داستان انجیلا 💘💘💘
قسمت پنجاه و دوم
بخش ششم
یعقوب دو بار از خونه اومد بیرون و به بالا نگاه کرد ... ولی من اونجا نبودم رفته بودم پایین و از لای در منتظر رفتن اون بودم ...
نیم ساعتی طول کشید تا یعقوب که هنوز مردد بود که کسی رو که دیده من بودم یا نه , سوار شد و رفت ...
من فرصت رو از دست ندادم ... با عجله خودم رسوندم به در اون خونه و زنگ زدم ...
یکی گفت : کیه ؟
و درو باز کرد ... رفتم بالا طبقه ی دوم ... در خونه باز بود ... سرمو از لای در کردم تو ....
یک خانم جا افتاده اومد جلو و گفت : بفرمایید ... با کسی کار دارین ؟
گفتم : ببخشید , مزاحم میشم ... من با آویسا کار دارم ...
پرسید : شما ؟
در حالی که دیگه دندونام به هم می خورد و می لرزیدم , گفتم : مادرشم ...
و اشکم سرازیر شد ...
اون خانم پرسید : انجیلا خانم شمایید ؟
با سر اشاره کردم : بله ...
گفت : خوب کاری کردین ... این بچه سال هاست منتظر شما مونده , چرا حالا ؟ کجا بودین ؟ چرا به فکر این بچه نبودین ؟
فقط بهش با التماس نگاه کردم ...
نفس عمیقی کشید و گفت : صبر کنین بهش بگم ...
چند لحظه بعد صدای فریادهای دلخراش آویسا بلند شد که : بهش بگو گم شه ... بره به جهنم ... بره بمیره الهی ... نمی خوام ببینمش ...
خودمو انداختم تو خونه و رفتم به طرفش ...
نگاهی از روی خشم به من کرد و دوید تو اتاق دوستش و درو بست و همین طور فریاد می زد : گمشو ...
برو بمیر , نمی خوام ببینمت ...
من مادر ندارم , تو برای من مردی ... گمشو ...
پشت در ایستادم و چند بار نفس بلند کشیدم تا بتونم حرف بزنم ...
زدم به در و گفتم : عزیز مادر , بیا باهات حرف بزنم ... تو رو خدا بذار یک دقیقه بغلت کنم .. .
آویسا , عزیزم ... هیچ وقت اینقدر بهت نزدیک نبودم ...
همینطور که هق هق گریه می کرد , گفت : نمی خوام ... دیگه نمی خوام , دیر اومدی ... سال هاست منتظرت شدم نیومدی , دیگه دیر شد ...
من تو رو تو قلبم کشتم ... گمشو از اینجا برو .... مادری مثل تو نباشه , بهتره ...
گفتم : عزیزم , قلبم , به خدا یک لحظه از یادت غافل نشدم ... نمی دونستم که می دونی مادرت منم ...
ناهید گلکار