داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و هشتم
بخش پنجم
گفتم : تو واقعا نمی فهمی چی میگی ... من نمی دونستم تو اینقدر گند و کثافت دور و ورت جمع کردی ...
و به شدت گریه ام گرفت ...
داد زد سرم : بس کن , ضجه و مویه راه انداختی ... خفه شو ... همینه که هست ...
ای بابا ... اون ساعت دستت رو صد و پنجاه میلیون خریدم , چرا دستت می کنی ؟ فکر می کنی من بیل می زنم پول در میارم ؟ نه جونم ... تو این مملکت این طور پولا در نمیاد , منم می خوام خوب زندگی کنم ... دوست ندارم گدا باشم و برای نون شب زن و بچه ام بمونم ...
ساعت رو در آوردم و پرت کردم طرفش و گفتم : این ساعت و بقیه چیزایی که برای من خریدی مهم نیست , تو برای همه ی اون زن ها همین کارو می کنی ...
نمی خوام , من فقط از تو صداقت می خواستم ...
این همه دروغ و ریا ... اصلا نمی تونم تو رو درک کنم ... پس تو نظرت اینه که نون رو از سفره زن بچه های مردم بگیری و اینطوری خرج زن هایی بکنی که باهاشون رابطه داری ؟ یا به قول خودت ساعت صد و پنجاه میلیونی بخری ؟
چه لزومی داره ؟ اگر آدم ساعت ارزون دستش کنه و با شرف زندگی کنه چی میشه ؟
می خوام بدونم واقعا به حرفی که می زنی اعتقاد داری یا می خوای دهن منو ببندی ؟
گفت : برو بابا ... من کی باشم که از سر سفره ی کسی نون بردارم , اونقدر هستن که من توش گمم ... من نکنم , هزاران نفر دیگه این کارو می کنن ...
همه دنبال این هستن که بارشون رو ببندن , منم دارم همین کارو می کنم ... آره بهش اعتقاد دارم ... حق خودم رو از این مملکت می گیرم ... چون عرضه دارم ، می تونم و می کنم ...
آدم های بی عرضه هم حقشون همونه و به من ربطی نداره ...
گفتم : در مورد خیانت هات هم همین نظر رو داری ؟ باید باشه ؟ ادامه می دی ؟
گفت : کدوم خیانت ؟ تو از خودت در آوردی ... من برای کمک به اونا ازشون حمایت می کنم ...
گفتم : تو برای دخی خونه گرفتی ... برای چی می خوای ازش حمایت کنی ؟ ...
یک مرتبه به من نگاه کرد و با تعجب گفت : این حرفت هم مثل بقیه مزخرفه ... دخی ؟ کی بهت گفته من برای دخی خونه گرفتم ؟ ... اون زن یکی از دوستامه ...
گفتم : جز تو و یساری کسی باهاتون تایلند نبود ؟
گفت : خوب زن یساریه , به من چه ...
گفتم : یساری که زن به اون خوبی داره , دخی رو می خواد چیکار ؟
گفت : دلش براش می سوزه ... زن صیغه ای اونه , نرگس خانم هم می دونه و به روی خودش نمیاره ... همه زن ها که مثل تو بی عقل نیستن ...
ناهید گلکار