داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و یکم
بخش سوم
در حالی که دو ماه بیشتر به پایان سال نمونده بود ؛ مهبد اسم امیرحسین و امیرمحمد رو تو کودکستانی که مونس می رفت و دبستان و راهنمایی هم داشت , نوشت ...
فورا براشون تخت و وسایل جدید خریدم و برای هر کدومشون یک اتاق درست کردم و هر چی سلیقه داشتم به کار بردم تا همه چیز برای اونا بهترین باشه ...
ازشون در مورد مادرشون با اینکه کنجکاو بودم , اصلا نپرسیدم ... طوری رفتار می کردم که انگار اونا بچه ی خودم هستن و از اول تو این خونه زندگی کردن ...
امیرمحمد که بچه تر بود , خیلی زود خوشحالی خودشو نشون داد و از اسباب بازی هایی که براش خریده بودم , استفاده کرد ...
ولی امیرحسین , هنوز با نگاهی غمگین و درمونده به اون وسایل نگاه می کرد و غم دنیا رو به دل من میاورد ...
نمی دونستم چیکار کنم تا اون بچه خوشحال بشه ... نباید عجله می کردم چون می دونستم که نتیجه ی عکس داره ... باید کاری می کردم که اون خودش منو باور کنه ...
یک هفته بود که بچه ها اونجا بودن ولی امیرحسین چند کلمه ی لازم بیشتر به زبون نیاورده بود ...
بعد از ظهر بود و من مشغول کار بودم ... ازش پرسیدم : می خوای تو تکلیف هات بهت کمک کنم ؟
گفت : نه , لازم نیست ...
حرفی نزدم و رفتم تو آشپزخونه ...
یکم بعد رفتم بهشون سر بزنم , دیدم سه تایی با مونس دارن بازی می کنن ...
مونس از بس دختر خونگرمی بود و با همه می جوشید و اصلا با کسی غریبی نمی کرد و شیرین و دوست داشتنی بود , تونسته بود هر دوی اونا رو به خودش جلب کنه ...
از دور نگاهشون کردم و نور امیدی تو دلم روشن شد وقتی که دیدم امیرحسین هم داره می خنده ...
بیرون رو نگاه کردم , مغرب بود ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
نزدیک اتاق بچه ها جانماز پهن کردم که مراقبشون باشم ...
امیرحسین اومد و نزدیک من نشست و زل زد به من ...
نمازم رو که سلام دادم ... پرسیدم : خوبی عزیزم ؟ چیزی می خوای بگو ... هر چی باشه بهت می دم ...
گفت : شما نماز می خونی ؟
گفتم : خوب , بله ... من مسلمونم ...
گفت : آخه مامانم و دایی میگن تو بی دین و ایمونی ...
گفتم : آخه اونا منو نمی شناسن , ان شالله آشنا می شیم ... شما نماز بلدی ؟
گفت : بلدم ولی برای من زوده ... قرآن بلدم ، تو مدرسه با صوت قرائت می کنم ...
گفتم : خیلی دوست دارم بشنوم , میشه یک روز برای منم بخونی ؟
گفت : باشه , هر وقت شما می گین ...
ناهید گلکار