خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان

    " او یک زن "

    نوشته خانم چیستا یثربی

     

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۳۹
  • leftPublish
  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و نهم
    چیستا یثربی



    تو که اصلا خواهری نداری! چرا ماجرای فیلمو راه انداختی که منو بکشونی اینجا؟! تو که فقط ؛ دوسه بار؛ منو دیده بودی !...


    شهرام نیکان از جایش بلند شد؛ بطری اش را برداشت و نوشید ؛ گفتم : با شکم خالی؟! فردا قراره دکترت بیاد ؛ چای میخوای یا قهوه ؟
    نفس عمیقی کشید و گفت: از تو خوشم اومد ؛ همون بار اول؛ چرا آدم باید همه چیز رو ؛ توضیح بده؟! بعضی چیزا رو ؛ خود آدمم نمیدونه !
    چرا آدم باید اعتراف کنه که چرا از کسی خوشش میاد؟! مگه عشق گناهه که آدم بره اعتراف کنه ؟ مگه اعتراف دم مرگه ؟ چرا زنا همیشه اینو میپرسن؟!... من ازت خوشم میاد...نمیدونم چرا...دختر دورم زیاده ؛ دیدی خودت... ولی فقط تو ؛ برام جالبی...نمیدونی چرا ؟ منم نمیدونم ! از این دل بی پدر ؛ باید پرسید...

    گاهی دلیلی نداره ؛ شایدم قراره بعدا بفهمیم !


    مثلا من و چیستا...دوستای خوبی بودیم ؛ اما بعد از اونشب ؛ دیگه با هم حرف نزدیم ! اگه میدونستم ؛ اون جایی هست ؛ نمیرفتم ؛ اونم همینطور... ما گناهی نکرده بودیم که ازش فرار کنیم ! اما انگار سرنوشت خودش برید و دوخت که من و اون ؛ دیگه همو نبینیم ! انگار دیدن همدیگه ؛ خاطره ی اون شبو زنده میکرد. هر دو عذاب کشیده بودیم...

    یه حرفایی ساختن که اینا ؛ مگه بینشون چی گذشته!

    کاریش نمیشد کرد ؛ باید از هم فرار میکردیم ! ما هیچوقت عاشق نبودیم ؛ شریک جرم هم بودیم ! جرمی که معلوم نبود اصلا چیه؟ مجرم کیه؟ قربانی کیه؟ اصلا مقصر داره یا نه ؟! اصلا جرمه؟.... درباره اون اینجوری شد...
    درباره ی تو برعکس!...
    انگار قسمت بود ببینمت ؛ فرار کنی؛ بدزدنت ؛ من حس گناه کنم ؛ بیام دنبالت ؛بعد فکر کنم سالهاست میشناسمت ؛ انگار از وقتی به دنیا اومدم ؛ کنارم بودی ؛ انگار ؛ هیچوقت ازم دور نبودی !

    بی تو ؛ دلم بد تنگ میشد ؛ مثل غروبای ظالم سه شنبه ؛ بعد ؛ این خونه ؛ یادم اومد و بچه گیم.... و اون خاطره !

    هنوز کابوسشو میبینم ! چهره دردکشیده ی مادر ؛ چشم بند پدر ؛ و آخرین نگاهش به من ؛ قبل اینکه چشماشو ببندن و ببرنش ...
    انگار با همون نگاه ؛ تمام زندگیشو داد به من ! زندگی و جوونی که مال اون بود و ازش گرفتن ! ناجوونمردانه گرفتن...و من ؛ آمادگیشو نداشتم...


    اونروز ؛ کودکی من تموم شد ؛ من یه شبه مرد شدم ! با تمام آرزوهای پدرم ؛ و پدر؛ مادر رو به من سپرد !

    من نتونستم خوب ازش نگهداری کنم ؛ دلم میخواد از تو ؛ خوب نگهداری کنم؛ میخوام خونواده ی من بشی ؛ همه کس من!...همه کسایی که تا حالا ؛ داشتم و نداشتم...


    سرش را روی شانه ام گذاشت؛ گفتم: هنوز نمیدونیم چیه؟ مگه نه؟ عشق نیست! ولی ؛ من و تو یه جوری به هم وابسته شدیم !
    خودمونم نمیدونیم چطوری !


    خواب دیدم دو تا ماهی آکواریومیم؛ تنها؛ تو یه خونه تاریک ! یه کلبه مثل اینجا...یادشون رفته ما اینجاییم ! نه آبو عوض میکنن ؛ نه بمون غذا میدن ! تو تاریکی؛ من و تو ؛ فقط همو داریم؛ هی دور هم چرخ میزنیم ؛ هی چرخ میزنیم...

    یا میمیریم یا میمونیم ؛ اما هر بلایی سر یکی بیاد ؛ سر اون یکی هم میاد! گفت: هر بلایی!... بلند شد ؛ در را باز کرد؛ "الان میام"...

    فقط به یه چیز فکر کن ! اگه ما ؛ دو تا ماهی جامونده ی اکواریومیم ؛ باز بهتر از اینه که تو این دنیای لعنتی ؛ هرکدوم ؛ یه ماهی تنها ؛ تو یه دریا بودیم ؛ و بدون اینکه همو ببینیم ؛ میمردیم !

    من و تو به هم آرامش میدیم!...
    حتی تو یه اتاق ؛ یه تیکه جا ؛ تو این کلبه ی آکواریومی که دورتادورش شیشه ست.... یکیمون نباشه ؛ اون یکی هم نیست!
    رفت؛ ظرف پنیر را برداشتم ؛ که صبحانه را آماده کنم... در ؛ پشت سرم ؛ با صدای زوزه ای ؛ بازشد ؛

    باد نبود! زن بود ؛ همان زن.....

    گفت: سلام ! بچه م کو؟! بچه ی منو بده !...گفتن پیش تویه ! لال شده بودم ؛ ظرف پنیر از دستم افتاد و شکست...



    چیستا یثربی

  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت شصتم
    چیستا یثربی



    حالا در روشنایی اتاق میدیدمش ؛ شاید اواسط دهه چهل زندگی اش بود ؛ ولی صورتش ؛ جوانتر به نظر میرسید...
    شال نازکش افتاد ؛ موهای فرفری بلند ؛ تا نزدیک کمرش...جوگندمی ؛ اما بیشترش ؛ خرمایی روشن ؛ تقریبا رنگ عسل ؛ رنگ موهای شهرام ...
    لبخند زد ؛ حس کردم تصویر چهل سالگی ام ؛ در آینه به من ؛ لبخند میزند ؛ شبیه من لبخند میزد...
    گفت : بچه مو ندیدی؟
    گفتم : بچه ؟!
    گفت : یه دختر کوچیک بود!
    گفتم : نه...من بچه ای ندیدم !
    شما کی هستین ؟!
    گفت: من ؟ مادرم ! یه روزی حامله شدم ؛ از یه هیولا!...

    همون هیولاهایی که تو جنگل ؛ به آدم حمله میکنن ! حمله کرد...مطمین بودم بچه ی اونه ! باور نکردن ! آزمایش دادم ؛
    باور کردن ؛
    گفتن : بچه ی هیولا رو به دنیا بیار !

    شیرش بده ؛ دوستش داشته باش !
    من نمیخواستم؛ دستامو بستن !
    حبسم کردن تو اتاق ته باغ ؛ که یه وقت نکشم بچه ی هیولا رو...
    یکی اومد ؛ نجاتم داد ؛ نمیدونم کی بود!
    ولی دیر شده بود...
    حالا باید؛ هر دو میمردیم ؛ من و بچه هیولا....
    خودمو از بالای اون تپه انداختم پایین !....

    میشنوی؟! هیس!... صدای گریه ی بچه میاد! تو هم حتما میشنوی!
    میگن گریه میکرد؛ میگن صدای گریه هاش هنوز شبا ؛ تو تپه ها میپیچه ؛
    اون بچه ؛ گرسنه ست ؛ سردشه ؛ خواب نداره...

    روستاییا میترسن..از یه بچه ی گشنه ؛ که گریه میکنه و جیغ میکشه ؛ تو تپه ها...

    میترسن شبا از خونه شون بیرون بیان!

    بچه م گشنه شه ؛ مادرشو میخواد ؛ بغل میخواد ؛ شیر میخواد!
    من که موندم...پس اون چی شد ؟ قرار بود با هم بریم...من و بچه م با هم....
    تو میدونی بچه چی شد؟!

    در خانه باز شد؛ زن خواست فرار کند؛ دیر شده بود.

    شهرام گفت : مادر ! باز که اومدی اینجا؟
    مگه دکتر نگفت باید استراحت کنی؟
    زن روی زمین نشست و گفت: آخه برف اومد ؛ صدای گریه بچه شنیدم... گفتم ؛ حتما تو تپه ها سردشه...مادرشو میخواد ؛ تو قول دادی...تو بم قول دادی پیداش کنی؛ الان چند ساله! پس چرا نکردی؟
    داد زد؛ بلند شد و روی سینه ی شهرام کوبید ؛ چرا نکردی؟! چرا خواهرتو پیداش نکردی؟ تو دروغگویی ! تو قول دادی...

    شهرام سر مادرش را بوسید ؛ از بالای سر او به من نگاه کرد؛ به زن گفت: برات میارمش ؛ جاش امنه ؛ آرام باش !

    زن گفت؛ صدای گریه ش میاد...
    میگن یخ زده...حتما نمیتونه نفس بکشه ؛ باید بغلش کنم تا گرم شه؛ برو بیارش! الان !
    فریاد زد: من بچه مو میخوام!

    من گفتم : اگه صبحونه تونو بخورین ؛ شهرام میره دنبال بچه ؛
    شهرام گفت : آره مادر؛ تو یه چیزی بخور ! من زود برمیگردم !

    زن نشست. سرش خم شد ؛ انگار مرده بود!
    آهسته زیر لب گفت : میگن دختر قشنگیه !
    شهرام در گوشم گفت : بعدا برات میگم ؛ مراقبش باش ! گفتم : کجا میری؟
    گفت: یه نفرو بیارم ؛ تنها کسی که میتونه آرومش کنه ؛ گفتم : من به چیستا زنگ میزنم بیاد اینجا ؛ تنها میترسم ؛ گفت : باشه؛ ولی اون میدونه؛
    گفتم : چیو میدونه؟
    گفت: همه چیز رو...دو سال تو بیمارستان ؛ هر روز مادرمو میدید!



    چیستا یثربی

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت شصت و یکم
    چیستا یثربی



    چرا شک کردم ؟! چه شهودی در زنها وجود دارد ؛ که چیزی را ناگهان احساس میکنند؟ چرا باور نکردم شهرام نیکان دنبال دکتر یا فردی از اهالی ده برود؟ چرا میدانستم کجا میرود! چرا چیستا ؛ تلفن را زود قطع کرد؟ چرا زنها ؛ شبیه هم رنج میکشند؟ چرا زنها گاهی شبیه هم ؛ کسی یا کسانی را دوست دارند ؟ چرا زنها گاهی همه چیز را میدانند و نمیپرسند؟

    چرا زنها میدانند و میفهمند و خود را به ندیدن میزنند؟!....
    شهرام؛ هرگز درباره ی سرنوشت مادرش ؛ بعد از آن ماجرا با من حرفی نزد ؛ من هم نپرسیدم.... عادت ندارم درباره ی زندگی آدمها بپرسم ؛ مگر اول خودشان شروع کنند ؛ و شهرام هرگز شروع نکرد که بگوید ؛ بعد از آن روز چه شد ! بعد از دیدن آذر؛ یا بعد از اعدام پدر ! بعد از "یه شب مهتاب" خواندن مادرش...و بعد از برگشت به آن ده...


    شهرام بقیه اش را نگفت ؛ شاید وقت نکرد ؛ شوهرم؛ در استرالیا ؛ میانه سال بود ؛ شهرام هم حدود سی سال داشت ؛و من هجده سال !

    چرا سرنوشت من ؛ مردهایی بود که قبلا زنانی با چکمه ؛ پوتین ؛ صندل؛ کفش پاشنه بلند ؛ یا حتی پابرهنه از وسط خوابهایشان رد شده بودند؟ شاید آدم نباید از این سوالها بپرسد ! فقط باید بگذارد زندگی خودش؛ جوابها را پیش پایش قرار دهد؛...و بگذرد....

    چرا شک کردم؟نمیدانم!

    لحن صدای عجول چیستا و نوع رفتن شهرام ! شاید فقط یک شهود زنانه....!

    به آن زن طفلی که نوزادی خیالی را در هوا تکان میداد تا بخواباند ؛ یک فنجان چای داغ و یک کلوچه دادم ؛ یک آرام بخش هم در چایش ریختم که بخوابد ؛ در خانه را رویش قفل کردم که جایی نرود؛ با عبای پشمی ام از خانه بیرون زدم ؛ صدایشان را که شنیدم ؛ قلبم ایستاد!...


    صدای خودشان بود ! پشت چند درخت بلند پر از برف ایستادم ، مرا نمیدیدند! نباید به حرفهایشان گوش میدادم ؛ حس گناه داشتم ؛ انگار به آخرین اعتراف دو زندانی دم مرگ گوش میدادم..... ولی باید میشنیدم!...
    چیستا اشکش را پاک کرد؛ گفت: امروز برمیگردم! دلم میخواد ؛ ولی نمیتونم مادرتو ببینم ؛ خودت میدونی!... همه چی دوباره یادم میاد ؛ اذیت میشم؛ خیلی سعی کردم یادم بره... شهرام گفت : الان بت احتیاج دارم ! چیستا گفت : نه! من فقط ؛ همه ی کارای تو رو خراب میکنم. میدونی.....
    اون شب.... یه نذری کردم ! همون شب که فکر کردم ؛ علیرضا با لگدش دل و روده تو پاره کرده ؛ بعد از ماهیا ؛ آژانس گرفتم ؛ دیگه صبح شده بود ؛ رفتم کوه؛ زیر اون درخت که میدونی!

    هنوز تاب اونجا بود؛ تابی که میگفتی پدرت روز پیک نیک ساخت؛
    تو نشستی روش و اون تابت داد.... و مادرت و پدرت با هم ؛" یه شب مهتابو " میخوندن.... و تو خوشحال بودی....

    هنوز طناباش به اون درخت قدیمی؛ محکم بود...نشستم روش ! نذر کردم اگه زنده بمونی ؛ دیگه از زندگیت برم بیرون ؛ تا آخر عمر؛ نه رفیقت باشم ؛ نه همکارت؛ نه دکترت ؛ نه مشاورت؛ نه هیچ چیز دیگه!

    غیب شم!غیب شدم..... تا پدر نلی؛ همه چیزو بم گفت!....هفته پیش...تازه شما اومده بودین اینجا ؛ من نگران نلی بودم. هی زنگ میزدم ؛ گوشیش جواب نمیداد ؛ زنگ زدم خونه ش ؛ پدرش برداشت ...و بهم گفت! همه چیز رو... و خواست دخالت نکنم !

    گفت ؛ هرچی قسمته ؛ همون میشه.....!

    واقعا اینا چه قسمتاییه که پیش میاد شهرام؟!

    خدایا! حالا چیکار کنیم؟!....

    شهرام گفت: بمون! حالا نرو....فکر میکنم همه مون بهت احتیاج داریم...من ؛ مادر ؛ نلی...

    چیستا گفت : حسم میگه حامله ست....نلی نمیدونه هنوز....من اشتباه نمیکنم.اگه آخر ماه نفهمیدید حامله ست....من پشت درخت ؛ نزدیک بود بیهوش شوم ؛ شهرام ؛ آنطرفتر...

    دست چپش را به درخت گرفت تا نیفتد....گفت: امکان نداره.... چیستا گفت: به شهود من ایمان داشتی....یه زمانی...نلی از تو حامله ست...چیستا نگاهش میکرد.اما شهرام ؛ به دورها خیره بود...آنجا نبود!



    چیستا یثربی

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت شصت و دوم
    چیستا یثربی




    حال من ، به خاطر بچه بد نشد.
    فقط شوکه شدم.
    آماده نبودم حالا بشنوم!...

    اما شهرام گیج شده بود ؛
    به چیستا گفت : مگه قول ندادی دیگه پیشگویی نکنی؟ باز حس شهود بچگیت گل کرد؟ اگه حامله نباشه ؛ چی؟ کنفی داره ها !!!!
    اصلا مگه میشه تو چند روز ؟!
    چیستا گفت : نمیدونم...دست خودم نیست؛ حسش میکنم..انگار یه چیزی به وجود این دختر ؛ اضافه شده...باید تجربه ش کرده باشی تا بفهمی !

    شهرام نفس عمیقی کشید : من و نلی بچه میخواستیم ؛ حرفشم زده بودیم ؛ ولی باورم نمیشه به این زودی...ببین تا دکتر نگه باور نمیکنم ؛ واسه چی میخندی؟!

    چیستا گفت : شبیه بچه ها شدی که یه خبر خوب بشون میدن؛ میخوان باور نکنن ؛ تا آدم هی قسم و آیه بخوره...بیشتر خوشحال شن !!!! ولی من قسم نمیخورم...شما که از قبل با هم نبودین...اما قلبم ؛ همه ش میگه درسته.نلی یه تغییری کرده....امیدوارم همین باشه.....

    شهرام گفت : نکنه تو فکر کردی من زن دارم و اسمشم آذره ؛ اومدی نلی رو نجات بدی !
    حالا که فهمیدی زنی نیست و کنف شدی ؛ با دروغ گفتن درباره ی حاملگی نلی ؛ میخوای منو امتحان کنی؟

    چیستا گفت : هیس . شلوغ نکن...هی نلی نلی نکن. اینجا صدا میپیچه.....فقط بگو کدوم ؛ تو شناسنامه ی اصلیته؟
    آذر یا نلی؟!

    شهرام گفت: البته که نلی! آذر فقط برای گول زدن خونواده ش بود ؛ که بتونه عمل کنه!
    چیستا گفت:پس چرا طلاقش ندادی؟ چرا سهراب گفت اون شناسنامه رو نگه داشتی هنوز؟
    شهرام گفت: گاهی برا یه جاهایی به دردم میخوره...ببین؛ ما رسما تو همون خارج ؛بعد از عمل علیرضا ؛ جدا شدیم.اما تصمیم گرفتیم مثل دو تا دوست کنارهم بمونیم. مثل همون بچه گی تا حالا....
    اما این شناسنامه ؛ جعلی بود ؛ به دردی نمیخورد.فکرکردم نگهش دارم واسه یادگاری؛شناسنامه ی اصلیم؛ فقط اسم نلی توشه ؛ و به زودی بچه مون...! اگه این دفعه هم شهودت درست باشه...!

    چیستا گفت : شاید خواستم امتحانت کنم! ببینم واقعا دوسش داری یا نه؟ مردی که زنی رو بخواد ؛ حتما بچه شم میخواد....
    شهرام گفت: یعنی الکی گفتی؟
    چیستا لبخند زد و گفت : مگه تو الکی هول شدی؟! داشتی با کله می رفتی تو درخت !...خیلی خوشم اومد! مرد باید اینجوری باشه.... خوش به حال نلی!
    ببین...اگرم درست نباشه ؛ من فقط حسمو گفتم. نگاه نلی ؛ فرق کرده...دوستت داره... حالا فهمیدم ؛ تو هم دوستش داری! چون توی گیجیت ؛ شادی بود؛ میخواستم مطمین بشم؛ شدم....
    شهرام گفت : آره ؛ دوسش دارم ، اما ؛ بدون کمک تو....من نمیتونم!
    چیستا گفت : نه ! خودت باید بش بگی !
    شهرام گفت:
    به خدا منم؛ماجرا رو تازه فهمیدم ؛دو دوز بعد از بیمارستان نلی ؛ پدرش اومد پیشم و همه چیز رو گفت؛ اول باور نکردم ؛ بعد تحقیق کردم ؛ و متاسفانه درست بود ؛

    میدونی...پدر من؛ قاضی محترمی بود، وقتی قاضی شد؛ جوونترین قاضی دادگاه بود ؛ قبلش ؛ دستیار قاضی بود .23 سالگیش....همه بش احترام میذاشتن ؛ اما اون پرونده ؛ خیلی دردناک بود...اونم تو شروع کارش....

    پرونده ی اون تصادف...تو همه شو میدونی !

    چیستا گفت : نه قدر تو !
    شهرام گفت : حاجی ؛ یه طلبه ی جوون بود. تمام شبو رانندگی کرده بود؛ بعدا برام گفتن ؛ من که به دنیا نیومده بودم ؛ حاجی پشت فرمون؛ دم تونل بود ؛ اصلا نفهمید اون ماشین ؛ چطور جلوش پیچید...خواست ترمز کنه ؛ دیر شده بود ! به هم گیر کردن ؛ اولی افتاد تو سد کرج ؛ حاجی ام داشت با خودش میبرد که در طرف راننده باز شد ؛ حاجی افتاد بیرون ؛ ماشینش با ماشین اونا ؛ رفتن ته سد !
    یه پسر دختر جوون... تازه عقد کرده بودن ! داشتن میرفتن شمال؛ زنه هنوز لباس عروس ؛ تنش بود. همه ش با اون لباس؛ خوابشو میبینم زیر آبهای سبز سد کرج...که هی میره پایین و پایینتر و میخواد دست شوهرشو بگیره و نمیتونه !
    حاجی سپندان جوون؛ شوکه شده بود؛ مادرم یه روزی برام تعریف کرد، اون موقع؛ وقتی از آب درشون میارن ؛ هر دو مرده بودن ! عروس و داماد ؛ کنار هم ؛ کف جاده....داماده ؛ بدنش یخ بود....زنه هنوز با لباس عروس و گیس بلند..
    انگار خواب بود...یه لحظه نفس کشید...همه خوشحال شدن. صلوات فرستادن!
    حاجی سپندان، شروع کردن محکم ؛ مشت کوبیدن رو سینه ی زنه؛ گمونم ؛ تو فیلمی چیزی دیده بود،

    هی داد میزد : یه دکتر...یه دکتر اینجا نیست؟ نمیر ! یا حضرت عباس! نمیر!
    سه تا ماشین جلوتر؛ یه دکتر بود، اومد جلو.
    به زنه تنفس مصنوعی داد ؛ و سعی کرد حلقشو باز کنه. داد میزد: اورژانس ؛ به اورژانس زنگ بزنین!...میمیره!
    به حاجی گفت : هی بزن رو سینه ش؛ با گوشی ؛ ضربان قلب زن را گرفت ؛ گوشی را پایین تر آورد.
    لحظه ای شک کرد ؛ دوباره امتحان کرد.
    با شادی داد زد : بچه ش زنده ست ! خدایا زنده ست! حاجی سپندان گفت: یا قمر بنی هاشم ؛ بچه کجا بود؟!...مگه تازه عروس نبود ؟
    و خودش هم داد زد : زودتر ! پس کو اورژانس؟ دو تاشون زنده ان...
    روی داماد پتو کشیدند.
    عروس نفسی کشید . اورژانس رسید!



    چیستا یثربی

  • ۰۱:۲۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن 


    قسمت شصت و سوم 
    چیستا یثربی 




    دیگر نمیتوانستم پشت درختها بمانم... پاهایم خشک شده بود زدم بیرون ؛ 
    آن دو با دیدن من ؛ شگفت زده شدند! ... 
    شهرام گفت : گوش وایمیسی ؟! 

    گفتم : اگه درباره تو ؛ حرف میزدن ؛ گوش نمیکردی؟ شهرام گفت : کجاش راجع به تو بود؟ 
    گفتم : کجاش نبود ؟! 
    چیستا گفت : برید خونه؛ مادر شهرام حتما تنهاست؛ 
    گفتم : تو هم باید بیای! از خواب بیدار شه و هی بگه دخترم کو ؟ من میترسم ! 
    چیستا گفت : باشه؛ میام ؛ ولی کوتاه ! عصری باید برگردم تهران.... 

    در کلبه ؛ مادر شهرام ؛ سرش را روی میز گذاشته بود و خوابیده بود؛ 
    چیستا گفت : میدونی کیه ؟! 
    گفتم : چه سوالی! مادرشهرامه دیگه ؛ مهتاب خانم! که بعدا ؛ از ترس اونایی که دنبالشون بودن؛ اسم خودشو میزاره شبنم ؛ 
    ادامه داد : و میدونی شبنم کیه؟ 
    با تعجب گفتم : مگه اسم دوم مهتاب خانم نیست؟ 

    مهتاب از خواب پرید؛ شاید اسم خودش را شنید. 

    گفت : دخترم ؛ دخترمو آوردین ؟! 
    شهرام گفت : چیستا اومده دیدنت مامان؛ چیستا خم شد ؛ گونه او را بوسید ؛ 
    گفت : سلام خانمی! قایم موشک تو باغ بیمارستان که یادته عزیزم ؟ تو همیشه منو پیدا میکردی ! 

    پس دخترتم بزودی پیدا میکنی؛ این فقط یه بازی قایم موشکه ؛ بچه ها دوست دارن قایم بشن تا ما پیداشون کنیم ! 

    چند لحظه خیره شد و گفت : تو همون خانم مهربونی که موی منو شونه میکردی ؟ 
    چیستا گفت : میخوای الانم موهاتو شونه کنم؟ گفت: نه؛ موهای پسرمو شونه کن ! ببین چقدر به هم ریخته ست ! آخه تو کمد بوده طفلی....این همه سال !.... 

    نگاهی یه نیکان کردم ؛ 
    واقعا موهایش آشفته بود ! راست میگفت مادرش...انگار از کمد بیرون آمده بود ! 

    چیستا گفت : موهای پسرتو ؛ این خانم زیبای جوون ؛ شونه کنه ؟! از من بهتر بلده.... 

    داد زد : نه! فقط تو ! تو قول دادی با پسرم ؛ بچه مو برام بیارین ؛ 
    من انقدر غمگین بودم که دیگه به پسرم نرسیدم ؛ 
    من انقدر غمگین بودم که دیگه دنبال دخترمم نگشتم... 
    تو موهاشو شونه کن الان! .... 
    بچه ی بیچاره م.... 

    چیستا از عصبیت ؛ لبش را گاز گرفت. میشناختمش... این کار ؛ برایش ؛ حکم مرگ بود ! 

    آهسته گفت : شونه ! برس ! چنگال...هر چی .... ! 
    برسی به او دادم. 

    شهرام کنار پای مادرش ؛ روی زمین نشست. 

    چیستا هم ؛ روی کاناپه کنار مهتاب ؛ خودش را جا داد و با چنان حرصی ؛ موهای شهرام رابرس میزد 
    که شهرام داد زد : اوی..... یواشتر! یال اسب که نیست....موی آدمه! 
    چیستا گفت : آخه مسخره تر از این صحنه هست ؟! 

    اگه الان یکی بیاد تو ؛ چی فکر میکنه ؟ 
    شهرام برای آزار دادن چیستا ؛ گفت: قربونت برم ؛ این پایین موهامو ؛ محکمتر برس بزن ! 

    چیستا گفت : کوفت! 
    و چنان برسی زد که داد شهرام در آمد ؛ خنده ام گرفت! 

    مهتاب داد زد : با بچه م چیکار داری؟ا 
    چیستا گفت : هیچی ! فقط گفتی موهاشو شونه کنم ؛ 

    مهتاب سریع برس را از دست چیستا گرفت ؛ گفت : اذیتش میکنی؟ میزنیش؟؟؟ دردش گرفت....حتما تو انداختیش تو اون کمد؟...... 
    چیستا ؛ کمی مضطرب گفت : من؟ نه! 
    رو به من کرد و گفت : پس کار تویه ؟ 
    ترسیدم ؛ 

    شهرام گفت: مامان ؛ این خانم ؛ اونموقع ؛ اونجا نبود... 
    مهتاب گفت : پس کار هیولاست؟!.... 
    هر سه ؛ باهم گفتیم : بله ! و نفسی کشیدیم... 

    گفت : پس چرا خواهر منو گرفت ؟ چرا هیولا با خواهر من عروسی کرد ؟ مگه شبنم نمیدونست؛ اون با ما چه کرده ؟! 

    چیستا و شهرام لال شدند و به هم نگاه کردند. 

    نفسم سنگین شد ؛ گفتم: اون هیولا که شهرامو انداخت تو کمد؛ همون که شما رو اذیت کرد ؛ با شبنم شما عروسی کرد؟ 
    گفت : آره ؛ یه توله هم خدا بشون داد! یه دختر ! اسمش چی بود؟! 



    چیستا یثربی 

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن 


    قسمت شصت و چهارم 
    چیستا یثربی 




    مهتاب گفت : اسم دختره چی بود؟ میخواستم کاری وحشیانه انجام دهم ؛ میخواستم به همه ی ترسها و شکها پایان دهم. 
    گفتم: "من نلی ام !..." 

    انگار تازه متوجه حضورمن شد. 

    گفت : تو نلی هستی ؟ نلی کیه ؟ 
    گفتم : همسر رسمی پسرتونم... 

    مهتاب به شهرام نگاه کرد و گفت : راست میگه ؟ 
    شهرام گفت : بله...میخواستم خودم بتون بگم ؛ 

    ولی..مهتاب کف زمین نشست ؛ گفت : همه چیز عین گذشته ست...و من گذشته رو دوست ندارم... 
    تو چقدر شکل منی دختر ...! بیشتر ؛ شکل یکی دیگه....بگذریم!... 

    مطمینی زنشی یا از این دخترایی هستی که آویزونشن ؟ از وقتی به دنیا اومد و چشماشو دیدم ؛ به پدرش گفتم : این چشما بلای جونش میشه ؛ شد!.... 

    همیشه یه عده زن و دختر ؛ دنبالش بودن ؛ حتی معلماش میپرستیدنش... 
    از بس اذیت میشد ؛ به پسرم گفتم : همه جا بگو من مرد نیستم ! بدتر شد؛ مردا دنبالش افتادن !... 

    حالا تو دختر ؛ با این چال گونه ت ؛ منو یاد یه نفر انداختی...یاد چاه یوسف.... 

    گفت : مادرم؟ خواهر شما ؟! شبنم ؟ 
    گفت : شبنم ؛ مگه تو شبنمو میشناسی؟ 
    سکوتی کرد و ادامه داد : 
    دختر خاله ی مادرم بود، نمیخواستم کسی راجع بش بدونه!  همه جا میگفتم خواهرمه ! چون مثل دو تا خواهر ؛ بزرگ شدیم. 
    باز پرسیدم : شبنم خانم ؛ فوت کردن درسته؟ مادر واقعی من بودن ؛ نه؟ مهتاب کنار پنجره رفت ؛ 

    گفت : از اینجا تا چشم کار میکنه ؛ برفه! جاده لال میشه ؛ کر و کور میشه ؛ وقتی برف میاد... 

    اما برفو میشه تحمل کرد! 
    فشار آب توی ریه؛ خیلی سخته! 
    مادرم تحمل کرد؛ اونجا کنار سد کرج؛ روی زمین جون داد و زنده موند ؛ چون عاشق بود ؛ عاشق شوهرش ؛ پسر همسایه شون ؛ که هنوز نمیدونست مرده و عاشق من که تو شکمش بودم ! 

    شش ماه و نیم قایمم کرده بود.....رفته بود پیش خاله ش تو شهرستان ؛ 
    گفت ؛ حامله شده ! پسره داره پدر مادرشو راضی میکنه برای ازدواج... خاله بش پناه داده بود.به شوهر بیمارش، هیچی نگفته بود. 
    شوهر خاله ؛ همیشه مریض بود. 

    خاله ؛ لباسای گشاد؛ تن مادرم میکرد. بیرونم چادر سرش میکرد.کسی شک نکرد حامله ست! 
    روز عروسی لباسش انقدر گشاد بود و اون انقدر ریز جثه ؛ که باز کسی؛ چیزی نفهمید ؛ 
    از اون جام که به طرف جاده چالوس؛ بعدم یه راست ؛ ته رودخونه ! دهه چهل لعنتی! 
    "وارطان سخن نگفت!"... 
    ورد زبونا بود.... 


    شهرام گفت: 
    مادر بزرگ زنده موند ؛ ولی تو خونه دیگه راش ندادن! پدر مادرش ؛ خیلی متعصب بودن.ترجیح میدادن چنین دختری مرده باشه تا بایه بچه تو شکمش برگرده ؛ اونا درو باز نکردن! 
    یه دختر کوچیکتر داشتن؛ میترسیدن برای اونم حرف دربیاد. 

    مهتاب گفت: ولی مادرم قوی بود ؛ منو تنهایی به دنیا آورد، 

    قاضی نیکان یه اتاق براش اجاره کرد؛ خیاطیش خوب بود. با خیاطی زندگی میکرد؛ 
    کم کم لباس عروس، سفارش گرفت ؛ رفت پیش خاله ش. در آمدش خوب شده بود؛ باهم کارو ادامه دادن. 
    شوهر خاله ش مرده بود.دو تا زن تنها، باهم خیاطی رو راه انداختن.من و دختر خاله ی مادرم ؛شبنم ؛ با هم بزرگ شدیم. 

    شبنم ؛ مهربون و قشنگ ؛ انگار همیشه میخندید . مثل هم بودیم ! 
    من به چال گونه ش میگفتم : چاه یوسف.... 
    داستانشو خاله برامون تعریف کرده بود! 



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۰/۱۳۹۵   ۱۲:۵۹
  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن 


    قسمت شصت و پنجم 
    چیستا یثربی 




    من و شبنم ؛ مثل دو تا خواهر بودیم ؛ ولی اون ؛ چهار پنج سال بزرگتر از من...با هم زندگی میکردیم ؛ درس میخوندیم و قاضی نیکان همیشه به ما سر میزد ! 
    خیلی وقتا برای من ؛ عروسک و خوراکی میاورد و برای شبنم ؛ لباس و کتاب ... تا اینکه اون اتفاق افتاد. 

    شهرام گفت : لازم نیست بگی مامان !...الان نه ! 
    مهتاب گفت : دیگه دلم تحمل هیچ باری رو نداره ؛ هیچ رازی ! جلومه ؛ مگه نمیبینی ؟ میبینمش ! شبنمو میگم... 

