داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاه و یکم
بخش دوم
ما همه به جز بابا , چهار روز خونه ی خاله موندیم ... می ترسیدم برم خونه و مهبد دنبالم اومده باشه و بچه ها رو ازم بگیره ...
می خواستم برم ولی آنا و خاله مانع من شدن و دلشون نمی اومد با دو تا بچه آوراه ی شهرها بشم ...
می گفتن همه با هم از پس مهبد برمیایم , تنهایی با این بچه ها نمی تونی ...
خودمم راستش از اینکه توی شهری برم که کسی رو نمی شناسم , خوشم نمی اومد ...
اونقدر بدنم درد می کرد که فکر می کردم از یک بلندی افتادم و توان حرکت ندارم ... هر وقت چشمم رو هم می ذاشتم , کابوس می دیدم و هراسون از خواب می پریدم ولی می دونستم با ضعف و ناتوانی نمی تونم با مهبد مبارزه کنم ...
اون دست بردار من نبود ...
بابا مرتب تلفن می کرد که اینجا خبری نیست , مهبد نیومد ... برگردین خونه ...
ولی من قبول نمی کردم ...
تا روز پنجم بود که تلفنم زنگ خورد ...
یک آقا بود ... گفت : از دادگستری شعبه ی نوزده تماس می گیرم ... از شما شکایت شده , باید ظرف بیست و چهار ساعت خودتون رو معرفی کنین ... مبنی بر شکایت مهبد قیاسی برای آدم ربایی ...
آدرس شما رو نداشتیم , اگر حاضر نشین حکم غیابی صادر میشه ...
گیج بودم ... فکر اینجا رو نکرده بودم ...
گفتم : چشم , میام ...
گوشی رو قطع کردم ... یک مرتبه به خودم اومدم که چی گفت ... شکایت آدم ربایی ؟
زنگ زدم دادگاه و گفتم : پس شکایت من چی میشه ؟
گفت : شما بیا , به اونم رسیدگی می کنیم ...
فورا توسط بابا یک وکیل آشنا پیدا کردم ... باید از خودمون می بود که باز مهبد نتونه اونو بخره ...
بلیط هواپیما گرفتم و بچه ها رو گذاشتم پیش آنا و با آقای شایان رفتیم تهران ...
ناهید گلکار