خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان

    " او یک زن "

    نوشته خانم چیستا یثربی

     

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۳۹
  • leftPublish
  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۵/۱۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتاد و هفتم
    چیستا یثربی




    نمیخوابم ؛ روی پله ایوان نشسته ام.  علیرضا ؛ طبقه بالا خواب است، برف میبارد. عبایم را نپوشیده ام ؛  گاهی بلند میشوم و بین برفها راه میروم و به جای پای کوچک خودم در برفها نگاه میکنم.یاد لبخند شهرام می افتم ؛  یک تکه برف برمیدارم  ؛  روی گونه ی تبدارم میگذارم ؛ خنک نمیشوم  ؛  میسوزم !...

     حالا یاد روزی میافتم که باهم در چاله ی برف ؛ افتاده بودیم؛   دست راستش درد میکرد؛  با دست چپش ؛ موهایم را از روی صورتم ؛ کنار زد. چشمانش ؛ نور بهار را در خود جمع کرده بود  ؛  بدون آن همه سبز ؛ جهان را میخواستم چه کنم؟!

     علیرضا خسته بود ؛ بدون شام به طبقه بالا رفت و خوابید ؛ حتی عبایم را نپوشیدم؛  حتی از گرگها و کفتارها نترسیدم ؛ حتی از خودم نترسیدم !  به سمت ده راه افتادم ! میلرزیدم  ؛ اما سرما آزارم نمیداد. باید میدیدمش.  یا امشب یا حسی در،  درونم  میگفت:  دیگه هیچوقت!...تا ده راه طولانی بود؛ اما از دور چراغهای روشنش را که دیدم ؛ انگار جهان روشن شد.انگار شهرام دستم را گرفت و کنار خودش نشاند، انگار سرم را روی شانه اش گذاشتم و گریه کردم...انگار دیگر ؛  هیچ چیزی حس نمیکردم.نه درد و نه سرما  ؛ بدنم کرخت شده بود.حسی شبیه مرگ ؛ به درون پیراهن خیسم خزید.از دور؛ گلدسته ی مسجدشان را که دیدم ؛ فهمیدم با خانه ی آنها زیاد فاصله ندارم. پیرمردی کنار آتش نشسته بود.شاید مشتعلی بود.دیگر چیزی نمیدیدم!
     گفتم :  خونه ی حاجی؟ گفت؛ همینه! آهسته شنیدم،"خیس شدی که! الان سینه پهلو میکنی!..."و به در کوبید؛

     مردی میانه سال ؛  در را باز کرد. تا مرا دید؛ داد زد:؛ شهرام ! آمد ؛ با کت بلندش ؛ موهایش آشفته بود؛  مثل شب و روز من که با  هم  ؛ یکی شده بود! به من که رسید؛ در آغوشش ؛ بیهوش شدم؛  به هوش که آمدم ؛ روی تختی خوابیده بودم و میلرزیدم...  چیستا دستمال نمدار را روی پیشانی و شقیقه هایم میگذاشت:

     داد زدم:  شهرام؟!  

    گفت:اینجام،  و لبه تخت باریک نشست؛ دستم را گرفت و گفت:چرا بی لباس؟ چرا اینجوری؟!

     گفتم : نفهمیدم چطوری اومدم ؛  فقط باید میامدم ! گفت:  حال مادرم خوب نبود عزیزم !....

     گفتم:میدونم؛ شبنمو دیدم!   علیرضا؛ خیلی چیزا رو گفت...
    شهرام گفت:   نه !   تو شبنمو ندیدی! گفتم  :  اون زنو دیدم با شال سیاهی که تا  روی  چشماش کشیده بود پایین... ؛

     بچه تو بغل!  گفت:مادر من بود !    اونه که دختر بچه های مردمو میدزده!  علیرضا میترسید ؛ بت بگه.  میترسید از خانواده من بترسی!   مثل همه!   همه ی اهالی این ده....اگه به احترام حاجی سپندان نبود ؛ مادرمو تا حالا ؛ بیرون کرده بودن...مادرمم ؛ جایی به جز اینجا نمیاد؛   چون فکر میکنه ؛ بچه ش هنوز اینجاست....زن  ؛ توی غار ؛ مادر من بود! دختربچه ها را میدزده ؛  گاهی یادش میره  ؛ کجا قایم کرده !  و بعد که یادش میاد  ؛   میره پیش اونا..... صدمه ای بشون نمیزنه!...این سومین بارشه ؛  وگرنه ؛  حاجی سپندان حواسش بش هست.....

    گفتم: ماجرا چیه؟!   حس میکنم ؛ تو تاریکی راه میرم ؛ یکی به من بگه ماجرا چیه؟

       آن دو  ؛ نگاهی به  هم کردند. چیستا گفت: علیرضا ؛ یا آذر خانم چهارده ساله  ؛  شبنمو برای حاجی نزولخوره ؛ جابجا کرد ؛ ولی دیگه؛ اون شبنم نبود!  شبیه خودش نبود.شبیه هیچی نبود؛  یه عروسکی بود که کوکش تموم شده باشه...شبح یه آدم بود  ! از اون به بعد ؛ شبنم یه آدم دیگه شد...من دیدمش تو بیمارستان!   موقعی که کارآموز بودم ؛  هنوز شهرامو نمیشناختم....



    چیستا یثربی

  • ۰۰:۵۲   ۱۳۹۵/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتاد و هشتم
    چیستا یثربی



    میخوام باهات تنها حرف بزنم !  اینو به شهرام گفتم؛  چیستا کیفش را برداشت و گفت: میرم تو باغ راه میرم  ؛

     شهرام گفت:  شبه!...برف میاد.  برو ساختمون حاجی ؛ خانمش بیداره برای نماز شب.

     چیستا رفت. شهرام دستم را گرفت؛ دستش گرم بود  ؛ مثل نان داغ صبحانه که  صبحها میخریدم و تا به خانه برسم ؛ نصف آن را خورده بودم ؛


    دستش را روی گونه ی داغم گذاشت ؛گفت :از تب که داری میسوزی دختر ! دستش را گرفتم؛ شهرام  ؛ تو رو خدا  ؛ بگو ماجرا چیه ؟ من دیگه به خودمم ؛ شک دارم !  چرا علیرضا  باید به من دروغ بگه؟
      اصلا کی داره دروغ میگه؟....   چرا؟!

    من که مادر تو رو دیده بودم  ؛  دیدم حالش خوب نیست؛  خب  از یه زن مریض ، همه چیز بر میاد  ؛ دزدیدن اون بچه ؛ انقدر مهم نبود که علیرضا داستان شبنم و اومدنش تو این ده  رو از خودش  بسازه.  چرا پس؟
    شبنم مرده!  درسته؟!

    شهرام لبش را گزید  ؛  انگار به سختی میتوانست حرف بزند. گفت:  کاش مرده بود !
    گفتم ؛ چرا ؟ مگه دختر خاله ؛ یعنی خواهر خونده ی مهتاب نبود ؟ مگه مهتاب  ؛ دوستش نداشت؟

    شهرام گفت: آدما عوض میشن ! امروز یکی رو دوست داری ؛ فردا یه آدم دیگه شده ؛  اصلا نمیتونی بشناسیش !


      ببین !شبنم شاهد خیلی چیزا بود ؛  حدود پونزده سال....از وقتی گرفتنش  ؛  خیلی عذاب کشید.  تو یه دخمه ی تاریک...

    گفتم : منظورت شکنجه ست؟ گفت : نه ؛  بدتر! اون مرد ؛ اون هیولا ؛  خیلی کله گنده نبود ؛  مزدور بود....باید آدما رو به حرف میاورد و پولشو میگرفت...

    یا آدمی رو براشون شناسایی میکرد و لو می داد!   نونش از این راه بود...

      اما اون خودش ؛ شبنم رو  ؛  از زندان فراری داد؛ شاید فهمید ؛ شبنم تیزهوشه ؛ و قوی....با بقیه فرق داره!....

      بردش تو دخمه ی خودش ؛  یه زندان جدید  ؛ خیلی بدتر از اولی ؛  شبنم هر روز میدید ؛ که چطوری اون مرد ؛ آدمایی رو ؛ اونجا میاره و ازشون حرف میکشه؛  به روش خودش .

    شبنم رو به صندلی میبست؛  هیچ کاریش نداشت جز اینکه نگاه کنه!  
    میدونست شبنم ؛  همه چی یادش میمونه.....

    میدونست شبنم ؛ مخالف رژیمه  و پر از تنفر به اونا....
      واقعا همه ی اون شبنامه ها رو شبنم نوشته بود.... تو هجده سالگی !   اگه اون موقع  ؛ چنون قدرتی داشت  ؛ پس  خیلی به درد هیولا میخورد ! هیولا یه همکار لازم داشت ؛  یه جاسوس ؛  یه همکار زن ! برای گول زدن قربانیاش  !



    میبینی !  هیولا برای کارای  مهم تری لازمش داشت؛  با جسمش دیگه ؛  کاری نداشت ؛  بدترین چیز  ؛ شکنجه ی روح آدماست.

     وقتی شبنم  ؛  توسط  نزولخوره ؛ از هیولا خریداری شد  ؛ فکر میکنی  قیمتش ارزون بود؟  یه زن سی و سه ساله  ؛ برای چی باید  چنین پولی براش پرداخت شه ؟و کی ؛  پرداخت میکنه ؟

     نزولخوره؟!....هرگز!  نه چنین پولی داشت ؛  نه برای زنی میداد!  اونم زنی که پونزده سال ؛  زیر دست هیولا بود !  نزولخوره ؛ این وسط  ؛  فقط یه دلال بود ؛  یه واسطه ! ....

     گفتم : پس شبنم رو از هیولا خریدن که نجات بدن؟


    شهرام سکوت کرد؛  بعد از چند لحظه  گفت: توضیح بعضی چیزا سخته!

     اونو خریدن ؛ چون لازمش داشتن !

    گفتم :یعنی چی؟  

    گفت:شبنم  ؛ پونزده سال جلوی چشمش ؛ خون و شکنجه و تجاوز و کشتن دیده بود ؛ دیگه تحمل درد  آدما رو نداشت ؛
      تحمل خودشم نداشت ؛  اگه میدید  ؛ کسی جلوش رنج میکشه ؛   راحتش میکرد!  

    گفتم :   یعنی میکشت؟  یه قاتل شده بود؟  مگه انقلاب نشده بود؟

    گفت:  بعد از انقلاب ؛  این همه آدم بودن که به جون هم افتادن  !

    سالای اول انقلاب....کرور کرور دسته و گروه و فرقه....

    پول خرید شبنم ؛ از اونور آب اومد!

     هیولا ؛  تغییر قیافه داده بود ؛ ریش گذاشته بود ؛ با یه اسم و شغل جعلی ؛   پایین شهر  ؛  قصابی زد !  گوشت و مغز و جیگر میفروخت.....ولی اونا پیداش کردن...شبنمو لازم داشتن !

    یه زن باهوش بی حس رو !  یه زن زیبا و سنگی!  زنی که جون خودشم ؛ براش مهم نبود... چنین موجودی برای اونا ؛ خیلی ارزشمند بود !



    چیستا یثربی

  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۵/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتاد و نهم
    چیستا یثربی




    دیگه نمیخوام بقیه شو بشنوم  ! شهرام گفت: باشه؛  گفتم :میدونم تو به من دروغ نمیگی  !  گفت: نه!   به یه بهونه ای کشوندمت تو  اون کلبه؛  ولی اون بهانه هم  ؛  خیلی دروغ نبود  ؛  به موقعش میفهمی  !   نمیشد همه ماجرا رو یه جا  ؛ بت بگم....

    گفتم:  بیا شهرام  ؛  بیا عزیزم  ؛   اگه دوستم داری ؛  منو از اینجا ببر !

     از این کوه؛  اون کلبه ی شوم ؛ این مردم عجیب !  بریم یه جای دور!  هر جا ؛ جز اینجا....

    من به یه وجب جا ؛  راضی ام ؛ اگه تو کنارم باشی ؛  اگه عطر تو اونجا بپیچه! ببین  ؛ من میترسم ؛ من از قصه های مخوف خانواده ی تو میترسم...به اندازه ی کافی رنج کشیدم  ؛  میخوام یه مدت ؛ در آرامش باشم ؛ کنار تو !

    سکوت کرده بود . گفتم :  هر اتفاقی افتاده  ؛ تموم شده!  چه لزومی داره گذشته مونو  ؛ مثل یه کوله پشتی با خودمون حمل کنیم ؟

     گفت:  هیچی تموم نشده!  حتی اونایی که آلزایمر دارن؛  گذشته باهاشونه  !

     گفتم:  من و تو که الزایمر نداریم ؛  بذار تو زمان حال زندگی کنیم  !
    گفت :  من و تو  ؛  آره  ؛  ولی اون داره !
    گفتم :  کی؟!  مادرت؟
    گفت: شبنم!
    گفتم: پس زنده ست؟  گفت:  وقتی به چنین زنی چند کیلو مواد منفجره میدی و میگی ؛  برو فلان جا کار بذار:  تا صدها نفر سوت شن هوا ؛ اینم پولت!  قاعدتا نباید نه بگه !  چون هم پوله خوبه  ؛  هم شبنم کار بلده ؛ در واقع این تنها کاریه که خوب بلده ! همه روشای کثیفو  ؛ سالها آموزش دیده  ؛  گفتم:  پس شبنم...کی بش مواد منفجره داد؟

      گفت: چه فرقی میکنه؟  یه عده که میخواستن یه عده دیگر رو از بین ببرن! مثل همیشه ! اما آدمشونو خوب انتخاب کردن !

    شبنم ؛ عالی بود ؛  یه زن شیک   ؛   با  ظاهر آراسته  ؛کفش پاشنه بلند و کیف چرمی سر شونه ش  ؛ پر از مواد منفجره !

    بش گفته بودن اگه موفق شه ؛ نصف دیگه پولشم میدن ؛  پول زیادی بود  ؛ اما اگه نه  ؛  میکشتنش !  چون حالا میشناختشون !   و براشون خطرناک بود !
     گفتم   :   پس موفق شد که الان زنده ست؟ سالهای دخمه کارخودشو کرده بود؟  گفت: بله؛  کارخودشو کرده بود  ؛  اما نه اون طور که تو حدس میزنی!

    به راننده میگه ؛  مسیرتو عوض کن!  فرودگاه! راننده تعجب میکنه!  اما چیزی در وجود این زن بود که کسی جرات نمیکرد چیزی ازش بپرسه!
     قبل فرودگاه کیف چرمیشو  با مواد منفجره میندازه بیرون...فقط اسلحه شو میذاره جیبش...کارت مخصوص حمل اسلحه داشته ؛ براش جور کرده بودن.

    از همونایی که بادیگارد آدمای مهم دارن... بلیت هواپیما  میخره   ؛  دو ساعت بعد  ؛  میرسه ... ماشین میگیره ؛  پشت دیوارای سیمانی بلند  ؛   کارتشو نشون میده ؛ کارتی که مجوز ورود اون ؛ به همه جاهای مخفی و مهمه ! حتی مجلس !
     دو دقیقه بعد  ؛ همه دیدن که دم غذاخوریه  ؛ هیولا  ؛  با دوستای زندانیش میخندیده  ؛  وقتی از غذاخوری زندان بیرون میاد و شبنمو میبینه ؛  خشکش میزنه...  میره جلو   ؛  میگه :  سلام عشقم! اما  مردک ؛ رنگش  پریده  بود ؛
    اینو  بعدا شنیدیم ! میدونسته شبنم  ؛  اون ساعت شب بیخود اونجا نیست!  تو  گوش شبنم میگه  :   اینجا چه غلطی میکنی؟  شبنم میگه : غلطی که تو یه عمر میکردی!
    اسلحه شو در میاره ! هفت تا تیر پشت هم...

    اولی واسه مهتاب؛  دوم قاضی نیکان ؛  سوم مادرش که دق کرد ؛  چهارم شهرام   ؛   پنجم همه ی زنا و مردایی که  هیولا  کشت و شکنجه داد ؛  ششم خود شبنم و  هفتم  ؛ خود وجود نحس هیولا  ؛ که به دنیا اومد....

    هیولا با دهن باز میمیره....با ناباوری ! شبنمو میگیرن!
    میگه:  کارم تموم شد!...حالا بکشینم!
     
    اما نمیکشنش!  دستور میاد :  قرنطینه تیمارستان...ظاهرا یه نفر حامیش بوده!



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۱۱/۱۳۹۵   ۰۰:۵۴
  • ۲۲:۳۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتادم
    چیستا یثربی



    چقدر مونده ؟! 
    شهرام با تعجب پرسید : به چی؟
    گفتم :  به آخرش ! ... ظاهرا داریم به آخر ماجرا میرسیم !
    گفت : هنوز خیلی مونده به آخرش برسیم !
    گفتم : نه... رسیدیم !  شبنم و مهتاب ؛ عشقای زندگی تو هستن  ؛ مادرت و خواهر خونده ش ... یه روز دختری رو میبینی که شبیه اوناست ؛ با خودت میاریش اینجا ؛  جایی که دست کسی به همه تون نرسه ؛  جایی که رنج کشیدی و بزرگ شدی . من شبنمو ندیدم ؛ ولی میدونم زنده ست ؛  مطمینم یه جایی همین نزدیکیهاست ؛  مهتاب رو که دیدم ؛  آره ما شبیهیم !  یه شباهت احمقانه ی تصادفی ! اما به درد تو میخورد  ؛ به درد تو و علیرضا ! چراشو نمیدونم ...
    شهرام گفت :  پس بذار برات بگم !
     داد زدم : نه بسه !  کافیه .... انقدر میدونم که به زنی ؛  شکل جوونی اونا احتیاج داشتید ! و اون زن ؛ من بودم ! همه تون همه چیز  رو میدونستین به جز من ! چیستا رو نمیدونم !
     تو گفتی دوستم داری ؛ دروغ گفتی ! من برات وجود ندارم .... فقط خاطره مادرت و شبنمه که واقعیه ؛ من فقط سایه ی اونام !
    یکیشون بچه شو کشته و اون یکی آدم کشته ! هر دو اینجان ؛ مگه نه ؟ نقش من ؛ تو این بازی چی بود ؟
    گفت : تند میری ؛ 
    گفتم : میخوام اصلا از اینجا برم ؛ منم با چیستا برمیگردم شهر ؛ اون گفت با تو ازدواج نکنم . گفت تا جاییکه میتونم عقب بندازم ! من احمق ؛ گوش نکردم ؛  پس این بود راز عدد هفت ؟
    هفت روز انتظار برای برگشت پدرت به خونه ... امروز هفتمین روزه که اینجام ! نقشه چیه کاپیتان ؟

    گفت : من دوستت دارم نلی ! دروغ نگفتم ! اما ازت یه کاری میخوام ؛ یه خواهش ! 
    گفتم : نگو ! دیگه هیچی از من نخواه !
    گفت : همه ی ما سختی کشیدیم . همه قربانی دادیم .  شبنم   ؛ بعد از اون ماجرا ؛ توی بخش قرنطینه یه بیمارستان پرت بستری شد  ؛ براش تشخیص بیماری روانی دادن ؛ توی دادگاه ؛ اون حتی یه کلمه هم حرف نزد! یه کلمه هم از خودش دفاع نکرد . از اون پونزده سال ؛ هیچی نگفت !
    انگار ماموریتی داشته و باید انجام میداده ...
    انگار همه ی این پونزده سال در حال انجام ماموریت بوده !
    دکتر چند بار معاینه ش کرد و گفت: اگه واقعا این قصابه ؛ پونزده سال تو یه اتاق حبسش کرده ؛ چرا حرف نمیزنه ؟ الان که دیگه هویت قصابه لو رفته ! همه میدونن آدم فروش بوده و شکنجه گر ...  با  جون آدما  ؛ دلالی میکرده ... چرا  شبنم نمیگه که جزو قربانیای اون بوده ؟  چرا نمیگه این همه سال چه بلاهایی سرش اومده ؟!


     دکتر نمیدونست شبنم نمیخواد قربانی باشه ! میخواد وانمود کنه که این پونزده سال ؛ در حال انجام یه ماموریت بوده !
    از نقش قربانی و بدبخت بیزار بود ! واژه ی ماموریت رو ؛ توی ذهنش ؛ جایگزین این حبس طولانی کرده بود ! 
    گفتم : چه ماموریتی ؟!  زندگیش فنا شد که !  زندگی اون ؛ مهتاب ، حتی تو ! گفت : برای همین میخوام تو رو به دوربین ؛ همه چیز رو تعریف کنی !  خطاب یه مردم ؛  به جهان....جای هردوشون حرف بزن !... جای هردوشون زندگی کن !  زندگی هردوشونو  بگو !  اونا حرف نزدن ؛ تو صدای اونا شو ! همه چیز رو بگو !
    این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده ان ؛  یه نفر باید همه چیز رو ثبت کنه !
    مردم باید بدونن.... حتی اونایی که خودشونو به ندونستن میزنن.....



    چیستا یثربی

  • ۲۲:۳۹   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و یکم
    چیستا یثربی



    شهرام ادامه داد : سعی کن بفهمی نلی جانم ...

    این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم  ندونن ... ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز  ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛  مردم باید بفهمن !
     بدونن چه اتفاقاتی افتاده ... برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !

      گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛  به نظرم همه شان بدبخت بودند ؛  ولی نه به بدبختی من  ؛  که گرفتار عشق این مرد  شده بودم ؛  خندیدم ... دست خودم نبود . دیوانه وار میخندیدم ! ... خواست ساکتم کند .
    حلقه ای  از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود .... شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار !
    هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم  ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند ! ...

    گفت : هیس !  الان همه بیدار میشن ؛  اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم  تو باغ ؛ زیر برف !
     لحاف را برداشت روی سر من کشید ! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
    نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند ! ...

    حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم .
    من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد !  خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
    آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم  ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود !  من احمق ! ....
     لبهایم را با بوسه ای بست .

    گفت : تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی ! منم عاشقتم  ؛  اینم میدونی !

    و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم ؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند ...

     زیر برف ؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار  دور گردن ... هنوز عاشقش بودم ؛  عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید .

    من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد ؛

    آن لحظه  ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید ،   
    چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک  ؛
    و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
     مردی که شبنم را بعد از کشتن
    هیولا ؛  نجات داد ؛ با یک تلفن  به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود ؟ "__ نه! حامی اون نبود !

    حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود !  حامی شبنم ؛  کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست !
     عشقی شوریده و  مجنون وار !

     اینها را بعدها فهمیدم ؛

    آن شب در آغوش شهرام  و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت : ماه هم داره  ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت :

     میدونی حامی واقعی شبنم ؛  توی این همه  سال ؛ کی بود ؟
    کی مثل سایه دنبالش بود ؟  کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟ 
    گفتم  : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
    گفت : آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود ! علیرضای خودمون ! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول  ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود ؛
    میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد ... آذر ازش مراقبت میکرد  ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه !
    سر قولش موند .... شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی ؛ عشقهای عزیز ....

    شب و اسرار و شهرام !  چرا همه ی رازها به عشق میرسند  شهرام ؟!



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • ۲۲:۴۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و دوم
    چیستا یثربی



    صبح ظاهرا همه چیز ؛ آرام بود. انگار دیشب اصلا  ؛  اتفاقی نیفتاده بود !  همه در سکوت ؛ دور سفره ی حاج آقا ؛ صبحانه خوردیم . علیرضا هم آمده بود . حرفی از گریز شبانه ی من نزد !

    شاید مرا از پنجره دیده بود ؛ شاید زنگ زده بود ؛ شاید خودش هم ؛ اگر  جای من بود ؛ مثل من میرفت ؛ زن حاجی  به حاج آقا  گفت : صبحونه ی خانم جانو ببرم بالا ؟ به علیرضا نگاه کردم  ؛ کمی بیقرار شد . پس خانم جان  ؛ که در طبقه ی بالای خانه ی حاجی زندگی میکرد ؛ همان شبنم بود ؟!

      چقدر دلم میخواست ببینمش !  چیستا فقط کمی چای نوشید . ساکت بود . بعد از صبحانه ؛ ساکش را برداشت و  با همه  ؛  خداحافظی کرد . شهرام گفت: صبر کن !  تا ایستگاه میرسونمت...

    چیستا گفت :  تا بری ماشینتو بیاری و با یه دست ، رانندگی کنی ؛ من رسیدم ؛  راهی نیست که !

    من گفتم : من باش میرم ؛  چیستا دم پنجره ی خانه حاج اقا ایستاد ؛ و چند لحظه به پنجره ی طبقه دوم ؛ نگاه کرد ؛ گفتم : منتظر کسی هستی ؟ 

    حس کردم پرده ی تیره ی پنجره ی اتاقی ؛ در طبقه دوم  ؛  تکانی خورد . چیستا گفت: بریم !

    در راه ؛ قدم زنان ؛ ساکت بودیم ؛ حس میکردم چیستا ؛ سخت غمگین است؛ و نمیدانستم  چرا !...


    گفتم : من یه معلم آلمانی داشتم که میگفت : هیچوقت غصه هاتونو ؛ تو دلتون نریزید !
    چیستا به زور لبخندی زد و گفت : وقتی شبنمو دیدم  ؛ یکی دو سال از تو بزرگتر بودم  ؛ کارآموز بیمارستان... واحدای عملی .... تو بخش ایزوله بود .  هیچ ملاقاتی ؛ حق دیدنشو نداشت ؛ اونم همینو میخواست .  پرستار مخصوص خودشو داشت؛   یه روز ؛ رو کنجکاوی از جلوی در اتاقش رد میشدم !  پرستارش داشت ؛ ملافه ی تختشو عوض میکرد ؛ شبنم منو دید . راجع بش زیاد شنیده بودم  ؛ بش خیره شدم  ؛ انگار جلوم دریا میدیدم ؛  دریای کف آلودی که منو سمت خودش میکشید ! 

    اون موقع هنوز ؛ مهتابو نمیشناختم ؛ شهرامم  همینطور !
     
     این دریا با نگاهی قاطع ؛ منو برانداز کرد .
    گفتم :  حالتون خوبه ؟ 
    گفت : من آره ! ولی تو نه ! ....

      جا خوردم !
    سالهایی بود که از علی خبری نبود . سالهای سخت ... از کجا فهمید حالم بده ؟!
     ظاهرمو همیشه سرحال نشون میدادم ؛ دوست شدیم ؛  پرسیدم :  چه جور آدمیه شبنم ؟

     چیستا سکوت کرد . میدانستم نمیخواهد بیشتر حرف بزند ؛
     گفتم :  یه سوال چیستا جان !
     تو اولاش از شهرام ؛ خوشت نمیامد ؛ یا من اینجوری حس میکردم .... حتی با داد و فریاد اومدی ؛ گفتی اون زن داره ! و ما نباید ازدواج میکردیم !

    با ازدواج منم  با اون ؛ مخالف بودی ... عدد هفت و اون هفت روز معطلی ؛ یادته  ؟

    اما من ؛  هر وقت ؛ شما دو تا رو ؛ تنهایی می بینم ؛  حس میکنم خیلی به هم نزدیکید !

    جریان چیه ؟ 

    گفت : خب ؛ ما دوست بودیم و همکار .... شایدم یه جاهایی همراز ....

     باید زنی به سن من باشی ؛ تا بفهمی هر دوستی  ؛ بین زن و مرد  ؛ یه معنی  رو  نمیده !


      شهرام واسه ی من ؛ برادری بود که هیچوقت نداشتم ؛ دوستی که هیچوقت نبود ؛ پسری که همیشه آرزوی مادریشو داشتم ؛ گرچه نمیشد جای پسرم باشه ؛
     ولی حسم بش ؛ همون بود !

    گفتم :  و بش علاقه داشتی ؟

    گفت : ببین ! دو بار به خاطر من ؛ گرفته بودنش ! اگه یه بارش علی نبود ؛ معلوم نبود ؛ شهرام الان کجا بود !

    علاقه ؟! معلومه ! ولی تا علاقه رو  ؛ چی معنی کنیم !

     اما الان ؛ مساله ؛ اصلا شهرام نیست
    ..در مورد اون بعدا حرف میزنیم ... من نگران توام !

    گفتم : چرا ؟!  گفت: مادرتو میشناختم !



    چیستا یثربی

  • ۲۲:۴۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و سوم
    چیستا یثربی



    من مادرتو میشناختم ....

    چیستا با خودش فکر کرد ، " چرا اینو بش گفتم ؟ 
    چرا الان ؟! 
    قرار بود نگم ؟! 
    چرا خدا ؟
    به خاطر شبنم ؟!
    " شاید.....

     مثل اینکه برق مرا گرفته باشد؛ خشکم زد !
    گفتم : از کی میشناختی ؟ 
    گفت : از اول !  حتی همون روزی  که اومدی ؛ تاترمو دیدی و من بت ؛ پیشنهاد کار دادم ! من برای تاتر ؛  دعوتت نکرده بودم ؛ ولی حواسم از دو ر؛  بت بود . همیشه !  
    تو اتاق فرمان بودم که میون تماشاچیا دیدمت ؛ " ! .....

    " بسه چیستا یثربی ... نگو ! بقیه اش را به او نگو ! "  
    دوام نمی آورد ؛  زیاد از دختر خودت ؛ بزرگتر نیست ! ...."

    مادر باش !  رحم کن !

    " چیستا گفت : به بچه ها گفتم ؛ سرتو گرم کنن، تا من برسم ؛
    میدونستم میای جلو خسته نباشید بگی !


    "  بسه چیستا نگو !  به خاطر روح پدرت دکتر یثربی ؛ امروز نگو !  "....

     اومدی جلو ... مثل یه بچه ؛ خسته نباشید گفتی ! ذوق زده بودی ؛  بت گفتم ؛ تایپ بلدی ؟

     " نگو چیستا ! خواهش میکنم ! .... "


     گفتی ؛ تایپ بلدم !

    گفتم :

    دخترمم معمولا خونه ست ؛ باید حواست ؛  به اونم باشه روزا !
    گفتی : " باشه ؛ چشم.... "


    ! " نگو چیستا یثربی بیرحم !
    نگو ! بقیه ش را به این دختر نگو ! ... نویسنده ی لعنتی این قصه ؛ خفه !....."

     " الان کی داره میگه :  " نگو ؟! "   راوی کیه ؟!  چیستا یا نلی ؟  

    هیچکدوم ! وجدان زخمی من ؛ نویسنده! نویسنده ی لعنتی این رمان لعنتی ! وجدان زخمی چیستا حرف میزنه ! ببین چه اشتباهی کردی نویسنده ! چه وقت بدی !
     
    چیستا ادامه داد :  تو زن شهرامی ؛ اما باید بدونی واقعا کی هستی ! تو نوه شی !
     نوه ی اون مردک !
    هیولا !
    همون که اون بلا را سر شبنم و مادر شهرام آورد ؛  همون که پدر شهرامو لو داد و برای اعدام برد ؛

    ما همیشه تقاص نسلای قبلو نمیدیم ؛ ولی باید بدونیم ! من به شهرام هم نگفتم ؛  فقط به خودت میگم ؛

    " دیگه بسه چیستا !  تمومش کن این قصه رو "____نه ! درد وجدان !... نمیتونم ننویسم !......کاغذ دریای کف آلوده ... منو با خودش میبره ! ..... "


    چیستا ادامه داد : ببین  ؛ آدم جایزالخطاست ؛  پدربزرگت ؛ خیلی اشتباه کرد ؛ خیلی ! .... تقاصشم ؛ هفت تا گلوله بود ؛ تو تنش ! درحالی که هنوز داشت ته دیگشو گاز میزد !
    اما این آخرش نبود ... تقاص اصلی مونده بود ! ....

       وقتی اونو بردن زندان و بش بیست سال ؛  حبس خورد ؛  زنش به بدبختی افتاد ؛ آواره  ؛  با یه بچه ی پنج ساله ؛ رو دستش ...

    همه ی اموالشونو ؛ طلبکارا بردن ؛  مردک کلی چک ؛ دست نزولخورا داشت .

     مادربزرگت ؛ توی  جوونی ؛ به تن فروشی افتاد !  دیگه شوهرش ؛ اون هیولا هم ؛ به دست شبنم کشته شده بود ، انتقام خدا ! آذرگفته بود ؛  کاری میکنه همین بلا ؛ سر زن و بچه ش بیاد !

     دخترشو با بیچارگی میذاشت پیش یه پیرزنی که دم توالت پارک میشست ؛ و روزی سه بار  ؛  توالتوا رو  می شست ...

    مادرت ؛ توی دستشویی ها ؛ بزرگ شد  ؛ مادربزرگت میرفت سرکار  ! تن فروشی !
     بعد از انقلاب  ؛ دیگه  از آشناهای بانفوذشون ؛  خبری نبود ! همه یا جیم شده بودن یا تغییر اسم و قیافه داده بودن !  دختره  ؛  یعنی مادر تو ؛ توی مستراحا قد کشید ؛ خیلی جوون بود ؛ شاید شونزده یا هفده ؛ که  پیرزنه ؛ مرد ....

    حالا مادر جوون سبزه روی تو ؛ جای اون پیرزن بدبخت  ؛ دم توالت میشست !  دختر فراری ؛ اون ایام ؛  توی  پارک  ؛  زیاد بود   خیلی....

      بعد از جنگ ... خیلیهاشون  ؛ خونه زندگی شونو ؛ از دست داده بودن ؛ آواره و بی سر پناه بودن  ؛ حوالی سالهای شصت و نه  ؛  مادرت میدید  که اونا میان توالت ؛ مواد میزنن ؛ مادرت معتاد شد !  بد جور ! ....



    چیستا یثربی

  • ۲۳:۲۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و چهارم
    چیستا یثربی



    چیستا فکر میکرد؛ الان من از حال میروم یا دچار قطع تنفس میشوم ! یا سوار ماشینی میشوم و دور میشوم یا به جنگل یخ زده میگریزم ؟!

     اما قوی تر از آن بودم که تجسم میکرد! به چشمانش خیره شدم و فقط گفتم : چرا؟
    گفت :چی چرا؟ کمی از نگاه خیره ی من ترسیده بود.
    گفتم :چرا اینارو گفتی چیستا؟ چرا الان؟
    گفت : چون دیگه برنمیگردم اینجا ! هیچوقت.... مطمینا تو هم ؛ دیگه با من کاری نداری !
    باید میگفتم ؛ شبنم همیشه حواسش به تو بود ؛ نمیخواست از نسل اون هیولا ؛  کسی از دستش در بره.... ! میگفت بهشت و جهنم  ؛ اولش از همین دنیا  ؛ شروع میشه....بش قول دادم ؛ بت بگم.....


     
    من سالها پیش ؛ همه ی ماجرا رو از اون شنیدم ؛ تو بیمارستان!

    گفتم:  شبنم همون خانم جان طبقه بالاست؟

     پس چرا شهرام به من دروغ گفت؟!  چرا نگفت شبنم اینجا زندگی میکنه!  به سمت روستا دویدم ؛  چیستا هم دنبالم با آن ساک سنگینش.....


    یعنی زن مرموز طبقه ی بالای حاجی که شنیده بودم از اقوام دور حاجیست؛ شبنم بود؟ چرا دروغ؟ چه نفعی میبردند؟مگر
    من که بودم که برای همه ی این آدمها ؛ به نوعی مهم بودم؟  حالا عشق یا نفرت؟به هر حال مهم بودم ! 


    شهرام  ؛ انگار ؛ وضعیت را حس کرده بود ؛ دنبالمان آمده بود !....طرف جاده ایستگاه ....من میدویدم ؛  او هم ؛ نزدیک بود تصادف کنیم ! دستم را گرفت :  کجا؟

     داد زدم : ولم کن! نمیدونی دست کیو گرفتی؟  نوه ی قاتل باباتو ! نوه شکنجه گر مادرت و شبنم رو !....

    چیستا همه چیز رو گفت !

    چیستا نفس زنان رسید ؛ گفت: من تمام چیزایی رو گفتم  ؛ که این همه سال ؛ از شبنم شنیدم!
     فکر کردم باید بدونه!

    نلی داد زد: پس چرا بم نگفتی شهرام که شبنم اینجاست؟!  تو گفتی فرستادنش تیمارستان! نگفتی اینجاست!

    شهرام گفت:  راست گفتم ؛ اون اینجا نیست!  چیستا گفت :  چرا راستشو بش نمیگی؟  حق داره بدونه!  زن طبقه ی بالای حاجی!
     
     شهرام  داد زد : کی گفته اون شبنمه؟  کی گفته نلی؛  نوه ی  اون هیولاست؟

     چیستا گفت: شبنم همیشه میگفت !
     الان ازش بیخبرم ؛
    گمش کردم ؛  اما حس میکنم حاجی سپندان کوچک ؛ داداشت ؛ مراقبشه! طبق وصیت پدرت !  همونجور که پدرت  ؛ مراقب مهتاب بود ؛  اون و قاضی نیکان ؛ رفیق بودن ؛ نه فقط به خاطر اون پرونده ی تصادف؛ که خواستی نلی رو باش گول بزنی....اون شروع آشنایی بود.... اونا هردو ؛ تو یه حزب بودن!
    شهرام گفت:  پدر من چپی بود ؛ حاجی نه!
    چیستا گفت : به هرحال هردو ؛ با رژیم سابق میجنگیدن  ؛ اون موقع ؛ همه ی مبارزای سیاسی ؛ با هم  رفیق بودن.....

     قاضی ؛ اون موقع به حاجی کمک میکرد ؛  اونم به موقعش به خانواده قاضی!

      نلی گفت:  و مادر من داشت وسط مستراحا  ؛  بزرگ میشد و جون میکند؟  و مادر بزرگم....! آره؟  مادرم  معتاد شد؟ و منم معتاد کرد؟ پدرم کی بود؟ یه معتاد  آویزون ؛ توی پارک ؟ یه بدبخت دیگه؟!  چه سرگذشت درخشانی....

     شهرام داد زد  : بش اینو گفتی؟

      چیستا گفت:  سر من داد نزن ! واقعیته ! هر چی از شبنم شنیدم ؛گفتم...

    چهارسال یا بیشتر!.... تنها محرم رازش من بودم ؛ و گاهی آذر ...دخترحاجی سپندان.....

      تنها کسی بود که اجازه داشت ببینتنش...گمونم حاجی سپندان این اجازه رو جور کرده بود!....من  بش گفتم ؛ چون ممکن بود ؛ آخرین دیدارم با نلی باشه ؛ خواسته ی شبنم بود که نلی بدونه خانواده ش کی بودن و چه کردن !


    شهرام گفت :  تو بیخود کردی !  کدوم واقعیت؟  شبنم از کجا میدونست؟ اون همه سال ؛  تو تیمارستان حبس بود !
    کی رابطش بوده که انقدر اطلاعات دقیق داشته ؟

    علیرضا از پشت سر شهرام رسید ؛ نفس نفس میزد  ؛
    گفت : من!.... من ؛  هر هفته توی بیمارستان میدیدمش؛ هرچی میدونه از منه ! من رد خونواده ی هیولا رو داشتم....به خاطر شبنم!
     این بار فقط برای شبنم !
     من داد زدم :  یکی راستشو بگه؛ خدایا !


     همه ؛ این سناریو را باهم چیدین؟! 
    من نوه ی هیولام؟

    علیرضا گفت: نه ! اما بچه ی زنشی ! از  یه مرد خوب؛ یه مرد نجیب ...مردی که فقط من میشناسمش!



    چیستا یثربی

  • ۲۳:۲۹   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و پنجم
    چیستا یثربی




    گاهی اوضاع آشفته میشود ؛  آشفته تر از اینکه با  صبر و دعا  ؛ به نتیجه برسد.  باید دعاکنی  ؛  اما خودت هم باید ؛ دست به کار شوی !
     در کشاکش بحران و دعوا بودیم که پرسیدم:  پدر من کیه؟  علیرضا گفت :  نمیتونم بگم!  قسم خوردم.....

    داد زدم :  من دخترشم،  حق دارم بدونم!

     گفت:مرده و قولش ! 


    منم بش قول دادم!
     
    گفتم :  هردوشون زنده ان؟

    گفت:مادرت نه!  خدا رحمتش کنه ؛ اما ؛  پدرت زنده ست و رییس اون موسسه ی گوهری نژادم که دو ماه توش بودی ؛  نیست!

    میخواستم فریاد کنم؛  اسم و آدرس پدر واقعیمو بم بگو!  که ماشینی نزدیکمان توقف کرد ؛  راننده اش سهراب بود؛ سلام زیرلبی داد و به چیستا گفت؛ بیاین بالا خانم یثربی!

    چیستا تعجب کرد! سهراب گفت:من میرسونمتون! چیستا سوار ماشین سهراب شد. حس کردم موضوع؛ جدی است؛  وگرنه سهراب میخواست چیستا را کجا ببرد؟  بی اختیار؛  در عقب را باز کردم و   سوار شدم.  هنوز تب داشتم ؛  گفت:شما نباید میامدی نلی خانم ؛ یه موضوع خصوصیه!  گفتم:هر چی چیستاخانم میتونه ببینه  ؛  منم میتونم! گفت:صحنه ی خوبی نیست. گفتم: پس چرا میخواین فقط خانم یثربی ببینه؟
    گفت:ایشون کار خبرنگاری هم کرده ؛  عادت داره!  به بالای تپه رسیدیم! 


    اهالی جمع شده بودند! سهراب به کمک همکارانش ؛  راه را باز کرد ؛  پایین دره ؛ یک ماشین واژگون شده بود و یک توده ی سیاه که گویی؛ لباس زنی بود؛ پشت به ما افتاده بود و صورتش معلوم نبود؛ نمیدانستم کیست و چرا ته دره افتاده ! اما اورژانس  ؛ آنجا بود و پزشکان باماسک اکسیژن ؛ بالای سرش بودند...

    پس زنده بود!

    سهراب گفت: چند روزه دنبالشیم ؛ اینجا پیداش کردیم...

    گفتم: کیه؟ چیستا خیره بود....انگارشناخته بود؛  سهراب گفت:  هنوز نمیتونم بگم ؛  اجازه ندارم!
    اما به همه واحدای گشت و پلیس؛ چند روزه خبر دادن یه زن مسلح؛ این طرفاست؛ با همین ماشین؛ تقریبا مسنه....عجیبه که زنده مونده! چیستا گفت:   حدس میزنم چرا اومده اینجا ! ولی خدا ؛ نخواست موفق بشه! اون شبنمه!

    سهراب گفت: و مسلح!  نمیدونم با این وضع چریکی چطور از بیمارستان فرار کرده؛ اصلا تا حالا کجا بوده؟!  واقعا این همه سال بیمارستان بوده؟

    چیستا گفت:  نمیدونم؛سالهاست که  بعد از خراب کردن بیمارستانشون ؛  گمش کردم؛ اما اگه حالش خوب شه؛ نلی درخطره!

    باید از اینجا دورش کرد؛ من شبنمو میشناسم ؛ نفرت کورش کرده.... قسم خورده که تا هفت نسل از هیولا رو نذاره زنده بمونه!   پونزده سال تماشای شکنجه و عذاب تو اون دخمه،  کارشو کرده! خودشم ؛ خشن شده؛  چیزی شده که هیولا میخواست!  

    من  گفتم :من که ازخون هیولا نیستم! هنوزم باور نمیکنی چیستا؟
     نشنیدی علیرضا چی گفت؟  من دختر یه مرد  نجیبم! علیرضا و شهرام رسیدند.

    علیرضا رنگش پرید ؛ میخواست پایین برود؛   پلیس جلویش را گرفت ؛

    گفتم:اون شبنمه ؛  درسته؟
    گفت:آره! فقط این همه سال ؛  من جاشو میدونستم  ؛
     ردمو گرفته حتما !

    ببین نلی....تو یه مدت ؛ باید بری پیش پدرت!...

    اون جاش امنه؛  پدرت ؛ اقلیته نلی....
    میفهمی ؟ اون خارجه.....! حالا دیگه مجبوری بری!



    چیستا یثربی

  • ۱۹:۰۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و ششم
    چیستا یثربی



    زنی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود ؛ شبنم بود؛ با موهای رنگ شده؛ رنگ موهای شهرام  ؛
    چیستا یک دست وشهرام دست دیگرم را گرفته بود ؛   حس نمیکردم این زن برای کشتن من آمده  ! حس میکردم دوستش دارم ؛ حس میکردم دوستم دارد ؛ دکتر همه ی ما را از آی سی یو بیرون کرد.
    هر سه؛ مثل سه بچه یتیم ؛ روی نیمکت نشستیم.  سهراب؛ کمی دورتر....پلیسها بیرون بودند!

    از علیرضا خبری نبود!  با خودم بلند حرف زدم. گفتم : یعنی از وقتی تیمارستان گیشا رو خراب کردن ؛ کجا بوده  ؟

     چیستا گفت:  من  ؛  همونسال عروسی کردم ؛   بعدشم فوت پدر؛ بچه؛ طلاق...شبنم و   همه ی بیمارام یادم رفت!  راستش با اون همه مشکل  ؛  دیگه چیزی برام مهم نبود! 

    دیگه گیشا نبودم  ؛  وقتی بم گفتن  ؛ تیمارستانو خراب کردن و دارن بوستان گفتگو و برجی رو به نام میلاد  ؛ اونجا میسازن ؛  فکر کردم ؛ همه شونو انتقال دادن یه بیمارستان دیگه! دو سال بعدش استادم ؛ قیصر تصادف کرد؛  دیگه فکر هیچی نبودم؛  هیچی!

     تا وقتی با شهرام و ماجراهاش آشنا شدم ؛  اما دیگه ردی از شبنم نداشتم.
    شهرام گفت: خود ماهم ردی نداشتیم !  

    گفتم:  مگه علیرضا همه چیز رو به تو نمیگه؟ چرا مورد این مهمی رو بهت نگفت ؟ اینکه جای شبنمو میدونه!

     شهرام گفت:  نمیدونم! ....
     
     واقعا نمیفهمم؛ فکر میکردم علیرضا ؛ هیچی رو از من پنهان نمیکنه!  چیستا گفت:  چی؟!  شهرام با تعجب به چیستا نگاه کرد  ؛  گفت:  چیه؟!

    چیستا گفت: ماجرای منم  ؛  بت نگفته؟ شهرام پرسید:  کدوم ماجرا؟ چیستا رفت کنار پنجره؛  نفس عمیقی کشید.شهرام گفت:  کدوم ماجرا رو میگی؟  چیستا گفت:  چند سال پیشنهاد دوستیش به من ! وقاحتش و اصرارش!
    در حالی که میدونست من کسی رو دوست دارم!

    شهرام انگار خشک شده بود ؛ علیرضا به تو؟  چیستا گفت: 
    حیف که ادب اجازه نمیده؛ جمله هاشو نشونت بدم....همه رو دارم ؛  چون بش اطمینان نداشتم؛ همه رو نگه داشتم !.....
    شهرام گفت: الان نه !   چیستا گفت: معلومه که الان نه!

    حالا میدونم احتمالا بهت چی گفته که رابطه من و تو  ؛  به هم خورد!
    و اگه آدم یه دروغ بگه ؛ میتونه صد تا دروغ دیگه هم بگه!
    دکتر آمد؛  گفت:ستون فقرات و کلیه ش آسیب دیده ؛ شاید تا آخر عمر ؛ نتونه راه بره؛  فعلا خون لازم داریم ؛ اوی منفی!
    هیچکدومتون اوی منفی هستین؟

    گفتم :من!  برای گرفتن خون ؛ مرا به آزمایشگاه بردند. دکتر چند بار تردید کرد ؛  بعد از مدتی از اتاق خارج شد؛ با دکتر دیگری برگشت.  برگه ها و نمونه ها را به هم نشان میدادند.  قلبم انگار؛ هر لحظه دو بار میزد  ؛  اتفاقی افتاده بود؟

    دکتر اولی پرسید:  شما فامیلید؟

    گفتم :نه!  دومی گفت: آزمایش ژنتیک لازمه!  یه کم مشکوکه... هردو این خال برگ روی دست.. درست یک جا...هر دو...یک گروه خونی و این شباهت چهره....و مهم تر....فرم انگشتها و استخونای دست....درست مثل هم....

    گفتم؛ چطور؟! گفت: احتمالا شما و بیمار فامیلید!

    خون راگرفتند ؛ به راهرو برگشتم.
    فقط شهرام بود.

     گفت: بیا فرار کنیم  ! بریم یه جای دور! جایی که فقط خودم باشم و خودت....


    گفتم:حالا که معلوم شد ؛ فامیلتم ؟!    گفت:چی؟!
    گفتم:  پدر  اقلیت ممکنه!  وارطانا  ؛ زیاد بودن تو زندان.... و شبنم  ؛ نمیدونم... شاید مادربزرگمه ! من دیگه هیچی نمیدونم  !....خدا میدونه....



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و هفتم
    چیستا یثربی



    آن دکتر چه میدانست که من نمیدانستم؟  چیستا چقدر  از من میدانست که من نمیدانستم ؟! چرا نگفته بود؟  علیرضا چطور؟  شهرام گمانم چیز زیادی نمیدانست  ؛  شاید اندازه ی خودم......حسم میگفت....
    زمین زیر پایم کش می آمد...


    شهرام به زحمت ؛ آدرس را از علیرضا گرفته بود ؛  علیرضا به زحمت حرف زده بود ؛  چیستا با رنج ؛ خداحافظی کرده و رفته بود ؛ شبنم حالش خوب نبود  ؛ اما نخواسته بود جز علیرضا ؛ کسی را ببیند! حتی چیستا  را !.....

    دوباره به آدرس نگاه کردم ؛ حالا دیگر میشد ناقوسهای کلیسا را از دور دید  ؛  قلبم شروع به طپیدن کرد؛  یعنی کشیش اعظم این کلیسا ؛ پدر من بود؟!   تا حالا کجا بود؟ شاید هم باز علیرضا دروغ گفته بود!   کاش دروغ گفته  باشد ؛ کاش برمیگشتم  ؛  اما نوای آسمانی ارگ  ؛ مرا به سمت داخل کلیسا کشاند.

    عده ای ؛ دعایی را به زبانی که نمیفهمیدم ؛  همسرایی میکردند. ردیف آخر نشستم  ؛  از دورمیدیدمش...

    در  ردای کشیشی !  حسی نداشتم ؛ فقط انگار؛  یک کشیش میبینم !

    از آنها که در فیلمها دیده بودم ؛  نمیدانم خودشان باچه لقبی صدایشان میکردند.  من به همه ی آنها میگفتم کشیش!  مراسم تمام شد.

    من سر جایم نشسته بودم ، موهای جو گندمی داشت ؛ با صورت کشیده و چشمان رنج کشیده ی نافذی ؛  به من خیره شد....گفت :  میخواید با من صحبت کنید  فرزندم ؟ از  کلمه ی "فرزندم "  موهای تنم راست شد  ؛ حس غریبی بود.
     
    گفتم:  بله ؛ اگه ممکنه!

    گفت:  خصوصیه؟

    گفتم:   نه؛  دیگه هیچی خصوصی نیست!

     راستش میگن شما پدر منید! و عکسی از جوانی شبنم به او نشان دادم  ؛ هول کرد ؛  گفت:..کی میگه؟  این عکس رو از کجا آوردین؟ ....خواست عکس را بگیرد ؛ یک لحظه تعادلش را از دست داد...دستش را به نیمکت گرفت ؛ گفت: شما مسلمونید!  مگه نه؟

    گفتم :بله!  گمانم  ؛   نمیدونم ! تو یه خانواده ی مسلمون بزرگ شدم.

    گفت: بریم اتاق من ! آنجا روی میزش ؛  عکس شبنم بود  ؛ یک عکس قدیمی سیاه و سفید!

    گفتم: مادرتون !  گفت: چقدر میشناسیشون؟! فقط یه عکس دستته....

     گفتم: یه کم بیشتر...من متولد هفتادم  ؛ این تاریخ  ؛ چیزی رو به یادتون نمیاره؟

    سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد...نگاهش ؛ از پنجره به بیرون خیره بود !  گفتم :

      گمانم مادربزرگمه!
     
    لبخند تلخی زد و گفت:  مرده!  روحش در آرامش...

     گفتم: نه!  خدا نکنه ! گفت:  چرا !  اعدامش کردن...

    گفتم:  نه!  پس شما اطلاعاتت ؛ از منم کمتره!  گفت:  من پسر دو تازندانی سیاسی ام!  دو اعدامی!

    پدرم توماس  ؛ تو زندان اعدام شد  ؛  چریک خلق بود؛  چه میدونم ؛  اون موقع همه یه اسمی داشتن ؛  تو زندان با مادرم ؛ شبنم ازدواج کرد؛   دو هفته قبل از مرگش!
    میگن مادرم ؛  ازش خواستگاری کرده ؛  وقتی میفهمه حکم بابام ؛ تیره!

    چرا اینکار رو میکنه؟!  نمیدونم !

    رییس زندان چیزی نمیگه !  به هر حال توماس آوانسیان؛  دو هفته بعد اعدام میشده....میگن به خاطر مادرم ؛  وقت عقد  ؛ تشهد خوند و مسلمون مرد...گرچه من نمیفهمم  مگه فرقی ام میکنه؟  مهریه که گلوله باشه  ؛ چه فرقی میکنه به چه دینی بمیری؟

    دو هفته ؛ فقط دو هفته ؛ با هم بودن  ! مادر موقع اعدام بابا ؛  سرود میخونده ؛  انگار شوهرش قرار بود جای خوبی بره  !  منو حامله بود! واسه همین رییس زندان فرستادش انفرادی که راحت باشه.اما کی از  اونجا  بردش ؟!
    نمیدونم  ! شنیدم رییس زندان هم نمیدونست !  یه زن تنها  ؛  حامله و بی پناه  !  هیچوقت ندیدمش!

    این عکسم ؛  یه نفر بهم داد؛  تصادفی....سالها  بعد ...

    من تو  یتیمخونه ؛ پیش خواهرای روحانی  ؛    بزرگ شدم ؛   نمیدونستم  پدر و مادرم سیاسی بودن و  هر دو اعدام شدن!

    میگن  مادرم ؛   دوسال بعد از پدرم ؛  رفت ؛  ولی تو یه زندان دیگه !


    گفتم: وای ....صدای چیه؟! و بی اختیار ؛ به سمت پنجره رفتم.... گفت:  تظاهراته!
       هرروز  ؛  همین موقع  !   تو خیابون ما.....شاید ؛ خیابونای دیگه هم هست....اما انگار پاتوقشون اینجاست....  تنم لرزید  ؛  خوبه  کشیش نمیبینه  !  خدایا شکرت ....!



    چیستا یثربی

  • ۱۵:۳۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و هشتم
    چیستا یثربی



    صدای کشیش مرا از عالم خود بیرون آورد.
     
    گفت:  نگفتی چقدر مادرمو میشناسی؟  خیلی جوونی....این عکسو کی بهت داده؟

    گفتم :  آقایی به نام علیرضا سپندان ؛ میشناسین؟

     گفت: نمیدونم  ؛  شاید!  اسم و فامیلا یادم نمیمونه؛  فقط چهره ها !
    هرکی این عکسو بهت داده ؛ باهات شوخی کرده  !   گفتم چطور؟   فکر کردم پدرمو پیدا کردم  !

     گفت: من سال هفتاد ؛ هنوز  مدرسه میرفتم؛  هیچوقتم ازدواج نکردم !  بچه ندارم ؛  وگرنه ؛ کی بهتر از دختر خوبی مثل تو؟

    گریه ام گرفت  ؛  نه برای اینکه اون ؛ پدرم نبود ؛  برای اینکه خسته شده بودم ؛  برای اینکه علیرضا داشت با  من بازی میکرد  و من نمیدانستم چرا  ! 

    گفتم : خب؛  هیچی راجع به اون زندان میدونید؟!  اونجاییکه اون دو تا آشناشدن و آقای توماس اعدام شد؟  گفت:  من فقط بعدا ؛   یه بار  ؛   رییس زندان رو دیدم  ؛  نمیشناختمش ؛  اومد شبانه روزی  ما ؛  نمیدونم به خواهرا چی گفت که از اون به بعد ؛  من خیلی عزیز شدم.
     سالهای جنگ بود.

    من خیلی کوچیک بودم ؛  اما گفتم ؛  قیافه ها یادم میمونه ؛
    اگه او مرد رو باز ببینم ؛ میشناسم ؛   رییس اون زندان رو !

    میدونی خواهرا بم گفتن ؛ اون از مادرم دفاع میکرد ؛  نمیذاشت تو زندان زیاد اذیتش کنن  ؛  اون اجازه عقد  رو داد ؛ چون حوالی  سالهای انقلاب بود  ؛  زندان بلبشو و بی درو پیکر بود؛  اون اجازه میداد این زن و شوهر؛  گاهی همدیگه رو تنها ببینن!
     اون باعث شد من به دنیا بیام! 

    گفتم  :  خب پس اگه بچه ندارین ؛ آزمایش ژنتیک؟....  گفت:  نه ؛ خنده داره! اجازه بده همینطور مجرد  بمونم ! من واقعا ازدواج نکردم !  با سرخوردگی بیرون رفتم؛ 

    شهرام از پیش دکتر دستش آمده بود،  آنطرف خیابان؛ در ماشین ؛ منتظرم بود. خیابان شلوغ بود.انگار همه ی دنیا ؛ از خانه بیرون ریخته بودند!....یک دفعه دیدم ؛ چند لباس شخصی ؛ دارند روی شیشه ی  ماشین شهرام  میکوبند !  داد  زد:  چیکار میکنید؟ عربده کشیدند  :  برو!   اینجا واینسا....! توقف ممنوعه!

    گفت:منتظر خانمم!

     داد زدند:  زود راه بیفت ببینم !

    شهرام مرا اینسوی خیابان ندید؛   حرکت کرد ؛  داد زدم: شهرام !
     دنبال ماشینش دویدم  ؛  یکیشان  ؛ جلویم را گرفت ؛ گفت  : اونطرفو بستیم خانم ؛ از اینور ! .... 

     گفتم: شوهرمو گم میکنم  !مرد داد  زد: گفتم:  از اینور! زود  !  ....و با چوبش به انتهای خیابان اشاره کرد....

    دیدم شهرام با یک دست بسته ؛ از ماشین پیاده شد.

    گفت  : چیکارش داری خانممو؟ 

    طرف شهرام را نشناخت ؛  گفت:  برو فکلی!  خانمم!.....آره ؛ خانمت؛ جون خودت...... تا  نزدم ناقصت کنم  ؛ سوارماشینت شو ! گمشو !... شهرام مقاومت کرد ؛ ضربه روی دست شکسته اش خورد ؛  فریادش هوا رفت! 
    فحش خواهر و مادر میداد ؛  او را بردند؛  من از وحشت نمیدانستم چه کنم! یکدفعه چرا دنیا ؛ این شکلی شده بود؟در هجده سالگی من....هشتاد و هشت؟
     رانندگی هم بلد نبودم  !  به کلیسا   برگشتم ؛  نفس نفس میزدم  ؛ در باغ کلیسا ؛ به سهراب زنگ زدم.

    گفت :آخه اونجا چرا رفتین؟ اون میدون الان شلوغه! و گفت؛  نزدیکه  ؛   خودشو میرسونه...

    چشمم به ساختمان کلیسا افتاد  ! کشیش از پشت پنجره ؛ نگاهم میکرد؛  تا مرا دید؛  پرده را کشیدو دور شد.... 

     سهراب رسید ؛  کارتی نشانشان داد ؛ سراغ شهرام را گرفت  ؛  به من گفت سوار شو ؛  میدونم کجا بردنش! آخه این بشر با دردسر افریده شده ؛  گفتم:  تقصیر من بود!

      گفت:تقصیرکسی نیست!  تقصیر هیچکس.....

    فقط دعا کن! این کله خراب...اونام که نمیشناسنش.... دعا کن نزنن رو دستش!....مهره ی پشتم تیر کشید !



    چیستا یثربی

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و نهم
    چیستا یثربی



    اگر بدترین خواب زندگیت را دیده باشی ؛ میفهمی من چه میگویم!

    چرا یک راوی این قسمت را تعریف نمیکند؟!  چرا من باید تعریف کنم؟!
     من که عاشقش بودم؟

    چرا خود چیستایثربی ؛ قصه اش را تعریف نمیکند؟

    چرا من؟!
    من که زنش بودم  !  چرا همه سکوت کرده اند؟!   داد زدم چرا همه سکوت کردید؟  امروز عاشوراست.

    روز سکوت نیست!  یک نفر به من جواب دهد!

     هوا سرد بود. انگار از فریاد من، پنجره ها بخار میگرفت ؛ دستی مرا عقب کشید؛  چیستا بود؛
     گفت: بشین! با داد و بیداد اینجا چیزی درست نمیشه !  به
    خانه ی سینما زنگ زدیم  ؛

     نماینده شون تو راهه.....اونام زنگ زدن اینجا  .....گفتن  ؛  ظاهرا سوءتفاهمی شده!


    گفتم:خوب گوش کن چیستایثربی ؛ من دیگه گول نمیخورم ؛  دستش دوباره شکسته ! مگه نه؟!
     گفت:  نه ؛  بخدا نه! تو چرا یه دقیقه نمیشینی؟

    گفتم:  چون زیاد نشستم ؛ وقتی بلند شدم ؛ کل دنیا عوض شده بود ! یه بار نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ شوهرم داده بودن !

    یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ طلاقمو گرفته بودن !
     یه بار دیگه نشستم ؛  وقتی پا شدم ؛ عاشق یه ستاره ی سینما بودم که سالها ازم بزرگتر بود !  منو آورد ؛ برای بازی تو  فیلمش....

     باز نشستم ؛  پا شدم ؛ دیدم زنش شدم ! فقط چند روز تهران نبودم....

     وسط سرما ؛  روز عاشورا ؛  خیابونا چرا جهنمه ! مگه قیامته؟

    شهرام چه گناهی داشت جز اینکه میخواست ؛ منو ؛ یعنی زنشو ؛ سوارکنه؟!

    چیستا گفت:  هیچی!  ولی فکر کردی فقط خودت مشکل داری؟  یا شهرام؟!

     میدونی چند تا مثل اون ؛ الان اینجان که خانه ی سینما هم ندارن ؟!  هیچکسو ندارن؟ حتی حق تلفن هم ندارن؟

     من چی؟!

    اون از جوونیم ...!
      اون از خانواده واقعیم ؛ که میدونی....

     سال هشتاد وشش ؛ تو ایران بودی؟ دست دخترم شکست! 
    من ویران شدم!

     آدما؛ اون موقع  ؛ کجا بودن؟ نکنه مثل شازده کوچولو  ؛ تو بیابون بودم  ؛ که آدمی برای کمک نبود....یا وقتی ؛ زیر زایمان داشتم میرفتم ؛  مادر و خواهر وکل خانواده ی یثربی  ؛  کجا بودن؟!
     مگه من دخترشون نبودم؟!
     مگه من بارها بخاطرشون ؛ بیمارستان نرفته بودم  ؟

    غیبت صغری رفته بودن یا کبری ؟...که هیچکدوم نبودن ؟
     که حتی  یه دارو برای من بگیرن ؟!.......چرا هیچکدوم موقع  تولد بچه  نبودن ؟

    چرا ده بار داد زدن  :  همراه خانم چیستا یثربی!   جز مادرشوهرم ؛ که سنی ازش گذشته بود ؛ دیگه ؛ هیچکس نبود! 

    اگه اونم نبود  ؛  من زیر بیهوشی رفته بودم ! مرگ مغزی....


     چرا من غر نمیزنم؟  چون قرار نیست!

    داد زدم :  قرار نیست چی؟!  خوشبخت بشیم؟ مگه فقط برای بدبختی به دنیا میایم آخه؟

    گفت:  نه!  برای آدم شدن به دنیا میایم....

     پیامبر من گفت ؛  من اومدم اخلاقیاتو ؛ کامل کنم!

    میخواست آدممون کنه!  این سخته ! تحمل میخواد!

    گفتم:من تو نیستم یثربی...  نصیحتم نکن! من نسل هفتادم !

     مثل شما تحمل کردن و ناکامی بلد نیستم ؛  تاآخرش میرم !  شهرام کجاست؟

    های  سرباز  ! اون بازیگری که  تا دیروز؛ ازش عکس و امضا ؛ میگرفتی ؛ الان کجاست؟

    نگهبان گفت:  از خانه ی سینما اومدن ؛ دارن با فرمانده حرف میزنن....

    چیستا گفت :  خیلی طول میکشه تا بفهمی ؛ صبر متوکل ؛ با ترس فرق داره!

    شکیبایی؛ بزدلی نیست!  پر از تحمل و تفکر و شاید عمله...

    دست خدا از آستین بشر!.....اما زمان  میخواد...و ایمان!

      داد زدم:  ادای معلما رو  برای من درنیار خانم  معلم !  تو خودت ؛ چندبار ؛ به من  دروغ گفتی ؟!

    گفت:  خب  ؛ به منم ؛ همینا رو گفته بودن!
     
    من از کجا میدونستم ؛ دنیا کثیف تر از اونیه که با فوت من و تو  ؛ تمیز بشه!


    شهرام آمد ؛  زیر چشمش کبود بود ؛ سخت راه میرفت.  معلوم بود دلش و دنده هایش ؛ درد میکند....

    گفت: بریم!

    من و او  ؛ دربست گرفتیم و رفتیم!...

     و نمیدانستیم چیستا فردای آن روز ؛ یکراست  ؛  پیش کشیش میرود ؛ و  کشیش به او میگوید ؛ .....

     همه چیز را.... چیزهایی که به من نگفته بود.... !  دروغ نگفته بود ؛  قسم خورده بود ؛  پنهان کرده بود !

    و حالا مجبور بود بگه.... ؛ چون  علیرضا ؛ با چیستا  رفته بود ؛ به خواهش چیستا...

    علیرضا ؛  پسر شبنم!...وقتی شبنم  توی زندان ؛ فقط نوزده ساله ش بود!




    چیستا یثربی

  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نودم
    چیستا یثربی



    من و شهرام  ؛ به اتاقکمان در کوه برگشتیم. از جهنم سرد گریخته بودیم ؛  روز بعد ؛ مثل جادو شده ها  ؛   تا عصرخوابیدیم ؛  دنده های شهرام درد میکرد ؛ عصر ؛ صدای زنگ گوشی شهرام ؛ هردویمان راپراند.
    چیستا بود؛ از پیش کشیش میامد؛  کشیش یوحنای خودمان ؛ که تقریبا همسن علیرضای خودمان بود.فقط با موی جو گندمی.....مردی که فکر میکردم پدرمن است!

    دیگر آماده بودم که عجیبترین چیزها را بشنوم ولی؛علیرضا ؛  پسر شبنم؟! باور کردنش سخت بود! از موجودی به آن لطافت و زیبایی ؛ آذر  ؛  یا علیرضا به دنیا آمده بود که این همه دروغ میگفت!یا شاید من فکر میکردم دروغ میگوید...

    هر دو ؛ چند لحظه ساکت بودیم ؛ ناگهان شهرام خندید ؛  گفت :  پس من و اون  ؛  آخرش پسر خاله در اومدیم!

    میدیدم چقدر ؛ با  بچه های دیگه ی حاجی سپندان فرق داره!  گفتم :  چرا بچه رو از شبنم،  دزدیدنش؟  چرا آوردن  اینجا؟

    گفت: چیستا خلاصه و تند تند ؛ مثل همیشه ؛ یه چیزایی گفت ؛یه چیزایی دستم اومد.اما گمونم   داستانش مفصله.....
    ظاهرا شبنم ؛  همبندی داشته به نام صدیقه پرورش.   قبل از  زایمان که هنوز ؛ توی بخش بوده.....پیش زندانیای دیگه......نه تو انفرادی!

    صدیقه از دانشجویان
     طرفدار امام بود  ؛شوهرشم تو حوزه ی علمیه قم   ؛  درس میخوند ؛ هر دوشون ؛ اعلامیه های امامو پخش میکردن ؛  یکی توی حوزه؛  اون یکی تو دانشگاه !  خیلی فعال بودن!   تقریبا رییس گروهشون بودن ؛   وقتی اول صدیقه رو میگیرن ؛   دو ماهه از شوهرش حامله بوده ؛ زیر شکنجه ؛ نم پس نمیده ؛  دکتر زندان بشون میگه صدیقه  حامله ست ؛ هر روز میزدنش ؛  اما نه توی  شکمش!

    بچه تو زندان ؛  همیشه گروگان خوبیه....  اونم برا  یه مادر!

    میذارن بچه به دنیا بیاد  ؛  یه پسر  !صدیقه  اسمشو میذاره حسین!  

    چند ماه بعدش؛ شبنم ؛  آذرو به دنیا میاره.....آذرخش آوانسیان ! دختر  توماس؛ چریک فدایی خلق... ؛ اینا هم سلول بودن.  یکی دانشجوی  گروه امام ؛ اون یکی مجاهد؛  اما باهم دوست میشن ؛ همه ی مبارزا ؛  اون موقع باهم دوست بودن!

    شوهر شبنم  ؛ توماس اعدام شده بود ؛  اما شوهر صدیقه رو  ؛   هنوز پیدا نکرده بودن؛

       بعد از زایمان  ؛ خیلی شکنجه ش میدن؛  میگن به بچه ی اونم ؛ شبنم شیر میداده ؛ به حسین! تاصدیقه ؛ حکم اعدامش میاد!  هیچوقت زیر شکنجه  حرف نمیزده ؛   دیگه به دردشون نمیخورده!
      میگن شب اعدام ؛ فقط حسین کوچیکشو میبوسه و  بش میگه:   هر چی میشی؛  هر کاری میکنی؛ فقط آدم خوبی باش و مادرتو ؛ از یاد نبر! و بعد صدای الله اکبر بوده که تو بند صدیقق و شبنم  ؛ میپیچه.همه ی زنا باهم.....

    شبنم به صدیقه قول میده ؛ اگه زنده بمونه؛ یه روز؛ همه چیز رو براش بگه!

    صدای گلوله که میاد ؛  صدیقه برای همیشه میره ؛

     فرداش بچه رو میبرن ؛  هر چی شبنم داد میزنه ؛  که اون بچه شیر خوره ست؛  گوش نمیدن!

    دستور،از بالا اومده....بچه رو نگهدارین..... تا باباش پیدا شه!

    و میشه!.....محمود مجیدی ؛  حزب اللهی  طرفدار امام  ؛  زود خودشو  میرسونه ؛  زنشو که اعدام کردن   ؛   میخواد دست کم بچه شو ؛ نجات بده  ؛ معامله میکنن ! 
    اون بیاد ؛   بچه رو میدن خانواده ی مجیدی!  

     اما رییس زندان به یه چیزی شک میکنه!


    حرف هیولا :   میگه بچه ها رو باید نگه داشت!   تنها  نقطه ضعف این چریکای الکی ؛   بچه هاشونه!  باید جلوشون بچه رو  تو هوای سرد گذاشت !  باید اونا رو ترسوند!  باید حتی وقتی اعدام شدن ؛ بچه رو در ازای اطلاعات و مدارک  ؛  با خانواده هاشون ؛ عوض کرد.   رییس زندان ؛ نگران شبنم و بچه هاست ؛ اون ادم بدی نبود..... تنهایی تصمیمی ترسناک میگیره!

    تصمیمی که به یه دستیار احتیاج داشته ؛یه دستیار باهوش و راز نگه دار !  رییس حسابداری زندان...تنها کسی که بش اطمینان داشته.!...یه پسر با شخصیت   بیست و پنج ساله ی  تحصیل کرده   که تازه استخدام شده بود....نوید!...پسر یه خانواده ی فرهنگی...

    و نوید باید کار خطرناکی انجام  میداد.....  دور از چشم همه...
    .
    تنهایی.....



    چیستا یثربی

  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و یکم
    چیستا یثربی



    باید   بچه ها رو از اینجا ببریم بیرون ؛   این صدای رییس زندان بود که به نوید جوان میگفت!


    "مهرداد ؛ واقعا یه هیولاست! "

     موادیه..هر کوفتی میزنه!.... دست بردار شبنمم  نیست!  میدونی که هیچ اخلاقیات انسانی نداره!

    هیچ دین و مسلک واقعی ! بچه ی صدیقه رو به خانواده ی شوهرش نمیده!  مگه اینکه  معامله کنه!  معامله ای که به نفعش باشه...

    میخواد از مجیدی حرف بکشه.... مجیدی هم  ؛ اهل مصالحه نیست ! با بچه ؛ تو موضع ضعف قرار میگیره!

       چون هیچ پدری نمیتونه ؛ گرسنگی ؛سرما یا ناراحتی بچه شو تحمل کنه؛   خوب گوش کن نوید!

    تو باهوشی؛ تحصیل کرده ای ؛   ما به شغل دولتی نیاز داشتیم ؛ نه تو میخواستی حسابدار زندان شی ؛  نه من رییس یه زندان سیاسی  !   اونم زندانی که هیچ حکم و دادگاهی ؛ توش نیست! و یه شعبون بی مخ ؛ همه کارشه!

     آذرخش ؛ بچه ی توماس و شبنم هم  ؛ اینجا ؛ محکوم به فناست  !

    مهرداد  کثیف ؛  انقدر شبنم رو اذیت میکنه که بچه بیچاره  ؛ یا روانی میشه یا از دست میره!

      زورم به این جوونور نمیرسه ؛  نمیدونم  حامیاش کین   ؛  که پشتش  انقدر محکمه....اتفاقا واسه  این خیالش راحته که هیچکاره ست!

    اما بی کله و وحشیه ؛  و بی اعتقاد به چیزی....  از اینجور آدما باید ترسید!

     اینها آخرین جمله های شهرام بود در گوشم....

     
    در آغوشش خوابم رفت؛

      خواب میدیدم که نوید میدود ؛  با دو بچه  ؛ در  پتویی از زندان میگریزد ؛  مامور نگهبانی ماشین را میگردد ؛  به پتوی زیر پای نوید شک نمیکند.بچه ها خوابند و  نوید دعا میکند  بیدار نشوند  ؛  قلبش تند و تند  میزند  ؛  باید ماموریت را درست انجام دهد.

    رییسش به او گفته ؛  مهرداد هیولا صفت ؛  تا آن سر دنیا هم شده ؛ برای پیدا کردن بچه ها میرود.  برای خود رییس زندان هم ؛ جاسوس گذاشته ؛ وگرنه خودش کار را تمام میکرد.

     برای همین از نوید خواهش کرده بود.......

    مهرداد ؛ رییس همه ی شکنجه گران است.  پس باید بچه ها را جایی ببرد که دقیقا موقعیتشان عوض شود ؛  طوری که مهرداد روانی ؛ هرگز نتواند آنها را پیدا کند ؛  حسین ؛ پسر صدیقه را ؛ به خانواده ی دو طرف ندهد ؛   به یتیمخانه خیریه شبانه ی بچه های ارمنی در اصفهان ببرد   ؛  رییس زندان؛ خواهر روحانی مسول انجا را میشناخته و برایش نوشته که این  پسر  یک ارمنی شهید است و نامش پیتر یوحناست! و ماورش هم ارمنی بوده و شهید شده....

     تغییر نام و مذهب  ؛ البته  فقط ظاهری  هرگز نباید سال دقیق تولد حسین فاش شود!....

    به نوید میگوید:  آنها اگر به یتیمخانه هم بروند ؛  دنبال دختر توماس و شبنم هستند  ؛  نه یک پسر ! آن هم با فامیل یوحنا  ! 

    اما بچه ی شبنم ؛ یعنی آذرخش ؛  دقیقا باید در یک  خانواده ی اسلامی و مذهبی بزرگ شود  ! درست است که پدرش ارمنی و چریک فدایی خلق بوده ؛ ولی این تنها جاییست که بچه   ؛  در امان است ؛ مهرداد همه جا ؛   جاسوس دارد ؛   اما درخانه یک مبارز سیاسی مثل حاجی سپندان بزرگ ؛  نه!

    بچه را باید ؛ به او  بدهند !  رییس زندان؛ تعریف حاجی سپندان را  از قاضی نیکان شنیده است و اینکه به مبارزان کمک میکند.  آذرخش؛  از این به بعد به اسم آذر سپندان ؛ دخترحاجی میشود؛   نوید میگوید:   پس شبنم چی؟ بدون دخترش دق میکنه که .....

     !رییس میگوید ؛ اون به هر حال ؛ فعلا گیر مهرداد هیولاست ؛   تو دستش اسیره!  با بچه فقط ؛  دستش بسته تر  میشه وبیشتر عذاب میکشه؛  چون قطعا بچه ی بیچاره رو هم اون مردک ؛ سختی و گرسنگی میده......خودم ماجرا رو بهش میگم....و میگم ؛  بخاطر بچه  ؛ یه مدت صبوری کنه!


    شبنم ؛ اصلا از توماس  چریک خواستگاری کرد که باکره دست هیولا  نیفته ! میخواست سهم روح و تنشو به یه مبارز اعدامی هدیه  کنه !....


    چیستا یثربی

  • ۱۷:۰۶   ۱۳۹۵/۱۱/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و دوم
    چیستا یثربی



     شبنم میخواست سهم روح و جسمش را به یک مبارز اعدامی هدیه کند؛ حالا هم  ؛ حتما دلش نمیخواهد بچه اش ؛ زیر دست سادیسمی بیماری ؛ چون مهرداد بزرگ شود! آن هم یک دختر بچه !...


      نوید نیمه شب؛ در  خانه ی حاجی را میزند ؛بچه را به آنها میدهد؛  با یک عکس سیاه و سفید از شبنم .... و میرود؛

    در راه برگشت ؛ ماشینش را میگیرند، مهرداد هیولا صفت ؛ از ماشین بزرگش؛ پیاده میشود ؛ جاسوسانش خبر داده اند که شب رفتن نوید از زندان ؛ بچه ها غیب شده اند!

    جلوی نوید میاید:

    _پیاده شو !
    نوید آرام است.

    _بچه ها را کجا بردی؟

    نوید خونسرد جواب میدهد:

    کدوم بچه؟
    مهرداد به آدمهایش علامت میدهد.
    آنهابه حد مرگ ؛ نوید جوان را میزنند؛ سرش را چند بار به ماشین میکوبند؛ دستش را میشکنند؛ساق پایش را له میکنند!

    نوید حرف نمیزند...گویی هرگر صدایی نداشته است....
    رییس زندان دیر میرسد ؛  وقتی میرسد که نوید سراپا خونی ؛  با بدنی ویران ؛ روی زمین افتاده است و از میان موهای روشنش؛ خون روی چشمانش میریزد. با چشمان نیمه بسته به رییس زندان مینگرد  و سعی میکند لبخند بزند،  اما فکش شکسته است و نمیتواند!

    ماموریتش را ؛ درست انجام داده است!

    رییس زندان داد میزند:  ولش کن!  دستور منو انجام داد!  ....

    مهرداد کلتش را در میاورد ؛
    رو به همه میگیرد و به نوید  میگوید:   جای بچه ها رو نمیگی؟  باشه؛

     رییست که هست! اشهدتو بخون ؛ کثافت!

     نوید ساکت است.  مهرداد داد میزند:  گفتم اشهدتو بخون! با صدای بلند...میخوام  بشنوم !....



     نوید  ؛  باز هم ساکت است.آهسته میگوید:  بلد نیستم  !

     مهرداد فریاد میزند:  سگ بی نماز! یه اشهد بلد نیست!


     رییس زندان میگه :   خفه شو!  اون مسلمون نیست ! تشهد بلد نیست! مهرداد  میگه  ؛ جدی؟ پس همکیش اون چریک فدایی سگ مصبه؟ توماس؟!


    خب پس بگو  : ای پدر مهربان که در آسمانهایی؛  نام  تو متبرک باد!


    نوید ساکت است.از پشت پرده خون  ؛  جایی را نمیبیند!   همه جا صحراست!  تشنه است؛   حس میکند سواری را بر اسب سپیدی در دوردست میبیند! مهرداد، با لگد ؛  توی صورت نوید میزند! 


    نوید میگوید:   بلد نیستم!    مهرداد فریاد میزند دعای دم مرگ کلیمیا چیه؟!   زرتشتیا !......

    نوید دندانهایش را فشار میدهد :  بلد نیستم ! مهرداد؛  موهای خونی نوید  را چنگ میزند ؛
    میگوید: دین نداری پدرسگ؟!


    از زیر بته عمل اومدی ضاله؟


     کافری؟  و  روی موهای خونی نوید ؛  تف میاندازد ؛  رییس زندان را دو نفر گرفته اند که تکان نخورد!

     مهرداد با پوتینش  ؛  محکم بر صورت نوید میکوبد و آنقدر میزند  که صورت معصوم نوید له میشود ؛

      رییس زندان  بافشار و  در اوج خشم ؛ دستش رارها میکند  ؛

     بالای سرنوید میدود ؛  موهایش را میبوسد؛  میگوید :  آروم!  آروم پسر؛  تو الان؛  خدا  رو میبینی! نور میبینی!   نور!  نوید ناله ای میکند، به زحمت صدایش شنیده میشود.....

    چقدرنور!..دیگه تشنه م نیست...! و میمیرد....


    رییس زندان مشت خونی نوید رامیبوسد  وگریه میکند؛   پیش خدا آروم باش بچه ! راحت شدی!   خدامون یکیه  ؛ ومراقبته....   پسربیچاره! ببخش.....منو ببخش.....


    مهرداد میگه:   پس فرقه ی ضاله بود؟


    رییس میگوید:   ضاله تویی!که خونت؛ آتیش جهنمه!.....اون دنیا.....منتظرم ببینم نوید کجاست و   تو کجا ! 
    ..و این دنیا  ؛ چه سرنوشتی منتظر خودت و خانواده ته......حیف پیامبرمون..... که تو خودت رو ؛  از پیروانش  میدونی.....چه تنها بودی محمد.....چه تنها!.....تو حتی ابو سفیانو بخشیدی.....خدایا روح این بنده ی طفلیتو در آرامش بپذیر.....و همه ی ما رو ببخش....ببخش...
    من استعفا میدم!.....


    چیستا یثربی

  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و سوم
    چیستا یثربی



    گفتم:شهرام بیداری؟
    _اوهوم !

    گفتم : تو بودی تو خواب بام حرف میزدی؟
    شهرام باچشمان بسته گفت:  حواسم نبود خوابت برده ! 

    گفتم: تا صبح کابوس دیدم !
    نوید کی بود؟  گفت: یه بنده ی خدا ! خدا رحمتش کنه...

     گفتم:   چرا به اون بچه ها کمک کرد؟  مگه نمیدونست مهرداد و دارو دسته ش ؛  دیوونه ان؟

    گفت:  چرا میدونست؛  کس دیگه ای نبود ! گاهی باید انتخاب کنی!  باید ؛ زندگیتو قمار کنی ؛ مثل شبنم  !

    شاید برنده شی  ؛ شایدم نه!

    گفتم: یادته تو بیمارستان گفتی ؛ بیا از اینجا فرار کنیم  ؟!
    حالا من میگم  ؛  دیگه هیچکدومشون برام ؛ مهم نیستن !  حتی پدر مادر واقعیم !   اگه دوستم داشتن  ؛ تاحالا پیدام کرده بودن....


    میخوام بریم یه جای دور!   قبلش از پدر مادری که بزرگم کردن ؛ خداحافظی میکنم ؛ گرچه ؛ همیشه  ؛ انقدر درگیرن؛ که شاید اصلا غیبت منو  یه لحظه هم حس نکرده باشن!

    شهرام گفت:الان نمیشه بریم !

      گفتم :  چرا؟! 

    گفت:   بچه گیام  ؛ به مادرم قول دادم ،خواهر کوچیکمو بذارم تو بغلش!   الانم حس میکنم ؛  باید یه جوری به قولم وفا کنم !
    گفتم:، خواهرت که  مرده!  سقط شده!

    گفت:  آره....ولی ممکنه تو حامله باشی! و بچه مون ؛  به دنیا بیاد ؛  اگه دخترت شکل خودت باشه!....

    گفتم  : بسه!  پس برای این ؛ انقدر عجله داشتی بامن عروسی کنی؟!   قبل از آمدن چیستا و سهراب؟!

      برای مادرت؛ یه دختر کوچولو میخواستی؟!    میخوای بچه مو بدی به اون؟

    چون من شکل مادرت بودم ؛ انقدر سریع بام عروسی کردی؟!

    پیشانی ام را بوسید و گفت:نلی خل؛  عاشقتم!....   خودتم ؛ میدونی..... ولی گیریم که بچه رو ببینه ؛ یا یه دقیقه بغلش کنه ؛  و فکر کنه بچه ی خودشه  ! بده یه پیرزن دم مرگو ؛ شاد    کنیم؟!   اونم چند دقیقه ؟....

    کسی  که هیچوقت  ؛ هیچی تو زندگیش  نداشته؟!

    گفتم،،:   باشه!..ولی  من میخوام از اینجا برم !  دیگه از همه چیش میترسم ؛   از کمد دیواری  ؛ از در ؛  که یه دفعه میشکنه   ؛ و یکی میاد تو!.. از آدماش ؛   جنگلاش  ؛ برفش که گاهی، مثل خون ؛ قرمز میشه!

      صدای جیغ زنا  ؛ تو غروبای برفی جنگل.....فکر میکنم ؛  همه جا ؛   یکی ؛ مرده یا زنده داره ما رو میپاد !

     ما اینجا هیچوقت خوشبخت نمیشیم ! هیچوقت!

      در  زدند ؛ شهرام گفت:  حتما  علیرضاست!  بازمیکنی عزیز؟

    شالم را سر کردم   ؛  پشت در ؛  مشتعلی ایستاده بود! لبخند زد ؛   گفت :   سلام شبنم خانم  ! 

     گفتم:  من اسمم ؛  نلیه!    گفت: مهتاب خانم بودید که!    باز اسم عوض کردین؟  به حاجی گفتم ؛  مهتاب خانم ؛  چرا نمیذاره اسم خودشو بگیم؟!   چرا میگه شبنمه؟!

    گفتم: وا  !  خب در خطر بوده ! و  خواهر خونده شو ؛ دوست داشته! برای همین ؛ اسم اونو ؛ رو خودش میذاره...هنوز اون ایام ؛ از شبنم ؛ بیخبر بوده!.....

    گفت:  منم عاشق  خودش بودم ؛  عاشق مهتاب  ؛ یا همون که ؛ شبنم صداش میکردن ؛    موهای فرفری بلند داشت  ؛ مثل شما...مادر شهرام  کوچولو !

    رفتم خواستگاری پیش حاجی سپندان بزرگ!

    !گفت: مهتاب خانم ؛  عزادار شوهر  اعدامیشه!  دیگه این حرفو نزن !


    دلم شکست ولی خوش بودم که گاهی  ؛ اینجا ؛ تصادفی میبینمش !  مباشر حاجی بودم...همیشه عاشقشم!  جونمو براش میدم....


     اما اون زن طبقه ی بالا ؛   حالش خیلی بدتر شده....
      گفتم  :  کیه؟  

    گفت: نمیدونم  !  صورتشو میپوشونه  ! فقط جیغ میزنه.....

    گریه میکنه! میترسم یه بلایی سر خودش بیاره ؛   من غذاشو میدم ؛ حاجی گفته مراقبش باشم...حاجی کوچیک !  

    به مشتعلی گفتم  :  زنه  ؛  مادر مهتابه؟
     گفت:  نه!  اون خدا  بیامرز که چند ساله مرده....اون طفلی صداش در نمیامد .....  

    این زن ؛ خطرناکه!

    گفتم: شهرام این چی میگه؟!   زن هیولا واقعا به تنفروشی افتاد؟  الان کجاست؟! دخترش چی شد؟

    گفت:بله! به درموندگی افتاد!...انگار تقاص گناه مهرداد دیوونه رو؛ اون پس داد! زن بدبخت.... زود افتاد؛ زمینگیر شد و مرد؛ از بچه شم خبری ندارم؛  به هر حال؛  تو نوه ی اونا نیستی!

     مشتعلی گفت :  ولی  این زنه ؛شبا تو رو صدا میزنه..میگه :نلی؛ نلی....!

    با وحشت گفتم  : منو ؟!  ازکجا میشناسدم؟! شهرام تو میدونستی؟!
    گفت :نه!  نمیدونم کیه؟فکر میکردم  حاج آقا ؛  از رو ترحم ؛  از تو خیابونا پیداش کرده و ازش نگهداری میکنه ! مال موقعی بود که من دیگه ؛از این ده رفته بودم...اهل کنجکاوی هم نیستم...مشتعلی گفت:  میشنوی؟!  انگار باز داره میگه  :  نلی!  ترسیدم! گفتم  : شهرام بریم ؛  خواهش میکنم ! همین الان!.....



    چیستا یثربی

  • ۱۴:۴۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و چهارم
    چیستا یثربی



    بزن تو گوشم !  بگو خواب نیست!  این خونه ی حاجی سپندانه؟   چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟!   مادربدبخت من؟ 

    شهرام گفت:   نمیشناسمش!  به من ؛ هیچی نگفتن!  همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛  یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟
     
    گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛   فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن!  "....همین!

    من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....

    با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛  این زن بعدش اومد.   بعد که من رفتم تهران ؛   مشتعلی پشت سر ما  گفت:

      دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست!   اینم کلید.میخواین ببینینش؟    گفتم: نه!  

    من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!

      گفتن من از خون اون هیولا نیستم که!  مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....

     مشتعلی گفت:  نه نیستی! ولی از خون این زن ؛  چرا ! این زن هیولا نیست !

    دیر بچه دار شد؛   خدا بش بچه نمیداد  ؛  نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛   کلی موی سفید داشت ؛وقتی که  سال هفتاد ؛  تو به دنیا آمدی!

     شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛  مرد خوبی بود؛  یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون  ؛

    گفتم  : پس  چرا علیرضا گفت ؛   من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟

     شهرام گفت:   با علیرضا حرف زدم ؛  تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....


    علیرضا هر چی گفته   ؛   فقط خواسته از مادرش دفاع  کنه ؛  حمایتش کنه ؛   اون همون سیزده سالگی که با شبنم  ؛  تو ویلای نزولخوره ؛  تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛


      از عکسی که همیشه همراش  داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم  ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....!  یادتون نره ! 

     اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....

    فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه  ؛  ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه! 

    اونا تو همون ویلا ؛  همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر  اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛  شبنم  ؛ مادرش و تنها عشق  زندگیش ،میشه  ؛ 

    اما اینا ربطی به تو نداره!   آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!

      خودت  ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم   نگفته!  ولی مشتعلی راستشو میدونه....  

    مشتعلی گفت: راستش اون بالاست  ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛   زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت  ؛  پیشش نباشه ؛  بهتره !  بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛  

    نمیخوای مادرتو ببینی؟   گفتم:  با شهرام !

    مشتعلی ازجلو و ما از عقب  ؛ پله ها...میلرزیدم!

     شهرام  ؛  محکم ؛   با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام   ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛  درتاریکی نشسته بود. 

    از دور ؛  فقط ؛   موهای بلندش را دیدم ؛    به سمت من برگشت.  چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت:  نلی؟!

    شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم  بود  ؛  اما ویرانتر از آنها......


    گفتم :   شما کی هستین؟  گفت: من ؟....  زهرام  ! خدایا.....

    منو یادت نیست مادر؟

    گفتم :  نه !
    گفت :   دخترم !


    محکم در آغوشم گرفت  ؛  گریه میکرد ؛
    گفتم :  نمیشناسمتون!


    گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی!  من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛  در  حالیکه بیوه و عزادار و حامله  بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....

    من گمت کردم!

    من بددل ؛ نذاشتم   ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛  برگرده خونه  !و به  پدر و مادرم ؛  گفتم  :   اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم   !

     چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم  ! خاله ی مادر شهرام  ؛  دخترم !.......



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۱۱/۱۳۹۵   ۱۴:۴۹
  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۵/۱۱/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و پنجم
    چیستا یثربی



    پس زهرا مادر من بود ؟!

      روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!

    من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره  ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....

     و  زهرا ؛  خواهر کوچکترش  ؛ لج کرده بود  که  نو عروس سوگوار حامله را  ؛  به خانه راه ندهند ؛  وگرنه  او ؛  از آن خانه میرفت !

    زهره ؛  پیش خاله شان درشهرستان ؛  دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛  سالها بعد ؛  مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!

      شهرام  ؛  پسر مهتاب  و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم  ؛ دختر خاله ی  زهره و زهرا !  او و مهتاب  همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند  ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
    سخت نبود فهمیدنش !  من و شهرام فامیل بودیم و او  هم مثل من ؛ خبر نداشت  ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده  !  الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده  ! آن هم  بعد از آن همه سال ؛ نذر  و دعا برای بچه دار شدن!  فقط گفتند پدرم ؛  زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و  فوت کرد  ؛
     مادرم افسردگی گرفت....


     مدتی ؛  مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود  ؛ مرا بزرگ میکرد ؛  او که بود؟  و چرا من گم شدم؟
     مشتعلی گفته بود  ؛ 

    گم نشدی؛ دزدیدنت! ....

    من گم شدم ؟!   دزدیده شدم؟! 

    به درد چه کسی میخوردم ؟
     اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود  که گم شدم؟......

    حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛   فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد  !


    چند هفته ی دیگر گذشت؛  نه از چیستا خبری بود ؛   نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...

     با من که کسی کاری نداشت  ؛  انگار در شهر  ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
    انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق  ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛  تبعید شده بودیم.....

     شبی به شهرام گفتم  :  میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !  

    میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....


    مطمینم دروغ میگن!....

      تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا !  دیگه مهم نیست !  حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه  مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که  به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود  ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!


    الان هم  که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛  هیچکی صورتشو ببینه!  
     صبح تا شب داره ذکرای عجیب  میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه  ؛ 
    نگاهش همیشه اون دورهاست!



    میدونی شهرام ؛  من میخوام ازاین کلبه برم  ! از این تبعید زمستونی....


    میخوام برگردم شهر!   با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی  خوب بود... ؛   ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛

     بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !

     اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری  ؛  باهام بیا  !
     وگرنه ؛  یه کم پول میخوام که  یه اتاق اجاره کنم   ؛  حس خوبی به اینجا ندارم!

    نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!

    شهرام  با چشمان رنگ  برکه اش ؛  نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...

     گفت:  خب معلومه زنمی دیوونه!  من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!

    فقط  این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....

     موندم شبنم  ؛   بعد از تخریب اون بیمارستان  ؛  کجا بوده این مدت؟  چیکار میکرده؟  چرا بعد از  این همه سال  ؛  با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده!  گفتن سرعت ماشینش  ؛  خیلی بالا بوده....چیکار داشته  ؟!

      یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....

    گفتم  :  ببین!   نمیخوام بدونم  عزیزم...!  بوی خوبی ازش نمیاد  !


      هر چی هست مربوط به
     گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...

    تو مادرت رو دوست داری؟

     گفت: خب معلومه   ! گفتم  : بیا گاهی ببینش !  مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای  تا  ابد اینجا  بمونی ؛  میخوای؟!....


    شهرام  ؛  بازویم را گرفت و گفت:   فردا  برمیگردیم تهران ؛  تماس دستش  ؛  مثل لمس بنفشه بود ؛  همان حس آرامش و لطافت را میداد  ؛
      موهایم زیر دستش ؛  نفس میکشیدند !....


    گفت:   اون ور دنیا هم بخوای ؛  باهات میام!

     گفتم: اینجوری نگام نکن !  خجالت میکشم !

    گفت :   مگه آدم از شوهرش  ؛  خجالت میکشه؟!  

    گفتم:  از اینکه تو انقدر  خوب و زیبایی  !   انگارخدا بهم جایزه ای داده که حقم نیست  !   حقم نبوده !

    میترسم پشیمون شه  یه وقت ازم بگیرتت ؛    بیا  بریم از اینجا !
     
     اینجا بوی رنج و جدایی میاد... بوی غم  ؛ گذشته ؛ بوی حرمان.....

    گفت:   فردا   !   الان میخوام ببوسمت عشقم  !....و  غریو  هزاران  پرنده  ؛  از قلب ما ؛  هر دو تا.....

    اتاق انگار رودخانه شد ؛ من غریق ؛  او دریا.....


    مرا موجها میبردند تا دریا.....بهار پیش چشمانش کم می آورد و دریا  ؛  پیش آغوشش ؛
      چه کوچک !....


    میخواستم بگویم ؛  نه!.....الان نه !

    ولی  دیگر ؛  دیر شده بود...همه جا شهرام بود  !   آسمان ؛  زمین  و  هوا.....

    من ازسر  شب ؛ کسل  ؛
     او  ؛  پرشور   ؛ مثل صبح سبز بهار....

     
    نفهمیدم چطورشد ؛  میان بوسه های سوزان دو تبعیدی ؛ کنارش زدم  ؛ هلش دادم ! عشقم را  ؛ عاشقم را....

    به حیاط دویدم ؛
      همان جا کنار باغچه بالا آوردم !


      دربالکن ؛  ایستاده بود ؛
     موهایش ؛ رنگ تمام مداد رنگی های  قشنگ دنیا ؛
     در باد ؛ رها.....

    گفت:   مبارک باشه حاج خانم  !   یه دوجین بچه میخوام...  اولی دختر  !   میدیمیش مادرم نگه داره! گفتم :  چی؟!.....


    نگاهش ؛ خیره بود به من !....
    مثل نگاه مجنون به لیلی.....
    مثل  اولین نگاه  یوسف  ؛ بعد  از بخشایش زلیخا.....



    چیستا یثربی

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و ششم
    چیستا یثربی



     شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه  بار ؛  دور حیاط بچرخد ؛  اما دستش را تازه باز کرده بود  ؛ به کتفش فشار میامد ؛  روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود  ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم! 

    بش گفتم  : دیگه سینما تمام !  اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛  بچه ها رو  بزرگ میکنه ؛ حاج آقام میره نون میاره خونه ! همه با هم ؛ حالشو میبرن ! 

    گفتم: وای شهرام باید به یکی خبر بدم!  زود ؛ به کلبه برگشتم  ؛  او هم دنبالم؛  گفت:  کیه حالا  انقدر مهمه؟!

     
    در دلم گفتم  :  حالا من که دیگه یه نفر نیستم!
    دو نفرم  !  باید به دو نفر احترام بذارن !  یعنی الان یکی تو وجود منه که نفس میکشه؟ چیزایی میخواد؟ گشنه ش میشه؟ سردش میشه؟  عشق میخواد؟ و فردا ممکنه چیزایی بخواد که من نخوام   ؛  یا نتونم بش بدم ؟!

    تنم لرزید!  به قوت قلب یک زن  نیاز داشتم ! یک مادر ! 

    باید اول به مادرم میگفتم ! اما  کدامیکی؟ 
     آن یکی که حتما ؛ ظاهری هم شده ؛ خوشحال میشد و باز میگفت ؛ ما درحق تو کوتاهی کردیم  دخترم  ....  ببخش !  سرمون شلوغ بود ؛  کار زیاده ؛ میدونی که !  تو این یه ماه نتونستیم بهت سر بزنیم...ولی خیالمون از تو ؛  همیشه راحته ! ... و بعد  ؛  قطع میکرد و به کارش میرسید !
    میخوام خیالشون راحت نباشه !

    مادر واقعی ام هم ؛  معمولا تا ظهر میخوابید  ؛   بعد  تا سحر راه میرفت و زیر لب  ذکرهایی میگفت که کسی نمیفهمید چه میگوید !

     پاهایش  از فرط راه رفتن  ؛  ورم کرده بود  ؛  مشتعلی میگفت ؛  هیجان  ؛  برایش خوب نیست!  تازه چه واکنشی نشان دهد؟  بخندد؟! گریه کند؟!  خودش سالها نذر کرده بود بچه دار شود ؛ و بعد ؛ هم شوهرش را در دوران حاملگی ؛ از دست داده بود ؛ و هم بچه اش را گم کرده بود !

    فکر نمیکردم  احساس خاصی نشان دهد!  شاید حالش بدتر هم میشد و یاد گذشته می افتاد .

     مادر شهرام هم ؛ حتما یاد بچه ی سقط شده ی خودش میافتاد ؛ و گریه را شروع میکرد ؛  از آن گریه های قطع نشدنی...نه ! اینها نه !
    چیستا  !   او باید خبردار میشد!  حتما خوشحال میشد؛خودش هم مادر بود .

     اما یادم آمد آخرین بار  ؛ سرش داد بدی کشیده بودم ! خجالت میکشیدم زنگ بزنم! ...

    خدایا یعنی یک نفر در این دنیا نبود که  خبر را به او بدهم؟

    شهرام دم در ایستاده بود؛
    گفت:  به نظرم ؛ بهتره به مشتعلی بگی!   گفتم : مسخره م میکنی؟!  گفت:

    نه والله!   از همه بیشتر ؛  خوشحال میشه!  بخاطر یه شبنم کوچولوی دیگه!  یعنی یه مهتاب کوچولوی دیگه !

      یادمه  حاج آقا سپندان ؛ همه رو وادار  کرده بود مامان منو  ؛ شبنم  ؛  صدا کنن که کسی شک نکنه زن قاضیه ! اسمی که خود مادرم اصرار داشت....

    مشتعلی عاشق ؛  به مامان میگفت : شبنم خاتون! مردک دیوانه ! اگه به اون خبر رو بدی ؛ روابط عمومیتم میشه!
    همه ی ده و  دنیا میفهمن!

    گفتم  :  کسی خوشحال هم میشه؟

    سکوت کرد  ؛ پس از چند لحظه گفت :  بیخیال!  من و تو که خوشحالیم !  گور بابای دنیا!

     گوشی من زنگ زد ؛ سهراب بود! 

    حس ششم داشت؟اتفاقا اصلا قصد گفتن به او  را  نداشتم  !  ظاهرا ؛  کار دیگری داشت ؛   صدایش برخلاف  همیشه ؛  استرس داشت  ؛ گفت:
    پدر  یوحنا؛ الان میدونه پدر واقعیش زنده ست و  اسمشو عوض کرده ؛ دیگه مجیدی نیست....خیلی وقته ؛ مجیدی نیست !
    انقدر اصرار کرد  ؛  من بش گفتم پدر واقعیش کیه!  تو مدارک  شورای ده ؛ تو یه تیکه روزنامه  دیده بودم.داشتمش. اول نفهمیدم چیه !  بعدا فهمیدم؛ وقتی ماجرای پدر روحانی رو شنیدم ! من گفتم ؛چون بالاخره میفهمید و حقشه بدونه!
    به پدر روحانی یا همون حسین؛ این همه سال گفته بودن پدرش اعدام شده ؛ اسم پدرشم  ؛ توماس بوده!تا دوسال پیش اینو بش گفتن!
     اما پدر واقعیش زیر شکنجه زنده موند؛   انقلاب شد؛ رفت جنگ  ؛ فرمانده شد ؛  و الان از مقاماته ! واتفاقا کسیه که پیتر  ؛ یا حسین ؛  ازش متنفره!  چون یه بار اقلیتا  رو  ؛  تو سخنرانیش ؛  بد  کوبید!  پیتر خودش تو یه بحثی که  اخیرا؛  تلفنی داشتیم ؛  گفت از آدمایی مثل این سرداره بدش میاد ؛  به خاطر دید بسته ای که داره !گفتم  :   پدره  ؛ یعنی سردار ؛ میدونه این، پسرشه؟ 

    گفت:نه! باورم نمیکنه بچه ش کشیش شده باشه!   اگه بفهمه  ؛  شاید سکته کنه سردار بزرگ ! 

      به اونم گفته بودن ؛ بچه شو دزدیدن و خبری ازش نیست!  همه ی این سالها احتمالا فکر میکرده بچه مرده.....الان سه پسر و دو تا دختر بزرگ ؛  از زن بعدیش داره.....زنی که سالهای جنگ  ؛ بعد از صدیقه ی پرورش گرفت....

     گفتم: خب؟!   چه کنیم؟ 
    گفت:  علیرضا  رو پیدا نمیکنم ؛  گوشیشو جواب نمیده...باید همه بریم و ماجرا رو به سردار بگیم  !  علیرضا ؛  از بچگی میدونست که  مادرش یکی دیگه ست! عکسشم داشت...اسمشم میدونست که شبنمه!

    اما حسین نه!  تازه دو ساله بش گفتن!

    پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست !  اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی  ؛  شوکه شده حتما ؛ اون موقع!

    الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!....  یه بار گفتید!  همون که....

    گفتم : حاج علی ؟  عمرا !...

     اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور  جمعا بیزاره! از هنریا !


     چیستا اصلا راجع به اونا ؛  باش حرف نمیزنه ؛  چون میدونه خوشش نمیاد!  شهرام پوزخندی زد.

      سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید!  این دو تا بچه با  هم عوض شدن ؛  شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن!   شرایطشونم ؛  تقریبا یکی بوده....پیتر  ؛  تو راه مقر سرداره  ؛ خیلی هم عصبانیه !....  نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!



    چیستا یثربی

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان