خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و سوم

    بخش ششم



    بعد از ظهر اون رفت تو سوئیت و درو محکم بست ...
    قلبم چنان تو سینه م می کوبید که دستم رو گذاشته بودم روش و فشار می دادم و بدنم می لرزید ... حتی بچه ی تو شکمم بیقراری می کرد ...

    از اینکه نمی دونستم چه چیزایی رو خواهم شنید , تحملم تموم می شد ، ضعف می کردم و احساس می کردم هر آن ممکنه از حال برم ...
    تا تو خونه بود , دست به تلفنم نزدم و منتظر بودم که اون از خونه بره بیرون و بعد گوش کنم ... می ترسیدم یک وقت از اتاق بیاد بیرون و متوجه بشه ...
    وقتی مطمئن شدم اون دور شده , رفتم تو حموم و درو قفل کردم و گوش دادم ...

    و این شد کار هر روز من ...
    که حاصل اون برای من جز درد و رنج چیزی نداشت ...

    اونا با یک عده ای همدستی می کردن ... وام های کلان از بانک ها می گرفتن ... و سند های زمین های کشاورزی مردم که با هزار دوز و کلک از چنگ اونا در میاوردن و با پولی اندک سر اونا کلاه می گذاشتن , در رهن بانک قرار می دادن و همه با هم از اون پول ها استفاده می کردن ...
    هر کار غیرقانونی برای اونا با پول خریدنی بود ...
    با فهمیدن این چیزای ناگوار , حالا انگار لقمه های من تو اون خونه تیغ داشتن و گلوی منو آزار می دادن ...
    من و بچه هام از این پولا استفاده می کردیم ... راحت می خوردیم و می گشتیم ...
    از شنیدن اون همه ظلم و بی عدالتی به خودم می لرزیدم ... می دونستم اون تنها نیست و این بازی برای یک عده زیادی مسابقه ای شده که هیچکس نمی خواست از اون مسابقه عقب بمونه ...
    و من تو حرفاش می شنیدم که می گفت :  نجنبیم از دستمون گرفتن ...

    یک رشته ی محکم و کثیف همه ی اونا رو بهم وصل کرده بود که هیچکدوم نمی تونستن همدیگر رو رسوا کنن ؛ پس به شدت هوای هم رو داشتن ...
    روزهای آخر بارداری من فقط به گریه و ناله هایی بود که در خلوت خودم داشتم , گذشت ...
    و نماز و راز و نیاز به درگاه خدا که منو ببخشه و تقاص این کار مهبد رو از من و بچه هام نگیره ...
    تا آنا و بابا از تبریز اومدن ...

    بهشون نگاه می کردم و بغض گلومو می گرفت و تو دلم می گفتم دنیای پاکی که شما به من نشون دادین همه ی دنیا نبود , ناپاکی همه جا رو گرفته ... زالوها علناً دارن خون مردم رو می مکن و تو صورتشون تف می کنن ...

    و این وسط من بیچاره تر از همیشه مونده بودم چیکار کنم تا بچه هام و خودم صدمه نبیینم و در واقع دنبال راهی می گشتم که فایده ای داشته باشه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان