خانه
180K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۹/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم




    امیرحسین خیلی به من وابسته شده بود و دائم می خواست با من حرف بزنه ... حتی موقع خواب ازم می خواست پیشش بمونم تا خوابش ببره ...

    در حالی که من باید مراقب اون سه تای دیگه هم باشم , امیرحسین سعی داشت تمام محبت منو به خودش معطوف کنه ...
    اون یک پسربچه بود و من سعی می کردم با محبت و مهربونی نذارم کمبود مادرشون رو حس کنن و اون بچه با عقده هایی که در دورنش بود , حالا بیش از اندازه به من متکی شده بود ...
    اون شب خوابش نمی برد ... از اتاقش اومد بیرون ...

    من تو آشپزخونه بودم ... از همون جا گفت : انجیلا خانم میشه یکم بیاین پیش من ؟
    گفتم : پسرم من کار دارم ... شما برو بخواب , کارم که تموم شد اگر خوابت نبرده بود میام ...
    اومد کنار منو آهسته دستشو کرد تو دست من و گفت : اگر به مامانم زنگ بزنم شما به بابام نمی گی ؟
     ترسیدم مهبد گوش کنه ... گفتم : برو بخواب , بدون اجازه ی بابات ما کاری انجام نمی دیم ... لطفا برو سر جات , نبینم دیگه از این حرفا بزنی ...
    دستشو گرفتم و گوشیمو از روی میز برداشتم و در حالی که چشم هاش گرد شده بود , با خودم بردمش تو حموم در و بستم و گفتم : زنگ بزن به مامانت ... ولی من چیزی نمی دونم , باشه ؟
    گوشی رو ازم گرفت و گفت : مرسی , خیلی ممنون ...
    زنگ زد ... زینب شماره رو نمی شناخت یا خواب بود نفهمیدم , خیلی دیر جواب داد و با تردید گفت : بله الو ؟

    امیرحسین گفت : مامان منم , سلام ... ما برگشتیم ...
    زن بیچاره از هیجان به گریه افتاد و گفت : الهی فدای تو بشم حسینم ... مادرم کی اومدی ؟ حالت خوبه ؟ محمد چطوره ؟ مواظبش بودی ؟

    گفت : آره ... انجیلا خانم مراقبش بود , منم بودم ...
    پرسید : با گوشی کی حرف می زنی ؟
    گفت : انجیلا خانم ...
    پرسید : بی اجازه ؟
    گفت : نه , خودشون اینجا هستن ...
    کمی سکوت کرد و گفت : پسرم میشه گوشی رو بدی باهاش حرف بزنم ؟
    امیرحسین با تردید به من نگاه کرد ...
    گفتم : بده حرف می زنم ولی به شرط اینکه تو بری بخوابی , قبول ؟ ...
    گفت : میشه بمونم ؟ ...
    گفتم : نه پسرم , فردا دوباره با مامانت حرف می زنی ... تو برو لطفا ...

    امیرحسین که رفت , گفتم : سلام خانم ...

    با صدایی لرزون و گریون گفت : سلام می خواستم شمارو جایی ببینم ولی از قاسم می ترسم ... می دونم تلافی این کارو سر هر دومون در میاره ... ولی باید با شما حرف بزنم ... گفته اگر این کارو بکنم روم اسید می پاشه ...
    گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ؟ امکان نداره ...
    گفت :باور کنین این کارم ازش بر میاد ...
    گفتم : چی می خواستین به من بگین ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان