داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاهم
بخش ششم
وقتی رسیدم , بچه ها رو سپردم به آنا و افتادم روی تخت خاله و از هوش رفتم ...
دیگه نفهمیدم چی شد ...
و حدود ساعت ده شب بیدار شدم ...
همه منتظر من بودن تا سرزنشم کنن چرا بچه ها رو دزدیدی ...
حالا باید توضیح می دادم , در حالی که اصلا قدرتشو نداشتم ...
بابا می گفت : من می دونم که الان مهبد تو تبریزه , بهت قول می دم راحتت نمی ذاره ...
گفتم : من می رم زندان ولی جای بچه ها رو بهش نمی گین ... نمی ذارم دستش به اونا برسه ...
فردا صبح می رم مرند یا جلفا ...
آنا از همه بیشتر ناراحت بود و همینطور که به من نگاه می کرد , گفت : به نظرت ما چیکار کردیم که این بلاها سرمون میاد ؟ حالا جواب مردم رو چی بدم ؟
گفتم : بگم ؟ ناراحت نمی شی ؟
اگر به حرف مردم گوش نکرده بودی و می ذاشتی درسم رو بخونم و شوهرم نمی دادی و بعد اجازه می دادی خودم تصمیم بگیرم و آدم حسابم می کردی , شاید سرنوشتم این نبود ...
دیدی که یک روز مردم گفتن با کاظم دوست شده و هزار تا حرف نادرست برام درست کردن ...
زن یعقوب شدم , گفتن به خاطر این بود که آبروریزی نشه دادنش به اون ...
طلاق گرفتم , گفتن به خاطر کاظم گرفتم ...
ازدواج نکردم , گفتن می خواد ول بگرده ...
ازدواج کردم , گفتن زرنگ بود و یک پسرِ دکتر گیر آورده ...
طلاق نگرفتم , گفتن خودش زیر سرش بلند شده ، برای همین حرفی نمی زنه ...
طلاق گرفتم , گفتن دیدی خودش یک ریگی تو کفشش بود ؟
ازدواج نکردم , گفتن کی دیگه میاد زنی رو که دو بار طلاق گرفته بگیره ؟ ...
ازدواج کردم , گفتن دیدی از اول با این رابطه داشت ... زیر سرش خوابونده بود ...
به خدا اگر جایی رو داشتم برنمی گشتم اینجا , تا کسی منو نشناسه ...
حالام نمی مونم , فردا صبح می رم ...
ناهید گلکار