داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و دوم
بخش اول
تا اینجا من ساکت بودم و هر چی دروغ و تظاهر از مهبد می دیدم فقط تو دلم می ریختم و سعی می کردم حرمت بین ما از بین نره ... ترس از دست دادن , صدای منو تو گلو خفه کرده بود ... از هر حرکتی که باز منو به سوی جدایی بکشه , وحشت داشتم ...
می خواستم اون زندگی رو برای خودم نگه دارم ولی حس غریبی نسبت به همه چیز داشتم که وادارم می کرد پریشون باشم ... چون حالا من با همه ی چیزایی که از مهبد می دونستم , به شدت دوستش داشتم و این درد منو چند برابر می کرد ...
ولی به جایی رسیده بودم که دیگه باید می فهمیدم مهبد چیکار می کنه که اینقدر منو از زندگی شخصی خودش دور نگه می داره ...
برای همین بدون اراده , شخصیتم عوض شده بود ... وسایلشو می گشتم , به تلفن هاش گوش می کردم و از هر کس که می تونستم اطلاعات می گرفتم ...
در حالی که من می دونستم و اعتقادم بر این بود که این زشت ترین کاری که یک شخص به حریم خصوصی کسی وارد بشه ... ولی انگار سوار قطاری شده بودم که با سرعت به جلو می رفت ولی همه جا تاریک و مه آلود بود و من نمی دونستم به کجا می رم و در اطرافم چی می گذره ...
هر آن انتظار داشتم این قطار با صدای مهیبی با چیزی برخورد کنه و همه چیز از بین بره ...
می خواستم بدونم تا شاید جلوی هر اتفاقی رو بگیرم و در این راه چاره ای جز این نداشتم ...
حالا تنها همدم من مهین خانم بود و گاهی هم زن آقا ماشالله ...
منم تا اونجایی که از دستم برمیومد به هر دوشون کمک می کردم ...
اما پول زیادی نداشتم چون مهبد به اندازه ای پول به من می داد که خرج کنم و حساب بقیه اش رو هم داشت و به دلیلی که نمی دونستم و غرورم اجازه نمی داد ازش بپرسم , نمی ذاشت پولی برای من بمونه و تا مطمئن نمی شد که خرجشون کردم , دوباره نمی داد ...
اما هر چی می گفتم به بهترین شکل برام می خرید ... اگر با هم بیرون می رفتیم کافی بود چشمم چیزی رو بگیره , تا اونو نمی خرید آروم نمی شد ...
و دست کم هفته ای یک بار یک تیکه طلای گرونقیمت برای من می خرید ...
ناهید گلکار