داستان انجیلا 💘
قسمت هجدهم
بخش پنجم
آنا و بابا , یک ساعت تا اومدنشون طول کشید ... من ده بار عکس آویسا رو در آوردم باهاش حرف زدم و گذاشتم تو کیفم ... انتظار سختی بود ولی دیدم خوشحال و خندون با احمد اومدن ...
وقتی بابا حرکت کرد , احمد دستشو برد بالا و انگشت هاشو تکون داد و با یک لبخند مسخره گفت : خدا نگهدار ... به سلامت ...
به آنا گفتم : دستتون درد نکنه , دیگه اصلا یادتون رفت من اینجام ...
بابا گفت : ای بابا چقدر حرف می زد ... نمی تونستیم وسط حرفش بلند بشیم , کلی هم خوراکی سفارش داده بود ...
آنا پرسید : بالاخره پول اونا رو کی داد ؟
بابا گفت : من نذاشتم , طفلک دانشجو بود گناه داشت ... بعدم ما که نمی خوایم دیگه اونو ببینیم , چرا بیخودی به خرج بیفته ...
فردا وقتی رفتم دانشگاه , احمد رو سر راهم دیدم ...
اومد جلو و سلام کرد و شونه به شونه ی من راه افتاد ...
پرسیدم : چیزی می خواین ؟
گفت : بله , می خوام ازتون خواهش کنم با من ازدواج کنین ...
گفتم : من یک بار شوهر کردم و یک بچه دارم , به درد شما نمی خورم ...
گفت : این بی انصافی در حق یک زن زیبا و بی نظیره که همین الان شما کردین ...
مادر محترمتون همه چیز رو به من گفت و من فکر می کنم خدا منو سر راه شما قرار داده که اون سختی ها رو از دلتون در بیارم و این باعث افتخار منه ...
البته بگم ؛ این ملاقات دفعه ی دوم نیست ... امشب که من میام خونه ی شما , میشه دوم ... امروز رو حساب نکنین ...
ایستادم با تمسخر نگاهش کردم ... گفتم : برو آقا دنبال کارِت , من نه حوصله ی این ادا و اصول ها رو دارم نه چرت و پرت های تو رو ... برو نمکت رو برای کس دیگه بریز ... تا عصبانی نشدم برو ...
سرشو یکم آورد پایین و با دست خاروند و زیر لب گفت : هلاکتم ... چه جذبه ای داری دختر ...
با سرعت از اونجا دور شدم و رفتم کلاس ...
درسته اون دانشجوی دندونپزشکی بود ولی اصلا قیافه اش چیز دیگه ای می گفت ...
یک پیرهن قهوه ای گلدار رو کرده بود تو شلوارش و یک جفت کفش خیلی کهنه به پا داشت که حتی به خودش زحمت نداده بود اونو تمیز کنه ...
چند دقیقه بعد من فراموش کردم ... وقتی می خواستم برگردم خونه , باز دیدم به ماشین من تکیه داده ...
ایستادم و نگاهش کردم و گفتم : پس اون روزم جنابعالی بودین و با منظور اینجا ایستاده بودی ؟ ...
ببین آقا من اهل ازدواج نیستم ... می خوام درس بخونم و از شما هم خوشم نمیاد ... لطفا برین دنبال کارتون ...
گفت : ای بابا ... چرا تا ملاقات چهارم صبر نمی کنین ؟
گفتم : اون روز اینجا دم ماشین , یک ... شاهگلی , دو ... تو راهروی مدرسه ,سه ... و الانم , چهار ... برو دیگه ... به نظرم خیلی هم بی نمکی ...
و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه گاز دادم و رفتم ...
وقتی رسیدم خونه , آنا خبر بدی بهم داد ... اون گفت : حاضر شو کاظم و مادرش داره میان اینجا ... مثل اینکه بالاخره خبردار شدن تو طلاق گرفتی ...
دیگه طاقتم تموم شده بودو برخلاف اخلاقی که داشتم و همیشه کوتاه میومدم , فریاد زدم : آنا تو رو خدا التماست می کنم دست از سرم بردار ... حالا بیام کاظم رو تو خونه راه بدم که حرف یعقوب درست از آب دربیاد ؟
زود باش زنگ بزن بگو انجیلا نمی خواد ازدواج کنه ... آنا تو رو خدا نکن , این کارو نکن ... فردا آویسا نمی گه هر چی بابا در مورد تو گفت درسته ؟ هرگز این کارو نمی کنم ...
گفت : فکر کردم خوشحال میشی ... مادرش می گفت مهندس شده ،سر کار می ره ...
فریاد زدم : زنگ بزنین ... زود ... نمی خوام اونا رو ببینم ...
ناهید گلکار