۱۸:۴۶ ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
او یک زن
قسمت پنجاهم
چیستا یثربی
علیرضا.....یار غار با وفا... !
نیکان گفت : و نلی من ؛ قلب شهرام ؛ دستم را گرفت و بوسید، و روی قلبش گذاشت....
چیستا همان لحظه وارد شد و ؛ بوسیدن دست مرا دید، ولی خودش را به ندیدن زد .
گفت : ظاهرا دکتر دستور ترخیص داده ؛ با همون قرصای همیشگی و جمله ی معروف " عصبی نشو !..."
به کلبه ی نیکان برگشتیم. سهراب هم بود ، نگران حال من بود. خ
دایا من هر سه ی آنها را دوست داشتم ،
تنها کسانی که در عمرم داشتم و به من علاقه داشتند ؛
اول شهرام ؛ بعد چیستا و سوم سهراب ! کاش این سه نفر باهم خوب بودند!....
به چیستا دم در گفتم : صبح ؛ ماهی تازه خریدم ؛
شما و سهرابم بیاین ؛ باهم کباب کنیم ؛ بخوریم.
چیستا لبخند تلخی زد و گفت : باشه ؛ یه وقت دیگه !
شهرام بی توجه به آن دو ؛ وارد خانه شد. گفت: ببخشید!
من دستم یه کم درد میکنه. باید استراحت کنم !
معنی این جمله این بود که آنها بروند؛ حرف زدن شهرام را دیگر خوب میشناختم ؛
چیستا و سهراب ؛ قصد ماندن هم نداشتند ؛ فقط میخواستند مطمین شوند حال من خوب است.
گفتم : چیستا جان ؛ حالا که میدونی زنش کیه ! درواقع یه ازدواج صوری بوده....شهرام بیگناهه... مگه نه؟!
گفت : مهم اینه تو شناسنامه هنوز زنشه ! هنوز طلاقش نداده.
گفتم : اما؛ آذر الان دیگه یه مرده....علیرضاست ! تعجب میکنم؛ تو ظهر یه جوری وانمود کردی که من فکر کردم ماجرای یه زن در میونه... واقعا ! زنی که ابروش در خطره ؛ و شهرام خیانتکاره ! خیلی عصبی بودی! یعنی تو نمیدونستی؛ آذر؛ همون علیرضاست؟! خواستم چیزی بگویم ؛
سهراب وسط حرفم پرید؛ نمیدانم چرا قصد حمایت مرا داشت... گفت : چیستا خانم هیچی نمیدونست.... نه ! من بش گفتم ؛ شهرام نیکان ؛ زن داره !
صبح تا ظهر امروز ؛ شورای ده بودم. اسناد و عکسای قدیمی رو میخوندم؛ دنبال مدارک سالهای پیش میگشتم و اتفاقاتی که تو این ده افتاده......
کپی شناسنامه ی نیکانو پیدا کردم که با دختری به نام آذر سپندان عروسی کرده !
وقتی نیکان ؛ بیست و یکسالش بوده !
فامیل سپندان برام آشنا بود ؛ اول فکر کردم خواهر علیرضاست!
شباهت عکس کپی شناسنامه ی آذر هم زیاد بود ؛
به چیستا خانم زنگ زدم که خودتو با آژانس برسون.
من بش گفتم : شهرام نیکان زن داره و شما در خطری ! ....
گفتم : چه خطری؟حتی اگه زن داشت؟!
سهراب گفت : خطر علاقه مند شدن به یه مرد متاهل! و اتفاقات ناخواسته !......
چیستا ساکت بود؛ از نگاهش میدانستم ؛ چیزهایی میداند ؛ ولی انگار وقت گفتنش ؛ حالا نبود ....
مدام به در نگاه میکرد ؛ معذب بود..میخواست زودتر برود.....
پرسیدم : یعنی توی این هفت سال که دوستش بودی؛ نمیدونستی این ازدواج صوری؟...
گفت : نه ! من که هیچوقت ؛ شناسنامه شو ندیدم ؛ اونم ؛ هرگز نگفت....
هیچوقت؛ همه چیزو نمیگفت !....
همیشه به علیرضا و وسواسش رو شهرام ؛ شک داشتم؛ اینکه همیشه اینا با هم بودن....
اما فکرای دیگه ای میکردم... ظاهرا اشتباه بود!
اینا فقط دوستن ؛ و قصد شهرام از این ازدواج ؛ کمک به رفیق صمیمیش بود تا بره خارج و تعییر جنسیت بده......
خب ما بریم؛ شب بخیر!
اگه فکرم جای بدی رفت؛ امیدوارم خدا منو ببخشه!
داشتم برای چیستا و سهراب دست تکان میدادم که شهرام از داخل صدایم کرد؛ داخل رفتم...
در خانه که پشتم بسته شد؛ انگار دری در قلب من بسته شد.
شهرام گفت : اونا رو ول کن !
فوری یاد چیزی افتادم.اسناد و مدارک قدیمی !...چیزی که سهراب ؛ دنبالشان بود....
دوباره در را بازکردم : آقا سهراب ! از اون عکسای قدیمی که پیدا کردی؛ همرات داری ؟
گفت: مال بیست سی سال پیشه....
وقت نکردم ببینمشون هنوز....پاکتی کهنه از جیبش درآورد. پاکت فرسوده بود ؛
عکسها روی زمین ریخت ؛ چشمم در نور کم بالکن ؛ به عکس زنی شبیه خودم افتاد.
موی فر؛ چال گونه ، حتی لبخند من !
پشت عکس را خواندم....."شبنم؛ در میدان روستا...بهار دهه شصت..."
عکس بعدی ، همان زن بود با پسری کوچک.....
کودکی شهرام بود "شبنم با پسرش ؛ شهرام ! تابستان ؛ حیاط خانه ی حاج آقا....."
اسم مادرش که مهتاب بود؟
آن آویز گردن شهرام را همه دیده بودند!...شبنم از کجا آمد؟
چیستا گفت : اسمو که راحت میشه عوض کرد، فقط چرا انقدر شکل تویه؟
گفتم : نمیدونم...میترسم!...
در باز شد.
چیستا بی اختیار؛ یک قدم ؛عقب رفت...
شهرام با حالتی وحشی به او خیره شد : گفت : تو دست بردار نیستی نه ؟ ول نمیکنی خانم دکتر ؟!.....
پس اذیتش نکن!...نصفه نگو...همه شو بگو !....چیه؟! میترسی آبروی خودت بره....
دیگه همه مون وسط لجنیم!....
تو هم.بیا تو !......
چیستا یثربی