داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و سوم
بخش پنجم
وقتی از راه رسید , با حالتی نگران به من نگاه کرد و پرسید : تو خوبی ؟ حالت بهتر شد ؟
گفتم : آره ... آره , خیلی خوبم ... از این بهتر نمی شم ...
اول یک دور تو خونه زد و مثلا یک نگاه طبیعی به همه جا انداخت و گفت : این گل ها چرا این طوری شدن ؟
گفتم : چطوری ؟
گفت : عشقم اونا رو شستی ؟
گفتم : من نه , اصلا حالم خوب نبود ... فکر کنم مهین خانم شسته ...
داد زد : آخه چرا مراقب نبودی ؟ نمی فهمی این گلا رو چند خریدم ... تو فهم و شعور نداری , اینجا مترسک هم نیستی ؟ ...
گفتم : مهبد لطفا مراقب حرفی که می زنی باش ... اگر نشوریم که گرد و خاک روش می شینه , خراب میشه ... همه این کارو می کنن ...
من اصلا نفهمیدم مهین خانم اونا رو شسته یا نه ... شایدم نشُسته باشه ...
با عصبانیت رفت و گل ها رو زیر رو کرد ... اگر نمی دونستم داره چیکار می کنه , برام مثل بقیه چیزا عجیب و باورنکردنی می شد ...
با خودم گفتم نه بابا انجیلا , تو هم اگر بخوای کاری بکنی بی عرضه نیستی ...
و اینم متوجه شدم که جای دیگه ای ضبط نگذاشته بوده که اصلا نفهمید من از خونه رفتم بیرون ...
و حالا می فهمیدم که اون همه اطلاعات رو در مورد خرج کردن من و تماس هام با تبریز و دوستانم و حتی صحبت هام با مهین خانم رو از کجا می دونسته ...
تا از خونه می رفتم بیرون تماس می گرفت و می پرسید : کجایی ؟تو کدوم خیابون ؟ و ...
حالا کلافه بود ... به هوای اینکه یک تیکه از یک گل نیست , تو ظرفشویی و سطل آشغال رو با دقت گشت ...
منم به روی خودم نمیاوردم و وانمود می کردم از چیزی خبر ندارم ...
فردا وقتی مهبد از خونه رفت بیرون , ضبط رو تو سوئیت جاسازی کردم ...
ولی کاش هرگز اون ضبط رو پیدا نمی کردم ...
ناهید گلکار