داستان انجیلا 💘
قسمت پنجاه و یکم
بخش سوم
خودمو به دادگاه معرفی کردم و تو راهرو منتظر شدم ...
نیم ساعت بعد مهبد اومد ... باز با سه تا وکیل زنی که داشت ...
نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد و حرفی نزد ولی کاملا معلوم بود که داره برام خط و نشون می کشه ...
رفتیم پیش قاضی ... از من پرسید : اعتراف می کنی که بچه ها رو دزدیدی ؟
گفتم : آقای قاضی , اون بچه ها مال منن ... مونس اصلا بچه ی این آقا نیست ... سپردم دستش ولی کتکش زد ... من یک مادرم , شما بگو چطور تحمل کنم ؟ ...
تمام بدنش کبود بود , جای سالم روی بدن اون بچه نبود ... یک دختر بچه ی نه ساله رو گرسنه ، دو روز تنها توی یک خونه رها کرده و رفته مسافرت ... چرا رحم به دل شما نیست ؟ ... شکایت من چی میشه ؟
از مهبد پرسید : شما بچه رو زدین ؟
گفت : بله حاج آقا , بچه ی خودمه برای تربیت خودش می زنم ... همه ی پدر و مادرا این کارو می کنن ... دو تا پسر دارم , اونا رو هم اگر لازم باشه می زنم ... خود این خانم هم می دونه ... من اون کوچیکه رو هم می زنم که ازم حساب ببره ... اختیار بچه هامو دارم ...
تازه مونس یکم روانیه ... مدارکش هم هست , دکتر روانشناس اونو تایید کرده ... گذاشتم تو پرونده ...
از جام پریدم و کاغذ رو نگاه کردم ... دکتری بود که من خودم گاهی باهاش مشورت می کردم ...
گفتم : آقای قاضی دروغ میگه , ما هیچ وقت مونس رو پیش دکتر نبردیم ... قسم می خورم من خودم می رفتم پیش این دکتر برای مشورت و اینکه آروم بشم و راه درست رو پیدا کنم , خدا شاهده فقط همین ... به جون بچه هام , مونس طوریش نیست ... این دکتر باید جوابگوی دروغی که گفته , باشه و من ازش شکایت دارم ...
قاضی با لحن بدی گفت : بشین سر جات خواهر من ... همه رو به دروغ گویی متهم می کنی و خودت رو بی گناه می دونی ؟
تو بچه ها رو حق نداشتی بدزدی و بدون اجازه ی پدرش ببری ... اینو چی میگی ؟ ...
گفتم : حق با شما ست ولی ... ولی ... آقای قاضی ... من بچه ها رو می خواستم , شما بهم ندادین ... چیکار باید می کردم ؟
این آقا دخترای منو می زنه , چرا اینو ندید می گیرین ؟
گفت : شما زن ها فکر می کنین فقط خودتون می تونین بچه نگه دارین ... ولی ایشون هم پدر اوناست ... وقتی دادگاه بچه ها رو به پدر واگذار کرده , کار شما آدم ربایی محسوب میشه و پنج سال , زندان داره ...
ناهید گلکار