داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و ششم
بخش ششم
من فورا رفتم به اون آدرس ... حالا چه حالی داشتم خدا می دونه ...
مجسم می کردم وقتی برم تو اون خونه و اونو با یک زن گیر بندازم , چه اتفاقی میفته ...
قلبم باز تو سینه ام بی قراری می کرد ...
وقتی رسیدم زنگ زدم و باز دوباره زدم ... با کلید کوبیدم به در ...
کسی درو باز نمی کرد ...
از یکی از خونه ها یک آقایی اومد بیرون و گفت : با کی کار دارین ؟
گفتم : با حاج آقا قیاسی ...
پرسید : همون آقا که عربه ؟ دبی زندگی می کنه ؟
گفتم : بله ...
گفت : دیشب به طور ناگهانی اسباب کشی کردن و رفتن ... هنوز خونه رو هم پس ندادن ...
گفتم : شما می دونین کجا رفتن ؟ ...
گفت : نه من که نمی دونم ولی اینو فهمیدم که همین نزدیکی ها باید رفته باشن چون با ماشین خودشون می رفتن و زود برمی گشتن .... یک بنگاه تو خیابون بغلی هست , از اونا بپرسین ...
اما یه چیزی بهتون بگم خواهر من , با این حالی که شما دارین به نظر من دنبال این کار نرین بهتره ... سخت نگیر , ولش کن ...
آدرس بنگاه رو گرفتم و رفتم تو بنگاه ...
یک مرد میونسال , تنها نشسته بود ... خواستم حرفی بزنم ولی قدرت نداشتم ...
نشستم روی صندلی و شروع کردم به گریه کردن ...
مرد بیچاره ترسیده بود و پرسید : چیزی شده دخترم ؟ می خواین براتون آب بیارم ؟
با نگاهی ملتمسانه که از میون اشک هام بهش انداختم , پرسیدم : حاج آقا قیاسی کجا خونه گرفته ؟
گفت : شما دارین می لرزین , تو رو خدا آروم باشین ... اتفاقی افتاده ؟
گفتم : تو رو خدا بهم بگین ...
گفت : آخه ما نباید اطلاعات مردم رو به کسی بدیم ...
گفتم : تو رو خدا , تو رو جون بچه تون ... من زنشم ...
انگار دلش برام سوخت و گفت : ولی از من نشنیده بگیرین ... راستش یک خونه داشتم با اثاث , صد میلیون ماهی پنج میلیون ... دیشب با یک خانم اومدن اینجا دنبال خونه می گشتن ... بهشون گفتم , ندیده همو ن جا رو گرفتن و من خانم رو بردم و حاج آقا رفت ... همون شبونه هم اثاث کشی کردن ...
و آدرس رو به من داد ...
مرد بنگاهی خودش همه چیز رو از حال و روز من فهمیده بود ...
فکر می کنم کار خدا بود که در عرض نیم ساعت من خونه ای رو که اونا اسباب کشی کرده بودن پیدا کردم ...
ماشین مهبد پایین اون آپارتمان بود ... با دیدن ماشین نزدیک بود دوباره غش کنم ...
نمی تونستم نفس بکشم ...
ناهید گلکار