    مهتاب از پنجره ؛ به جاده برفی نگاه کرد؛ اشاره به آن دورها کرد 
    و گفت : پالتوی پشمیشو میبینی؟ انگار داره بر میگرده. از یه راه طولانی ؛ یه راه چهل ساله....آره ؛ خودشه....شبنم منه... 

    شهرام دست مادرش را گرفت : لازم نیست بگی ؛ داری اذیت میشی ! بسه ! 

    مهتاب گفت : چرا همیشه شبه؟! 
    اون وقتم ؛شب بود که اومدن بردنش... 
    من چهارده سالم بود ؛ شبنم هجده ؛ شبونه ریختن تو خونه ؛ اوایل دهه پنجاه...مثل "فریاد زیر آب"..... همه ی صداها تو گوشمه...ولی انگار ؛ از زیر آب.... 

    همه چیز رو ویران کردن ؛ کتابا ؛ لباسا ؛ عکسا ؛ لباس عروسای سفارشی... 
    هنوز صدای جیغای خاله تو گوشمه ؛ 
    میگفتن شبنم با دوستاش یه شبنامه در میارن و بین مردم پخش میکنن ! میگفتن رییسشون شبنمه !! 
    شبنم؟! اون که فقط برای معلمی داشت درس میخوند..... 

    بردنش ؛ من جیغ زدم ؛ به پای شبنم آویزون شدم ؛ 
    گفتم ؛ منم باش ببرید.... 
    با لگد پرتم کردن کنار ؛ شبنم برگشت ؛ فقط به من لبخند زد ؛ چال گونه ش مثل یه داغ ؛ قلبمو سوزوند ! 
    خاله بیهوش شد. 
    مادرم ؛ مریض شد ؛ ولی با مریضی به خونه و خاله میرسید ؛ باید لباسا رو تحویل میداد. 
    یکی از ما ؛ باید سر پا میموند و اون ؛ مادر من بود ؛ همه جا دنبال شبنم گشتم... 
    کارم شد از صبح تاشب گشتن و به این و اون زنگ زدن. 
    از این زندان به اون زندان؛ هر چند اون شهر دو تا زندان بیشتر نداشت که به یه دختر بچه ی چهارده ساله ؛ جواب درست نمیدادن.... 

    اثری ازش نبود ؛ انگار هیچوقت وجود نداشت ؛ مثل یه فرشته که فقط ما باور کرده بودیم وجود داره ! 
    خاله ی مامان ؛ که منم بش میگفتم خاله ؛ اصلا حال خوبی نداشت. قاضی خودشو سریع رسوند شهر ما ؛  من و قاضی نیکان ؛ از صبح تاشب ؛ زندانا ؛ بیمارستانا ؛ حتی پزشک قانونی رو سر میزدیم... 

    کس دیگه ای رو نداشتم . 
    قاضی خودش خواست کمک کنه ؛ زنگ زدن...گفتن جسد یه دختر جوون پیدا شده ؛ یه شهر اونورتر ؛ تو رودخونه.... مشخصاتی که گفتن به شبنم میخورد ؛ ظاهرا خیلی بد شکنجه ش داده بودن و بعد انداخته بودنش تو آبهای سرد رود.... 
    من بی اراده ؛ تو سرد خونه ؛ دست قاضی رو ؛ که بیست و سه سال ؛ ازم بزرگتر بود ؛ گرفتم . 
    اون لحظه ؛ اون مرد ؛ همه کس من بود. 
    دختر رو از قفسه ی سردخونه ؛ بیرون آوردن. 
    صورتش له شده بود ؛ اما موهای شبنم بود ؛ با همون زخم روی انگشتش...یه گل سر به ما دادن ؛ رز قرمز ! 
    گفتن این به سرش بود ؛ من براش خریده بودم ! 

    همونجا تو بغل قاضی نیکان ؛ از حال رفتم... 
    دیگه چیزی یادم نیست ؛ 
    جز اینکه ؛ وقتی چشمامو باز کردم ؛ تو خونه ی قاضی بودم ؛ تهران!... 
    میدونستم خیلی طرفدار داره ؛ ولی با وجود اینکه سی و هفت سالشه ؛ زن نداره. 
    خونه ش گرم و آرامش بخش بود. 
    به من یه لیوان شیر داغ داد 
    و گفت : از وقتی به دنیا اومدی ؛ کنارت بودم ؛ همیشه دختر خوبی بودی ؛ حالا من و تو یه راز مخفی داریم ! 
    اونا میگن جسد شبنمه ؛ با کالبد شکافی موافقت نکردن ؛ دستور از بالا اومده. گفتن بی سر و صدا خاکش کنید.  نباید به مادر و خاله ت بگیم ؛ وگرنه میمیرن ؛ میفهمی؟ نباید امید رو ؛ ازشون بگیریم.... 

    بغضم ترکید. 
    اونم بام گریه کرد.... 
    سرمو گذاشتم رو سینه ش....جای پدری که نداشتم ؛ رو سینه ی اون گریه کردم ؛ 
    انگار سبک شدم. 
    انگار خیلی چیزا تو دلم جمع شده بود ؛ 
    وقتی سرمو بالا کردم ؛ دیدم بهم خیره شده ؛ نگاهش مثل همیشه نبود... 
    چشاش پر اشک بود ؛ گفت : چهارده سال ؛ لحظه به لحظه تو ذهنم بودی...از وقتی به دنیا اومدی تا حالا.....تو این دنیای بیرحم ؛ تنهات نمیذارم عزیز من...قول میدم.... 
    اگه شبنم زنده باشه ؛ برات پیداش میکنم ؛ 
    حتی اگه خودم بمیرم بت قول میدم. باور میکنی ؟... 

    چنان احساس زیبای عاشقانه ای در نگاه نمناکش بود که گفتم : باور میکنم... 

    کاش باور نمیکردم! 
    کاش باور نمیکردم.... 



    چیستا یثربی

  • ۱۵:۱۵   ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت شصت و ششم
    چیستا یثربی 



    یه چیزایی رو نمیتونی درست کنی ؛ هر چقدرم که دلت بخواد؛ ولی شاید یه چیزایی رو بتونی ! وقتی مهتاب ؛ مادر شوهرم ؛ داستان خودش و شبنم را تعریف کرد ؛ مدام یاد صدای چیستا و شهرام می افتادم که پشت درخت به هم میگفتند : این چه سرنوشتیه آخه؟ حالا چیکار کنیم؟ چرا آن لحظه فکر کردم درباره ی من حرف میزنند؟! چرا فکر نکردم درباره ی کس دیگری حرف میزنند ؟! چرا فقط حواسم به خودم بود؟
    چرا دنیا ؛ برایم فقط من و شهرام نیکان شده بود ؟ 

    چرا به کمی عقبتر یا جلوتر از خودم ؛ فکر نمیکردم؟ و چرا اصرار داشتم که حتما با نیکان ؛ فامیل هستم و آنها از من پنهان میکنند؟ از شباهت خودم با عکس مهتاب یا همان "شبنم" که سهراب میان اسناد قدیمی شورای ده پیدا کرده بود ؛ این فکر در من پا گرفت؛ اما وقتی خودش را دیدم ؛ و حس کردم پیری خودم را میبینم ؛ دوست داشتم که یک راز ؛ این وسط ؛ نهان باشد! رازی که مرا همپای شهرام کند؛ مرا به او نردیکتر کند؛ فامیلمان کند.
    وقتی دیدم چیستا و شهرام آن سوی درختهایی که پنهان شده بودم ؛ درباره رازی که پدر خوانده ی من گفته بود ؛ پچ چ میکنند ؛ دیگر مطمین شدم درباره ی من است! اما چرا یک لحظه هم فکر نکردم که میتواند درباره ی من نباشد!
    خودخواه بودم...وقتی مادر شهرام ؛ داستانش را تا آنجا گفت که قاضی نیکان ؛ به او قول داد که شبنم را اگر زنده باشد؛ حتی به قیمت جانش برایش پیدا کند ؛ موهای تنم راست شد...عشق این بود!"حتی اگر جان خودم را از دست بدهم"!


    چقدر با این شدت و نوع عشق ؛ غریبه بودم ! دلم نمیخواست مادر شهرام الان ؛ بقیه ی داستانش را تعریف کند؛ داشت رنج میکشید.حس میکردم مثل یک برگ خشک پاییزی ؛ روی پنجره چسبیده و هر آن ؛ خرد میشود ؛ به شهرام گفتم: مادرت باید یه چیزی بخوره و استراحت کنه؛ چیستا متوجه شد؛ گفت: منم باید برم؛ وگرنه به تاریکی جاده میخورم؛ گفتم: سهراب میرسونتت؟ گفت: نه ! از دیشب که منو تا دم اتاقش برد؛ دیگه ندیدمش...فکر کردم شیفت داره؛ نمیدونم کجاست! چیستا رفت؛ اما قبل از رفتن؛ لحظه ای ایستاد.به سمت مهتاب رفت؛ او را محکم در آغوش گرفت ؛ سرش را بوسید و رفت.


    مهتاب مثل یک عروسک که کوکش تمام شده باشد، روی زمین ؛ بیحرکت بود. چیستا رفت.به نیکان گفتم ؛ نمیخوام بپرسم پدرت شبنمو پیدا کرد یا نه ؟ میدونم نسبت خانوادگی با تو ندارم ؛ و این شباهت کاملا تصادفیه!من هیچی از کسی نمیپرسم ؛ مگه خودش بخواد بهم بگه! فقط یه چیزی رو بگو ! مادرت؛ بچه ش مرده....درسته؟ منظورم بچه اییه که از اون هیولا...شهرام گفت: دستاشو بستن که بلایی سر خودش نیاره؛ حاجی سپندان ؛ تو خونه ی خودش مراقبش بود... به پدرم قول داده بود مراقب زن و بچه ش باشه.کی در رو روی مادرم ؛ باز کرد! نمیدونم...فرار کرد!



    چیستا یثربی

  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت شصت و هفتم
    چیستا یثربی 



    شهرام از پنجره بیرون را نگاه کرد ؛ نفسی کشید و گفت: هر کی در رو ؛ روی مادرم باز کرد ؛ دستاشم باز کرده بود...کاری کرد که اون زن فرار کنه ؛ بچه بزرگ شده بود ؛ دیگه راهی برای خلاص کردنش نبود ؛ مگه با هم میرفتن...مادرم خودشو پرت کرد ته دره ی برفی ؛ بچه رفت ؛ مادر سرش آسیب دید ؛ ولی، برف تازه ؛ نجاتش داد ؛ محلیا زود پیداش کردن.... ما که رسیدیم ؛ برف پر خون بود ، تو بیمارستان ؛ بچه رو مثل یه عروسک خونی ؛ تیکه تیکه ازش کشیدن بیرون ؛ دختر بود... تیکه های جسد رو بش نشون ندادن ! حاجی سپندان برد یه جا خاکش کرد ؛ بعد کم کم مادر اینجوری شد ؛ مدام صدای گریه ی نوزاد میشنید...از تو تپه ها ؛ دره ها ؛ از همه جا...و دیگه خوب نشد! قرار بود یواشکی از ایران بریم ؛ نشد ؛ مادرم برای اینکه درداش یادش بره ؛ کم کم ؛ هویتشو انکار کرد ؛ شد یکی دیگه ؛ اگه بش میگفتن مهتاب ؛ میگفت من شبنمم!...حتی به منم نمیرسید ؛ میگفت: من خواهرتم ؛ مادرت که نیستم!... رنجایی که تمام زندگیش کشیده بود ؛ زبون باز کرد و بلعیدش...
    گفتم :پس اینکه میگفت؛ اون هیولا با شبنم ازدواج کرده؟....

    شهرام خندید : کدوم شبنم؟! مگه اینا دیگه شبنمو پیدا کردن؟!
    میدونم پدرم قبل و بعد از تولد من؛  خیلی گشت؛ اثری از شبنم نبود ! انگار آب شده بود رفته بود تو زمین... یا شاید همون دختر مرده بود که صورتشو له کرده بودن ؛ به هر حال ؛ دیگه ردی ازش نبود ؛ شاید مادر ؛ توی ذهنش داستانی ساخت که خودشو آروم کنه! خودش شد شبنم!...ولی کدوم شبنم؟... تنها شبنمی که موند ؛ اسمیه که مادرم ؛ یعنی مهتاب بیچاره ؛ روی خودش گذاشت و فکر میکرد؛ همون شبنم ؛ دختر خاله شه ؛ که بش میگفت خواهر! 
    شبنم کجاست؟ فقط من بودم و خودش! 
    گفتم و حالا من!....
    میدونم خیلی عذاب کشیدی؛ ولی لااقل میدونی پدرو مادرت کین!

    من حتی نمیدونم کین؟! نوزاد بودم که مردن؛ میگن تصادف بوده ؛ اما یه بار یواشکی چیزی شنیدم که یادم نمیره! پدرخونده م داشت به مادر میگفت: این بچه هیچوقت نباید بفهمه ؛ وگرنه ممکنه روش اونا رو ادامه بده ؛ پدر خونده م به تو چی گفت که چیستام میدونست؟...

    شهرام خندید و گفت: چرا نمیای تو بغلم یه دقیقه؟... سرم را روی سینه اش گذاشتم ؛ مادرش خواب بود ؛ شهرام گفت: بوی دریا میدی ! گفتم : شاید!...
    آدم خودش ؛ بوی خودشو نمیفهمه! تو هم بوی جنگلای شمالو میدی ؛ جنگلای  دم صبح... گفت: چرا هی میخوایم بدونیم ما کی بودیم؟ فامیل بودیم ؟ نبودیم ؛ اصلا هر چی بودیم ؛ گذشته مرده...الان کنارهمیم ؛ خوشبختیم ؛ همین کافی نیست؟ عمرکوتاهه نلی جان من! 
    قبرامون از هم جداست ! چرا اینجا رو ول کنیم ؛ هی تو گذشته بگردیم ؟ خواستم جوابش را بدهم ؛ نگذاشت! 

    بلد بود آدم را چطور ساکت کند ! درست در همان لحظات بود که حس کردم چیزی میداند...درست درهمان چشمان پر آتشی که آنقدر نزدیکم بود ؛ خودم را دیدم ؛ کوچک و بی پناه !....شبیه یک دخترک بی هویت....و شهرام ؛ در عشق ورزیدن به این دخترک بی هویت ؛ چقدر ماهر بود! ... قلبم تند و تند میزد و شهرام ؛ هر چقدر سعی میکرد من بیشتر فراموش کنم ؛ بیشتر مطمین میشدم ؛ چیزی میداند... گفتم: ببین ؛ مادرت بیدار میشه!

    گفت: پس بگو دوستم داری! گفتم: اول تو بگو ! گفت : جون منی تو ؛ نلی... ! گفتم : خب حالا من میگم ! بازویش را بوسیدم.
    گفت: چیه؟! 
    گفتم: ؛من کیم؟ کی دوستت داره؟ فامیل نلی تو چیه ؟!.....



    چیستا یثربی 

  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت شصت و هشتم
    چیستا یثربی




    -بیداری شهرام؟ 
    -"آره"...
    "چشمات بسته ست که...
    _" بیدارم!" .....

    میگم مگه آدم چی از دنیا میخواد ؛ جز یه ذره عشق ؟

    فقط یه ذره؛ همین که بدونه دوسش دارن و خودشم کسی رو دوست داره ! همین کافیه...من چیز بیشتری نمیخوام. هیچوقت نخواستم؛ اما چرا همین کمم؛ به آدم نمیدن؟ شهرام با چشم بسته گفت : من بهت عشق میدم!....نمیدم ؟ 

    گفتم :واقعیه؟ گفت: چی؟ گفتم: همه ی اینا....همه ی اینا که داره اتفاق میافته؟...یکی بزن تو گوشم تا بدونم واقعیه ! خواب دیدم که همه ش یه خوابه؛ ما هیچوقت اینجا نیامدیم ؛ هیچوقت عاشق هم نشدیم ؛ من هیچوقت سرمو رو سینه ی تو نذاشتم ؛ تو رو شونه ی من گریه نکردی ! همه ش خواب اون دو تا ماهیه؛ که تو آکواریوم تاریک یه خونه ی خالی ؛ گرفتار شدن!


    خواب دو تا ماهی که هی دور هم میچرخن و خواب میبینن.

    اونا بیدار نیستن...تو خواب دور هم میچرخن ؛ فکر میکنن عاشقن ؛ 
    اما اصلا همو نمیبینن! اونا عاشق رویاشونن !!!



    شهرام یک چشمش را بازکرد ؛ دنیا روشن تر شد ؛ گفت: چه خوابایی میبینی تو ! گفتم : تو خواب نمیبینی؟!

    گفت:چرا،؛ گفتم : خواب چی؟ گفت: بیخیال!
    گفتم: نه جدی! گفت: 

    نمیتونم بگم؛ حتی از گفتنش ؛ وحشت دارم ! نباید تعریفش کنم.....

    گفتم: انقدر بده؟ بدتر از مال من؟ گفت:گمونم آره؛ ...
    گفتم، فامیل من اونی بود که تو گفتی؟....

    گفت :آره؛ گوهری....شناسنامه ت ؛ کنارت بود؛ وقتی پیدات کردن ؛


    با خودم چند بار گفتم ؛ گوهری! گوهری؛ گوهری.... سخته بش عادت کنم! یه عمر ؛ بم گفتن نلی صالحی...یه دفعه میشی گوهری!.... شهرام گفت: ساعت چنده؟ 
    ما چقدر خوابیدیم؟
    گفتم:،غروبه! نیم خیز شد ؛ گفت:.. چرا انقدر خوابیدیم؟ چیستارفته ؟ نشد خداحافظی کنیم؟!

    مادرم چی؟ شهرام از روی زمین ؛ کاناپه را نگاه کرد،گفت: نیست که
    !مادرم رفته! گفتم:

    گمونم توی خواب صدای در شنیدم ؛ تو باید به رفتناش عادت کرده باشی... اون به خاطر کشتن بچه ش؛ تا آخر عمر؛ فقط میره و میره...هیچ جا نمیتونه بمونه ؛ و همیشه داره میگرده ؛ دنبال بچه ای که نیست! گفت: توی برف؛ یه زن تنها با اون لباس نازک...باید برم دنبالش !


    گفتم : کدومیکیشون؟ گفت: منظورت چیه؟ 
    گفتم : با مادرت کار داری یا چیستا؟ گفت: دوتاشون!

    گفتم :و نلی گوهری؟ چی؟


    سرم را بوسید و گفت:نلی گوهری ؛ فعلا شام میپزه تا من برگردم ؛ مردم از گشنگی!

    شهرام رفت ؛ دیدمش که کتش را پوشید؛ پوتینهایش را به پا کرد و سریع دوید ؛ حس کردم همه عمر ؛ در حال دویدن بوده. دنبال مادرش، پدرش یا آدمهای مختلفی که نتوانسته نگهشان دارد.

    شهرام رفت و نلی گوهری را با نلی صالحی تنها گذاشت.من هنوز زیاد نلی گوهری را نمیشناختم ؛ وقتی از شهرام پرسیدم نلیه تو کیه؟! فامیلش چیه؟ گفت:نلی گوهری..... 

    گفتم: پدر مادرش کین؟ گفت: نمیشناسم! یه زن و مرد که یه روز پاییزی؛ نوزاد سه ماهه شونو؛ پشت در یه خونه ؛ میذارن و میرن! نوزاد معتاد بوده : اون نوزاد ؛ تو بودی! پشت در خونه ی الانتون ؛ خونواده صالحی.......

    پدرخونده ت بم گفت!.....دو روز بعد از بیمارستان...اومد پیشم ؛ و ماجرای تو رو گفت ؛ میترسید باز اذیت شی ! اون دوستت داره....□




    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست
    بانو نازمین جون من ی نظر بدم؟
    همون اول نویسنده نوشته بود ک این ی عشق خالص و پاک هستش... من فکر میکنم این بیشتر ی حماقته تا یک عشق خالص!... برای باره دومی ک طرف رو میبینی عاشقش بشی زنش بشی و ... با اینکه یکبار هم ضربه ازدواج بی فکرانه رو خورده بود ....
    ولی داستان جالبی داره ... دیشب همه شو خوندم ....
  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    رهام دنیز
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت شصت و نهم
    چیستا یثربی




    چرامیذارنش پشت درخونه مردم؟ شهرام بادرد عمیقی گفت :گمونم معتادش کرده بودن ؛ بچه بیچاره رو...مثل خودشون!

    اون یکی خونواده ؛ خودشون یه بچه داشتن ؛ اما دلشون برای اون نوزاد معتاد سه ماهه سوخت ؛ بردنش دکتر ؛ گفت: معتادش کردن بیرحما...جدال مرگ و زندگی بود برای نلی گوهری.....
    نلی صالحی هنوز وجود نداشت. فقط روحش بود ؛ وایساده بود و جدال مرگ و زندگی رو نگاه میکرد...نلی گوهری زنده موند ؛ و نلی صالحی شد!...


    تاریخ همه ی اینا کی بوده شهرام؟

    گفت: هفتاد!...سالی که خانواده صالحی ؛ نلی کوچولو رو به فرزندی قبول کردن ؛ نلی گفت: تو میدونی پدر مادرم کین؟ شهرام جواب نداد! یادم میاید گفته بود : سوال بسه...!

    حالا میخوام یه کم چشماتو نگاه کنم...هردو به هم خیره شدیم ...


    .نلی گوهری درونم ؛ناگهان ؛ به گریه افتاد.شهرام گفت؛ چیه ؟! ؛ گفتم : پدرو مادر نوزاد معتاده ؛ کی بودن؟ چرا بچه شونو ؛ معتاد کردن؟ گفت:پدر مادرای معتاد؛ گاهی اینکارو میکنن...

    نلی گفت: پدر مادرم معتاد بودن؟ هنوز زنده ان؟ شهرام گفت: گمونم آره....
    من نمیشناسمشون! چیستا میگفت : خودت میشناسیشون...فقط نمیدونی پدر مادر واقعیتن!


    خدایا من میشناسم؟ پدر ؛ مادر خونده ی من ؛ با کسی معاشرت نمیکردن...یاد حرف مربی ام در دفترکار آموزی حسابداری افتادم : مردی جا افتاده؛ جذاب و سخت گیر !و به من گفت: تو با استعدادی دختر.... اسمت چیه؟ " نلی آقا ؛ نلی صالحی"
    ..نگاهش پدرانه شد. همه بچه ها از حسادت نگاهم کردند! آن موقع سرنوشت شوم خودم را پیش بینی نکرده بودم! روز سوم به من یک اتاق جدا دادند و سوپروایزری که اختصاصی من باشد..خدایا فامیلشان گوهر نژاد بود!..یعنی فامیلشان را عوض کرده بودند؟ یعنی من فررند آنها بودم؟




    چیستا یثربی

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتادم
    چیستا یثربی




    چرا نمیاد؟چرا شهرام نمیاد؟ چند تا دیگه قرص بخورم؟ مگه نمیدونه نباید استرس بگیرم؟ چرا گوشیشو خاموش کرده؟ چرا چیستا جواب نمیده؟

    شام سرد شد.هی راه میرم ،هی راه میرم...
    نمیاد.

    من از این خونه وسط برف میترسم؛؛ از شب میترسم ؛ هر چی چراغ بوده روشن کردم ؛ حتی چراغ ایوونو ! نمیاد! به کی زنگ بزنم؟

    خدایا!درد....حالم الان بد میشه! نگفت انقدر دیر میاد! کجاست؟اتفاقی نیفتاده باشه!

    بالاخره اومد! پس چرا کلید میندازه؟میدونه در بزنه باز میکنم....


    این کیه کلید داره! علیرضا وارد شد.

    طوریکه انگار به خانه ی خودش وارد میشود.

    آنقدر ترسیدم که یادم رفت شالم را بردارم. گفت:لازم نیست محرمیم ؛ هووهستیم ؛ نه؟ و زد زیرخنده؛

    گفتم: از خونه م برو بیرون!

    گفت:خونه ی تو ؟ اینجا خونه ی من و شهرامه.،،

    گفتم : من زنشم ؛ میدونی؟...

    گفت؛ منم بودم میدونی؟.....
    .خیلیای دیگه هم شاید بودن..نمیدونی!.. چون تو شناسنامه نبوده.خب حالا چرا گارد گرفتی؟امشب نمیتونه بیاد.

    گفتم: چی؟ و مجبور شدم بنشینم.

    گفت:حال مادرش بده.مونده خونه ی ما ؛ پیش داداشم ؛ که عقد تون کرد.حاجی سپندان کوچک ! بعد از فوت آقای خدا بیامرزم ؛ داداشم همه کاره ی این دهه...

    گفتم ؛ خب.تو اینجا چیکار میکنی؟

    گفت: شب میتونی تنها بمونی؛ بمون...

    گفتم :گمشو بیرون! میخوای شب بمونی اینجا ؟!

    گفت: نکنه تو میخوای بیای خونه ی ما؟

    گفتم: داداشت ما رو عقد کرد ؛ پس همه چیز رو میدونه!

    گفت: فقط اون میدونه؛ چون فقط اون درباره ی عمل من میدونه! به کل خانواده بگیم تو کی هستی؟ کنیز شهرام؟ مادرش؛ هر چند وقت یه بار دچار حمله ی عصبی میشه.شهرامو میبینه آروم میشه.

    گفتم: چرا زنگ نزد ؟

    گفت : لابد حواسش نبوده !

    گفتم: داری دروغ میگی! میتونست یه زنگ بزنه؛ خبربده؛ خندید؛

    گفت:؛ فکر کردی چقدر براش مهمی؟ این پسر ؛ مادرشو نگه داشت ؛ نه مادرش؛ اونو...الان مادرشو ول نمیکنه بیاد سراغ تو. توی ده ؛ من یه چادر میندازم رو سرم ؛ هیچکس منو نبینه. بعضیا فکر میکنن دختر حاجیه؛ سلام میدن؛ اما تو خونه ؛ مشکل داریم ، فقط داداش میدونه من عمل کردم. زن و بچه ش و خواهرا منو زن شهرام میدونن ؛

    گفتم : دروغ میگی میخوای من نیام اونجا...امکان نداره خونواده تون ندونن! پدرت شاید ؛ ولی ایشونو که خدا رحمت کنه.....بقیه میدونن.منو ببر اونجا ! بگو پرستارم؛ هر چی!

    گفت: داره حسودیم میشه؛ خیلی دوسش داری ؛ نه؟ حتی یه شب نمیتونی ازش دور باشی! تو هیچی از ما نمیدونی ؛ حتی از شهرام! یه دختر بیخانواده بودی که خودتو قالبش کردی!

    گفتم:به تو چه؟جریان عقد ما رو اصلا تو از کجا میدونی؟ قرار بود مخفی باشه.

    گفت:چیزی تو دنیا درباره شهرام هست که من ندونم؟ یه رازی رو بهت میگم...اونی که دستای مادر شهرامو باز کرد ؛ من بودم.بچه اون حرومزاده باید میمرد!

    من دستاش و در اتاقو باز کردم
    من اون روز اونجا بودم ؛ آذر ده ساله.....


    اون.هیولا رو دیدم و رنجی رو که مادرش کشید.از اون مرد ؛ نباید بچه ای به دنیا میاورد....

    این منم که تصمیم میگیرم ؛ نه حاجی سپندان بزرگ و کوچک !




    چیستا یثربی

  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتاد و یکم
    چیستا یثربی




    علیرضا گفت: من اونجا بودم ؛ ده سالم بود؛ رنج اون زنو دیدم ؛ اون هیولا رو هم دیدم...

    بچه ی اون حرومزاده نباید به دنیا میامد! آقام مخالف سقط بود ؛ میگفت بچه ؛ چهارماهه که شد ؛ تازه مطمین شدیم مال اون مردکه ! گرچه خود مهتاب خانم ؛ بنده خدا از اول میگفت...ولی بچه الان دیگه روح داره ؛ کشتنش گناهه! 

    اما به نظر من ؛ گناه اینه بچه ای رو به دنیا بیاری که دوسش نداری ؛ که موقع شیر دادنش ؛ تنت بلرزه ؛ که هربار دلت بخواد بمیری ولی نبینیش ! من درو رو مهتاب باز کردم ؛ که اگه میخواد بچه رو خلاص کنه؛ بره؛ حتی اگه خودشم بمیره! مرگ به بعضی زندگیا ؛ شرف داره ؛ حالا چرا اینجوری نگام میکنی؟ از من میترسی؟
    گفتم: تو خیلی بدبختی ! چرا باید ازت بترسم؟ تو چسبیدی به شهرام که بدبختیت یادت بره ! چون اون روی همه تاثیر میذاره و تو هیچی نیستی ! چسبیدی به اون که هویت بگیری ! حالا با افتخارم ؛ راجع به گذشته حرف میزنی! الان زندگی مهتاب ؛ با کشتن اون بچه ؛ خوبه؟ خیلی آرامش داره؟! 

    اصلا به تو چه؟ کی گفته تو جای خدا تصمیم بگیری؟ داد زد : خدا؟ کدوم خدا؟ خدایی که نمیتونه تصمیم بگیره بنده شو زن خلق کنه یا مرد؟!

    مگه تقصیر من بود که اینجوری به دنیا آمدم؟ یه عمر از دو طرف تحقیر شدم ؛ زنا و مردا ! خدا ؛ وقتی اون هیولا ؛ روی مادر شهرام افتاده بود کجا بود؟ من اونجا بودم ؛ خدا کجا بود؟ من کمکش کردم لباس بپوشه ؛ خدا چیکار کرد؟ فقط نگاه کرد؟ خدا وقتی حکم پدر شهرام ؛ سه ساعته عوض شد و براش اعدام بریدن ؛ کجا بود؟ خدا وقتی شبنمو بردن و مهتاب به پاشون افتاده بود ؛ کجا بود؟ به من بگو ؛ اگه هست ؛ چرا وقتی لازمش داریم نیست؟ چرا وقتی فریادش میزنیم نیست؟ یا هست ؛ نمیشنوه! نمیخواد بشنوه.... شاید مال ما نیست ! شاید مال از ما بهترونه...شاید فقط صدای یه عده رو میشنوه !

    گفتم: مزخرف نگو ! وقتی اومدیم این دنیا ؛ تو کارت دعوت ننوشتن ؛ همه چی درسته و حله ! 

    گفت: جدی؟! خیلی احساس خوشبختی میکنی؟ چون شهرام دوستت داره ! یه روز بره سراغ یکی دیگه ؛ و مثل بقیه ولت کنه؛ زمین و زمانو ؛ چنگ میزنی ؛ چنون تو تپه ها داد بزنی و خدا خدا کنی که صد تا بهمن بریزه روت !

    چهارده سالم بود؛
    فقط چهارده! میفهمی؟ دیدم خدا کاری نمیکنه ؛ انگار نشسته ؛ فقط نگاه میکنه ! حکمشو ؛ خودم اجرا کردم ؛  دیدم اون زن چه عذابی میکشه ؛ حس گناه کشتن اون بچه هیولا ؛ و یاد شوهرش دیوونه ش کرده... شهرام پیش ما بزرگ شد. مادرش انقدر مریض بود ؛ غذا نمیذاشت جلوش ؛ ته باغ ما بودن...تو دو تا اتاق که حاجی بشون داد ؛ فرار کردم تهران. رد یارو رو ؛ با شماره ماشین نمیشد گرفت ؛ چهار سال گذشته بود ؛ و اون ماشین خودش نبود ؛ اما صاحب ماشینو پیدا کردم ؛ یه بازاری نزول خور خرپول ! فکر میکنی یه دختر بچه ی چهارده ساله که شکل پسراست ؛ چه جوری اون کثافتو به حرف زدن وادار کرد؟! خدا کاری کرد یا خودم؟ با لباس پسرونه رفتم ؛ شاگرد مغازه ش شدم ؛ هرکاری کردم که ازم خوشش اومد ؛ قاپشو زدم ! خدات ببخشه! 

    ولی حرف زد...! اون کثافت حرف زد....




    چیستا یثربی

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن 


    قسمت هفتاد و دوم 
    چیستا یثربی 




    علیرضا عرق صورتش را پاک کرد و گفت: آره ! خدای تو ببخشه ؛ ولی وقتی تو خواب و بیداری صداش کردم و جوابمو نداد ؛ ناچار شدم خودم وارد عمل شم . 

    ! اون نزول خور؛ خود شیطان بود ؛ همه جور کار خلافی میکرد ؛ همه جام آشنا داشت ؛ چند بار مواد داد ؛ براش اینور اونور بردم ؛ کم کم اعتمادش جلب شد ؛ یه چیزی میخواستم که باهاش تهدیدش کنم ؛ یه چیزی جای اسلحه که اگه حرف نزد ؛ بذارم رو شقیقه ش؛ ...بترسه! 

    اینجور آدما نونشون از خلافه ؛ واردن؛ راحت نم پس نمیدن! 
    کاری کردم منو ببینه ؛ شبا که کارش تموم میشد ؛ میگفتم : خسته این آقا ! مشت و مال میخواین ؟ 
    من بلدم... 


    کثافت! بلد بودم چه کار کنم خوشش بیاد ؛و اون اتفاق افتاد... 

    کثیف ترین اتفاقی که میتونه برا یه بچه چهارده ساله بیفته. تن در دادم ؛ گذاشتم ویران شم و توی ذهنم ؛ چهره معصوم شهرامو تجسم کردم و اشکایی که این همه سال ریخت ! وقتی بایکی رفیقی؛ تا آخرش هستی! میفهمی...نه ؛ نمیفهمی.... 


    به شهرام ؛ قول داده بودم انتقام مادرشو بگیرم! 

    زمینو چنگ میزدم و دلم میخواست اون مردک نزول خورو بکشم ؛ تحمل کردم ؛ گفتم من قربانی بشم بهتره ؛ تا شهرام!


    من هیچوقت؛ برای کسی مهم نبودم ؛ حالا یه مدرک میخواستم ؛ وقتی داشت شلوارشو میپوشید و هنوز با اون شکم گنده ش ؛ بالاسرم وایساده بود ؛ سریع دوربینو که کنارم قایم کرده بودم ؛ برداشتم و یه عکس ازش انداختم ؛ حجره نیمه تاریک بود ؛ فقط یه لامپ رو دیوار... اونم انقدر مست بود ؛ ندید ؛ اصلا نفهمید....فقط گفت : چی بود؟ 

    گفتم : هیچی...کلیدم افتاد ؛ شبا توی همون حجره میخوابیدم و به نقشه م فکر میکردم ؛ دیگه هر شب میامد سر وقتم ؛ اول همیشه مشت و مال میخواست ؛ میگفت: تو این کار استادی بچه ! دستای قوی خوبی داری ! 
    بعد یه شب که بد مست بود ؛ ازش پرسیدم ؛ اون ماشینو ؛ اونروز به کی دادی؟! شماره ی ماشینو گفتم و روزشو..... جا خورد! ... محکم خوابوند توی گوشم! 
    میخواست جلوی دهنمو بگیره خفه م کنه ؛ 
    داد زدم : من اونجا بودم ؛ ماشینتو دیدم ! 

    کمربندشو برداشت ؛ اومد طرفم ؛ عکسشو نشونش دادم ؛ گفتم حتی اگه منو بکشی ؛ بیست تا از این عکس ؛ دست دوستامه ! تو بازار پخش میشه ؛ زنتم میبینه! 

    منحرف آشغال به گریه افتاد؛ گفت؛سه تا بودن!... یه چیزایی گفت ؛ سن دوتاشون نمیخورد .گفت: اینا خطرناکن ؛ سراغشون نریا ! اجیر شدن... 

    سومی خود هیولا بود! رفتم درخونه ش ؛ زنش با چادر سفید درو باز کرد ؛ تپل وسفید و خوشبخت بایه بچه تو بغلش... 

    گفتم ؛ حاجی از بازار منو فرستاده ؛ خونه رو تمیز کنم ؛ آقاتون گفتن! زنگ زد شوهرش ؛ نتونست پیداش کنه..میدونستم... 
    چون زاغ سیاه شوهرشو چوب زده بودم ؛ اون ساعت کجا میره....زنگ زد به مردک نزول خور ؛ مردک جا  خورد اونور خط... حس کردم... 
    ولی مجبور شد تایید کنه. 

    گمونم میدونست شوخی ندارم! عکس فاجعه ش دستم بود ! چند کیلو تریاک و هرویین از حجره ی مردک دزدیده بودم ؛ نصفشو تو اتاقا جاسازی کردم؛ نصفشم تو ماشینی که ته باغ بود ؛ دویدم حجره ؛ گفتم ؛ ده شب هیولا میرسه خونه ؛ به پلیس از تلفن عمومی زنگ بزن ؛ گزارش بده ! 
    نزول خوره راضی نمیشد ؛ 

    گفتم: این آدمکشه ؛ مردک ! سر خودتم که ماشینو دادی ؛ میکنه زیر آب یه روز ! 
    زود باش! 
    ترسید؛ زنگ زد ؛ نیم ساعت بعد پلیس تو خونه ش بود....مواد رو پیدا کردن...همه رو ! هیولا رو بردن جایی که عرب نی انداخت. حکم اجرا شد... 

    مخلصیم داش شهرام! 




    چیستا یثربی

  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتاد و سوم
    چیستا یثربی 



    حکمش اعدام بود ؛ اما کلی آشنا داشت ؛ یه زندان مخروبه تو یه شهر پرت ؛ بیست سال ! به جرم اختلاس ؛ قاچاق ؛ضرب و شتم ؛ هر چی به جز کاری که با مادر شهرام کرد ؛ لعنتی! 

    وقتی میبردنش ؛ خودمو رسوندم اونجا ؛ زن تپلش گریه میکرد ؛ اونو دست بسته ؛ سوار ماشین کردن ؛ یه لحظه منو دید ؛ لبخند زدم و یه دستمال سیاه رو مثل چشمبند ؛ رو چشام بستم. نمیدونم فهمید یا نه! ولی رنگش پرید.حالم جا اومد!

    حالا نوبت نزول خوره بود ؛ میدونستم تا ابد دنبالمه...باید کارو یه سره میکردم ، وگرنه حتی تا ده ردمو میگرفت...چون بش گفتم ؛ من موقع بردن پدر شهرام ؛ اونجا بودم ؛

    گفتم : اومدم کوله پشتیمو ببرم... درو پشتم بست ؛ عکس و پول موادشو میخواست ؛ با سه تا کارگرش از قبل ؛ منتظرم بودن ! به جونم افتادن ؛ بامیله آهنی ....قصدشون کشتن بود ! بعدم میگفتن تصادفی سرش خورده به دیوار...یا اصلا جسدمو نیست و نابود میکردن ! از قبل میدونستم زنده م نمیذاره! زنش رسید ؛ عکس لخت شوهرش ؛ تو دستش بود! شب قبل داده بودم بش ؛ میدونستم زنه تنها راه نجاتمه! 
    زنه گفت: ولش کن کثافت بچه باز! نزولخوره رنگش شد گچ دیوار ! زنش یه مشت اسکناس گذاشت تو جیبم ؛ گفت؛ فرار کن! با اولین اتوبوس رسیدم ده؛ آقام؛ حاجی سپندان با شلاق اومد پیشوازم !
    نمیدونست کجا بودم یا چیکار کردم! فقط میدونست یه ماه خونه نبودم و فرار کردم  ! صد جا زنگ زده بود و دنبالم گشته بود...

    منو برد طویله ؛ شروع کرد زدن! داد نزدم تا شهرام و مادرش نشنون ! آقام میگفت: دادنمیزنی؟ فقط بگو کجا بودی؟ چیکار کردی آذر؟ راستشو بگو دیگه نمیزنم ! یونجه ها رو گازگرفتم ؛ گذاشتم بزنه ؛ دیدم اومد تو ؛ با پاهای کوچیکش؛ شهرام بود ! پیرهن حاجی رو کشید و گفت: نزنش حاجی! تو رو خدا! به خاطر من!

    حاجی چشمای معصوم اونو که دید؛ صلواتی فرستاد ؛ شلاقو پرت کرد و رفت.شهرام کنارم نشست.

    گفت؛ درد داری؟ 
    گفتم: نه دیگه؛ تموم شد!
    گفت: رفیقیم هنوز؟
    گفتم: آره؛ چطور مگه؟ 
    گفت: فکر کردم ولم کردی؛ رفتی!
    گفتم :
    تا آخر عمر ؛ کنارتم داداش ! دست دادیم!

    خب اینم حکم ! میبینی نلی خانم ! اجرا شد .... من تبدیل به نجاست شدم ؛ اما اجراشد! گفتم : تو نجس نشدی ! تو واسطه بودی که اون روز اونجا باشی؛ تو واسطه ی خدا بودی که به مهتاب کمک کنی ؛ خدا دوستت داشت که تو رو به بهانه ی چیدن توت فرنگی فرستاد اونجا تا باشی ؛ ببینی ؛ کمک کنی!

    تو نظر کرده شی...دعواش میکنی؟!

    سرش را لبه مبل گذاشت ؛ میلرزید ! گفت: یعنی از من بدبخت ترم ؛ کسی هست؟
    گفتم : تو خودتو ویران کردی ؛ برای یکی دیگه! به این میگن ایثار!.... شاید من روش تو رو انتخاب نمیکردم ؛ یعنی ابدا اینکارو نمیکردم ! اما خدا ؛ با قلبت کارداره که هنوز روشنه ! خاموش نشده علیرضا !نه به خودت فحش بده نه به خدا ! میشه توبه کرد! اون دوستت داره که تو رو ؛ سر راه شهرام گذاشت ؛ شهرامی که هیچکسو نداشت؛ علیرضا دستش را جلوی صورتش گرفت.گفت: دوسم داره خدا؟شروع کرد به گریه! داد زد: خدایا ببخش ! عقلم نمیرسید چیکار کنم باشون ! گند زدم به 
    خودم.. .منو ببخش. آشتی خدا جون...بیا آشتی کنیم خدا ! چنان گریه میکرد و خدا را صدا میکرد که من هم ؛ به گریه افتادم !




    چیستا یثربی 

  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتاد و چهارم
    چیستا یثربی 




    علیرضا هنوز داشت گریه میکرد که در زدند ؛ سهراب بود ؛ رنگش پریده بود.گفتم ؛ بیا تو ! گفت:مهمون داری؟ گفتم: علیرضاست؛ شهرام نیست.علیرضا اومده که من نترسم! بش میگم شب بره ؛ اگه تو خونه ت باشی ؛ من نمیترسم....

    سهراب گفت : اونم باید بیاد کمک کنه ؛ دو روزه خونه نبودم. اول یه دختر بچه گم شد؛ پلیس اومد.همه کمک کردیم؛ پیدا نشد.الانم حاجی سپندان کوچک زنگ زد ؛ گفت: مهتاب میخواد پسرشو ببینه ؛ میخواد یه چیزی ؛ به پسرش بگه! سرم لحظه ای گیج رفت....
    گفتم : مگه شهرام پیش مادرش نیست؟ گفت: نه! فکر کردم اینجاست! گفتم :علیرضا ؛ شهرام که پیش مادرش نیست! چرا گفتی اونجاست؟ علیرضا سکوت کرد. گفتم : چیستا رسیده تهران؟ گفت: پرستار دخترش زنگ زد ؛ خبری ازش نیست ؛ گوشیشم خاموشه ؛ دستم را به در گرفتم ، علیرضا چیشده؟!

    عمدی قصه ی زندگیتو گفتی ؛ وقتو تلف کنی؟ اصلا راست گفتی یا فقط میخواستی زمان بگذره؟! 

    سهراب گفت: این ساعت چیستاست! نه؟ ساعت نقره ای رنگ چیستا ؛ دستش بود ؛ روی هشت و شانزده دقیقه ؛ متوقف شده بود. گفت: دوستام لای برفای نزدیک جاده پیدا کردن...شکسته! معلومه به زور از دستش باز شده! من نگرانشم ! اینجا به جز خونه ی من و شما جایی رو نمیشناخت! شهرامم که ناپدید شده ! علیرضا گفت : خب که چی؟ یه دختر بچه گم شده ؛ برین دنبالش...این دو تا که بچه نیستن ؛ شاید با هم رفتن کافیشاپی ؛ جایی.... و خندید!
    با وحشت به علیرضا نگاه کردم ؛ یعنی چی؟!
    تو میدونستی چیستا گم شده و سر منو با قصه گرم کردی؟ گفت : قصه نبود! گفتم :  هر چی بود ؛ تو گفتی شهرام ؛ پیش مادرشه ! علیرضا گفت: من بش گفتم بچه های حاجی؛ مادرشو سلامت بردن خونه ؛ اونم گفت: من میرم جاده ترمینال ؛
    شاید چیستا هنوز نرفته باشه !
    گفتم : خب چرا زودتر نگفتی؟! 

    جاش قصه زندگیتو گفتی حواسمو پرت کنی؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ به هر حال شهرام با چیستا کار داشت ؛ چه من بودم ؛ چه نبودم ! 

    سهراب گفت: به جای حرف زدن ؛ باید بریم دنبالشون ! شاید افتاده باشن تو گودالای برف ! اینجا امن نیست.

    لباس پوشیدیم ؛ حسم گفت به سمت آن غار برو ، آنجا که شهرام و پدرش کشف کرده بودند !....

    سهراب جایش را بلد بود؛ تند تند میرفت ؛ دل درد گرفته بودم. علیرضاگفت: منم جوون بودم....کوچیکتر از تو ! تا حالا روح سرکش یه پسرو ؛ تو تنت حس کردی؟ اون نزول خوره ؛ شب دوم ؛ فهمید من دخترم ! گفت شب اول مست بوده و هول !.... بش گفتم از ده فرار کردم، حامله ام؛ مجبورم لباس پسرونه بپوشم ؛ اگه بهم دست بزنه ؛ دو روز دیگه شکمم میاد جلو و همه فکر میکنن بچه ؛ مال اونه ! اونوقت یا باید منو بگیره ؛ یا جواب مردم و زنشو بده! اونشب سراغم نیامد؛ شب بعد اومد ؛ گفت: اصلا فکر میکنیم تو پسری ! من راز تو رو نگه میدارم ؛ اصلا تو پسر ! بهتر ! کاری ام با اینکه زنی ندارم!....

    تو هم به جاش ؛ باید برام یه کاری کنی، یه کم خطرناکه!...قبول؟



    چیستا یثربی

  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن 


    قسمت هفتاد و پنجم 
    چیستا یثربی 




    مردک نزول خور گفت": من کاری به زن بودنت ندارم ؛ به جاش تو هم باید یه کاری برام انجام بدی ؛ یه کار خطرناک! قبول؟ علیرضا معامله را قبول کرده بود. 

    بش گفتم : چقدر خطرناک بود؟ مجبور نیستی بگی چی بود! 

    گفت: بايد یه محموله رو جابه جا میکردم ؛ اما این بار مواد نبود ؛ آدم بود ! یه زن ! 
    میآوردنش جایی ؛ من باید تحویل میگرفتم ؛ پولو میدادم ؛ زنه رو میبردم یه جای دیگه ! به یه ویلای نزولخوره که کلیدشو بم داده بود ؛ و گفته بود : 

    اینا وحشی ان ! پولو اول نده! میکشنت! زنه رو هم بت نمیدن! جراتشو داری پولو جلوشون نصف کنی؟! 

    بگو وقتی زنه سوار ماشین شد ؛ نصف دیگه ش ! 

    راننده لال بود....همه ی کارها رو خودم تنهایی ؛ باید انجام میدادم ؛ یه دختر ؛ توی لباس یه پسر چهارده ساله ی درشت هیکل! 

    گفت : به جاش ؛ اگه این کار رو درست انجام بدی ؛ یه جایزه ؛ پیش من داری! 

    علیرضا ساکت شد ؛ من هم سوالی نکردم ! 

    گفته بودم ؛ عادتم این است که تا کسی؛ خودش نخواهد ؛ من چیزی از زندگی اش نمیپرسم ! 


    سهراب جلو جلو میرفت ؛ به دهانه ی غار رسیدیم ؛ چراغ قوه اش را روشن کرد و گفت :من میرم تو !.... 


    شما اینجا وایسین؛ صدایی شنیدین یا اگه ؛ تا ده دقیقه خبری از من نشد ؛ بیاین دنبالم ؛ البته قبلش ؛ به پلیس زنگ بزنید! 

    صدایی در درونم گفت: نرو ؛ سهراب؛ تنها نرو! ولی رفت... 


    علیرضا گفت: اسم اون زن بدبختی که باید جابجا میکردم ؛ شبنم بود ! 
    هیولا ؛ چندین سال تو زندان ؛ تو یه انفرادی مخفی ؛ هر بلایی سرش آورده بود ؛ اما شبنم حرف نزده بود!  نزولخوره شبنمو میشناخت... 

    دستش با هیولا تو یه کاسه بود ؛ هر دو ؛ واسه دولت کار میکردن.... 

    نزولخوره ؛ عاشق قدرت زنه شده بود! هیولا هم عاشق شبنم بود! 

    سرش معامله کردن ! هیولا رو همیشه میشد با پول خرید . 

    نزولخوره زنه رو خرید ! من به روم نیاوردم که اون هیولا رو میشناسم ؛ وقتش نبود فعلا ! شبنم بیچاره رو باید نجات میدادم ؛ بعد از پونزده سال اسارت و دربدری و عذاب! ... 

    چیزی از علیرضا نپرسیدم ؛ در سکوت شب با او دم ورودی غار ؛ منتظر ایستادیم ؛ 
    علیرضا گفت : نمیخوای بپرسی جایزه ی من چی بود؟!... 

    نگاهش کردم ؛ 

    چرا آنقدر احتیاج به حرف زدن داشت؟ چرا اینها را به من میگفت؟ گفت: 

    چون تا حالا به کسی نگفتم ؛ جز داش شهرام ؛ رفیق یار و غارم..... 

    ولی الان دیگه تو زنشی ؛ پس میتونم به تو هم بگم ... اینجوری سبکتر میشم ؛ 
    من باید یه زن بدبخت رو ؛ که سالها هزار بلا سرش آورده بودن ؛ و با پول نزولخوره از اون سیاهچال ؛ فراریش داده بودن ؛ سوار ماشین میکردم ؛ میبردم یکی از ویلاهای پرت مردک... 

    بعد ؛ صبر میکردم تا دکتر بیاد ؛ چند روز از زنه نگهداری میکردم ؛ تا خود نزولخوره پیداش شه ؛ و جایزه م !.... 

    خنده داره! این بود که... 

    صدای فریاد سهراب را شنیدیم ! 

    علیرضا گفت: بریم تو؟! من اسلحه دارم... 

    گفتم : اول به پلیس محلیتون زنگ بزن! 

    همان موقع که علیرضا داشت، نشانی را به پلیسشان میداد ؛ زنی با شال بلند مشکی ؛ بچه به بغل ؛ از غار بیرون دوید ! علیرضا گفت: برگشته! حدس میزدم!...زن بیچاره!... 




    چیستا یثربی

  • ۰۰:۱۲   ۱۳۹۵/۱۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتاد و ششم
    چیستا یثربی



    علیرضا گفت:برگشته، زن بیچاره؛ گفتم :کی؟ گفت:شبنم! کارش همینه.هر بار که میاد؛  یه دختر بچه رو میدزده برای مهتاب!میخواستیم وارد غارشویم ؛ دیدیم سهراب بیرون آمد.  یک چشمش را گرفته بود.گفت:زنه وحشی بود؛  نمیدونم کجا قایم شده بود؛  یه دفعه از پشت ناخنشو کرد تو صورتم...  داشت چشممو در میاورد!  علیرضا گفت:الان خوبی؟سهراب گفت:   اگه کور نشده باشم آره!  این روانی بچه رو دزدیده!من بچه رو دیدم ؛  گذاشتین بره؟

    علیرضا گفت: پلیس محلی؛ پایین تپه ؛ منتظرشه.  بار اولش نیست که! فکر میکنه باید به خواهرش ؛ یعنی همون دخترخاله ش مهتاب ؛  یه دختر کوچولو هدیه بده تا حال مهتاب خوب شه.  هر بار میاد اینجا سه دختر بچه رو میدزده....چند روز میده مهتاب...تا مهتاب قکر کنه بچه شه  ؛ و سرش گرم شه....دیگه اهالی ده عادت کردن....بعد دوسه روز میان بچه شونو پس میگیرن.اما گاهی هم بچه هایی گم شده که تقصیر این نبوده....اما گردن شبنم افتاده!

    گفتم:خودشم تو این ده مونده؟ گفت:نه!   هیچکس نمیدونه اون کجاست و چیکار میکنه! فقط گاهی پیداش میشه؛ یه راست میره سراغ مهتاب؛  درو میبندن؛  حرف میزنن؛  حتی شهرام نتونسته بفهمه چی میگن! بعدم دزدی بچه ؛ برای آروم کردن مهتاب! میخواد به مهتاب بگه بچه شو پیدا کرده!..بعدش غیب میشه ؛ تا یه مدت دیگه ! میدونی اهالی ده ؛ اونو مثل به شبح میبینن.مثل زنی که وجود نداره.... یه قوم و خویش دور،  یه سایه.....سهراب ؛ تلفنی به پلیس زد؛

     گفت:ظاهرا پایین تپه گرفتنش؛ بچه ؛ حالش خوبه؛ من باید برم!
    گفتم:پس امشب برنمیگردی؟!   سهراب گفت:نگران چیستا خانمم!   شهرام  ؛  به هر حال بچه ی اینجاست.اما چیستا  خانم اینجا ؛ جایی رو نمیشناسه!

    علیرضا گفت: من جای تو بودم ؛ زیاد نمیگشتم! هر جا هستن شهرام مراقبشه!
    گفتم: از کجا میدونی با همن؟

     
    عصبی شده بودم، علیرضا گفت: آدمای بیکار فقط حرف در میارن...رابطه ی اونا کاریه! خب کار دارن باهم دیگه !

     گفتم :شهرام از اول میگفت از چیستا خوشش نمیاد؛ چیستام میگفت؛ بعد اون شب آکواریوم ،رابطه ی کاریشون تموم شده!   یعنی هر دو به من دروغ گفتن؟علیرضا گفت:  "نمیدونم!"...."من از کجا بدونم؟!"

     و این کلمه باعث شد  ؛ مطمین شوم همه چیز را میداند! اما هرگز به من و سهراب نخواهد گفت؛سهراب رفت؛  با علیرضا به سمت خانه راه افتادیم؛   گفت:چرا خمیده راه میری؟  گفتم:  دلم درد گرفته ؛  یعنی کجان؟ اتفاقی نیفتاده باشه....الان حالم بد میشه!


    گفت: اگه بت بگم کجان ؛  حالت بدتر میشه که  !گفتم : کجان؟ بگو  !  گفت:خونه ی ما !  حاجی سپندان کوچک! شهرام احتمالا به زور بردتش  ؛  چون ساعت چیستا پاره شده؛ مهتاب وقتی خیلی حالش بد میشه ؛ فقط چیستا قلقشو میدونه.نمیدونم چیکار میکنه ...من که هیچوقت ندیدم!....

    گفتم: وا ؛ پس چرا گوشیاشونو جواب نمیدن؟ گفت:  شهرام دلش نمیخواد کسی مادرشو ؛ تو حال حمله ببینه ؛  حتی سهراب!  اون خونه پر سرداب و زیر زمینه...میتونی یه لشکر آدمو توش مخفی کنی.شهرامم یه اتاق مخفی ته باغ داره....پشت پیچکا....عمرا سهراب  بتونه  ؛ بین اون همه سرداب و زیرزمین و انباری  ؛ کسی رو توی اون خونه  پیدا کنه! ...

    گفتم  : یعنی مهتاب و شبنم هر دو تعادل روانی ندارن؟  گفت: یکیشون داره ؛ و یکیشون گاهی نداره!


    شبنم حالش خوبه  ؛ حتی بچه دزدیشم اگاهانه و رو سیاسته؛  برای آروم کردن خواهر خونده ش.... ولی مهتاب ؛ گاهی دچار توهمه!   از بعد از سقط شروع شد.

    شبنم؛ هر جا هست ؛  کارش مهمه ؛ ولی ما نمیدونیم  !  نمیخوایمم بدونیم...

    گفتم :چقدر راز تو این خانواده ست! گفت :راز وقتی رازه  ؛  که دنبالش بگردی؛ ؛ اگه بی خیالش شی ؛ دیگه  راز نیست...

    گفتم:  خب   ؛  راستی...نگفتی جایزه ت از نزولخوره چی بود؟!

    گفت:   میخواست منو عقد پیشکارش کنه  ! فکرشو بکن! میگفت بچه ت صاحب پدر میشه!  باید خدارو هم شکر کنی! کدوم بچه؟  یه دروغی گفته بودم حامله ام !  تا بم ؛ نزدیکم نشه!  پیشکارش کی بود؟  یه مرتیکه تریاکی مفنگی  پیزوری ؛  که جز خوردن و  خوابیدن کاری بلد نبود.منم قبول کردم ! البته ظاهرا !...



    چیستا یثربی

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان