خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۰۰:۰۷   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و نهم

    بخش سوم




    حالا ذهنم خیلی مشغول بود و پریشون شده بودم ... انگار آدم گاهی تو نادونی زندگی کنه براش بهتره ...
    من که نمی تونستم به مهبد حرفی بزنم یا بازخواستش کنم , چرا کنجکاوی می کردم ؟ چه سودی برای من داشت ؟ ...
    مهبد وقتی اشتباهی می کرد و من تذکر می دادم , عصبانی می شد ... اون حتی یک وقت می رفت تو یک کوچه ی بن بست و من بهش می گفتم , با من دعوا می کرد که چرا گفتی ...
    هیچ اعتراضی رو نمی شنید و تحمل انتقاد رو نداشت ... تنها زمانی خوشحال بود که تایید می شد و ازش تعریف می کردن ...

    من شخصیت اونو می شناختم و سعی می کردم تا اونجا که ممکنه باهاش بسازم , تا یک وقت خدای نکرده دوباره دچار مشکل نشم ...

    از زندگیم راضی بودم چون به من عشق می ورزید و دوستم داشت ... به من می گفت تو مثل ملکه ها می مونی ... دلم می خواد وقتی می برمت جایی , یک تاج بذارم روی سرت ...
    مونس رو خیلی دوست داشت و واقعا مثل پدر باهاش رفتار می کرد ...
    مناسبتی لازم نبود که اون به من طلا و جواهر هدیه بده ... هر هفته یک تیکه ی قابل توجه برای من می خرید ... ولی من نمی دونم چرا هیچ احساس مالکیت روی اون همه طلا و جواهر نمی کردم و هر بار به جای اینکه خوشحال بشم , یک حس غریب و نا آشنا وجودم رو از نفرت پر می کرد ...
    و همش دنبال معماهایی بودم که تو ذهنم به وجود میومد ...

    با خودم حرف می زدم ... انجیلا انرژی منفی نفرست , کائنات با فکر آدم تغییر می کنه ... مثبت فکر کن تا همه چیز مطابق میلت پیش بره ...

    ولی نمی تونستم جلوی احساسم رو بگیرم ...
    نمی شد حرفای مهین خانم رو فراموش کنم ... زمانی که مهبد به من گفته بود دو سال پیش طلاق گرفتیم , با زمانی که مهین خانم گفته بود خیلی فرق داشت ...
    نکنه زینب از دست من ناراحت باشه ... نکنه من باعث بدبختی اون باشم ...
    نکنه اگر من همسر مهبد نمی شدم اونا دوباره با هم آشتی می کردن ...

    خدایا کمکم کن که قدمی خلاف میل تو بر ندارم ... کمک کن تا حق کسی رو پایمال نکنم ...
    منو به خودم وا نگذار که ناتوانم و اگر نور وجود تو در من نتابه , هیچم ...

    خدایا فقط ذره ای از اون نور رو در وجودم روشن کن که در تاریکی امیدی به رسیدن ندارم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۱   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و نهم

    بخش چهارم




    حاضر شدم و از خونه زدم بیرون ... آنا برای خیریه چیزایی می خواست که به من گفته بود براش تهیه کنم و بفرستم ...

    قبلا این کارو تو تبریز می کردم و از وقتی اومده بودم تهران , از اینجا می خریدم و می فرستادم ... گاهی مهبد هم کمک می کرد ...

    اون روز هم باید می رفتم بازار برای خرید تا از عمده فروشی ها , کلی و ارزون تر بخرم ...
    مهبد مرتب زنگ می زد و منو چک می کرد ... کجایی ؟ کدوم خیابون ؟ ... از اونجا نرو , از اینجا برو ...
    لیستی که آنا داده بود رو تهیه کردم و رفتم ترمینال و اونا رو فرستادم ...
    بعد از اینکه کارم تموم شد , با اینکه خیلی خسته بودم و فکر و خیال زیاد اذیتم می کرد , رفتم دکتر که یک آزمایش بدم تا مطمئن بشم باردارم یا نه ...

    دلم می خواست جواب منفی باشه ولی مهبد همش با ذوق و شوق منتظر بچه بود و من نمی تونستم به خاطر یک حس احمقانه از این کار خودداری کنم ...
    شاید باور کردنی نباشه ولی وقتی جواب مثبت بود ...
    تا خونه مثل مات زده ها چیزی نمی فهمیدم ... حتی مهبد تلفن کرده بود , صدای زنگ رو نشنیدم ...
    این بار دوم بود که من موجودی رو تو بدنم احساس می کردم و با خاطره ی بدی که از فراق آویسا داشتم , حق با من بود که از به دنیا آوردن بچه ای دیگه وحشت داشته باشم ...
    ترس از دست دادن چیزی بود که من از هجده سالگی تجربه کرده بودم ...
    وقتی رسیدم تو پارگینگ و از ماشین پیاده شدم , صدای یک ماشین از پشت سرم رو شنیدم که با یک ترمز شدید و صدایی که از اون تو فضای بسته ایجاد شده بود , منو به وحشت انداخت و از جام پریدم و  برگشتم ... نور شدید چراغ ها چشمم رو زد ...

    مهبد همین طور ماشین رو روشن گذاشته بود , پیاده شد و اومد به طرف من و با صدای بلند و عصبانی گفت : کجایی ؟ برای چی جواب ندادی ؟ چرا منو ترسوندی ؟
    گفتم : منظورتو نمی فهمم , چی داری میگی ؟ همین نیم ساعت پیش با هم حرف زدیم ...
    گفت : وای مُردم , فکر کردم بلایی سرت اومده ... نگاه کن ببین چند بار زنگ زدم ...
    گفتم : رانندگی می کردم ... تو ماشین آهنگ گذاشته بودم و نشنیدم , ببخشید ...
    گفت : کجا بودی ؟ زود بگو ... بگو عزیز دلم کجا رفته بودی ؟ ...
    گفتم : این طوری نکن , بعداً می گم ...
    بازومو محکم گرفت و با تندی گفت : الان بگو ... کجا بودی که فرصت فکر کردن می خوای ؟ ...
    گفتم : مهبد جان فرصت نمی خوام , اینجا جای این کار نیست ... دستم رو ول کن , بیا بالا بهت می گم ... زود باش ولم کن ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۴   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و نهم

    بخش پنجم




    به محض اینکه دستش شل شد , خودمو کشیدم کنار و رفتم سوار آسانسور شدم و رفتم بالا ...
    مونس پرید بغلم ... من باید طبق معمول مدتی تو بغلم می گرفتمش بعد به کارم می رسیدم ...
    به مهین خانم گفتم : شما برو دیگه ... اما نه , اول ببین آقا چی آورده ، جابجا کن بعدا برو ... من حالم خوب نیست ...
    پرسید : رفتین دکتر ؟ خیلی طول دادین , دلواپس شدم ...
    گفتم : رفته بودم برای تبریز چیزی بفرستم ... دکتر زیاد طول نکشید , بهم گفت سردیت کرده ... اصلا اون چایی نباتی که شما دادین حالمو بهتر کرد ...


    مهبد باز با یک عالم خرید اومد بالا ... زن آقا ماشالله باهاش بود ...
    دو تایی با مهین خانم شروع کردن به جابجا کردن ...
    مهبد اخم هاش تو هم بود و بدون اینکه حرفی بزنه رفت به اتاق خواب ...
    دنبالش رفتم ولی دیدم یکراست رفته تو حمام ...
    بر گشتم سهم مهین خانم و زن آقا ماشالله رو جدا کردم و بهشون دادم ...
    خیلی جالب بود که ما دو نفر با مونس تو اون خونه بودیم و مهبد شش تا جعبه شیرینی گرفته بود و جالب تر اینکه کنترل می کرد و مرتب می پرسید : چرا نخوردین ؟ ...
    من بدون اینکه تو جعبه ها رو نگاه کنم , دو تاشو برداشتم و دادم به مهین خانم و زن آقا ماشالله ...
    و زیر لب گفتم : خدایا ما رو به خاطر این همه اسراف ببخش ...


    آنا همیشه ما رو از اسراف می ترسوند و می گفت : این هایی که شما ضایع می کنین حق کسانی هست که گرسنه و بی لباس هستن ...
    و خودشم بیشتر پولی رو که داشت در همین راه خرج می کرد ...

    و من عادت به این نوع حیف و میل کردن نداشتم ...
    تا مهبد آماده شد و  اومد , اون دو نفر رفته بودن و من داشتم میز شام رو می چیدم ...
    همون طور با اوقات تلخ نشست روی مبل و گفت : الان شام میل ندارم , چایی داریم ؟
    گفتم : آره عزیزم ...
    گفت : نون خامه ای گرفتم , بیار بخوریم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۸   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و نهم

    بخش ششم




    من چایی ریختم و در جعبه ها رو باز کردم ... نون خامه ای توش نبود ...
    انگار دسته گل به آب داده بودم و بدون اینکه نگاه کنم , داده بودم به یکی از اونا ...

    باید فکری می کردم ...
    از همون جا با صدای بلند گفتم : مهبد جان دیگه نمی پرسی کجا بودم ؟
    با غیظ گفت : چیه ؟ فکرا تو کردی ؟
    گفتم : آره , کردم ... حالا می خوام گولت بزنم , صبر کن یک دیو دو سر داره میاد سراغت ...
    وای ناپلئونی هم گرفتی ... دستت درد نکنه , من عاشق این شیرینی هستم ... اینو بیارم یا تو نون خامه ای می خوای ؟
    گفت : فرقی نمی کنه , هر چی تو دوست داری منم همون رو می خورم ... مونس بابا تو چی دوست داری ...
    من فورا به جای مونس جواب دادم : اونم ناپلئونی دوست داره ...
    بعد صدامو بلندتر کردم و گفتم : بایدم اینطوری باشه و به حرف من گوش کنی چون الان تو باید ناز منو بکشی ...
    و بازم بلندتر گفتم : من دکتر بودم ... دکتر زنان ... تو دوباره داری آقای پدر میشی ...
    یک مرتبه از جاش پرید و فریاد شادی کشید ... خوشحال بود و نمی دونست چیکار کنه ...
    منو بغل می کرد و گفت : راست میگی ؟ تو رو قرآن ؟ بگو درست شنیدم ...

    با خنده و سر جواب دادم ...
    گفت : الهی فدات بشم ... وای عزیزززززم باورم نمی شه ...

    بعد مونس رو بغل می کرد و دور خونه می چرخید ...
    از خوشحالی اون منم به وجد اومده بودم ...
    می گفت : الهی قربونت برم با اون بچه ای که به من دادی ... فدای هر سه تای شما بشم ... مونسم , زنم و بچه ام که داره میاد ...


    مهبد در همون حال مراقب احساس مونس بود ...
    برای اون خوشحالی خودشو توضیح می داد که چون تو می خوای خواهردار بشی , من خوشحالم ...
    و این برای من خیلی ارزش داشت ...
    بعدم به من گفت : پس حالا که باردار شدی وقتشه که بریم خونه ی مادرم اینا ... دیگه نمی شه تو این شهر تنها بمونی ...


    مهبد نمی دونست که مهین خانم به من گفته بود که امروز و فردا این اتفاق میفته ...
    بازم من به روی خودم نیاوردم و پرسیدم : واقعا ؟ کی ؟ خیلی مشتاق دیدارشون هستم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۲   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و نهم

    بخش هفتم




    گفت : هر وقت تو دلت می خواد ... می خوای زنگ بزنم فردا بریم ؟
    نگاهی بهش کردم ... آهی از ته قلبم کشیدم و گفتم : بزن , من آماده ام ... به شرط اینکه امیرحسین و امیرمحمد رو هم بیاری من ببینم ...
    گفت : نه خیر , نمی شه ... ولشون کن , اونا هم مثل مادرشون بی چشم رو هستن ... منو که می ببینن فرار می کنن ... بذار برن گمشن ... همین طوری عادت کردن ...
    گفتم : داری منو دیگه ناراحت می کنی , دلم نمی خواد از بچه خودت اینطوری یاد کنی ... از تو که این همه مهربونی بعید می دونم از دو تا بچه گله داشته باشی ... به نظرت حق با اونا نیست ؟
    تو پدر اونایی , من فکر می کردم یک مدتی طول بکشه دلت تنگ میشه ولی دیگه داره طولانی میشه و من نمی تونم تحمل کنم ... باور کن همون طور که به فکر آویسا هستم به فکر بچه های تو هم هستم ...
    یاد احساس اون دو تا بچه که از وجود پدر محروم شدن میفتم و یاد آویسای خودم که نمی دونم اصلا چطوری باهاش روبرو بشم ... من نمی تونم به بچه ام برسم , اقلا خواهش می کنم به اون بچه ها بی محلی نکن ...اونا رو از خودت محروم نکن ...

    تو که دستت بازه و می تونی شرایط بهتری براشون درست کنی ...
    الان اونا تو یک مدرسه پایین شهر درس می خونن و مونس تو بهترین کودکستان ... چرا ؟ اگر هم مونس بچه ی تو باشه , چرا فرق بذاری ؟ نکن مهبد جان , خدا رو خوش نمیاد ...
    گفت : زینب رو دنده ی لجبازی افتاده , منم زیر بار این حرفا نمی رم ...
    تو فکر می کنی من به یاد بچه هام نیستم ؟ اگر آدم بی شرفی بودم ازش می گرفتمشون ولی دلم نیومد بچه ها رو از مادرشون جدا کنم ... بد کردم ؟
    نمی دونم چی می خواد از جون من ... ولم نمی کنه ... می خواد بچه ها رو سپر بلای خودش کنه ... خودم می دونم چیکار کنم , تو لطفا دخالت نکن ... خودت می دونی آدم احساسی و با عاطفه ای هستم ... روزی ده بار یاد شون می کنم و ...

    آه بلندی کشید و لبشو گاز گرفت و گفت : شب منو خراب کردی ... فاتحه خوندی تو خوشی من ... عه عه ... بهت صد بار گفتم به کار من دخالت نکن ...
    من خودم حواسم به همه چیز هست , تو کاری نداشته باش ... حالا اگر به خرجت رفت ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۲۴   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهلم

  • ۰۰:۲۸   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهلم

    بخش اول



    فردا بعد از ظهر , من آماده می شدم که مهبد بیاد دنبال من و با هم برم خونه ی مادرش ...
    خیلی مشتاق این ملاقات بودم ... غیر از دیدن دوباره اونا , می خواستم از مسائلی که ذهنم رو مشغول کرده بود سر در بیارم ...
    وقتی با خودم فکر می کردم می دیدم اون همه دروغی که مهبد به من گفته بود یکی یکی فاش شد و اون با قیافه ای حق به جانب و یک دلیل محکم , طوری وانمود کرد که مجوز گفتن اون دروغ رو داشته و اصلا چیز مهمی نشده و من باید ساکت باشم ...
    با همه ی این احوال بازم دلم قرار نمی گرفت و می خواستم حقیقت رو بدونم ... حتی اگر براش تاوان پس می دادم ...
    ساعت پنج بود که مهبد اومد ... درو که باز کردم باز یک جعبه ی جواهر دستش بود ...
    آغوشش رو برای من باز کرد و گفت : بیا عزیزترینم , دلم برات تنگ شده بود ...
    رفتم تو بغلش ... چندین بار منو بوسید و اون جعبه رو داد به من ...
    گفتم : این برای چیه دیگه ؟
    گفت : تو به من الماس دادی , من به تو برلیان ...
    در جعبه را باز کردم ... یک انگشتر که برلیانی به درشتی ای یک فندق بزرگ روی اون بود با چند ردیف برلیان های کوچک تر ... اونقدر بزرگ بود که نمی تونستم تو دستم نگهش دارم ...

    با حالتی مصنوعی گفتم : میشه بگی چند خریدی ؟
    گفت : چه فرق می کنه , لیاقت تو بیشتر از این هاست ... ولی کاغذ خریدش توشه ... حالا بگو دوستش داری ؟
    گفتم : خیلی قشنگه , ممنونم ...
    گفت : دستت باشه , در نیار ... امشب باید من همش به دست تو نگاه کنم ...
    گفتم : ولی مهبد جان خونه ی مادرت اینا که جای همچین انگشتری نیست , فکر می کنن من می خوام خودنمایی کنم ...
    گفت : غلط می کنه هر کس در مورد تو حرفی بزنه ... به اونا چه مربوط ؟ ...

    من دوش بگیرم بریم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهلم

    بخش دوم




    نمی دونم باز این نقشه ای بود که کسی رو آزار بده ؟ یا این انگشتر رو می خواست به رخ خواهر و مادرش بکشه ؟ و یا از روی دوست داشتن من بود و می خواست به اونا ثابت کنه که برای من همه کار می کنه ؟ ...
    در هر حال من از هیچ کدوم این بازی ها خوشم نمی اومد ...
    به خصوص وقتی کاغذ خریدش رو دیدم که دویست و پنجاه میلیون بابتش پول داده بود , بیشتر از اون انگشتر بدم اومد ...
    چون گفته بودم اصلا احساس تعلق به اون جواهرات نداشتم و دلیلشو هم نمی دونستم ...

    و کلا اهلش هم نبودم ... این طور چیزا برای من ارزش زیادی در مقابل صداقت و راستی نداشت ... که مهبد از من دریغ می کرد ...
    وقتی رسیدیم خونه ی مادر مهبد ,خانواده ی اون دم در از من استقبال گرمی کردن ...
    البته اینو می فهمیدم که این محبت ساختگی نیست و از من خوششون میاد و محبت و مهربونی از تمام کاراشون پیدا بود ...
    ولی یک ترس و سکوتی بین همه ی اونا حکفرما بود که این رو می شد حس کرد ...
    از همون لحظه ای که وارد شدم , اگرم مهین خانم نگفته بود با دقتی که من همیشه داشتم به راحتی معلوم می شد که از خونه گرفته تا اثاث و زندگی همه چیز نو و تازه بود ...
    و خوراکی ها و شامی که تهیه کردن بودن , کار خود مهبد بود چون همه رو از جایی خریده بود که همیشه برای خودمون می خرید ... همون طور زیاد و افراطی ...
    من نشستم ...
    اکرم دو تا دختر داشت که با مونس مشغول بازی شدن و آذر یک پسر داشت که تازه راه افتاده بود و مرتب از این طرف به اون طرف می دوید ... ولی شوهرای اونا نیومده بودن ...

    مهبد ثانیه ای از کنار من تکون نخورد ... شام خوردیم و بلافاصله بعد از شام گفت : عزیز دلم بریم که من امشب جایی کار دارم , باید برم و سر بزنم ...
    مادرش اعتراض کرد که : بعد از مدت ها اومدین , تو رو خدا به این زودی نرین ...
    مهبد فقط با یک نگاه بد اونو ساکت کرد ... و ما راه افتادیم ...
    خودش دست مونس رو گرفت و جلو رفت من عمدا دست دست کردم تا عقب بمونم ...

    آهسته گفتم : مامان جون شماره تون رو به من می دین ؟ ...
    آذر یک چشمک به من زد و دوید و یک کاغذ برداشت و شماره ی مادرش و خودش و اکرم رو روی اون نوشت و یواشکی داد به من ...
    در اینکه همه ی اونا از مهبد می ترسیدن , جای هیچ تردیدی نبود ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهلم

    بخش سوم




    از در که اومدیم بیرون , مهبد مونس رو گذاشت روی صندلی عقب و من داشتم سوار می شدم که سه تا مرد و یک خانم چادری بهش حمله کردن ...

    نفهمیدم چی شد ... در یک آن صدای داد و هوار بلند شد ...
    مهبد داد زد : برو تو ماشین , الان بهت اسید می پاشن ... درو ببند ... شیشه رو بکش بالا ...

    و خودش با اونا گلاویز شد ...
    من با ترس نشستم تو ماشین و سرمو گرفتم پایین ...
    اون سه تا مرد مبهد رو گرفتن به باد کتک و فحش می دادن و اون زن فریاد می زد و بهش بد و بیراه می گفت ...
    پدر و مادر و خواهرای مهبد آمدن که اونا رو از هم جدا کنن و من اصلا نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و اینا کی هستن ...
    تا یک فرصت به دست مهبد افتاد , خودشو انداخت تو ماشین و روشن کرد و با سرعت گاز داد و از اونجا دور شد ...
    تنم داشت مثل بید می لرزید ... مونس رو که ترسیده بود و داشت گریه می کرد بغل کردم تا آرومش کنم ...
    مهبد که قسمتی از پیرهنش پاره شده بود , دندون هاشو به هم فشار می داد و هیچی نمی گفت ...
    منم از حالتی که اون داشت ساکت بودم و هنوز حالم سر جاش نیومده بود ...
    ولی می تونستم از حرفایی که شنیدم حدس بزنم که اون زن زینب بود و احتمالا اون سه مرد هم برادراش و پدرش ... و می دونستن که ما اون شب اونجا مهمون هستیم ...
    زینب فریاد می زد و می گفت : بی شرف ... پس فطرت ... بی ناموس ... بی عاطفه ... دحق دو تا بچه ی منو نمی تونی بخوری ...
    یکی از مردا با حرص یقه ی اونو گرفته بود و می گفت : اگر حقشو ندی می کشمت ...

    و خیلی حرفای دیگه که در همین باب بود ...


    مهبد جلوی من شکسته بود و این کاملا از طرز رانندگی کردنش معلوم بود ... اون می دونست که من با وجود صبر زیادم و سکوتم حواسم به همه چیز هست و حالا فهمیدم که اونا کی بودن ...
    در حالی که قبلا مهین خانم گفته بود و من خیلی شوکه نشدم ...
    چشمم افتاد به صورتش ... از گوشه لبش خون میومد ...
    یک دستمال برداشتم و گفتم : مهبد جان دستمال بذارم ؟ لبت خون میاد ...
    داد زد : نه , نمی خوام ... کاری به من نداشته باش ... همینو می خواستی ؟ حالا فهمیدی چرا نمیارمت اینجا ؟ بس می کنی دیگه ؟ ... کلافه ام کردی ... هی به من فشار آوردی ...
    بهت میگم از اینا فاصله بگیر , گوش نمی کنی ...
    مگه اینا بودن اومدن خواستگاریت ؟ ... مگه برات خرج کردن که حالا می خواهی هر روز اونا رو ببینی ؟ ...
    تمومش کن , شنیدی ؟ دوباره تکرار نکنم ... برن گمشن کثافت ها ... دیگه این آخرین بارم بود ...
    اگر بفمهم باهاشون تماس گرفتی , هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۸   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهلم

    بخش چهارم




    با سرعت خیلی زیادی می رفت ... نفسم داشت بند میومد و مونس هم ترسیده بود ...
    یک مرتبه یک ماشین پلیس , آژیرکشون دنبال ما افتاد و مرتب می گفت :  بزن کنار ... بزن کنار ...
    مهبد سرعتشو کم کرد و ایستاد ...
    وقتی پلیس مدارکشو خواست  ,گواهینامه همراهش نبود ... به ما گفت : پیاده بشین , ماشین رو می خوابونن ...
    مهبد به جای هر کاری زنگ زد به یک نفر ... اسم اون پلیس رو داد و منتظر شد ...
    فقط چند دقیقه بعد , افسر پلیس اومد مدارک مهبد رو داد و سری با تاسف تکون داد و گفت : لطفا حاج آقا این اینقدر با سرعت نرین , جون یک عده رو به خطر می ندازین ... این بار من سفارش قبول نمی کنم ...
    برای اولین بار مهبد وقتی سوار شد , جلوی من و مونس فحش های رکیکی از دهنش در اومد که من هاج و واج مونده بودم ...
    ما هشت ماه بود که با هم زندگی می کردیم و حتی من یک کلمه حرف زشت ازش نشنیده بودم ...
    حالا به طور ناگهانی تغییر شخصیت داده بود ...
    اون قبلا وانمود می کرد یک آدم بافرهنگ و متشخصیه و حالا چیزی که می دیدم درست نقطه ی مقابل اون بود ...
    رسیدیم خونه ... مونس رو بغل کرد و با هم رفتیم بالا ... پیرهنشو عوض کرد , صورتشو شست , یکم ادکلن زد و سوییچ ماشین خودشو برداشت و با عجله بدون اینکه حرفی بزنه از خونه رفت و در و چندان محکم به هم زد که از جا پریدم ...
    از وقتی ازدواج کرده بودیم همه جا با ماشین من می رفتیم و من هیچ وقت تو ماشین اون ننشسته بودم ...
    مونس رو بردم خوابوندم ...
    حس هیچ کاری رو نداشتم و فکر می کردم از من قهر کرده و شاید من نباید اصرار می کردم که پدر و مادرشو ببینم ... خوب اینم زندگی اون بود ...
    قبل از من همین طور بوده و من تنها می تونستم خودم رو سرزنش کنم که خود کرده را تدبیر نیست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۴۴   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهلم

    بخش پنجم




    من مهبد رو دوست داشتم , نگرانش می شدم و دلم می خواست با اون زندگی کنم ... پس چرا اینقدر نگرانم و چرا از هیچ چیز این زندگی خوشحال نیستم ؟! ... چرا به همه چیز شک دارم ؟

    احساس می کردم هنوز خیلی چیزها هست که من نمی دونم ...
    خدایا اگر من اشتباه می کنم , منو آگاه کن ...


    مهبد به من گفته بود صبح ها به من زنگ نزن ...
    پس فکر کردم حالا که شبه می تونم بهش زنگ بزنم ... نگرانش بودم ... زدم , جواب نداد ... دوباره زدم , بازم نداد ...
    این طور مواقع ها تنها کاری که از دستم بر میومد انجام بدم , گریه کردن بود و منم تا اونجا که می تونستم بلند گریه کردم تا دلم خالی بشه ...
    در حالی که خودم برای هر چیزی آماده می کردم , دو ساعت بعد مهبد اومد ... اصلا آثار ناراحتی تو صورتش نبود ... انگار اتفاقی نیفتاده ...

    تا وارد شد , گفت : عزیزم ببخشید تنهات گذاشتم , کار واجبی داشتم و دیرم شده بود ... باید خودمو می رسوندم , پای پول زیادی تو کار بود ...
    گفتم : خوب تو که قرار داشتی , می گفتی یک شب دیگه می رفتیم ... کاش جواب تلفنم رو می دادی ...
    گفت : زنگ زدی ؟ از بس عجله داشتم و ده نفر منتظرم بودن , گوشی رو تو ماشین جا گذاشتم ... دیدی که امشب چی شد ... اون زن دیوونه است ... بابا و برادراش از اراذل و اوباشن ... بعید نیست رو صورت تو اسید بپاشن ... این کارا ازشون بر میاد ...
    گفتم : آخه چرا مگه من چیکار کردم ؟ راستش منو دیدن ولی بهم کاری نداشتن ... از تو چی می خوان ؟
    گفت : پول ... می خواستی چی بخوان ؟ همه از من پول می خوان ... چقدر باید من به اون زن باج بدم تا دست از سرم برداره , نمی دونم ... مهرشو دادم , ماهیانه هم برای بچه ها می دم ؛ بازم حرف داره ...
    راستی عشقم , من می خوام مونس رو بچه ی خودم بکنم ...
    گفتم : تو مطمئنی ؟ به این راحتی که نمی شه , اگر این کارو بخوایم بکنیم باید با احمد حرف بزنیم ..
    گفت : لازم نیست , من خودم ترتیبشو می دم ...
    گفتم : یعنی چی ؟ می تونی بدون رضایت اون این کارو بکنی ؟
    گفت : مثل آب خوردن ... وادارش می کنم قبول کنه ...
    گفتم : نه مهبد جان , تو رو خدا ... برای چی ؟ هر چیزی یک راهی داره , وادارش می کنم چیه ؟ قانون جنگل که نیست ... من اینطوری دوست ندارم ... اونم آدمه , نمی شه که بدون رضایت اون این کارو بکنیم ...
    یک روز احمد به خاطر من با دل و جون مونس رو قبول کرد , حالا نمی خوام بدون رضایتش کاری انجام بشه ...
    گفت : قانون جنگله دیگه ... وقتی میشه با تلفن , هر کار غیرقانونی رو انجام داد چرا نکنیم ؟ ... دو ساعت پیش ندیدی پلیس ماشین رو که توقیف نکرد , احترام هم گذاشت اونم فقط با یک تلفن ...
    وقتی مونس رو از ممنوع الخروجی در آوردم , دوست داشتی ... چی شد پس ؟ حالا نمی خوای ؟ ...
    باشه , با آنا حرف بزن ببین چیکار باید بکنیم تا رضایت بده ... تو خودت دخالت نکنی ها که ناراحت می شم , دلم نمی خواد عزیز دلم با اون مرتیکه ی عوضی هم کلام بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهلم

    بخش ششم




    مهبد رفت خوابید و من بازم تو فکر بودم ... راست می گفت ؛ منم آدمی بودم که وقتی گیر کردم , تن به کار خلاف داده بودم و حالا دفاعی نداشتم از خودم بکنم ...
    و حالا نمی دونستم اون واقعا می خواست که مونس رو به فرزندی قبول کنه یا می خواست حرف رو عوض کنه ؟ ...
    ولی من این حرف رو جدی گرفتم ... به خاطر مونس که می دونستم وقتی بزرگ بشه اسم احمد تو شناسنامه اش هست و می خواد بره دنبال اون و من اینو نمی خواستم ...
    البته اینم می دونستم برای اینکه اون بچه آشفته نشه , باید برای این کار آماده اش کنم ...

    فردا به بابا گفتم و خودم پیگیر قضیه شدم ...
    اونم از احمد پرسید ... احمد اول که موافقت نکرده بود ولی با اصرار بابا و آنا گفته بود : قبول می کنم به شرط اینکه خونه و مطب و ماشین رو به نام من بزنه ...
    مهبد تا این حرف رو شنید , عصبانی شد و گفت : نمی ذارم ... تو به من واگذار کن , خودم درستش می کنم ...
    گفتم : مهبد جان نمی خوام , دوست ندارم کار خلاف بکنم ... تازه من قبلا با اون توافق کرده بودم , اگر الان به نامش نکنم فردا می کنم پس بذار همون طور که من می خوام انجام بشه ...
    مهبد فورا گفت : تا پشیمون نشده , پس تو یک وکالت به من بده که برم و خودم درستش کنم و برگردم ... نمی خوام تو با اون مرد روبرو بشی ...
    زنگ زد و برای سه ساعت بعد بلیط گرفت و با عجله منو برد به یک دفترخونه ...

    اونجا همه اونو می شناختن احترام زیادی بهش گذاشتن ... مهبد یک تسبیح دستش گرفته بود و یک حالت روحانی صلوات می فرستاد ...
    محضردار فورا کارشو انجام داد و چند دقیقه بعد باز با عجله یک کاغذ گذاشت جلوی من و گفت : امضاء کن که دیر شد ...
    من نگاهی بهش انداختم ... فرصت نداد که بخونم ... خوب به نظرم هم لازم نبود , چون اون می خواست بچه ی منو به فرزندی قبول کنه ...

    این بود که امضاء کردم و مهبد رو رسوندم فرودگاه و برگشتم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۰   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهلم

    بخش هفتم




    ماشین رو که کنار ماشینش پارک کردم ... نگاهی به توی اون انداختم ...
    روی صندلی عقب و جلو و کف ماشین پر بود از چیزایی که روش یک دستمال کشیده بود ...
    نفهمیدم چی بودن و اون با این همه چیزی که تو ماشین بود هر روز کجا می رفت ؟
    رفتم بالا تا سوییچ رو بیارم و ببینم چی تو ماشینش گذاشته که روی همه ی اونا رو دستمال انداخته ...
    اما هر چی گشتم سوییچ ماشین رو پیدا نکردم ... با خودشم که نباید برده باشه ...
    حتی کلید گاوصندوق هم نبود ... کلید سوئیت هم نبود ...
    این اولین باری بود که اون تنها می رفت مسافرت و من نمی دونستم قبلا هم این کلیدها رو قایم می کرده یا این بار جایی گذاشته من پیدا نمی کنم ؟ ...
    بیست و چهار ساعت بیشتر طول نکشید که مهبد برگشت و طبق معمول اول رفت تو حمام ...

    من فورا رفتم سراغ کلیدها ... همه سر جاش بودن ...
    پس متوجه ی موضوع جدیدی شده بودم که بازم معماهای ذهن منو بیشتر می کرد ...
    اما ظرف یک هفته مونس رسما شد دختر مهبد ... در حالی که من خونه و ماشین و مطب رو به نام احمد کرده بودم ...
    درست فردای اون روز , من تو خونه داشتم برای شام تدارک می دیدم که صدای زنگ در بالا اومد ...
    مهبد هیچ وقت زنگ نمی زد , خودش کلید داشت درو باز می کرد ... از پشت در پرسیدم : کیه ؟

    یک مرتبه در باز شد و مهبد در حالی که دو تا پسر بچه همراهش بودن , اومد تو ...
    از چند تا چمدونی که همراهشون بود فهمیدم که برای موندن اومدن ...
    چشم های هر دو هراسون و بی قرار بود ... دلم براشون آتیش گرفت ...
    در یک لحظه بغض گلومو گرفت ولی خودمو کنترل کردم ...
    گفتم : وای عزیزان من خوش اومدین ,  از دیدنتون خیلی خوشحالم ...

    اومدم امیرحسین که بزرگتر بود رو ببوسم , دستشو زد تو سینه ی من ...
    نفهمیدم چی شد که مهبد چنان کوبید تو صورت بچه که تعادلشو از دست داد و من وحشت زده اونو گرفتم ...
    مهبد با عصبانیت گفت : چی بهت گفتم ؟ آدم باش , زود معذرت بخواه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۳   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهل و یکم

  • ۱۸:۱۸   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول




    گفتم : نه ,نه ... اشکالی نداره ...
    گفت : تو دخالت نکن , باید یاد بگیره که مودب باشه ...
    امیرحسین چشم هاش پر از اشک شده بود و دستش روی صورتش بود ... بدون اینکه به من نگاه کنه, گفت : معذرت می خوام ...
    مهبد گفت : باید درست رفتار کنین ... مونس جان , بیا بابا ... مونس از این به بعد خواهر شماست ...
    ازش ادب یاد بگیرین ...
    لبم رو از شدت ناراحتی محکم گاز گرفتم ... نمی خواستم جلوی بچه ها حرفی بزنم ...

    دست امیرمحمد رو گرفتم و بردم تو ... فورا براشون خوراکی آوردم ...
    ولی هر دو احساس غریبی می کردن و معلوم بود بغض دارن ...
    امیرمحمد خودشو به برادرش چسبونده بود و زیرچشمی به ما نگاه می کرد ...
    مهبد منو کشید کنار و گفت : تو رو خدا ببخشید یک دفعه ای شد ... مادرش میگه نمی تونم نگهشون دارم ... چون تو رو می شناسم و می دونم چقدر مهربونی , آوردمشون ... اما اگر ناراحتی , رودروایسی نکن ... همین الان بگو می برم پیش مامانم ... اصلا مشکلی نیست ...
    گفتم : نه , نه من حرفی ندارم ولی تو مطمئنی که مادرشون راضی هست اونا رو آوردی پیش من ؟
    گفت : قراره آخر هفته ها ببرمشون پیش اون تا دلتنگ نشن ... تو چی میگی ؟ قبول می کنی از اونا مراقبت کنی ؟
    گفتم : البته , فقط به شرط رضایت مادرشون ... می خوام خاطر جمع باشم دلش نشکنه و از من دلگیر نباشه ...
    گفت : حالا بشکنه مثلا چی میشه ؟
    گفتم : اگر تو اعتقاد نداری , من دارم ... دلم نمی خواد دل کسی رو برنجونم ...
    گفت : چشم , باشه ... می تونی از مادرم بپرسی ...
    فورا یک اتاق رو برای اونا آماده کردم و شام خوردن و بدون اینکه یک کلمه حرف بزنن و یا حتی به ما نگاه کنن , خوابیدن ... و تلاش مونس برای اینکه یخ اونا رو آب کنه نتیجه ای نداشت ...
    من رفتم کنار تخت امیرمحمد که یک سال هم از مونس کوچیک تر بود نشستم و ازش پرسیدم : می خوای برات قصه بگم ؟ ...
    با سر گفت : نه ...
    گفتم : چرا ؟ بچه ها که قصه دوست دارن ...
    گفت : نمی خوام , خوابم میاد ...

    پتو رو کشیدم روش و چراغ رو خاموش کردم ... به امیرحسین گفتم : پسرم , من نمی خوام جای مادرت رو بگیرم ... هر کاری رو تو دوست داری به من بگو من انجام می دم ولی تو رو خدا ناراحت نباش ...

    تو نور کمی که از بیرون به صورتش می تابید , فقط یک نگاه پر از غم و درد به من کرد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۷   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و یکم

    بخش دوم




    اشکم سرازیر شد ... دلم به حال قلب کوچولوی اون که باید این همه غصه رو تحمل می کرد , سوخت ...
    اون بی گناه به آتیش اشتباهات پدر و مادرش می سوخت ...
    پشت در ایستادم و سرم رو به دیوار زدم ... وای ما آدم ها داریم با هم چیکار می کنیم ... چرا این طفل معصوم ها بازیچه ی دست ما شدن ؟ ... این بچه ها این همه عقده و ناراحتی رو چطوری هضم کنن و چطور با زندگی آینده شون کنار بیان ؟ ...
    وقتی ما اونا رو به دنیا آوردیم , مسئول شدیم ...
    من خودم با دخترم چیکار کردم ؟ و مهبد با این دو تا بچه ؟ ...

