خانه
39.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و ششم
    چیستا یثربی



    چیستا گفت : مگه اسم مادرت ؛ شبنم بود ؟
    شهرام به آسمان نگاه کرد ؛ گفت : چقدر ستاره ! اون بالاها ؛ خبریه امشب ؟ عروسیه ؟!
    چیستا گفت : همون شهرامی که هیچوقت جواب نمیده ! بریم آقا سهراب !

    دور شدند؛ انگار به دو ستاره درآسمان کبود؛ تبدیل شدند و محو شدند...

    من ماندم و شهرام؛
    روی کاناپه نشسته بود ، به روبرویش خیره بود.
    کنارش نشستم گفتم : اگه دلت نخواد راجع به مادرت حرف بزنی، مجبور نیستی !
    آهی کشید وگفت : هفده سالش بود که به دنیا آمدم ؛ عاشق هم شدن ؛ فامیلا همو میشناختن ؛ موافق بودن ؛ و اونام زود عروسی کردن؛
    مادرم ظریف بود.
    موهای فرفری؛چشمای عسلی؛ یه جورایی شکل تو...
    به خصوص وقتی میخندی ! خیلی دوسش داشتم؛ عاشقانه...
    بعد از اون ماجرا مریض شدم؛
    اما مادر قول داد؛ هر جورشده؛ یه پول گنده جور میکنه و پدرو نجات میده.....
    هی میگفت : بعد هفت روز پدرت برمیگرده خونه؛ قول دادن پولو بگیرن؛ ولش کنن....
    هر چی دکترش گفت : باید استراحت کنی ! گوش نکرد؛
    از صبح روز بعد اون اتفاق ؛ دم اون دیوار بلند بودیم که توش سوراخ داشت؛ مثل پنجره ی کوچیک!
    مادرم یه چادر سرش میکرد ؛ سرشو میکرد ؛ تو سوراخ حرف میزد ؛

    وقتی به مادرم گفتن ممکنه بشه محکومیتشو خرید ؛ سر از پا نمیشناخت، نقشه کشیده بود سریع از ایران بریم ؛

    شب اعدام ؛ تنها چیزی که یادم میاد، مادر حلقه شو در آورد؛ گذاشت تو مشت پدر ؛ گفت : تا دوباره همو ببینیم، این حلقه پیش تو باشه !
    من از پسرت خوب مراقبت میکنم ؛ قول میدم ؛ مثل خودت بارش میارم ؛ یه مرد ؛ یه مرد واقعی....
    نذاشتن همو ببوسن ! اما دستاشونو ؛ نمیتونستن از هم جدا کنن...
    انقدر پدرو زدن ؛ که دست مادر از دستش ول شد.
    حلقه ؛ رو زمین افتاد، من دویدم ؛ برش داشتم ، مامان گریه میکرد، نفهمید .
    پدر داد زد؛ مهتاب ؛ زیرخاکم که باشم ؛ تو بالای مزارم میتابی ؛ قلبم میطپه اون زیر ! مهتابم...

    پدرو بردن؛ یه خانم منو برد بیرون ؛ گفت : الان مادرت میاد ؛ مادرو ؛ به زور فرستادن بیرون !
    آسمون ؛ مثل امشب پر ستاره بود.

    من و مادر ؛ همو بغل کردیم؛ مادرسعی کرد گوشامو بگیره.
    نذاشتم گفت؛ آواز بخونیم؟! من خوب بلد نبودم ؛ اون صداشو بلند کرد....منم، پشتش ؛
    گمونم صداش تا آسمون میرفت؛ تا خود خدا.

    یه شب مهتاب؛ /ماه میومد تو خواب/منو میبره /کوچه به کوچه/ باغ انگوری، باغ آلوچه../ اونجاش رسید؛ که باید داد میزد. /"منو میبره ؛ ته اون دره..."/ اونجا که شبا یکه وتنها/...
    با صدای بلند خوند..
    با تمام وجودش ؛ رگهاش ؛خونش ؛ حنجره ش...اونور ؛
    صدای شلیک آمد.

    لرزیدم!...
    رفتم زیر چادر مادرم...
    مادر آوازش را قطع نکرد؛
    فقط بغلم کرد ؛ فشارم داد و ادامه داد :
    " تک درخت بید؛... شاد و پر امید "؛

    حتی وقتی به زور؛ سوارماشینمان کردند ؛ هنوز میخواند ؛ راننده؛ مردی جا افتاده بود.
    از آینه گاهی مادرم را با شرم نگاه میکرد و سریع نگاهش را میگرفت....؛ مشتعلی بود !
    حاج آقای ده فرستاده بودش عقب ما ؛ دیگه ؛ خونه ای نداشتیم...
    مادرم تا خود ده ؛ خوند.
    از جلوی کلبه مان که رد شدیم ؛ مادرم بغضش ترکید...
    زد زیر گریه!....
    داد زد: حمید! صخره به صخره؛ دریا به دریا ؛ دنبالت میام...



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان