خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۵:۳۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و هشتم
    چیستا یثربی



    صدای کشیش مرا از عالم خود بیرون آورد.
     
    گفت:  نگفتی چقدر مادرمو میشناسی؟  خیلی جوونی....این عکسو کی بهت داده؟

    گفتم :  آقایی به نام علیرضا سپندان ؛ میشناسین؟

     گفت: نمیدونم  ؛  شاید!  اسم و فامیلا یادم نمیمونه؛  فقط چهره ها !
    هرکی این عکسو بهت داده ؛ باهات شوخی کرده  !   گفتم چطور؟   فکر کردم پدرمو پیدا کردم  !

     گفت: من سال هفتاد ؛ هنوز  مدرسه میرفتم؛  هیچوقتم ازدواج نکردم !  بچه ندارم ؛  وگرنه ؛ کی بهتر از دختر خوبی مثل تو؟

    گریه ام گرفت  ؛  نه برای اینکه اون ؛ پدرم نبود ؛  برای اینکه خسته شده بودم ؛  برای اینکه علیرضا داشت با  من بازی میکرد  و من نمیدانستم چرا  ! 

    گفتم : خب؛  هیچی راجع به اون زندان میدونید؟!  اونجاییکه اون دو تا آشناشدن و آقای توماس اعدام شد؟  گفت:  من فقط بعدا ؛   یه بار  ؛   رییس زندان رو دیدم  ؛  نمیشناختمش ؛  اومد شبانه روزی  ما ؛  نمیدونم به خواهرا چی گفت که از اون به بعد ؛  من خیلی عزیز شدم.
     سالهای جنگ بود.

    من خیلی کوچیک بودم ؛  اما گفتم ؛  قیافه ها یادم میمونه ؛
    اگه او مرد رو باز ببینم ؛ میشناسم ؛   رییس اون زندان رو !

    میدونی خواهرا بم گفتن ؛ اون از مادرم دفاع میکرد ؛  نمیذاشت تو زندان زیاد اذیتش کنن  ؛  اون اجازه عقد  رو داد ؛ چون حوالی  سالهای انقلاب بود  ؛  زندان بلبشو و بی درو پیکر بود؛  اون اجازه میداد این زن و شوهر؛  گاهی همدیگه رو تنها ببینن!
     اون باعث شد من به دنیا بیام! 

    گفتم  :  خب پس اگه بچه ندارین ؛ آزمایش ژنتیک؟....  گفت:  نه ؛ خنده داره! اجازه بده همینطور مجرد  بمونم ! من واقعا ازدواج نکردم !  با سرخوردگی بیرون رفتم؛ 

    شهرام از پیش دکتر دستش آمده بود،  آنطرف خیابان؛ در ماشین ؛ منتظرم بود. خیابان شلوغ بود.انگار همه ی دنیا ؛ از خانه بیرون ریخته بودند!....یک دفعه دیدم ؛ چند لباس شخصی ؛ دارند روی شیشه ی  ماشین شهرام  میکوبند !  داد  زد:  چیکار میکنید؟ عربده کشیدند  :  برو!   اینجا واینسا....! توقف ممنوعه!

    گفت:منتظر خانمم!

     داد زدند:  زود راه بیفت ببینم !

    شهرام مرا اینسوی خیابان ندید؛   حرکت کرد ؛  داد زدم: شهرام !
     دنبال ماشینش دویدم  ؛  یکیشان  ؛ جلویم را گرفت ؛ گفت  : اونطرفو بستیم خانم ؛ از اینور ! .... 

     گفتم: شوهرمو گم میکنم  !مرد داد  زد: گفتم:  از اینور! زود  !  ....و با چوبش به انتهای خیابان اشاره کرد....

    دیدم شهرام با یک دست بسته ؛ از ماشین پیاده شد.

    گفت  : چیکارش داری خانممو؟ 

    طرف شهرام را نشناخت ؛  گفت:  برو فکلی!  خانمم!.....آره ؛ خانمت؛ جون خودت...... تا  نزدم ناقصت کنم  ؛ سوارماشینت شو ! گمشو !... شهرام مقاومت کرد ؛ ضربه روی دست شکسته اش خورد ؛  فریادش هوا رفت! 
    فحش خواهر و مادر میداد ؛  او را بردند؛  من از وحشت نمیدانستم چه کنم! یکدفعه چرا دنیا ؛ این شکلی شده بود؟در هجده سالگی من....هشتاد و هشت؟
     رانندگی هم بلد نبودم  !  به کلیسا   برگشتم ؛  نفس نفس میزدم  ؛ در باغ کلیسا ؛ به سهراب زنگ زدم.

    گفت :آخه اونجا چرا رفتین؟ اون میدون الان شلوغه! و گفت؛  نزدیکه  ؛   خودشو میرسونه...

    چشمم به ساختمان کلیسا افتاد  ! کشیش از پشت پنجره ؛ نگاهم میکرد؛  تا مرا دید؛  پرده را کشیدو دور شد.... 

     سهراب رسید ؛  کارتی نشانشان داد ؛ سراغ شهرام را گرفت  ؛  به من گفت سوار شو ؛  میدونم کجا بردنش! آخه این بشر با دردسر افریده شده ؛  گفتم:  تقصیر من بود!

      گفت:تقصیرکسی نیست!  تقصیر هیچکس.....

    فقط دعا کن! این کله خراب...اونام که نمیشناسنش.... دعا کن نزنن رو دستش!....مهره ی پشتم تیر کشید !



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان