داستان انجیلا 💘
قسمت هفتم
بخش پنجم
گفتم : یک کاری برای من می کنی ؟ از قول من بهش بگو من بچه بودم , عقلم نمی رسید ... فکر نمی کردم کار به اینجا برسه ... شوهرمو دوست دارم و خودم قبول کردم ...
بعد هم بگو ... بگو ... منو ببخشه و از سر راهم بره تا راحت زندگی کنم ...
گفت : باور نمی کنه ... اون می دونه که دوستش داری ...
گفتم : تو بگو , چون ندارم ... ( و همین طور مثل ابر بهار گریه کردم ) حالا دیگه ندارم چون شوهر دارم ...
نمی تونم به جز اون فکر دیگه ای داشته باشم ... نمی خوام هم خودمو بدبخت کنم هم یعقوب رو , اونم گناهی نداره ...
دیگه کاریه که شده , باید با این قضیه کنار بیایم ...
مریم که رفت صورتم رو شستم لباسم رو عوض کردم و سعی کردم فراموش کنم که اصلا کاظمی وجود داشته ...
همش با خودم تکرار می کردم : تو دیگه زن یعقوبی ...
از آنا پرسیدم : شهاب و جاسم کجان ؟
آنا برگشت طرف من ... دیدم داره گریه می کنه ...
پرسیدم : چی شده آنا ؟اتفاقی افتاده ؟
که تلفن زنگ خورد و رباب خانم منو صدا کرد و گفت : گوشی رو بردارین , آقا یعقوبه با شما کار داره ...
در حالی که چشمای آنا از تعجب گرد شده بود , گوشی رو گرفتم ...
آنا با دست اشاره کرد : نمی خواد حرف بزنی ...
گفتم : بله ...
یعقوب گفت : سلام , حالت بهتره ؟
گفتم : مرسی , آره خوبم ...
پرسید : میشه بهم بگی چرا دیشب پای تلفن گریه می کردی ؟
گفتم : نه , چون همین روز اول نمی خوام جر و بحث کنم ... شما خودت فکر کن ...
گفت : لطفا بهم بگو , از دیشب تا حالا دارم فکر می کنم نفهمیدم ...
گفتم : شما بگو چرا چادر سر من انداختی مگه نمی ؟ دونستی من چادری نیستم ؟
گفت : از بس دوستت دارم دلم نمی خواد کسی بهت نگاه کنه ... عذاب می کشم ... اشکالی داره تو رو برای خودم بخوام ؟ ندیدی فیلمبرداره چطور بهت نگاه می کرد ؟ برای همین عوضش کردم ... اونو فرستادم رفت و یکی دیگه آوردم ؟
گفتم : من متوجه نشدم ولی تو باید با من حرف می زدی نه اینکه عکس العمل نشون بدی ...
بهت بگم من چادر سرم نمی کنم ، جلوی نگاه مردم رو هم نمی تونم بگیرم , اگر ناراحتی هنوزم چیزی نشده ... من اینطوری نمی تونم زندگی کنم ...
گفت : باشه , چشم ...هر چی تو بخوای ولی باور کن از روزی که تو رو دیدم دیگه روز و شبم رو نمی فهمم ... همش دلم می خواد پیش تو باشم ... یک سوال دیگه ... میشه جواب بدی ؟
گفتم : آره ...
گفت : قول بده راست بگی ...
من سکوت کردم ...
گفت : قول بده دیگه ...
گفتم : باشه ...
پرسید : تو از من خوشت نمیاد ؟ چرا دلت نمی خواست با من ازدواج کنی ؟
گفتم : برای اینکه شهاب می خواست منو ببره سوئد اونجا برم دانشگاه ... دلم نمی خواست به این زودی ازدواج کنم ... کار بدی کردم ؟ ... الانم فکر می کنم خیلی برام زود بود ...
گفت : کاری می کنم که از زندگیت لذت ببری , اون وقت فکر می کنی دیرم زن من شدی ... بهت قول می دم ... امروز بیام پیشت ؟
گفتم : فردا بیا , امروز باید استراحت کنم ...
آنا مرتب به من اشاره می کرد که : حرف نزن , تمومش کن ...
مونده بودم چرا آنا اینقدر ناراحته ...
گوشی رو که قطع کردم , به من گفت : برو اتاق عقبی ... بابات و شهاب اونجان , می خوایم باهات حرف بزنیم ...
مطلب مهمی پیش اومده در مورد یعقوب ...
ناهید گلکار