او یک زن
قسمت صد و چهارم
چیستا یثربی
در آمبولانس صداها باهم ؛ ترکیب میشوند. شکلها ؛ آدمها ؛ اشیا...در آمبولانس اورژانس؛ دراز کشیده بودم....و خاطرات دقایقی پیش در اتاق ایرانه ؛ مثل فیلمی بر پرده ی سینما ؛ از مقابل چشمانم رژه میرفتند...شهرام خودش را رسانده بود و کنارم بود؛جز جای یک ناخن کنار گیجگاهش ؛ اثری از ضرب و شتم در بدنش دیده نمیشد؛ نگران من و درد شکم و کمرم بود.جرات نمیکرد بپرسد:هنوز بچه را حس نمیکنی؟ میترسید من بیشتر بترسم.فقط گفت:دستت چه یخ کرده دختر!
گفتم : ترسیدم.شایدم؛مال خونریزیه!شهرام به ماموراورژانس گفت :آب قندی چیزی ندارین؟ و مرد جواب داد :تا دکتر ویزیتش نکنه ؛ نباید چیزی بخوره؛ یه کم صبر کنید الان میرسیم.
و من صدای مرد آمبولانس را به شکل صدای سردار میشنیدم که هنوز درگوشم بود...همین چند دقیقه پیش داشت به شبنم میگفت :
" کسی به کسی مدیون نیست؛ شبنم!مگه خودت همیشه نمیگفتی شاید نسلای بعد مثل ما فکر نکنن!
ما برای خودمون؛ جنگیدیم ، هدف ما مشترک بود؛ دلیل نمیشه که...
و صدای شبنم در گوشم پیچید که وسط حرفش پرید:کدوم هدف؟ کدوم اشتراک سردار؟کدوم همدلی؟
بعداز اینکه؛ منو از مهرداد خریدین ؛ شنیدم بش قول دادید که هیچ جا؛ هویت واقعیش فاش نمیشه!شمابه اندازه ی من از اون زجر نکشیده بودید!وگرنه چنین قولی نمیدادید ! انقلاب شده بود؛و اون هنوز منو؛ تو اون دخمه نگه داشته بود!..ولم نمیکرد.برای روز مبادا؛ لازمم داشت ؛ شنیدم یه گروهکی پول خرید منو داد؛ گروهی که زمانی عضوش بودم؛و شما اعتراضی نکردید؛همه تون یه هدف داشتید!میخواستید من
بیام بیرون.اون بیرون؛ به وجود من؛ بیشتر احتیاج بود.
اما بعد ازاینکه با امکانات اون گروهک؛ مهرداد رو کشتم؛ تازه فهمیدید نیامدم دستورای شما رو اجرا کنم!
هردو گروه؛ نگران شدید.یکی باید افسار شبنم رم کرده رو به دست میگرفت! یکی باید کنترلش میکرد و دقیقا ازش چیزایی رو میخواست که فقط اون کارا رو انجام بده. نه سرخود! اون گروهک با سرکشی من از خواسته شون؛ فهمیدن دیگه نفوذی روی من ندارن!به جای بمبی که باید کارمیگذاشتم ؛مهردادرو کشتم! تازه فهمیدید خیلی بیشتر از تصورتون ؛ به درد میخورم!
برگ برنده دست تو بود سردار ؛ چون همیشه از حس من به خودت خبر داشتی!
تو زندان؛ حسم علنی بود ؛ یه مرد زود میفهمه که یه زن عاشقشه؛ اما گاهی بقیه شو نمیفهمه؛ اینکه بااین عشق باید چیکار کنه! تو باهوش بودی ؛ زود فهمیدی! عشق در راه اهدافت! من خوب مهره ای بودم.
زبر و زرنگ تو سی سالگی؛ از صد تا دختر جوون کاری تر!دست به اسلحه م حرف نداشت و تمام چیزایی که مهرداد یادم داده بود؛تو اون پونزده سال لعنتی!
انگار بعد پونزده سال؛ تازه فهمیدی چه نیروی خوبی ام !پیشنهاد کار! بهت گفتم:اینجور که نمیشه سردار!من راحت نیستم؛ توی دشت و کوه و کمر و غربت؛با شما!
گفتی:من زن دارم.با دختر یه روحانی ازدواج کردم ؛سه تابچه داریم؛ الانم حامله ست.یه صیغه 99 ساله میخونیم! هم شرع اجازه میده؛ هم عرف؛ باهم تا پای جون میجنگیم؛ هدفمون یکیه..خب پس کو صیغه 99 ساله ت؟ چرا به یکسالم نرسید که گفتی: فعلا باطلش کنیم؛ من ازماموریت برگردم! چرا؟پس چرا دستوراتت ؛سرجاش بود فرمانده ؟ لعنت به چگوارا؛ لعنت به ماهی سیاه کوچولو ؛ لعنت به هرکی منو فریب داد! که عمرم؛ خانواده و جوونیمو قربانی چیزی کنم که درست نمیدونستم چیه ! انقلاب برای من؛ تو شده بودی دیگه! من که از اون گروهک اومده بودم بیرون.تو تمام آرمان من بودی!
منم تک سرباز فداییت! پیشمرگت!
آمبولانس از روی دست انداز؛ بالا پرید.شهرام دستم را گرفته بود؛ گفت: نخوابی!سرم را تکان دادم،اما نتوانستم لبخند بزنم!
صدای سردار نمیگذاشت: تو ؛ آسایشگاه نمیخوای شبنم!
ماشالله یه تنه، ده تا آسایشگاه رو به هم میریزی! یه مدت برو خارج! این سالها،زیادکارکردی؛ خسته شدی!شبنم گفت: چرا؟ چرا حالا؟ چون سنم بالا رفته ؟ خانمای پلیس جوون اومدن که به گرد پامم نمیرسن؟
؛ یا چون نوه ی دومت داره به دنیا میاد؛ برای چی دکم میکنی سردار؟! حتما حاج خانم فرمودن این جانی رو از دور و بر ما بنداز بیرون ! این بود آرمان مشترک؟! این بود بهمن خونین جاویدان؟! این بود هوا دلپذیر شد؟! راستش شد!
تو دوباره کدرش کردی!..من عمرمو دادم؛بچه بودم اومدم تو سیاست! خانواده و سلامتی مهتاب عزیزمو دادم ؛ مادرم دق کرد ؛ تو چی؟ مدال پشت مدال! ترفیع ! مقام ؛ پشت مقام و بچه؛ پشت بچه! جوری که اون حسین بیچاره؛ اصلا دیگه برات مهم نبود و نیست! انقدر بچه نیستم؛ باور کنم تو از جاش خبر نداشتی!حالام نوبت منه! میخوای منو دست به سر کنی؟!
به این دختره ی بدبخت، گفتی چه بلایی سرش اومده؟ من گوشه ی دیوار منتظر امبولانس افتاده بودم ؛کدام دختر را میگفت؟ اول فکر کردم ایرانه را میگوید؛اما ایرانه با آمبولانس اول که مال پلیس بود؛ رفته بود تا کسی؛ به زخمها و جراحتش شک نکند؛
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...
شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...
تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....
حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...
اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...
فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!
پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..
چیستا یثربی