داستان انجیلا 💘💘💘
قسمت پنجاه و دوم
بخش هفتم
- کسی به من نگفت که دنبالم می گردی ... می ترسیدم بهت نزدیک بشم و تو شوکه بشی , منتظر فرصت بودم ...
گفت : حالا برو , دیر اومدی ... اگر می خواستی منو داشته باشی سعی می کردی ... حتی یک بار به دیدنم نیومدی ...
گفتم : من به دیدن تو میومدم عزیز دلم , تو منو نمی شناختی ... بیا بهم خوب نگاه کن ببین چند بار منو دیدی ... اگر دروغ گفته باشم خودت می فهمی ...
من همیشه دورادور نگاهت می کردم ... می ترسیدم بهت بگم و دنیای تو رو به هم بریزم ...
باور کن نمی دونستم بهت چی گفتن ...
گفت : از خودم می پرسیدی ...
گفتم : ترسیدم ...
گفت : من مادر ترسو نمی خوام ...
و گریه اش شدیدتر شد و با خشم فریاد زد : همه بهم گفتن تو دوستم نداری ... گفتن اصلا به فکر من نبودی ...
یکم درو شل کرد ... هل دادم ...
برگشتم دیدم همه دارن گریه می کنن ... کمک کردن تا درو باز کردیم ...
دوید رفت پشت تخت و همین طور که به خودش می پیچید , فریاد زد: دیر اومدی و تمام بچگی منو خراب کردی ... الان پر از عقده و کینه شده این دل من ... دلی برام نمونده که تو توش جایی داشته باشی ...
حالا اومدی چیکار کنی برام ؟ ...
رفتم جلو در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریختم ... و باز جلوتر و با التماس گفتم : بهم فرصت بده برات توضیح بدم ... می دونم که لیاقت اینو ندارم ولی تو رو خدا بذار بغلت کنم ... چیز زیادی ازت نمی خوام ...
منم خیلی از دوریت درد کشیدم ...
دیگه مقاومتی نکرد ...
یکم بهم نگاه کرد و دست هاشو باز کرد و در حالی که به شدت شونه هاش از گریه می لرزید , خودشو انداخت تو بغلم ...
قلبم می لرزید ... چنان همدیگر رو بغل کرده بودیم که گویی جدانشدنی هستیم ...
سر و روشو غرق بوسه کردم ... اشک هامون در هم آمیخت ...
همه در حالی که مثل ما تحت تاثیر قرار گرفته بودن , از اتاق رفتن بیرون و ما رو تنها گذاشتن ...
ناهید گلکار