم ...
گفت : خدا رو شکر ... دستت درد نکنه , الهی خیر ببینی مادر ...
پرسیدم : مامان میشه ازتون بپرسم چرا مهبد نمی ذاره با شما رفت و آمد کنم ؟ ...
گفت : نه , همچین چیزی نیست ... مادر جون شما هر وقت دلتون می خواد تشریف بیارین , قدمتون روی چشم من ... به خدا خیلی شما رو دوست داریم ... اتفاقا همین دیشب با اکرم و آذر ، ذکر خیرتون بود ...
و من فهمیدم که نمی تونم از مامان چیز بیشتری بشنوم ...
ناهید گلکار