داستان انجیلا 💘💘💘
قسمت پنجاه و دوم
بخش دوم
پرسید : با خودت فکری این مردایی که این همه تو رو عاشقانه دوست دارن و بدون تو می میرن چطوری به این راحتی ازت می گذرن ؟
گفتم : من نمی دونم ... میگی اشکال از منه ؟
گفت : آره ... الان که خوب نگاهت می کنم می ببینم تو اشکال داری ... زیادی فداکاری , زیادی ساده ای و زیادی رام و حرف گوش کنی ...
در عین حال برای شوهرات مادری هم می کنی ... خواسته هات کمه و زود قانع میشی و باتمام وجود باهاشون زندگی می کنی ...
تو ترس از دادن خودتو از اونا می گیری و اونا همون طور که از پیش مادرشون می رن , از پیش تو هم می رن ...
یک فکری کردم و گفتم : من اینم ... انجیلا ... اگر دنیا منو اینطوری نمی خواد , تقصیر منه ؟
اتفاقا با روانشناس هم حرف می زدم یک همچین چیزایی به من می گفت , منم انجام دادم ولی موقتی بود و دوباره بر گشتم به خود خودم ...
جاسم خندید و به شوخی گفت : ولش کن عزیزم , اینا رو گفتم تو ازدواج بعدیت دقت کنی ...
و همه با هم خندیدیم ... اما خنده ای تلخ ...
تا شبی که باید می رفتم تهران ...
گیرا و مونس رو تو بغلم گرفتم و تا صبح به سقف نگاه کردم ...
نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد و آیا می تونم با مدارکی که علیه مهبد جمع کرده بودم بتونم دادگاه رو برنده بشم یا نه ... این خونه رو کسی بلد نبود و امیدوار بودم جای اونا امن باشه ...
آنا و بابا و رباب خانم صبح خیلی زود اومدن خونه ی ما و بچه ها رو به اونا سپردم و رفتم دنبال آقای شایان و با هم رفتیم فرودگاه و ساعت یازده صبح رسیدم تهران و خودمو رسوندم به دادگاه ...
مهبد با همون تشریفات مخصوص به خودش منتظر بود و فکر می کرد دیگه نمیام ... از دیدن من خوشحال شد و از جاش بلند شد و اومد جلو و خیلی محترمانه به من گفت : بچه ها رو نیاوردی ؟
گفتم : نه , می رم زندان ولی اونا رو دست تو نمی دم ...
گفت : لجبازی نکن ... تو نمی تونی با من در بیفتی , خودتم می دونی ... ولی خداییش فکر نمی کردم تو یک روی دیگه هم داشته باشی ...
گفتم : چند تا دیگه هم هست که هنوز برات رو نکردم ...
سری تکون داد و گفت : باشه تا ببینیم ...
ناهید گلکار