داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاهم
بخش دوم
گفتم : وای مهبد , وای ... تو مفهوم زندگی رو نفهمیدی , تو نمی دونی یک چیزی به نام شرف و انسانیت تو زندگی وجود داره که تو ازش بو نبردی ...
تو نمی دونی که آزار دادن زن و بچه از هر گناه کبیره ای بیشتر تقاص داره , چه این دنیا چه اون دنیا ...
وای بر ما ... وای بر ما زن ها که گیر مردی بیفتیم که به خاطر شهوت و هرزگی خودش , اسم دین رو بدنام می کنه ...
نمی تونم باور کنم که شما اصل موضوع رو اصلا نمی دونین و فقط دارین دین رو سرپوش کارای خودتون می کنین ...
متاسفم ... مهبد یک کلمه ؛ تو لیاقت منو نداشتی ... واقعا متاسفم برای خودم که یک روز اون طور عاشق تو بودم ... باید می فهمیدم که این تویی که با ادا و اصول های احمقانه ات منو فریب دادی ...
کار من ادا و اصول نیست , من به دنبال حقی هستم که مال منه ... خیانت نمی خوام ... زن دیگه ای رو تو زندگیم نمی خوام ...
نمی تونم در مقابل تو سر خم کنم و چون پول داری ازت اطاعتی بکنم که عقیده ام نیست ...
اگر دخترم رو نبینم یک روز بهش می رسم , اونو می دونم ... ولی اگر عزتم و غرورم رو زیر پاهای تو لگدمال کنم هرگز دوباره خودمو پیدا نمی کنم ...
تو حتی از من عذرخواهی نمی کنی ... حتی اونقدر وقیح شدی که از کارات پشیمون هم نیستی ... نه , نمی شه ... من نمی تونم ....
و رفتم جلوی میز محضردار و بلند گفتم : حاج آقا لطفا طلاق رو صادر کنین ...
مهبد هم اومد جلو و گفت : سیصد میلیون می ریزم به حسابت برای مهرت , ماشین رو می دم ... برای بقیه اش رضایت بده تموم بشه بره پی کارش ...
و برای بار سوم تو شناسنامه ی من مهر طلاق خورد ...
این بار محکم و استوار بودم ... می خواستم بچه هامو بردارم و برم و جلوی هر کس که مانع من می شد بایستم ...
دم در دیگه نمی خواستم باهاش حرف بزنم ... اومد جلو و با یک لبخند گفت : دیدی تو باختی ؟
گفتم : اگر برم و چیزایی رو که از تو می دونم بگم اونوقت فکر می کنی کی می بازه ؟ ... بچه هام رو بده تا ساکت باشم ...
گفت : ببین انجیلا , تو اینقدر احمق نیستی که ندونی ؛ یک کلمه حرف بزنی از صفحه ی روزگار محو میشی ...
کاری نکن که دیگه دلم هم برات نسوزه ...
ناهید گلکار