داستان انجیلا 💘💘💘
قسمت پنجاه و دوم
بخش هشتم
دوباره در آغوشش گرفتم ...
و اون گریه می کرد و می گفت : نباید تنهام می ذاشتی ... نباید ولم می کردی ...
گفتم : زن پدرت اذیتت می کرد ؟
با سر گفت : نه ...
گفتم : پدرت ؟
گفت : نه ... خودم تو رو می خواستم چون از اول بهم دروغ نگفتن ... به من گفتن با یک مرد دیگه فرار کردی ...
گفتم : اینطوری نبود ... به جون خودت قسم , نبود ... تو دیگه بزرگ شدی , به پدرت بگو منو دیدی و بیا پیشم ... اون وقت کل ماجرا را خودم برات تعریف می کنم ...
اون شب تا پایان تولد و موقعی که یعقوب اومد دنبال آویسا , ما با هم تو اون اتاق حرف زدیم ...
حالا تحمل جدایی از هم رو نداشتیم ...
بالاخره اون رفت و یک ربع بعد هراسون به من زنگ زد ...
پرسیدم : گفتی مادر ؟ بهش گفتی ؟
گفت : آره , گفتم ... دارم میام پیشت ... بابا دعوام نکرد , حرفی هم نزد ... داره منو می رسونه پیش تو ... چون این همه سال دیده بود که چقدر زجر کشیدم ...
با صدای بلند و لرزون گفتم : خدایا شکرت ... بیا عزیز دلم , منتظرتم ... بیا ...
و الان سه ساله که با آویسا و مونس با هم زندگی می کنیم و اون گاهی می ره پیش پدرش ولی اغلب با منه و من سعی می کنم سال های از دست رفته رو برای اون جبران کنم ...
مهبد هرگز نگذاشت که من گیرا رو حتی از دور ببینم و تهدیدم کرد به اسیدپاشی روی خودم و مونس و آویسا ...
اون بچه هنوز شیر منو می خورد و تا مدت ها هر وقت احساس می کردم گرسنه شده , سینه هام رگ می کرد ...
گاهی اونو از روی عکس هایی که تو اینستاگرام می ذارن , می بینمش ... ولی هر بار که آویسا رو بغل می کنم دلم گرم میشه که اونم یک روز پیشم برمی گرده ...
منتظر اون روزی هستم که غضب الهی دامن کسانی رو که به دیگران ظلم می کنن و مادری رو از بچه اش جدا می کنن , بگیره ...
ولی من قصد ندارم بعد از این , مادر ترسویی باشم ...
ناهید گلکار