خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۲۳:۲۳   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت بیست و هشتم

  • ۲۳:۲۷   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول




    شهاب از وقتی اومده بود به من اصرار می کرد که من و مونس رو با خودش ببره ...
    می گفت : با این اوضاعی که اینجا می بینم , اگر با من نیای بالاخره مجبور میشی با یکی دیگه ازدواج کنی و دوباره طعم بدبختی رو بچشی ...

    ولی آنا موافق نبود ...
    می گفت : من نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم ... همین جا یک شوهر خوب پیدا می کنیم و تو هم دیگه سر و سامون می گیری ... تا شوهر نکنی دست از سرت برنمی دارن ...
    گفتم : آنا جون , شوهرم داشتم بازم حرف بود ؛ ندارم بازم حرف هست ... آخه چرا منو به حال خودم نمی ذارن ؟
     شهاب گفت : پس حرف منو گوش کن و با من بیا بریم ... اگر راست میگی خسته شدی , اینجا نمون ...
    گفتم : چطوری بچه مو اینجا بذارم و برم ؟من به امید این نشستم که آویسا به سن قانونی برسه , حالا بذارم برم ؟
    شهاب گفت : تو بیا بریم , من به موقعش قول می دم ، قسم می خورم آویسا رو بیارم پیشت ... وقتی من قول می دم رو حرفم می مونم ...

    نمی دونستم چیکار کنم ... دل کندن از آویسا برای من غیرممکن بود ...
    تا اینکه یک خواستگار سمج و پررو دوباره در خونه ی ما رو زد و دوباره دیدم آنا و بابا شروع کردن ازش حمایت کردن ...
    به آنا گفتم : ببین آنا جون اگر یک کلمه , حتی یک کلمه در موردش با من حرف بزنین از دست شما هم فرار می کنم و می رم ... دیگه طاقت یک شکست دیگه رو ندارم ... چرا می خواهی من زن این آدم که بیست سال از من بزرگتره بشم ؟
    گفت : پس چی ؟ می خوای دوباره زن یک پسر بشی که تا حالا ازدواج نکرده باشه ؟
    به خدا بیچاره داره در حق تو لطف می کنه ... تو دو بار طلاق گرفتی ...
    گفتم : می دونی اشکال کار من چیه ؟ اینکه همیشه منو کوچیک دیدی ... پس چرا میگی مردم حرف در میارن ؟بگو خودمم نظرم همینه ... آنا جان ایراد کارتون رو می دونی کجاست ؟ که از اول نذاشتی رو پای خودم بایستم ...
    من الان تو مرکز کار می کنم , دانشگاه درس می دم ولی یک مشکل بزرگ دارم و این شما هستین ...
    حتی نگذاشتی یک لیوان آب رو بدون نظر شما بخورم ... متکی و بی عرضه بارم آوردین ...
    اعتماد به نفس منو گرفتین ... همش به من گفتین چیکار کنم و چیکار نکنم ... چی شد ؟
    از اینکه تا الان به حرفتون گوش کردم , چی شد ؟

    یعقوب اولین انتخاب شما بود ... و احمد دومی ...
    واقعا می خواین من بازم زندگیمو بدم دست شما ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۱   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم




    ناراحت و عصبانی شد و گفت : آره , من مادر بدی بودم ... می خواستم تو بدبخت بشی ... اصلا به فکرت نبودم ...
    گفتم : آنا جون قربونت برم , شلوغ نکن ... درد من همینه , چرا اینقدر به فکر منی ؟
    من نگفتم که مادر بدی هستی ... شما در مورد تربیت من با تمام حسن نیتی که داشتی , اشتباه کردی ... چرا هنوزم که من سی و سه سالمه , نظر منو نمی خوای ؟ خواسته ی من برات مهم نیست , خودت یک نفر رو می پسندی به من میگی بیا زنش بشو ...
    گفت : وا خاک بر سرم , من کی گفتم تو نظر نده ؟
    گفتم : تو رو خدا آنا جون بفهم من چی میگم ... شما وقتی از من چیزی رو می خوای من دیگه نمی تونم انجامش ندم ...
    شما از من یک آدمی ساختی که از سایه ی خودم می ترسم ... از دعوا وحشت دارم ... از گرفتن حقم می ترسم ... حالا که خودم درس می دم و به مردم مشاوره می دم می دونم که تمام بدبختی هایی که سرم اومده از همینه ... طرف مقابل من بعد از مدتی ناخودآگاه این ضعف رو در من می بینه و با من همون طور رفتار می کنه که هستم ...
    چون شما به من یاد دادین حرفمو نزنم ، نظرم رو نگم ... چرا بابا جرات نمی کنه یک چایی بدون اجازه شما بخوره ؟
    برای اینکه خیلی خوبه ؟ نه ... برای اینکه شما قوی و محکمی , می دونه نمی تونه در مقابل شما باشه برای همین کنارتون مونده ...
    من این گله رو ازتون دارم ... چرا از من یکی مثل خودت نساختی ؟ ... چرا من هنوز اینقدر از شما می ترسم ؟ ... الان که دو تا بچه دارم و بزرگ شدم همیشه و هر جا می رم فکر می کنم آیا شما راضی هستی یا نه ؟ ...
    به خدا خیلی دوستت دارم آنا و ازت به خاطر تمام خوبی هات و کارایی که برای من کردی , ممنونم ولی دلم می خواست بیشتر از این قوی باشم ...
    من اونقدر ضعف دارم که با وجود اینکه می دونم اشکال کارم در چیه , بازم نمی تونم خودمو درست کنم ...
    بذار این بار دیگه خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم وگرنه صد بارم ازدواج کنم , همین میشه ...

    خواهش می کنم , التماس می کنم از چیزی نترس ... من اگر بیوه بمونم بهتر از اینکه دوباره بدبخت بشم ...
    اصلا با شهاب می رم ... با اینکه دلم نمی خواد و می دونم چند سال دیگه می تونستم آویسا رو بیارم پیش خودم ولی باید از اینجا برم ...
    باید یک روز روی پای خودم بایستم ... فقط خودم اون زمان می تونم تصمیم بگیرم که چطور زندگی کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۵   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم




    شهاب خیلی از شنیدن موافقت من برای رفتن خوشحال شد و بلافاصله افتاد دنبال کارهای من ...
    ولی آنا شبانه روز گریه می کرد و به من می گفت : نرو , دیگه کارت ندارم ... هر کاری می خوای بکن ...


    ولی من می دونستم که تنها راه نجاتم همینه ...
    اینکه من از اون سایه های سیاهی که روی زندگیم افتاده بود دور بشم , به خصوص از پدر و مادرم که به شدت به اونا متکی بودم ...
    آنا تو سن چهل و دو سالگی منو به دنیا آورده بود و به شدت به من وابسته بود و حالا من می فهمیدم که با من مثل یک عروسک خمیری رفتار کرده بود ...
    با اینکه دل کندن از اون و بابا برای من هم کار دشواری بود ولی باید می رفتم و خودم رو می ساختم و با این وضع امکان نداشت این بود که تصمیم رو عوض نکردم ...
    تا یک شب که از مرکز اومدم بیرون , احمد رو جلوی در دیدم ... منتظرم بود بدون اینکه به من زنگ زده باشه ...
    اومد جلو ... خیلی خراب و لاغر شده بود ... سلام کرد و گفت : می تونم یکم باهات حرف بزنم ؟
    گفتم : بزن ... چیزی شده ؟
    گفت : نه , نه ... میشه بریم یکجا بشینیم ؟
    گفتم : من به مونس قول دادم امشب ببرمش تولد دوستش , دیرم می شه ... باشه یک وقت دیگه ... کار نداری , خداحافظ ...
    و درِ ماشین رو باز کردم که سوار بشم ولی اون مانع شد و گفت : مونس دوست پیدا کرده ؟
    گفتم : آره , تو کودکستان ...
    گفت : دلم براش تنگ شده , می خوام بیام ببینمش ولی می ترسم هوایی بشه ... شنیدم می خواهی با شهاب بری ؟
    گفتم : شاید , هنوز معلوم نیست ...
    گفت : نرو , من دارم روی خودم کار می کنم ... ازت می خوام برگردی و دوباره زندگیمون رو از اول  بسازیم ... ببین یک مدتی رو از زندگیمون حذف کنیم ، برگردیم به روزهای اول , همه چیز درست میشه ...
    گفتم : احمد یک چیزی بهت بگم که تا حالا نگفتم و حقیقت داره ... من از اولم دلم با تو نبود , نمی خواستم با تو ازدواج کنم ... به حرف آنا و بابام گوش دادم ... حالا هم پشیمون نیستم که طلاق گرفتم چون می دونم که تو لیاقت منو نداشتی ... نداری و نخواهی داشت ...
    پس دیگه بهش فکر نکن ... هرگز من این راه رو دوباره برنمی گردم ...
    حالا یک سوال , اگر تو جای من بودی برمی گشتی ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۹/۱۳۹۶   ۰۰:۰۴
  • ۲۳:۳۹   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم




    گفت : قبول دارم , قدر تو رو ندونستم ... تو بهشت زندگی می کردم , یک مرتبه نمی دونم چی شد که فکر کردم همه چیز از منه ... در حالی که همه چیز با تو رفت ...
    همه از دورم پراکنده شدن ... تک و تنها موندم ...
    مریضم زیاد ندارم , بیشتر تو خونه خوابم ....
    گفتم : نذار این طور بمونی , خودتو جمع و جور کن ... به امید منم نباش , من دارم می رم رُم ...
    یکم پا پا کرد و سرشو انداخت پایین ... دست هاشو کرد تو جیبش و نگاهی به من کرد و گفت : مرسی , خداحافظ ...

    و رفت ...
    غافل از اینکه همین ملاقات , باز سرنوشت منو عوض کرد ...
    یک ماه بعد , تابستان سال 84 ، یک روز جمعه بود ... جاسم ماشین رو دم در گذاشته بود و داشت وسایل ما رو توش جابجا می کرد ... سه روز بود که می رفتم تا آویسا رو ببینم و موفق نشده بودم ...
    نزدیک رفتن بود ... دل تو دلم نبود نکنه بدون دیدن بچه ام از اونجا برم ...
    همه داشتن آماده می شدن ... قرار بود آنا و بابا هم با ما بیان تهران و بدرقه مون کنن ...
    ساعت پنج پرواز بود و زیاد وقت نداشتم ... زنگ زدم به بهجت خانم و ازش خواهش کردم یک طوری آویسا رو بیاره بیرون تا من اونو ببینم و بعد برم ...
    گفت : وای انجیلا خانم , کجا می خوای بری ؟
    گفتم : با شهاب از ایران می رم ... تو رو خدا کمک کن , آویسا رو ندیدم ...
    گفت : یک هفته است که رفتن جلفا ... نیستن , فکر کنم به این زودی هم نمیان ...
    بدنم از حس رفت ... اصلا فکر همچین چیزی رو نمی کردم ... بدون دیدن آویسا رفتن برام سخت شده بود ...
    شهاب اومد بالا که بقیه ی اثاث رو ببره ...
    گفتم : شهاب , بلیط ایتالیا دقیقا برای چه روزیه ؟
    گفت : چهارشنبه صبح ساعت هفت و نیم ... برای چی ؟
    گفتم :شماها برین تهران , من خودمو می رسونم ... نتونستم آویسا رو ببینم , تو برو کارا رو بکن من میام ...
    آنا گفت : پس منم می مونم ...

    بابا گفت : پس من برم چیکار اگر شماها نیاین ؟ ...
    شهاب عصبانی شد و با پرخاش گفت : همیشه شماها همین طورین , برنامه ها رو خراب می کنین .. تو باید برای کارای خودت اونجا باشی , من که نمی تونم از طرف تو کاری بکنم ... نمی شه , دیگه وقت ندارم ... زود باشین راه بیفتین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۳:۴۲   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هشتم

    بخش پنجم



    با حالتی که شهاب به خودش گرفته بود , جای بحث نمی موند ...

    من رفتم , در حالی که نیمی از قلبم رو تو تبریز جا گذاشته بودم ...
    شهاب هتل رزرو کرده بود و همه با هم رفتیم اونجا ... سه تا اتاق بغل هم گرفته بود ... من و مونس توی یک اتاق بودیم ...
    دیروقت رسیدیم هتل , مونس خواب بود ... گذاشتم روی تخت , گریه کرد که نرو ... کنارش دراز کشیدم و در آغوشش گرفتم و همون طور خوابم برد ...
    صبح با صدای زنگ تلفنم بیدار شدم ... خواب آلود گوشی رو برداشتم ...
    شهاب بود ... از صداش معلوم بود که حال خوبی نداره ...

    گفت : انجیلا زود حاضر شو بیا پایین , من منتظرتم .. باید بریم جایی ...
    پرسیدم : کجا ؟
    گفت: بیا پایین تا بهت بگم ...
    گفتم : الان بگو , طاقت ندارم ...
    گفت : احمد , مونس رو ممنوع الخروج کرده ... نمی تونیم ببریمش , باید یک کاری بکنیم ...
    با عجله آماده شدم و مونس رو بردم پیش آنا و با هم رفتیم ولی هر چی این در و اون در زدیم کاری نتونستیم بکنیم و احمد به عنوان پدر مونس جلوی رفتن اونو گرفته بود ...
    بابا فورا دست به کار شد و از یکی از آشنایانش به نام رفعت که وکیل پایه یک دادگستری بود تو تبریز تماس گرفت ... اون می تونست راه حل این مشکل رو به ما نشون بده ...
    ما همه چشممون به اون مکالمه بود ...
    بابا کمی توضیح داد , بعد به حرفای آقای رفعت گوش داد... گفت : پس شما با شهاب صحبت کنین ...
    شهاب گوشی رو گرفت و باهاش حرف زد و اونم گفت : این کار از راه قانونی به این زودی نمی شه و شاید اگر پدرش رضایت بده , سه ماه طول می کشه ... ولی یک راه هست ؛ کارتون به دست یک نفر که من می شناسم حل میشه ... این شخص هر کاری از دستش برمیاد ... غیر از این راه دیگه ای به نظرم نمی رسه ... اون می تونه با یک تلفن کارتون رو راه بندازه ...

    و شماره ی اون شخص رو که مَهبد قیاسی بود رو داد به شهاب ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۳   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت بیست و نهم

  • ۲۳:۴۷   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول




    شهاب بلافاصله زنگ زد ... کسی جواب نداد ...

    چند دقیقه بعد یک شماره ی ناشناس به شهاب زنگ زد ...
    جواب داد : بله ؟ بفرمایید ...
    یکی از اون طرف گفت : من قیاسی هستم , شما با شماره ی من تماس گرفتین ؟ ...
    شهاب گیج شده بود ... گفت : بله ولی این شماره نبود , من با یک شماره ی دیگه با شما تماس گرفتم ... آقای قیاسی ؟
    گفت : بله , دیدم ... امری داشتین ؟
    شهاب گفت : بله و با شما کار داشتم ... شما رو آقای رفعت به ما معرفی کرده  ... مشکلی داریم که شاید به دست شما حل بشه ...
    گفت : بفرمایید در خدمتم ...
    شهاب گفت : ما عازم رُم هستیم , همه ی کارامون رو انجام دادیم ... امروز به من خبر دادن که خواهرزاده م توسط پدرش ممنوع الخروج شده ... گفتن به دست شما حل میشه ...
    پرسید : خواهرتون طلاق گرفتن ؟
    گفت : بله ...
    پرسید : حضانت بچه با کی بوده ؟ بدون اجازه دارن با خودشون می برن ؟
    گفت : نه خیر , ما هم غافلگیر شدیم ... حضانت با مادرشه ...
    گفت : بسیار خوب , پس مشکلی نیست ... اگر با پدرش مشکل قانونی نداره , کاری سختی برای من نیست ... من درستش می کنم ... کجا شما رو ببینم ؟ ...
    شهاب گفت : خواهش می کنم , من خدمت می رسم ...
    گفت : نه بفرمایید , من میام ... مدارکتون رو هم آماده کنین ...
    شهاب فورا آدرس هتل رو داد و ساعت هشت شب قرار گذاشتن که همدیگر رو تو لابی هتل ببینیم ...
    ما زودتر رفتیم پایین و منتظر شدیم ...
    مونس یکم شیطون بود و اینور و اونور می رفت و بازی می کرد ... حواسم پرت شد و یک مرتبه دیدم نیست ...
    هراسون از جام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم ... نبود ... دویدم به طرف پذیرش و دیدم مونس داره از در می ره بیرون ...
    با سرعت رفتم که بگیرمش نفهمیدم چی شد که سینه به سینه خوردم به یک مرد ...
    عذرخواهی کردم و رفتم دست مونس رو گرفتم و گفتم : دخترم گم میشی , بیا بریم تو ...

    گفت : می خوام اونجا رو ببینم ...
    گفتم : خیلی خوب , بیا با هم بریم ولی بدون اجازه جایی نرو ... باشه مامان ؟ ...
    کمی طول کشید تا برگشتم ...
    از دور دیدم یک نفر اومده و داره با شهاب و بابا حرف می زنه ...
    رسیدم به اونا ... فورا شهاب منو معرفی کرد و گفت : خواهرم انجیلا ... آقای دکتر قیاسی ...

    اون مرد از جاش بلند شد و با ادب هر چه تمام تر دو تا دستشو گرفت روی سینه شو با احترام سرشو خم کرد و گفت : از زیارتون خوشبختم سرکار خانم ... موید باشید ...
    گفتم : ممنونم , بفرمایید لطفا ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۰   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم




    مردی بود بلندقد و چهارشونه و خیلی کم چاق ... یک پیراهن یقه سه سانتی با دکمه ی بسته پوشیده بود ولی کت و شلوار بسیار شیک و گرونی به تن داشت ...
    توی یک دست , دو تا انگشتر عقیق و تو دست دیگه اش یک انگشتر با نگین فیروزه کرده بود ...
    یک ته ریش مختصری هم داشت که گاهی دستشو می کشید به اون و زیر لب چیزی می گفت ...
    خوش قیافه بود با چشمانی درشت و سیاه ...

    وقتی حرف می زد گاهی از کلمات عربی استفاده می کرد و اونم به شدت غلیظ ... در حالی که می تونست کاملا راحت فارسی حرف بزنه و من نمی فهمیدم چرا از اون کلمات استفاده می کنه ...
    شهاب براش کمی توضیح داد و اون می گفت : این کار مثل آب خوردنه , نگران نباشید ... به حمد و حول و قوه ی الهی , ان شالله زود درستش می کنم ... اصلا جای نگرانی نیست ...
    بعد رو کرد به آنا و گفت : شما کاملا معلومه یک تبریزی اصیل و خانواده دار هستین ...
    آنا گفت : بله , همین طوره ... مادر من از شازده خانم های قاجار بود و پدرم از سرشناس های تبریز بوده ... شما چی ؟ تهرانی هستین ؟
    گفت : البته , ولی دبی بزرگ شدم ... پدر اونجا صرافی دارن و من خودم تاجرم ... به واسطه ی همین دوست و آشنایان زیادی که دارم می تونم کارمو راه بندازم ... می دونین که تو این مملکت اگر پارتی نباشه کار پیش نمی ره ...
    آنا پرسید : شما اونجا زندگی می کنین ؟
    گفت : اصلا ... خانواده ام همه اونجا هستن ولی من بیشتر ایرانم ...
    شهاب پرسید : ببخشید آقای دکتر ما زیاد وقت نداریم , دقیقا چقدر طول می کشه این کار درست بشه ؟ ...
    گفت : فردا صبح ان شاالله ترتیبشو می دم ... شما نگران نباشین ... الحمدالله , الحمدالله خدا رو شاکرم که دوستان خوبی دارم ...
    و همین طور که حرف می زد به من با دقت نگاه می کرد ...
    و ازم پرسید : چند وقته شما طلاق گرفتین ؟
    گفتم : یک سال و سه ماه ...

    پرسید : همین یک دونه بچه رو دارین ؟
    گفتم : بله ... نه , نه , من یک دختر دیگه ام دارم ...
    گفت : اون پیش پدرشه ؟
    گفتم : بله ... البته ربطی به این موضوع نداره ... ببخشید من باید مونس رو ببرم بالا , داره اینجا رو شلوغ می کنه ... شما با شهاب جان هماهنگ کنین ...
    از نوع نگاهش خوشم نمی اومد و احساس می کردم داره زیادی پرس و جو می کنه و منم از جواب هایی که باید می دادم بدم میومد ...
    این بود که خداحافظی کردم و رفتم به اتاقم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۹/۱۳۹۶   ۰۰:۳۵
  • ۲۳:۵۴   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم




    مدتی بعد شهاب و آنا و بابا اومدن تو اتاق من که در موردش حرف بزنن ...
    شهاب می گفت : یعنی می خواد چقدر بگیره ؟ بد کاری کردیم قیمت رو باهاش تموم نکردیم ... این بابا دکتر اقتصاده ... کلی معلومات داره , عربی ، انگیسی و حتی فرانسه بلده و از اون کلاس بالاهاست ... هر چی پرسیدم هزینه اش چقدر میشه نگفت ...
    آقای رفعت گفته کم نمی گیره , کارش اینه ... پس چرا اون گفت به خاطر دوستی با رفعت این کارو می کنه ؟ ...
    بابا گفت : من فردا یک زنگ به رفعت می زنم ببینم چی میگه ... نمی دونم , شاید این شخص اصلا اونی که اون گفته بود نیست ...


    مهبد قیاسی مدارک رو از شهاب گرفته بود و با خودش برده بود ...
    اما ما فردا تا غروب منتظر شدیم و ازش خبری نشد ... شهاب مرتب به دو شماره ای که ازش داشتیم  زنگ می زد ولی می گفت دستگاه خاموشه ...

    برای همه ی ما معمایی درست شده بود و بیشتر از هزینه ای که باید می کردیم , می ترسیدیم ...
    کاری جز صبر از دستمون برنمی اومد ... همه تو اتاق آنا جمع شده بودیم ...
    چایی و نسکافه سفارش دادیم و مشغول خوردن بودیم که تلفن شهاب زنگ خورد ...

    بلافاصله با خوشحالی گفت : سلام آقای دکتر ... بله .... بله ... ما الان تو اتاق بابا اینا هستیم ...
    شما تو لابی بمونین میایم پایین ... آخه چرا ؟ ... باشه تشریف بیارین بالا , اتاق 209 ... نه بابا , چه زحمتی ؟ ...
    گوشی رو قطع کرد و با دستپاچگی گفت : داره میاد بالا ... جمع کنین ... حتما کارو درست کرده ...
    حالا ببینم چقدر می خواد بگیره ...
    چند دقیقه ی بعد در اتاق رو زدن ... شهاب درو باز کرد ... مهبد با یک سبد بزرگ گُل ارکیده ی سفید پشت در بود ...
    همه از تعجب مونده بودیم این گل برای چیه ؟ ...
    با یک خنده ی از ته دل سلام کرد و گفت : من اومدم شما رو با احترام به شام دعوت کنم ...

    شهاب گفت : بفرمایید تو دکتر جان ...
    گفت : نه , اصلا مزاحم نمی شم ...
    آنا گفت : گل برای چیه آقای دکتر ؟ ... چه دلیلی داره شما برای ما گل بیارین ؟ ...
    گفت : خیلی دلیل داره ... شما تو شهر ما مهمون هستین و من خیلی ارادت پیدا کردم به شما ... اصلا قابل شما رو نداره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و نهم

    بخش چهارم



    امشب براتون جا رزرو کردم و شام افتخار بدین در خدمت شما باشم ... انا علی الیقین , شما جایی رو نرفتین بگردین تا حالا ... من باید شما رو ببرم ...
    من پرسیدم : آقای دکتر , کار مونس چی شد ؟
    گفت : اونم روی چشمم ... اشکالاتی داشت , ان شالله فردا انجام میشه ...

    شهاب سبد گل رو گرفت و گذاشت تو اتاق ولی قیاسی همین طور تو پاشنه ی در ایستاده بود , اصرار می کرد اون شب ما رو ببره برای شام بیرون ...
    بابا گفت : نه ما مزاحم شما نمی شیم , همین جا تو هتل شام می خوریم ... شما مهمان ما باشین ...
    گفت : لا محال ... من شما رو دعوت کردم و خوب نیست که قبول نکنین ...
    آنا گفت : لطف کردین ... چشم ,حتما میایم ... منم دلم گرفته تو این هتل ...
    با اعلام موافقت آنا کار تموم شد و مهبد قیاسی خداحافظی کرد و آدرس داد به شهاب و گفت : منتظرتون هستم ...

    و نگاهی به من کرد و رفت ...
    شهاب می گفت : این سبد گل خیلی گرونه و پول زیادی براش داده ... نمی دونم چرا ؟ شاید می خواد از ما پول زیادی بگیره ... پس چرا ما رو شام دعوت کرده اونم تو برج سفید ؟ ...
    من گفتم : من که نمیام چون مونس خوابش می گیره ... اصلا حوصله ندارم ...
    ولی با اصرار آنا و شهاب و اشتیاق مونس , منم حاضر شدم و رفتم ... یک رستوران گردون تو طبقه ی آخر برج سفید تو پاسداران بود ...
    میز مجللی برای ما چیده شده بود ... چند تا گارسون رو در خدمت ما گرفته بود و همه جور پیش غذا برای ما مهیا بود ...
    مهبد خوشرو و خوش زبون و خیلی گرم و مهربون از ما پذیرایی می کرد ... وقتی ما نشستیم , اومد و کنار من نشست و مونس رو گرفت روی پاش و گفت : واقعا چه دختر دوست داشتنی دارین ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۰   ۱۳۹۶/۹/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و نهم

    بخش پنجم



    گفتم : ممنونم , لطف دارین ...
    گفت : من عاشق دخترم ولی قسمت نبود ... خدا به من پسر داد , خدا رو شکر ولی خیلی دلم دختر می خواد چون شیرین و مهربونه ...

    رو کرد به من و پرسید : راستی منو ببخشید معنای انجیلا چیه ؟ چرا اسم شما رو انجیلا گذاشتن ؟
    آنا طبق معمول به جای من جواب داد که : اسم یک باغی پر از گل بوده ... مادرم این اسم رو دوست داشت و به من گفت بذارم روی دخترم ...
    آخه می دونین منم دو بار پسر به دنیا آوردم و خیلی دختر دوست داشتم و خدا اونو بهم داد ...
    نمی دونین انجیلا وقتی کوچیک بود چقدر قشنگ بود ... مثل عروسک ... موهای بور , چشماهای سبز و براق ...
    مردم دست به دست می بردنش ... من برای تولد یک سالگیش مجبور شدم صد و بیست تا مهمون تو باشگاه دعوت کنم و کیک سه طبقه سفارش دادم ... از بس همه دوستش داشتن ...
    با تندی گفتم : آنا خواهش می کنم ...
    گفت : ای بابا , داریم حرف می زنیم ... دو سالگیش هم همین کارو کردم و این دیگه عادت ما شد ... همیشه تولدهاش اونقدر برو بیا داشتیم که هر بار مثل عروسی جشن می گرفتیم ...
    مهبد با اشتیاق گوش می داد و می خندید و می گفت : مرحبا ... مرحبا ...

    حالا شهاب و بابا هم از دیدن اشتیاق اون , یاد خاطراتشون از من افتاده بودن ...
    یکی این می گفت یکی اون و من داشتم آب می شدم و می رفتم تو زمین فرو ...
    هر چی اشاره می کردم کسی به حرفم گوش نمی داد ...
    ناراحت شدم و بالاخره با تندی گفتم : تو رو خدا بسه دیگه , از یک چیز دیگه حرف بزنین ...
    مهبد گفت : اتقاقا خیلی برام جالب بود چون منم خیلی مورد توجه خانواده ام بودم ... وقتی رفتم آمریکا درس بخونم همه اومده بودن پیش من و طاقت دوری منو نداشتن ... درست مثل شما عزیز دردونه بودم ...
    شهاب پرسید : الان خانواده محترم تو دبی هستن ؟
    گفت : بله ... مدرک دکترامو که گرفتم با یک خانم ازدواج کردم و با هم رفتیم دبی ... یک پسر دارم هشت سالشه ولی الان دو ساله طلاق گرفتیم و زنم رفته نروژ ... پسرم پیش مادرم تو دبی زندگی می کنه ...
    گفتم : بچه رو از مادرش گرفتین نذاشتین با خودش ببره ؟
    گفت : نه , من به خاطر کار زیاد دلم می خواست پسرم با مادرش باشه ... اصلا بچه باید پیش مادرش باشه , ولی اون عاشق یک مرد دیگه شده بود و متاسفانه بچه رو نخواست و با اون مرد رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۳   ۱۳۹۶/۹/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و نهم

    بخش ششم




    بعد گفت : عفواً ... عذراً ... من الان برمی گردم ...
    انگشترهاشو از دستش درآورد و یک ساعت خیلی گرونقیمت که به دستش بود روباز کرد و گذاشت رو میز و رفت ...
    شهاب خودش با اینکه آدم پولداری بود , خیلی زرق و برق مهبد چشمش گرفته بود ...
    گفت : این آدمی که من می ببینم یا می خواد پول خیلی زیادی از ما بگیره یا منظور دیگه ای داره ... نباید به این سادگی ها باشه ...
    گل و دعوت و این شام و ... باید سر دربیارم ... اون داره ما رو نمک گیر می کنه و حتما یک دلیلی داره ...  من مشکوک شدم بهش ...
    و احتمالا فکر کرده ما خیلی پولداریم ... این کارا رو می کنه تا حسابی ما رو سر کیسه کنه وگرنه چرا امروز کار مارو درست نکرد ؟
    من و بابا هم همین نظر رو داشتیم ...
    ولی آنا می گفت : شماها که به همه مشکوک می شین ... بیچاره با چه حسن نیتی داره از ما پذیرایی می کنه ... بس کنین دیگه , به زور که نمی تونه ازمون پول بگیره ... اصلا فکر نکنم احتیاجی به این پولا داشته باشه ... پیش داوری نکنین ...
    چند دقیقه بعد مهبد که هنوز دستش خشک نشده بود و داشت دکمه ی سر دست پیرهنشو می بست , برگشت و چند تا صلوات فرستاد و گفت : متاسفانه من امشب هنوز نتونستم نماز بخونم ...
    وضو گرفتم که شامم با وضو باشه ... عذراً , من اینطوری بزرگ شدم ...

    و نشست و شام اصلی رو آوردن ...
    من دیگه از اون پذیرایی و شام و دسر نمی دونم چی بگم ...
    نمی فهمیدم اون داره خودنمایی می کنه یا من این طور چیزا ندیده بودم و اون آدم طبیعی بود ... اصلا نمی شد متوجه شد ؛ انگار یک طوری داشت ما رو مدیون خودش می کرد ...
    وقتی می خواستیم برگردیم هتل , خودش با اصرار ما رو با ماشین شاسی بلند سیاه رنگش رسوند هتل و رفت ...
    ولی من اصلا از توجه و نگاه های اون خوشم نمی اومد ...
    خدا خدا می کردم که هر چی زودتر کار مونس درست بشه و ما بدون درسر بتونیم از ایران بریم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سی ام

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی ام

    بخش اول




    اون چیزی که من حس کرده بودم , آنا و بابا و شهاب هم احساس کرده بودن ... ولی هر کدوم به دلیلی به روی خودمون نمیاوردیم ...
    آنا از ذوقش که منو بده به اون مرد و دیگه از پیشش نرم ...

    بابا می دونست که اگر حرفی بزنه صدای من در میاد ...

    و شهاب که به شدت تحت تاثیر مهبد قرار گرفته بود ...

    و من خودم از این می ترسیدم که نکنه دوباره به دام یک ازدواج ناخواسته ی دیگه بیفتم ...
    دلم می خواست این دو روز دیگه هر چه زودتر بگذره و از اینجا برم ...
    تمام اون شب رو تو فکر بودم ... نگاه های عاشقانه و بی پروای مهبد سر میز شام همه چیز رو برای ما روشن کرده بود ...
    از حرف هایی که در مورد خودش می زد و کنجکاوی که در مورد من می کرد , دیگه جای شکی باقی نمی موند ... اون همینطور که خیلی با آداب و رسوم غذا می خورد , مرتب زیرچشمی و یا علنی به من نگاه می کرد و می گفت : من به اصول خیلی پابندم ... کار و فعالیت اجتماعی برای من یک طرف و خانواده , طرف پر اهمیت زندگی منه و ته قلبم می خوام همسری داشته باشم که در شان خانواده ی من باشه اصیل و با شخصیت مثل شما ...
    ولی من واقعا و از ته دلم نمی خواستم درگیر هیچ مردی بشم ...
    اون شب رو تا سپیده ی صبح کنار پنجره ایستادم و از اون بالا به ماشین ها که در حال رفت و آمد بودن , نگاه می کردم ...
    آیا بین اونا آدم های خوشبخت و بی خیال هم بود ؟ آیا کسی میون اون همه آدم پیدا می شد که وقتی ازش بپرسی حالت خوبه از اعماق قلبش بگه , خیلی خوبم ؟ ... دلم می خواست یک همچین آدمی رو پیدا کنم و ازش بپرسم خوشبختی چه شکلی داره و اون موقع احساس آدم چطوریه ؟
    بپرسم وقتی شب سرتو با اضطراب و نگرانی زمین نمی ذاری چه حالی داری ؟ وقتی دلتنگ در آغوش کشیدن بچه ات نیستی فرقت با من چیه ؟ ...
    بعد به نماز ایستادم ... فقط خدا می تونست آرومم کنه ...
    جواب سوال هام پیش اون بود ...
    اونجا گریه افتادم و ازش خواستم راه درست رو نشون منِ بی عقل بده ...




    ناهید گلکار

  • ۰۹:۴۵   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی ام

    بخش دوم




    صبح تا دیروقت خوابیدم ... آنا اومد در اتاق منو زد ... مونس مدتی بود بیدار بود ولی اون بچه با جثه ی کوچیکش , عقل بزرگی داشت ... هیچ صدایی نکرده بود که من بیدار بشم ... داشت با عروسکش بازی می کرد ...
    درو باز کرد ... گفت : آنا جون , مامانم خوابه ؛ بیدار نمی شه ...
    گفت : الان بلندش می کنم ... بیدار شو تنبل خانم ... زود حاضر شو بریم پایین , دکتر قیاسی داره میاد مدارک رو میاره ... شهاب میگه حتما کار مونس رو درست کرده که داره الان میاد ...
    پاشو بریم پایین ازش تشکر کن ...

    نشستم رو تخت خواب و پرسیدم : خودش گفت درست کرده ؟
    گفت : فعلا حرفی نزده ولی زنگ زد و گفت یازده میاد هتل ، منتظر باشیم ... حتما دیگه , بیخودی که نمیاد ...
    گفتم : خدا کنه ... آنا من تا صبح نخوابیدم , لطفا بذار یکم دیگه بخوابم ... خودم میام پایین ... ولی ببین حالا کی گفتم من چشمم آب نمی خوره اون این کارو کرده باشه ...
    گفت : تو همیشه همین طوری ... همش بگو نمی شه ... خیلی خوب ولی دیر نکنی ها ... مونس جان بیا حاضرت کنم با هم بریم صبحانه بخوریم , بابا بزرگ و دایی شهاب منتظرت هستن ...
    اونا رفتن ولی من دیگه خوابم نبرد ...
    بلند شدم و یک دوش گرفتم و آماده شدم ...
    داشتم فکر می کردم که اگر امروز کار مونس درست شده باشه و ما پس فردا صبح از اینجا بریم , چقدر خوب میشه ...

    که یکی چند ضربه زد به در ...
    پرسیدم : کیه ؟
    گفت : مهبد هستم , عرضی داشتم ... میشه خدمت برسم ؟
    مانتو پوشیدم و روسری سرم کردم به فکرم رسید حتما خواسته این خبر خوب رو خودش به من بده ...
    درو باز کردم و گفتم : سلام آقای دکتر , من داشتم میومدم پایین ... شما چرا زحمت کشیدین ؟ چیزی شده ؟
    نگاهش برق می زد و بوی ادکلنش تمام فضا رو پر کرده بود ... حسابی به خودش رسیده بود ...

    گفت : سلام عرض کردم سرکار خانم ... نه , نه ... در واقع بله ... می تونم بیام تو اتاق شما ؟ اینجا تو راهرو بده ... اشکالی نداره ؟ ناراحت نمی شین ؟




    ناهید گلکار

  • ۰۹:۴۹   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی ام

    بخش سوم




    بیخودی مضطرب شدم و دلم می خواست این بی ادبی اونو جواب بدم و بگم نه نمی شه ...

    دلیلی نداشت اون تو اتاق من بیاد ...
    ولی از روی ادب و حیایی که همیشه داشتم , گفتم : بفرمایید ... کار مونس درست شد ؟
    گفت : عفو بفرمایید , موکول شد به فردا ...

    و اومد تو و درو بست و بدون مقدمه از توی ساک مقوایی سبزرنگ قشنگ , یک جعبه ی مخمل سبز در آورد ... درشو باز کرد و گرفت جلوی من و گفت : برای زیباترین زن دنیا ... این زمرد در مقابل چشم های شما هیچی نیست ...
    یک سرویس جواهر بود ... اونقدر نگین برلیان روی اون کار شده بود که چشم رو می زد و یک نگین زمرد درخشان وسط اون خودنمایی می کرد ...
    پرسیدم : این چیه ؟ برای چی می دین به من ؟
    گفت : کادوی من به شما چون طور دیگه ای نمی تونم مکنونات قلبی خودمو بیان کنم ...

    ...
    برای همین داد زدم و گفتم : بردار برو آقا , این چه کاریه ؟ شما داری مال و منالت رو به رخ ما می کشی ؟ مگه من ندید بدیدم ؟؟؟!!! جواهر می خوام چیکار ؟ دلیلش چیه ؟

    شما قرار بود کار ما رو درست کنی , اومدی به من کادو میدی ؟ چه لزومی داره ؟ من همچین کادویی رو از شما قبول نمی کنم ...
    دیگه ام نمی خوام کاری برای ما بکنین ... خودم می دونم چیکار کنم ...

    ولی برای این توهینی که به من کردین دیگه نمی خوام چشمم به شما بیفته ...
    برین آقا , زود از اینجا برین ... هر کس می خوای باش , به من ربطی نداره ... برای من مثل همه ی آدم های دیگه هستی ...
    پولتو به رخ من نکش , با اعصاب منم بازی نکن ... هر روز میگی فردا ... دیگه نمی خوام ...
    بیرون لطفا ...

    و درو باز کردم ... اون آهسته درِ جواهر رو بست و همین طور مات به من نگاه می کرد ... صورتش سرخ شده بود و خواست حرفی بزنه ولی انگار اصلا توقع چنین برخوردی رو نداشت و آماده ی جوابگویی نبود ... هیچی نگفت و با سرعت رفت بیرون طرف آسانسور ...
    درو کوبیدم به هم و گفتم : آخیش , راحت شدم ... برای اولین بار حرفم رو زدم ... خودم نمُردم که تو برای من درست کنی مونس رو ببرم ...  الان نشد چه بهتر , از آویسا دور نمی شم ...
    می رم و خودم احمد رو راضی می کنم ... احتیاجی هم به تو ندارم آقای دکتر ...




    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی ام

    بخش چهارم




    گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به احمد ... انگار منتظرم بود ... با اولین زنگ جواب داد ...
    و گفت : جانم انجیلا ؟ کجایی ؟ تو رو خدا بگو که نرفتی ...
    گفتم : احمد الان حالم اصلا خوب نیست , خیلی خرابم ... پس سر به سر من نذار ... فقط بگو از جون من چی می خوای ؟ ده سال عمرم رو به پای تو نذاشتم تا همه چیزت روبراه شد ؟ حالا حقم نبود که راحت زندگی کنم ؟ ... چرا مونس رو ممنوع الخروج کردی ؟
    گفت : خوب منم مثل تو دوستش دارم ... پدرشم , همون طور که تو مادرشی ... دلم نمی خواد ازش جدا بشم ...
    گفتم : دهنتو ببند ... برای همین یک بار به دیدنش نیومدی ؟ الان یادت افتاده که پدرشی ؟
    گفت : برگرد , قسم می خورم قول می دم همه چیز رو جبران می کنم ... اصلا سه تایی از ایران می ریم ... حالا ببین از این به بعد چه زندگی برات درست کنم ...
    گفتم : یک بار بهت گفتم دیگه امکان نداره ... من احمقم , آره احمقم که زنت شدم ولی نه این قدر که دوباره این کارو بکنم ...
    برو خودت کار مونس رو درست کن ... اینجا گیر یک عده کلاهبردار افتادیم , دلت همینو می خواست ؟ ...
    گفت : تو اول بیا خونه و مطب رو به نام من بکن ...
    گفتم : پس دردت اینه ... بازم داری موذی بازی در میاری , مونس و زندگی همه حرفه ... لعنت به تو ... مگه نگفتی , گفتم چَشم , مال تو ... من که حرفی نداشتم , خودت دنبالشو نگرفتی ... الان تو توی اون خونه زندگی می کنی و مطب هم که مال توست ... من وکالت می دم بابا بیاد به نامت بزنه , خوبه ؟ فقط دیگه به کار مونس کاری نداشته باش ... اگر اذیتم کنی دیگه از خونه و مطب خبری نیست , بهت نمی دم ... من دیگه اون انجیلای سابق نیستم ...
    گفت : نه , من به کسی اعتماد ندارم ... باید خودت بیای ...
    گفتم : احمد با من بحث نکن ... خواهش می کنم زودتر این کارو بکن , پس فردا صبح باید بریم دیر میشه ...
    گفت : تا مونس رو نبینم و خودت خونه و مطب رو به نام من نزنی , نمی شه ...

    و گوشی رو قطع کرد ...
    عصبانی بودم و دستم می لرزید ... دوباره گرفتم جواب نداد ... براش پیغام فرستادم , بازم جواب نداد ...
    یک مرتبه شهاب و آنا سراسیمه اومدن در اتاق رو زدن ...

    وقتی باز کردم , آنا به من حمله کرد و سرم داد زد : چیکار می کنی تو ؟ آبروی ما رو بردی .. .وای تو چیکار کردی دختر ؟ حساب هیچ کس رو نمی کنی .. مرد بیچاره بغض کرده بود داشت می رفت ... از خجالت مُردم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۸   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی ام

    بخش پنجم




    شهاب گفت : تو اصلا برای چی باهاش دعوا کردی ؟ چه حقی داشتی ؟ خوب می خواستی قبول نکنی , نمی کردی ... دیگه این کارا برای چی بود ؟ ...
    اون با احترام از آنا اجازه گرفت ، با من صحبت کرد , بعد اومد بالا ... این پولدارا فکر می کنن اینطوری محبت خودشون رو ابراز کنن ... تو رو از ما خواستگاری کرد ,  اومده بود به خودتم بگه ...
    گفتم : شهاب ؟ تو دیگه چرا ؟ تو هم داری کار آنا رو می کنی ... خودت نبودی که می گفتی کار درستی نکردم دوباره شوهر کردم ؟ حالا چی شد ؟ ...
    من بهتون میگم شوهر نمی خوام , بعد با اون مرد دست به یکی می کنین تا بیاد بالا و به من جواهر کادو بده ؟ فکر کردین من اینطوری راضی میشم ؟
    شهاب گفت : به جون خودت قسم می خورم که نمی دونستم جواهر آورده , فقط گفت یک کادوی کوچیک به ما که نشون نداد ...
    گفتم : خدا رو شکر که آنا اون سرویس رو ندید وگرنه می ذاشتش تو طَبَق میاوردش بالا , منو باز مجبور می کرد زن این یکی بشم ...
    شهاب گفت : تو قیاسی رو با احمد و یعقوب مقایسه می کنی ؟ معلوم اونا در شان تو نبودن ... این واقعا مردیه که لیاقت تو رو داره ...
    باز همون طور عصبانی شدم ....دلم داشت از تو سینه ام در میومد ... داد زدم : ای خدا , برم به کی بگم من شوهر نمی خوام ؟ ...
    خوب گوش کنین , اگر یک کلمه دیگه در این مورد با من حرف بزنین خودم روی صورت خودم اسید می پاشم که هیچکس منو نگاه نکنه ...
    الانم دست مونس رو می گیرم و برمی گردم تبریز , رضایت احمد رو می گیرم و از ایران می رم ... همین ...
    نمی خوام دیگه کسی در مورد اون مرد یا هر مرد دیگه ای با من حرف بزنه ...
    آنا گفت : خوب یاد گرفتی تازگی کولی بازی از خودت درمیاری ... تو رو من تربیت نکردم ؟ بهت یاد ندادم صدای دختر نباید بره بالا ؟
    گفتم : چرا آنا جون یاد دادی ولی دختر ... من دوبار شوهر کردم , دیگه اون دختر بچه ی توی خونه ی شما نیستم ...
    گفت : مگه ما بد تو رو می خوایم ؟ مرده ثروتش از پارو ...
    گفتم : بسه آنا ... دیگه نگو بقیه اش رو من فوت آبم , من بهتون میگم ... لگد به بخت خودت نزن ..
    تو دوبار شوهر کردی کسی نمیاد دیگه تو رو با این شرایط بگیره ... دو تا بچه داری ...
    منم میگم همه چیز راسته , اون بهترین مرد دنیاست ... من حاضر نیستم دیگه تن به یک ازدواج دیگه بدم ... نمی ... خوام ...


    با اصرار من همون شبونه بلیط گرفتیم و ساعت دوازده شب از شهاب خداحافظی کردیم و با بابا و آنا پرواز کردیم و برگشتیم تبریز ...




    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سی و یکم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان