داستان انجیلا 💘💘💘
قسمت پنجاه و دوم
بخش چهارم
مونده بودم چیکار کنم ...
فکر کردم قبول کنم و برم و بچه ها بردارم و فرار کنم ... ولی اونا گفتن باید تو بازداشت بمونی تا بچه رو بیارین ...
و چون بچه ها اینجا نبودن , مجبور شدم برم تو بازداشتگاه ...
قلبم داشت از جا کنده می شد ... نمی دونستم چیکار کنم ...
مهبد هنوز فکر می کرد من تو تهرانم و برای خودم جا گرفتم ...
نمی دونم اون با اون همه زرنگی ای که داشت چطور نفهمیده بود از اول من رفتم تبریز ...
شایان اومد به دیدنم ... گفت : من صحبت کردم قرار شد گیرا رو بیارم و تو ماهی یک بار اونو ببینی ... چی میگی ؟
پرسیدم : مونس چی ؟ اونو قانونی به من می ده ؟
گفت : آره , به شرط اینکه ماشین رو بدی ...
گفتم : برو بگو ماشین رو نمی دم , بابت مهرم به من داده ... اثاث و طلام رو هم می خوام , بگو برام بفرسته ...
و زدم زیر گریه و شروع کردم به داد زدن ...
می گفتم : نمی خوام , هیچی نمی خوام ... من بچه رو می خوام , خواهش می کنم این کارو با من نکنین ...
آخه من یک بار تجربه کردم ... سخته , به خدا سخته ... چرا کسی حرفم رو نمی فهمه ؟ ...
شایان زنگ زد و بابا گیرا رو آورد تهران ... بدون اینکه من ببینمش تحویل مهبد دادن و من مثلا آزاد شدم و مثل مرده متحرک برگشتم تبریز به امید اینکه سر ماه بتونم برگردم گیرا رو ببینم ...
ولی سر ماه که برگشتم , هیچ کجا مهبد رو پیدا نکردم ... تلفن جواب نداد و پدر و مادرشم ازش خبری نداشتن ...
می گفتن رفته دبی و به این زودی نمیاد ...
و دست از پا درازتر برگشتم ...
یک هفته بعد پیام داد اثاث و وسایلت رو بار زدم , کجا بفرستم ؟ ...
زدم براش تبریز و آدرس خونه رو بهش دادم ...
و من ساده تر و خوش باورتر از اونی بودم که فکرش بکنی ...
یک کامیون از راه رسید ... پر بود از کارتون های بسته بندی شده ...
وقتی اونا رو میاوردن بالا , سبک بود و من مونده بودم توی اونا چیه ؟ ...
هر کارتون رو که باز می کردم , صورت خندون مهبد رو می دیدم ...
و بیشتر متوجه می شدم که اون چقدر آدم عوضی و بیخودیه و چطور من و زندگی منو به مسخره گرفته ...
ناهید گلکار