    و دلم به شدت برای آویسا تنگ شد ... از خدا خواستم که هر چی زودتر اونو به من برسونه ...
    و زیر لب گفتم : خدایا تنهام نذار , کمکم کن ...
    فردا تا مهبد از خونه رفت , زنگ زدم به مادرش و سلام کردم ...
    با خوشرویی گفت : سلام دخترم , خوبی ؟ ببخشید اون شب با حال بد از اینجا رفتین ...
    گفتم : نه , تقصیر شما که نبود ... ببخشید دیر زنگ زدم ...
    خیلی زحمت کشیدین , دستتون درد نکنه ... می خواستم برای بچه ها بپرسم شما با زینب خانم صحبت کردین ؟ راضی هستن که بچه هاشون اینجا پیش من باشن ؟ ...
    گفت : فدات بشم مادر ... آره , نگران نباش ... چاره نداره طفلک ... مسائلی هست که تو ازش خبر نداری ... مثل اینکه با قاسم اینطوری توافق کردن ...
    شما ناراحت نیستی بچه ها اونجان ؟ اذیت نمی کنن ؟
    گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ؟ ... قدمشون روی چشمم , فقط نگران مادرشون بودم ... نمی خوام آه کسی پشت سرم باشه ...
    گفت : نه , نیست ... نگران نباش , خودش گفته نمی تونم بچه ها رو مراقبت کنم ولی شما از من نشنیده بگیرین ...
    گفتم : منظورتون مهبده ؟ ولی اون خودش گفت از شما بپرسم ...
    گفت : خدا رو شکر ... دستت درد نکنه , الهی خیر ببینی مادر ...
    پرسیدم : مامان میشه ازتون بپرسم چرا مهبد نمی ذاره با شما رفت و آمد کنم ؟ ...
    گفت : نه , همچین چیزی نیست ... مادر جون شما هر وقت دلتون می خواد تشریف بیارین , قدمتون روی چشم من ... به خدا خیلی شما رو دوست داریم ... اتفاقا همین دیشب با اکرم و آذر ، ذکر خیرتون بود ...


    و من فهمیدم که نمی تونم از مامان چیز بیشتری بشنوم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۵   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و یکم

    بخش سوم



    در حالی که دو ماه بیشتر به پایان سال نمونده بود ؛ مهبد اسم امیرحسین و امیرمحمد رو تو کودکستانی که مونس می رفت و دبستان و راهنمایی هم داشت , نوشت ...
    فورا براشون تخت و وسایل جدید خریدم و برای هر کدومشون یک اتاق درست کردم و هر چی سلیقه داشتم به کار بردم تا همه چیز برای اونا بهترین باشه ...
    ازشون در مورد مادرشون با اینکه کنجکاو بودم , اصلا نپرسیدم ... طوری رفتار می کردم که انگار اونا بچه ی خودم هستن و از اول تو این خونه زندگی کردن ...
    امیرمحمد که بچه تر بود , خیلی زود خوشحالی خودشو نشون داد و از اسباب بازی هایی که براش خریده بودم , استفاده کرد ...
    ولی امیرحسین , هنوز با نگاهی غمگین و درمونده به اون وسایل نگاه می کرد و غم دنیا رو به دل من میاورد ...
    نمی دونستم چیکار کنم تا اون بچه خوشحال بشه ... نباید عجله می کردم چون می دونستم که نتیجه ی عکس داره ... باید کاری می کردم که اون خودش منو باور کنه ...
    یک هفته بود که بچه ها اونجا بودن ولی امیرحسین چند کلمه ی لازم بیشتر به زبون نیاورده بود ...
    بعد از ظهر بود و من مشغول کار بودم ... ازش پرسیدم : می خوای تو تکلیف هات بهت کمک کنم ؟
    گفت : نه , لازم نیست ...

    حرفی نزدم و رفتم تو آشپزخونه ...
    یکم بعد رفتم بهشون سر بزنم , دیدم سه تایی با مونس دارن بازی می کنن ...
    مونس از بس دختر خونگرمی بود و با همه می جوشید و اصلا با کسی غریبی نمی کرد و شیرین و دوست داشتنی بود , تونسته بود هر دوی اونا رو به خودش جلب کنه ...

    از دور نگاهشون کردم و نور امیدی تو دلم روشن شد وقتی که دیدم امیرحسین هم داره می خنده ...
    بیرون رو نگاه کردم , مغرب بود ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...

    نزدیک اتاق بچه ها جانماز پهن کردم که مراقبشون باشم ...
    امیرحسین اومد و نزدیک من نشست و زل زد به من ...
    نمازم رو که سلام دادم ... پرسیدم : خوبی عزیزم ؟ چیزی می خوای بگو ... هر چی باشه بهت می دم ...
    گفت : شما نماز می خونی ؟
    گفتم : خوب , بله ... من مسلمونم ...
    گفت : آخه مامانم و دایی میگن تو بی دین و ایمونی ...
    گفتم : آخه اونا منو نمی شناسن , ان شالله آشنا می شیم ... شما نماز بلدی ؟
    گفت : بلدم ولی برای من زوده ... قرآن بلدم ، تو مدرسه با صوت قرائت می کنم ...
    گفتم : خیلی دوست دارم بشنوم , میشه یک روز برای منم بخونی ؟
    گفت : باشه , هر وقت شما می گین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۰   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و یکم

    بخش چهارم




    مهبد اون شب زودتر از همیشه اومد ... معمولا حدود نه می رسید خونه ولی هنوز هشت نشده بود که کلید انداخت اومد تو ...
    تنها فکری که داشتم این بود که بهش بگم امیرحسین با من حرف زد ...
    باز مقدار زیادی خرید کرده بود ... مهین خانم هنوز نرفته بود و کمک کرد ...

    مهبد که رسید , مونس دوید طرفش و گفت : بابا جونم سلام , خوش اومدی ...
    امیرمحمد هم رفت به طرف مهبد و مثل مونس ابراز احساسات کرد ولی امیرحسین رفت تو اتاقِ خودش و درو بست ...
    مهبد صدا زد : امیرحسین , بیا بیرون احمقِ بی تربیت ...
    گفتم : ولش کن ... مهبد , صبر داشته باش ... اول بهش ثابت کن که دوستش داری ...
    گفت : غلط کرده ... بیا بیرون گفتم ...

    و رفت درِ اتاق رو باز کرد و دست امیرحسین رو گرفت و بکش بکش اونو برد تو حموم اتاق خواب و درو بست ...
    دنبالش دویدم و گفتم : مهبد تو رو به جون هر کس دوست داری کاریش نداشته باش , خواهش می کنم ...
    صدای گریه و ضربات کتکی که امیرحسین می خورد , قلبم رو آتیش زده بود ... به در می کوبیدم و التماس می کردم که درو باز کنه ...
    مونس و امیرمحمد هم ترسیده بودن و گریه می کردن ...
    وقتی اومد بیرون , سر من داد زد که : قرار نبود تو کار تربیت من دخالت کنی ... اون باید بفهمه که کار درست چیه ...

    با غیظ زدمش کنار و دست امیرحسین رو گرفتم و بردمش تو اتاقش ...
    در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریختم , دستی به سر و صورتش کشیدم که از شدت نفرت پره های دماغش باز شده بود ... انگار با نگاهش برای مهبد خط و نشون می کشید ...
    چیزی به ذهنم برای آروم کردن اون نمی رسید تا دردی رو که تو سینه داشت رو فراموش کنه ...
    مهبد حق به جانب بود و فکر می کرد کار درستی کرده و این منم که بیخودی دخالت کردم اون بچه رو من دارم خراب می کنم ...
    اما این تنها به امیرحسین ختم نشد و اون کم کم دستشو روی مونس و امیرمحمد هم بلند می کرد ...

    تا اونجا که اگر بشقاب غذاشون تموم نمی شد , بی هوا یک سیلی نثارشون می کرد و هر بار انگار  شعله ای در وجود من زبونه می کشید که وجودم رو داشت می سوزوند ...
    واقعا وقتی با اون آشنا شدم , تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که مهبد مردی باشه که دست روی یک بچه بلند کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۴   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و یکم

    بخش پنجم




    من سعی می کردم در هر فرصتی عواقب این کارو بهش گوشزد کنم ...
    ولی اون طور دیگه ای فکر می کرد و متاسفانه روش به من باز شده بود ...

    از همون شب که من چهره ی واقعی اونو دیده بودم ... اونم سعی نمی کرد اون مهبدی باشه که من باهاش آشنا شدم یعنی تظاهر به چیزی نمی کرد ...
    دیگه تو خونه گاهی فحش می داد و چون خودش این شخصیت رو دوست نداشت از ما فرار می کرد ...
    با تمام این احوال به تنها کسی که احترام می ذاشت و باهاش مهربون بود , من بودم ...
    هنوز همون احترام و زبون خوش سابق رو با من داشت ولی طوری رفتار می کرد که گاهی ازش می ترسیدم ...

    شب ها اغلب تا ده و یازده شب بیرون بود و می گفت : کار من اینطوریه , تازه جلسه ها و مذاکراتم سر شب شروع میشه ...

    و من در حالی که یا بافتنی می بافتم یا تذهیب که نقاشی مورد علاقه ی من بود کار می کردم , منتظر و چشم به راهش می موندم ...
    روزها هم اصلا جواب تلفنم رو نمی داد و این دلشوره و نگرانی منو از این که اون داره چیکار می کنه , تو دلم انداخته بود ...
    سرم با اون سه تا بچه گرم بود و امیرحسین و امیرمحمد خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم با من مهربون شدن و درست مثل مادرشون با من رفتار می کردن به خصوص امیرمحمد ...
    به محض این که امیرحسین امتحاناتش تموم شد , مهبد فورا بلیط گرفت و ما رو برد دبی ...
    می گفت : یک سفر کاریه , شماها رو هم می برم که یک آب و هوایی عوض کنین ...

    این بار پسرا هم با ما بودن و همسفرهای ما دو تا از خانواده ی معروف تهران بودن که با خانم هاشون اومده بودن ...
    مهبد دوباره شده بود همون حاج آقای شیک و تر و تمیز با لهجه ی عربی و معلوماتی که پایان ناپذیر بود ... با هر کس مواجه می شد بنا بر اینکه اون شخص چیکاره باشه , باهاش همون طور حرف می زد و با ما هم با محبت و مودبانه رفتار می کرد ...
    دیگه نمی تونستم اونو بشناسم ... راست و دروغش رو از هم تشخیص نمی دادم و حتی شخصیتشو نمی شناختم ...
    پیچیدگی رفتار اون منو سردرگم کرده بود ... تنها نقطه ی ضعف اون , تایید و تحسین شدن از جانب دیگران بود ...
    وقتی تو دبی بودیم , یک بعد از ظهر ما رو برد به یک مرکز خرید ...
    مونس هنوز شیطون بود ؛ مرتب می دوید اینور اونور و امیرحسین عجیب نسبت به اون احساس مسئولیت می کرد ... گاهی لای لباس های فروشگاه گمش می کردم و مدتی طول می کشید تا پیداش کنیم ... اون از این کار خوشش میومد ...
    مهبد داشت برای امیرحسین و امیرمحمد کفش می خرید ...
    مونس گفت : می خوام برم دستشویی ...
    مهبد بچه ها رو ول کرد و اونو بغل کرد رفت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۸   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و یکم

    بخش ششم




    امیرحسین گفت : انجیلا خانم من از این کفش خوشم نمیاد , دوست ندارم ... بابا اصرار داره بخرم ...
    گفتم : ولش کن , بریم ... من خودم می برمت تا مطابق میل خودت بخری ... با پدرت هم حرف می زنم ...
    اون فکر می کنه این به صلاح توست , خوبی تو رو می خواد و دوستت داره ... این کفش برند خوبیه و پدرت دوست داره تو داشته باشی ...

    دست بچه ها را گرفتم و رفتیم دنبال مهبد و جلوی در ایستادم ...
    درست پشت در بود ... شنیدم که با تلفن حرف می زنه ...
    گوش دادم ... می گفت : شب میام عشقم , الان دستم بنده ... چشم , قربونت برم ... سر ساعت اونجام ...


    تمام اون ساختمون رو به یکباره تو سرم کوبیدن ... در همون موقع مهبد اومد بیرون و چشمش به من افتاد و پرسید : اینجا چیکار می کنین ؟

    در حالی که حسی به تنم نبود , به زحمت آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : حالم بد شده , میشه منو از اینجا ببری ؟ ...
    گفت : فدات بشم ... چرا عزیز  دلم ؟ چی شدی ؟ ... می خوای برسونمت دکتر ؟
    گفتم : نه بابا , مال حاملگیه ... کلافه شدم ...
    گفت : زدی تو ذوقم ... داشتم با مهندس آرایی حرف می زدم و شوخی می کردم , یک دفعه که تو رو دیدم خورد تو ذوقم ... دیدیش که مهندس آرایی رو ؟ مثل اِوا خواهرها حرف می زنه , منم سر به سرش می ذارم و قربون صدقه اش می رم ...
    شنیدی داشتم چی می گفتم ؟
    گفتم : نه بابا ... من حالم بد بود , تازه رسیدم که تو اومدی بیرون ...


    نمی دونم باور کرد یا نه ولی رفتارش عادی نبود ...
    قصدم این بود که وقتی از هتل رفت , تعقیبش کنم ولی اون اصلا اون شب از پیش من جایی نرفت و من فکر کردم که راست میگه و من اشتباه کردم ...
    اما تا وقتی برگشتیم تهران , صدای مهبد که داشت قربون صدقه ی یک نفر می رفت تو گوشم می پیچید و نمی تونستم فراموش کنم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان