خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت اول

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان  این من و این تو


    قسمت اول

    بخش اول



    این من :
    صبح زود با صدای بابام از خواب بیدار شدم دو روزی بیشتر نبود که از سربازی اومده بودم و دلم می خواست بخوابم ولی باید بلند می شدم و به کارا می رسیدم ...
    اون روز عروسی خواهرم سمیرا بود و خیلی صبر کرده بودن تا من برگردم و عروسی بگیرن ....
    همین طور که که خمیازه می کشیدم از تخت اومدم پایین ...
    ولی بابام هنوز داشت منو صدا می کرد ...

    آهسته گفتم : لامذهب می ایستادی و می دیدی که بیدار شدم اون وقت اینقدر هوار نمی کشیدی ....
    از بچگی با این نوع بیدار کردن اون مشکل داشتم ... بدجوری می رفت رو اعصابم ...

    تو سربازی هم آدم رو اینطوری صدا نمی کردن ... پشت سر هم داد می زد سینا ... سینا ... تازه وقتی هم جواب می دادم بازم دست بر دار نبود ...
    اون کلا آدم منظمی بود ...
    سحر خیز بود ولی زیاد کامروا نشده بود چون داشت بازنشست می شد و به جز یک خونه ی کلنگی چیز دیگه ای نداشت هر کس ازش می پرسید شغلت چیه ...

    می گفت : تو دارایی ، بایگان هستم ...
    هر چی ما بهش می گفتیم چه لزومی داره بایگان هستم رو هم دنبال حرفت بیاری ؟

    به خرجش نمی رفت ... که نمی رفت ... و برای چی ؛؛ به بایگان بودنش افتخار میکرد برای همه معما بود ...
    گاهی خودش خندش می گرفت و دلیلی نداشت جز اینکه بگه خوب بایگانم دیگه پس چی بگم ؟
    سی سال بود که صادقانه کار کرده بود و شاید به خاطر همون صداقتش پیشرفتی هم تو کارش نداشت ... آدم ساده ای بود و به تهرانی بودنش هم افتخار می کرد ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۰۱:۲۳
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان  این من و این تو


    قسمت اول

    بخش دوم



    من آماده شدم تا برای خریدن میوه برم میدون بار مامان هراسون بود و از صبح زود بیدار شده بود و مشغول کار بود منو که دید گفت : الهی مادر فدات بشه بیدار شدی ؟ ...
    خوب من تازه برگشته بودم و مامان هنوز دلتنگی هاش برای من تموم نشده بود و گرنه قبلا با من اینطوری حرف نمی زد ...
    گفتم : آره مامان جان خوب بگو چی باید بخرم ...
    اومد جلو و گفت : سرتو بیار پایین ... ( آخه مامانم قد کوتاهی داشت و کلا ما بهش می گفتیم ریزه میزه ... ولی قلب بزرگ و مهربونی توی سینه داشت که من با دنیا عوضش نمی کردم ... )
    مادر باید بری میوه بگیری ولی پولشو باید محمود آقا بده ,, ازش بگیر شلوغ پلوغ نشه یادشون بره ، همینه دیگه صد بار گفتم اگر عروسی رو تو خونه ی ما بگیرین همه ی زحمت به گردن ما میفته کو گوش شنوا ؟ این کار بابات دست ما داد ...
    گفتم : مادر من برم به محمود چی بگم ؟ بگم پول بده برم میوه بخرم ؟ نه من این کارو نمی کنم ... اصلا من نمیرم ..
    گفت : ای بابا تو فقط برو بگو می خوای میوه بخری خودش می فهمه چیکار کنه ..
    گفتم : نه ...  اگر نفهمید چی ؟ یک کلام من نمی گم ... خودتون پولو بگیرین بیارن بدین به من تا برم وگرنه من نیستم ...
    مامان رفت پیش بابام یک جوری که انگار داشت براش خط و نشون می کشید گفت : پاشین ... پاشین ... یا خودتون پول بدین سینا بره خرید یا از محمود خودتون بگیرین ... داره دیر میشه اگر میوه ی خوب می خواین باید صبح زود بره ...
    بالاخره هیچ کس روش نشد از محمود پول بگیره ...... و بابام خودش با اکراه داد که شاید محمود عقلش برسه و پولو بر گردونه ...... و من یک تاکسی گرفتم و رفتم میدون ...
    سیب و خیار و موز و گیلاس و زرد آلو گرفتم و جعبه های میوه رو گذاشتم و رفتم تا یک وانت بگیرم  ...
    اونا رو چیدم عقب و خودم سوار شدم جلو و راه افتادیم ... راننده دستمالشو کشید به پیشونیشو و گفت خیلی گرمه شما گرمت نیست ؟
    گفتم : چرا ... ولی نه به اندازه ی شما ..
    گفت : من خیلی گرماییم تو تابستون پدر صاحبم در میاد ولی زمستون عشقه اگر صد ساعت کار کنم عین خیالم نیست ... میوه ها برای عروسیه انشالله ...
    گفتم : آره از کجا فهمیدی ؟

    گفت : معلومه امشب شب عید و توام عین دامادها خوب کی نمی فهمه ؟
    گفتم : عروسی من که نیست ... خواهرم داره شوهر می کنه ...
    گفت : شوما چی داماد شدی ؟



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان  این من و این تو


    قسمت اول

    بخش سوم



    گفتم : نه بابا تازه از سربازی برگشتم ...
    گفت : بِکی ... زرشک رفتی جوون سربازی برای چی ؟ بیکاری که سربازی نمی خواد ... شغل آزاد هم که نمی خواد ... دیگه تو این دور و زمونه کی میره سربازی ؟ واسه ی این جماعت جون دادن عین خریتِ
    گفتم : نمی دونم دیگه باید می رفتم ...
    پرسید : درس نخوندی ؟
     گفتم : چرا لیسانس الکترونیک گرفتم . بابام میگه همه چیز باید روی اصولش انجام بشه .....
    قاه قاه خندید و محکم زد روی پای منو گفت پس تو پاستوریزه ی ؛؛ پاستوریزه ای ... به جناب پدر بگو بیدار شو زمونه فرق کرده دیگه اون ممه رو لو لو برد بخوای اینجوری زندگی کنی کلاهت پس معرکه است داداش ...
    خوب الان می خوای چیکار کنی کار داری ؟
    گفتم : نه بابا تازه اومدم یک نفس بکشم برم دنبال کار ...
    گفت : ببین تو خیلی تر و تمیزی ؛؛ دنیا این وری نیست داداش ,, گذشت  اون دور زمونه .... تو مگه کار پیدا می کنی ؟ ...
    گفتم : ان شالله پیدا می کنم من لیسانس دارم سربازی رفتم ... آدم سالمی هم هستم چرا پیدا نکنم ؟
    گفت : از ما گفتن نوچ پیدا نمی کنی داداش ... حالا این خط این نشون ... از من به تو نصیحت ... اگر پیدا نکردی کار عار نیست ... یک شماره بهت میدم ... برادر زن منه ... چند دستگاه تاکسی داره ... راننده برای تاکسی هاش می خواد ... شاید برات کار داشته باشه ... بگیر اینو بگیر نگه دار بی فایده نیست ...
    گفتم : نه بابا من رو تاکسی که کار نمی کنم ... بابام تو دارایی آشنا داره نهایتش اونجا استخدام میشم ... مشکلی نیست ...
    یک کارت رو به زور به من داد و گفت : پیشت باشه بهتره ، بذار جیبت ... برای اینکه روشو زمین نندازم گرفتم که دیگه با من بحث نکنه ...
    من که رسیدم محمود دم در بود و داشت میرفت سلمونی که برای فیلمبرداری آماده بشه ... چشمش به میوه ها که افتاد دستشو زد به شونه ی منو گفت :
    دستت درد نکنه خیلی عالیه ممنون ... همین و رفت ...

    من فهمیدم که پول اینا هم افتاد گردن بابام که می دونستم تا آخر عمرش فراموش نمی کنه .....
    چند تا از بچه های فامیل کمک کردن و میوه ها را بردیم تو حالا خونه ی ما پر شده بود از فامیل هایی که اومده بودن کمک ...

    مامان هنوز شاکی بود و می گفت : مگه باشگاه چقدر می شد که اینقدر منو به زحمت انداختین ...

    ولی منو کشید یک کنار و گفت : سینا بیا اینجا کارت دارم ...

    گفتم : چی شده مامان ؟
     گفت : سینا هر چی دختر تو فامیل بوده اومده کمک ... برو یکی رو انتخاب کن ...
    گفتم : خوب مادر من برای عروسی اومدن نه اینکه زن من بشن کی حالا به من زن میده ؟ ...
    .گفت : وا مگه تو چته هزار ماشالله به قد و بالا ، شکلتم که مثل ماه می مونه چی کم داری مادر به قربونت بره ...
    گفتم : برو مادر جان سوسکه از دیوار می رفت بالا مادرش می گفت قربون دست و پای بلوریت .. برو به کارت برس ...
    گفت : حالا ببین کی گفتم این دخترا همه به خاطر تو اومدن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت اول

    بخش چهارم



    گفتم : اونا به خاطر سمیرا اومدن کمک کنن یه حالی به اون بدن و دوستی شونو ثابت کنن  ...
    گفت : پس برای چی به من هی می پیچن ؟
    گفتم : ای داد بیداد مامان جان ول کنین ... خوب حالا من چیکار کنم من الان زن نمی خوام ؛؛ خوب شد؟ ...
    سارا به دادم رسید و اومد تو اتاق و از مامان پرسید : مامان غیر از اون آبکش ها که دادی بازم آبکش داری ؟
    مامان گفت : تو از مریخ اومدی ؟ اگر داشتم تو نمی دونستی ,, نه خیر ندارم ...
    گفت : اوووو یک کلام می گفتی ندارم دیگه چه می دونم میگن برای میوه ها آبکش می خوان خودت برو ببین چیکار کنن ...
    مامان همینطور که زیر لب غر می زد : ای داد بی داد مکافات درست کرد این مرد برای من و رفت .....
     سارا گفت : مامان باهات چیکار داشت ؟ ...
    .گفتم : خیالات ورش داشته میگه همه ی دخترای شهر اومدن من اونا رو بگیرم ...
    گفت : نه بابا سمیرا دید مامان خیلی غر می زنه و ناراحته بهشون گفت بیان کمک الان کارا تموم بشه میرن حاضر بشن برای عروسی تو باور نکن ... پسرا به اندازه ی کافی از خود راضی هستن ... وای به روزی که این حرفا رو هم بشنون ...
    گفتم : سارا خدایش من اینطوریم ؟
     گفت : خداییش چون تازه از سربازی اومدی بهت راستشو میگم نه تو خیلی پسر خوبی هستی ... ( بلند خندید ) آخه قبل از این که بری سربازی اینطوری فکر نمی کردم خیلی به من و سمیرا گیر می دادی ...
    گفتم : قربونت برم واسه اینکه دوتا خواهر بیشتر ندارم که ... دیگه چشمم ترسید ...
    توام مثل سمیرا شوهر میکنی و میری ...
    گفت : اووو حالا کو تا شوهر کردن من اول باید داداشم رو زن بدم و براش خواهرشوهر بازی در بیارم تا اون همه که از ما ایراد گرفتی جبران کنم ....



    این تو :
    داشتم حاضر می شدم برم سر کار ... باز مامان دنبالم راه افتاده بود و ایراد می گرفت ...
    نکن مهسا جان تو رو خدا اون ماتیکت رو کم کن الهی من قربونت برم آبروی منو تو مدرسه نبر ... از این در بری بیرون خانم صادقی تو حیاط وایستاده ... به تو که چیزی نمیگه میاد غرشو سر من می زنه تو رو خدا اون موهاتو بکن تو ... نمی دونم آخه این چه ریختیه تو واسه ی خودت درست کردی ؟ ...
    خوب راست میگه زن بیچاره تو از توی همین مدرسه در میای اونم باید جوابگو باشه ...

    گفتم : جوابشو نده به من چه که اون ناراحت میشه ... برم گوشه ی خیابون رژ بمالم صادقی خوشحال میشه ؟
    گفت : خوب کمتر اون وامونده رو بمال ... به خدا خوشگل نمیشی ...
    من دیگه به این حرفا عادت داشتم ... گوش نمی کردم و کار خودمو می کردم ...
    دلم می خواست آرایش کنم ... و هیچکس نمی تونست جلوی منو بگیره تازه جایی که کار می کردم همه همین طور بودن ...
    کسی هم کاری به کارشون نداشت ... ولی من بیچاره که مادرم توی یک مدرسه کار می کرد و خونه ی ما هم توی همون مدرسه بود باید مطابق میل ناظم مدرسه لباس می پوشیدم که البته من اصلا زیر بار نمی رفتم ...
    و اونام عادت نمی کردن ...
    از دست مامان داشتم کلافه می شدم و با عجله قبل از اینکه خانم صادقی بیاد از مدرسه اومدم بیرون ......




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۰۱:۲۲
  • leftPublish
  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت اول

    بخش پنجم



    تازه یک ماه بود که توی یک شرکت هواپیمایی کار می کردم ... اونم به خاطر سفارش شوهر خواهرم .
    کارم خوب بود  و با ذوق و شوق می رفتم سر کار ... و تو همین مدت کم خیلی ازم راضی بودن ... ولی من بازم طبق معمول جرات نمی کردم با کسی دوست بشم ... خیلی از زندگیم کشیدم و یادم نمیاد که هیچ وقت از چیزی راضی بوده باشم ...
    یک عقده ی بزرگ همیشه توی گلوم بود و پایین نمی رفت .. .و من باید تا آخر عمرم اینو با خودم می کشیدم .
    قبلا از این که بیام تهران ما توی اراک زندگی می کردیم پدرم مردی عیاش ..... معتاد و بی قید و بند بود ... کار درست حسابی هم نداشت ولی زبونش خیلی دراز بود اون اصلا اهمیت نمی داد که چهار تا بچه ای که درست کرده چه نیازی دارن و سر نوشت اونا چی میشه ...
    هر وقت صدای مادرم در میومد اونو به شدت می زد و من که از همه ی بچه ها کوچکتر بودم بیشتر از همه می ترسیدم و تا صدای دعوا و مرافعه میومد با وحشت بدو می رفتم زیر پله ها و پشت دو تا تشت که اونجا بود قایم می شدم ...
    و هر بار فکر می کردم دنیا آخر شده ... اونجا می موندم و تا بابام خونه بود بیرون نمیومدم ... خجالت می کشیدم اینو بگم ولی ازش بدم میومد ...
    گاهی همونجا اینقدر منتظر می شدم تا خوابم می برد و جالب اینجا بود که کسی هم سراغ منو نمی گرفت ...
    یادم نمیاد که کسی متوجه نبودن من شده باشه ...

    بابام هر بعد از ظهر بساط خودشو پهن می کرد و در کمال وقاحت می نشست کنار اتاق و تریاک می کشید ...
    از بوی بد اون حالم بهم می خورد ... خوب که نَشه می شد تازه میخواست عرق بخوره ... و بعدم مست می کرد و میفتاد به جون مامان و گاهی هم به برادرم مجید که از همه ی ما بزرگتر بود گیر می داد و با هم دعوا می کردن ...
    دو تا خواهر دیگه ی من منیره و مهتاب ... هم در امان نبودن ...
    ولی من که یاد گرفته بودم خودمو قایم کنم از دور نگاه می کردم و با همون بچگی رنج می بردم ...
    گریه های مادرم شبانه روزی بود هر کس بهش سلام می کرد اشک اون جاری می شد ... خودش زندگی خوبی داشت و عزیز کرده ی پدر و مادر ...
    دوتا خواهر داشت که زندگی های خوبی داشتن ولی به خاطر بابام ... با ما قطع رابطه کرده بودن ..



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۰۱:۲۳
  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت اول

    بخش ششم




    نمی دونم چه اتفاقی افتاد ... که یک روز خبر دادن بابام رو انداختن زندان ...
    مامان هیچ وقت به ما نگفت که چه اتفاقی براش افتاده یا حتی به دورغ به ما یک چیزی بگه همش در جواب سئوال ما می گفت : می خواین بدونین چیکار؟ ...
    ولی اون شیر زن از نبودن اون استفاده کرد و در یک چشم بر هم زدن اثاث خونه رو جمع کرد و یک کامیون گرفت و ما رو هم کنار اثاث خونه نشوند با خودش آورد تهران که دیگه بابام ما رو پیدا نکنه ...
    مجید اون زمان فقط سیزده سال داشت ولی انگار مرد ما بود ... و به فاصله ی دو سال دو سال ما کوچیکتر بودیم من هفت سالم بود ...
    مدتی اثاث ما کنار خونه ی دختر دایی مامانم که خودش اجاره نشین بود توی تهران موند و ما هم سربار بدون پول و بدون سر پناه ...
    خوب اونا هم خودشون وضع خوبی نداشتن ... و بعد از چند روز شروع کردن به بد رفتاری با ما ...
    مامان در به در دنبال کار می گشت ... تا با خوشحالی یک روز اومد و گفت که هم کار پیدا کرده هم خونه ...
    مهتاب و منیر مخالفت می کردن و مجید که بیشتر مامان رو درک می کرد ساکت بود ولی من نه از اعتراض دخترا چیزی سرم می شد نه از سکوت مجید درد و رنج اونو می فهمیدم ...

    وقتی تو یک اتاق و آشپز خونه ی کوچک مدرسه جا به جا شدیم تازه متوجه شدم که مامان ناز پرورده ی من فراش مدرسه شده و خیلی بهش لطف کردن که جای یک مرد اونو قبول کردن ...
    اون هیکل درشتی داشت و قدی بلند ، سرخ و سفید بود و خوش رو .. غمشو تو دلش نگه می داشت ... و زبونش همیشه به خوبی می چرخید .....




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۰۱:۲۳
  • ۱۶:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت دوم

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    عروسی به خیر خوشی تموم شد و حالا سمیرا رفته بود به خونه جدیدش ....
    بدون اون انگار خونه خالی شده بود ... سارا هم همین حس رو داشت ... و با اینکه هفت سال از من کوچکتر بود و سال آخر دبیرستان رو می خوند ...

    این روزا بیشتر پیش من میومد و با هم حرف می زدیم و من احساس می کردم توی اون دو سال خیلی بزرگ تر شده ...
    حالا من دنبال کار می گشتم ... به هرجا و کسی که می شد مراجعه کردم ولی موفق نشدم کاری برای خودم دست پا کنم .
    بابام هم سفارش کرده بود که منو توی همون اداره ی خودش استخدام کنن ... البته من آرزو های بزرگی داشتم منتظر این استخدام نبودم ...
    چون فکر می کردم مهندس شدم و سربازی رفتم دستم برای هر کاری جلوس ... ولی کار نبود که نبود ...
    چهار ماهی که گذشت توقعم کم شد ... دیگه به هر کاری راضی بودم ...

    نمی شد که با این سن و سالم هنوز پول تو جیبی از بابام بگیرم ... تازه اونم از بابای من که جونش به پولش بند بود ...
    شرکت های خصوصی ... هیچ کدوم به من کار نمی دادن و ازم سابقه ی کار می خواستن ...

    می گفتم : خوب من باید یک جایی مشغول بشم که سابقه پیدا کنم ...
    ولی هیچ کس پاسخی برای من نداشت ...

    - متاسفم ما یک کسی رو می خوایم که با تجربه باشه ...

    و این آخرین جواب اونا بود ...
    دیگه بی خیال مدرک مهندسی شدم و دنبال یک کار موقت گشتم تا بتونم حداقل پول توجیبی داشته باشم ...
    ولی بازم جایی پیدا نمی شد ... هر روز کسل و خسته و ناامید برمی گشتم خونه و سخت ترین قسمتش این بود که قبل از اینکه من پوشه ای که برای مدارکم آماده کرده بودم همه جا با خودم می بردم رو بذارم زمین ؛؛ بابام میومد سراغم و می پرسید چی شد بابا کار پیدا کردی ؟   ...
    می دونستم که اون فقط نگران منه و منظور خاصی نداره ولی عصبیم می کرد ...

    برای اینکه خودش به من قول داده بود که توی دارایی منو مثل آب خوردن استخدام می کنه ... ولی حالا می گفت : نیروی جدید نمی گیرن ... و باید صبر کنی ...
    یک روز از جلوی یک نانوایی رد می شدم ... دیدم نوشته کارگر نیاز داره ...

    با خودم گفتم : سینا کار که عار نیست یک مدت اینجا مشغول میشی تا کار پیدا کنی ... اقلا پول تو جیبی که داری ...

    رفتم جلو ولی چه حالی داشتم فقط خدا می دونه و بس ...

    شاطر نون سنگگ ها رو پرت می کرد روی اون میز سیمی و یک پسر بچه سنگهای اونو می گرفت ... و می داد دست مشتری ... هر چی فکر می کردم این کار من نبود ...
    شاطر بشم ؟ خمیرگیر ؟ یا جای این پسره ... نه کار من نبود ....
    صف طولانی برای خرید نون بسته شده بود ... منم ایستاده بودم ...

    خجالت می کشیدم بگم چیکار دارم ... اصلا نمی دونستم از کجا شروع کنم ... تا بالاخره همون پسره ازم پرسید : چند تا ؟
    گفتم : دو تا ... پرسید خاش خاشی ؟
    گفتم : آره خاش خاشی .

    گفت : دو تومن بده ...

    گفتم : چرا ؟ مگه نون چنده ؟ ... ( من هزار پانصد  تومن بیشتر تو جیبم نبود ) ...

    گفتم : یکی بده ...

    نگاه بدی به من کرد و یک دونه نون انداخت جلوی من و پولو گرفت ...
    از بس خجالت کشیده بودم همون جور نون رو داغ داغ بر داشتم و از نانوایی زدم بیرون ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۱۶:۴۱
  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوم

    بخش دوم



    اگر تو گوشم نمی خواندن که مرد گریه نمی کنه ...
    همون جا اشکم می ریخت ولی چون مرد بودم احساس کردم مخم داره می ترکه ... و به زمین و زمان لعنت فرستادم ...
    آخه من قبل از اینکه برم سربازی نون رو دونه ای صد تومن می خریدم و فکرشم نمی کردم اینقدر زیاد شده باشه ...

    حالم خیلی بد بود و یک دونه نونم تو دستم ... اون روز دیگه نرفتم دنبال کار و برگشتم خونه ...
    نون رو روی میز آشپز خونه پرت کردم و رفتم تو اتاقم . صدای مامان در اومد که خوب حالا یک دونه نون گرفته ببین چطوری جلوی ما پرت می کنه . چته مادر ؟
     همون طور با لباس افتادم روی تخت ... دیگه کاملا از پیدا کردن کار نا امید شده بودم ...
    سارا منو دید فقط نگاه کرد و چیزی نگفت ... اون روزا همه مراعات منو می کردن چون می دونستن زود عصبانی میشم ...
    آهسته زد به در و سرشو از لای در کرد تو و گفت : سینا بیام تو ؟ مزاحم نیستم ؟
    روی تخت نشستم و گفتم : بیا ... کاری داری ؟

    اومد تو شونه هاشو انداخت بالا و ژاکتشو کشید جلو و دست به سینه شد و در حالی که یک کم قوز کرده بود گفت : میشه پیشت بشینم ؟ دوباره پرسیدم کاری داری ؟
     گفت : نه کار بخصوصی نیست دلم می خواست باهات حرف بزنم ...
    گفتم : الان حالشو ندارم برو خودم صدات می کنم ...
    سرشو به علامت نه برد بالا و گفت : نوچ یا الان یا هرگز ... ( و نشست کنار من ) سینا می دونم که خیلی ناراحتی ... ولی به خدا اصلا ناراحتی نداره امروز نشد فردا میشه ؛؛ کار خدا که حساب و کتاب نداره ... اینطوری نکن ... مامانم خیلی برات ناراحته ... راستش یک چیزی می خوام بهت بگم ... لطفا عصبانی نشو فقط یک پیشنهاده اگر نخواستی بگو نه ...
    گفتم : چیه نکنه برام کار پیدا کردی ؟
     گفت : از کجا فهمیدی ؟
    گفتم : خوب بگو ببینم تو چه کاری برای من داری ؟
    گفت : سینا جان تو رو خدا اگر نخواستی فقط بگو نه ,, مشکلی نیست برای اینکه دیدیم تو خیلی دنبال کار می گردی ... یعنی من که نه سمیرا گفت ... اول مامان می خواست بهت بگه ... چون که ... ببخشید سینا ... ولی خوب کار ، کاره دیگه حالا نمی خوای تا آخر عمرت که بری پیش محمود کار کنی ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۱۶:۴۲
  • leftPublish
  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوم

    بخش سوم



    گفتم : چی گفتی ؟ شوهر سمیرا ؟
     گفت : ببخش داداش جون چه می دونم سمیرا گفت که محمود پیشنهاد داده ... اصلا ولش کن ...
    گفتم : نه نه , خوبه که میرم کار می کنم مگه چیه خوب چه کاری هست ؟
    گفت : نه ولش کن به درد تو نمی خوره ...
    گفتم : حالا بگو تا اونجا که می دونم سوپر بزرگی دارن ... خوب منم میرن کمکشون ... بگو دیگه لفتش نده گفته منو می خواد برای چی ؟

    با تردید گفت : پخش ... مواد غذایی ...

    یک نفس عمیق کشیدم و گفتم : یعنی پادو می خوان آره ؟

    گفت : اون طوری که نیست ,, بهت یک موتور میدن , خوب ..... توام سفارش ها رو ببری ... همین دیگه ...
    گفتم : دستشون درد نکنه ... محتاج ترحم اونا نیستم و سمیرا رو کوچک نمی کنم ... به خاطر چندرغاز ... از  این کارا بخوام که فراوونه نه بگو خودم برای خودم یک فکری می کنم ... نگران من نباشن ... پاشو برو اتاقت حوصله ندارم ...
    گفتم بیرون ...

    سارا رفت و من دَمر افتادم روی تختم و از جام تکون نخوردم اگر همون موقع محمود جلوی دستم بود حالشو جا میاوردم ....
    بالاخره مامان خودشو انداخت تو اتاق منو با ناراحتی گفت : منِ پدرسگ هر حرفی می زنم انگار باد هواس این چشم سفید ها گوش نمی کنن ، صد بار گفتم این حرف رو به سینا نزنین بچه ام بهش برمی خوره قبول نمی کنه و اوقات تلخی می کنه به خرجشون نرفت و به گوش تو رسوندن ...
    اینا کار باباته می گفت کار که عار نیست حالا بره کار کنه تا یک کار خوب پیدا کنه ... به خدا همون جا تو دلم گفتم : تف به تو مرد ... باور کن .
    گفتم : حالام چیزی نشده خوب بگو نمیام ...
    داد زدم خاک بر سر سمیرا که اجازه داده شوهرش از من همچین چیزی بخواد حتما خودش یک زِری زده که شوهرش به خودش جرات داده به من بگه بیا پادوی من بشو ... بگو دختره ی احمق باعث سر شکستگی تو نیست ؟

    اگر دستم بهش برسه کاری می کنم بره و پشت سرشو نگاه نکنه و هر شب اینجا پلاس نباشه ببین حالا ...



     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۱۶:۴۲
  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوم

    بخش چهارم



     این تو ( مهسا ) :
    خیلی زود من متوجه شدم که باید در چه محیطی زندگی کنم ...
    دوست نداشتم ، هیچکدوم دوست نداشتیم ... و من از همه بیشتر بدم میومد گریه می کردم و می گفتم من نمی خوام اینجا باشیم ... از اینجا بریم ... بریم اراک از اینجا منتفرم ... و اونا منو آروم می کردن ... و بی تابی من باعث می شد بقیه صداشون در نیاد ...
    چون اونا ملاحظه ی مامان رو می کردن ولی من نمی تونستم ...
     اون مدرسه راهنمایی بود . اون سال همه ی ما دبستانی بودیم جز مجید که خوب هیچ کدوم تو اون مدرسه درس نخوندیم نه اون سال و نه سالهایی که راهنمایی می رفتیم ...
    اصلا جلوی دیگران ظاهر نمیشدیم ... بیشتر معلم های اون مدرسه هیچ وقت ما رو ندیدن ... توی روز اگر خونه بودیم حتی دستشویی هم نمی رفتیم ... و چقدر زجر آور بود ... این قایم شدن ها و انتظار کشیدن برای اینکه بتونیم بریم دستشویی ....
    با همه ی این احوال هر چهار تای ما درسخون و با هوش بودیم ...

    و مامان از صبح تا شب کار می کرد و تنها یک چیز رو توی گوش ما می خوند من هیچ انتظاری از شماها ندارم جز این که درس بخونین و خودتون رو بالا بکشین می گفت باید اینقدر بخونین که سراسری قبول بشین چون من ندارم شماها رو دانشگاه آزاد بذارم ....
    بعد از ظهرها وقتی مدرسه تعطیل می شد ... همه با هم میرفتیم تا کلاسها رو تمیز کنیم ... من تا بچه بودم کسی کاری به کارم نداشت ولی کم کم که بزرگ تر شدم مجبور بودم به مامان کمک کنم ...
    شب ها از شدت پا در و کمر درد نمی خوابید و مجید که خیلی مهربون بود مدتی پا های اونو ماساژ می داد ...
    مامان سعی می کرد کار یک مرد رو به نحوه احسن انجام بده می ترسید که کارشو ازش بگیرن و فقط به خاطر دلسوزی مدیر مدرسه بود که موقتی این کارو گرفته بود ...
    پس باید هر کار سنگینی رو که فقط یک مرد از عهده اش بر میومد انجام بده تا حرفی برای بیرون کردنش نداشته باشن ... و این براش خیلی سخت و طاقت فرسا بود ...
    ولی اون جلوی ما خم به ابرو نمیاورد ... منتی هم به ما نداشت ... و همیشه هم می گفت شرمنده ی شماها هستم ...
    ما شیرینی می خوردیم ولی از ته مونده ی معلمها ، لباس می پوشیدیم ولی از لباس کهنه ی معلمها ...

    اونا برای اینکه به مامان کمک کنن ... هر کدوم یک جور به اون می رسیدن ... و وقتی که ازش می خواستن بره و خونه ی اونا رو تمیز کنه نمی تونست بگه نه در حالی که زجر می کشید و اون کاره نبود ... دندون روی جگرش می گذاشت و دم نمی زد ...
    مامانم ناراحتی و غرور ما رو درک می کرد برای همین اجازه نداد هیچ کدوم از ما سه تا دختر دوران راهنمایی رو توی اون مدرسه درس بخونیم ...
    تا اونجا که ممکن بود از جلوی چشم همه پنهون می شدیم ...
    ما همینطور روزگار می گذروندیم و بزرگ می شدیم ... تا مجید خبر قبولیشو توی دانشگاه برای ما آورد اون رشته ی عمران سراسری قبول شده بود ...
    بعد از سالها ما از ته دل خوشحال شدیم فکر می کردیم فقط اینطوری می تونیم خودمون رو بالا بکشیم ... و این اولین قدم بود ....
    حالا شادی به خونه ی ما اومده بود توی اون شهر غریب ما خودمون بودیم و خودمون ...
    ولی شادی ما خیلی طولانی نشد ... همون شب تلفن زنگ زد ...(شب ها مامان تلفن رو جواب می داد )
    مامان گوشی رو برداشت خاله بود حال و احوال کرد و رفت سر اصل مطلب یک مرتبه دیدیم گوشی از دست مامان افتاد و رنگ از صورتش پرید منیره گوشی رو برداشت و پرسید ؟ چی شده خاله چی گفتی ؟
     مامان در حالی که بغض کرده بود و اشکهاش می ریخت بی رمق به دیوار تیکه داد و صورتش مثل خون قرمز شد ..
    خاله گفت : بابات خاله جون ,, بابات بی شرف رفته زن گرفته ... ما هم تازه فهیمدیم کثافت زنشم حامله اس ... ای تف به این زندگی مرتیکه داره خوب و خوش زندگی می کنه ...
    در حالی که شما آواره شدین تو تهرون ... اصلا ککشم نمی گزه ... نامرد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۱۶:۴۲
  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوم

    بخش پنجم



    خوب این خبر باعث شد که همون طعم شیرین قبولی مجید رو از یاد ما ببره ...
    خیلی برامون ناگوار بود که پدر ما مردی باشه که هیچ اهمیتی به ما نده ... و راحت بره و دوباره برای خودش زندگی درست کنه در حالی که همه تو اراک می دونستن ما کجا هستیم کافی بود از یکی بپرسه ...
    اون شب با غم بزرگ و سنگین مادرم ما هم گریه کردیم هر کدوم یک گوشه گز کردیم و شب بدی رو گذروندیم ...
    از همه بدتر حال مجید بود که داشت از شدت عصبانیت به خودش می پیچید ...
    منیره و مهتاب دو طرف مامان رو گرفته بودن و با اون اشک می ریختن ... ولی من خشمم رو فرو بردم و با خودم تصمیم گرفتم ... کاری کنم که یک روز اون پدر بی عاطفه به پام بیفته ...
    با همه ی گرفتاری ها و بی پولی ها ما چهار تا خواهر و برادر با هم هیچ تنشی نداشتیم ، انگار همه می دونستیم که حداقل خودمون باید با هم خوب و متحد باشیم شب ها با هم توی اون اتاق کوچیک درس می خوندیم و درس می خوندیم ... به نقاشی خیلی علاقه داشتم و اوقات بیکاری خودمو به کشیدن طرح و منظره با مداد و کاغذ می گذروندم ...
    بیشتر رویاهای خودمو می کشیدم ... و این طوری خودمو راضی میکردم ...
    دومین خبر خوشی که به ما رسید این بود که مامان به استخدام رسمی در اومد و این برای خودش حداقل خبر خوشی بود .
    تا منیره پزشکی قبول شد زندگی ما زیر رو شد ...
    بهش افتخار می کردیم و شاد بودیم ... حالا دو تا دانشجو تو رشته های خوب ,, توی خونه فقیرانه ی ما بود و این باعث افتخار مامان توی مدرسه شده بود ...
    دوسال بعد مهتاب هم توی علوم آزمایشگاهی قبول شد و راهی دانشگاه شد ...
    مجسم کردن اینکه توی اون مدرسه ... با شرایطی که ما داشتیم چقدر درس خوندن دشوار بود ، کار سختی نیست .
    اینکه به مجید که یک پسر بود و نمی تونست به هیچ عنوان از دستشویی مدرسه که مال دخترها بود استفاده کنه چقدر آزار دهنده بود ......

    برای همین دیگه منیره و مهتاب و مجید اغلب از صبح زود از خونه می رفتن و تا بعد از غروب آفتاب بر نمی گشتن ... وقتشون رو یا توی کتابخونه و یا پارک ها می گذروندن ....
    حالا منم سخت درس می خوندم ... نمیخواستم از اون سه تا عقب بمونم ...
    از دوران بچگی و نوجوونی چیزی جز درد و غم ندیده بودم و تلاش می کردم آینده ی خوبی برای خودم بسازم ...
    وقتی نتیجه ی کنکور اومد همه خوشحال شدن جز خودم نمی خواستم رشته ی ریاضی قبول بشم در این صورت ممکن بود کار خوبی گیرم نیاد ...
    فقط می تونستم معلم بشم که اینم خواسته ی من نبود ... با این حال من دیگه چاره ای نداشتم و همون رشته رو ادامه دادم ...
    یک روز منیره به ما خبر داد که عاشق شده و می خواد با یکی از دانشجوهای پزشکی که همکلاس اون بود ازدواج کنه ...
    غم عالم به دل مادرم نشست ... با این وضع زندگی و مشکلات بد مالی ما ، چی می خواست به سر منیره بیاد ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۱۶:۴۲
  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سوم

  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سوم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    ... مامان دستپاچه شده بود از اینکه نکنه بین بچه هاش اختلاف بیفته ...
    همه چیز رو می انداخت گردن بابام ...
    گفت : به خدا تقصیر سمیرا نبود ... دارم بهت چی میگم ، بابات به محمود گفت . حالا هی بگو سمیرا . بیچاره محمود هم نمی خواست روی بابات رو زمین بندازه ... خوب کار دیگه ای نداشت طفلک ,, می خواست خوبی کنه ...
    از روی عصبانیت لباس پوشیدم یک پیرهن برداشتم که بپوشم مامان گفت اونو نپوش شسته نیست ...
    من به حرفش گوش نکردم و با غیظ پوشیدم و از خونه رفتم بیرون تا چشمم به هیچکدوم اونا نیفته ....
    پیاده از این خیابون به اون خیابون بی هدف و غمگین راه می رفتم ...
    چیکار باید می کردم و این مشکل چطوری باید حل می شد ... با خودم فکر می کردم از سربازی که برگردم همون طور که بابام گفته بود کار برای من ریخته ، نقشه می کشیدم چطوری برای سارا خودم جهیزیه درست کنم که لایق اون باشه و مثل سمیرا نشه ... خرج تحصیل اونو می دادم برای مامانم یک ماشین لباسشویی نو می خریدم ...
    برای خودم ماشین که اونا رو با خودم ببرم گردش و از این وضعیتی که یک عمر بابام ما رو به بخور نمیر عادت داده بود خلاص کنم ... ولی حالا خودم سر بار اون شده بودم ، با اینکه این همه مدت دنبال کار می گشتم هیچ کاری برای من نبود ...
    خدایا کی باید جواب منو بده ؟به کی شکایت ببرم ؟
    از بس راه رفته بودم زبونم به حلقم چسبیده بود ... دست کردم توی جیبم تا یک آب برای خودم بخرم توی جیب پیرهنم یک کارت بود اونو نگاه کردم ...
    همونی که راننده وانت به من داده بود ... یاد حرفای اون روزش افتادم ..... یک فکری کردم و گوشی مو در آوردم و زنگ زدم ... کسی جواب نداد ...
    دوباره و دوباره گرفتم تا برداشت ... با صدای نخراشیده نتراشیده ای گفت : ... بله ... الو ... بفرما ...
    گفتم : ببخشید مزاحم شدم ... منو برادر زنتون ... یعنی ایشون گفتن که شما راننده میخواین ...

    گفت : می خواستیم ... دیگه لازم نداریم ....

    اومدم گوشی رو قطع کنم که ادامه داد هان صبر کن بذار ببینم ... تصدیقت پایه چنده ؟
    گفتم : خوب پایه دو ..
    گفت : سابقه داری ؟
    گفتم : نه تا حالا رو تاکسی کار نکردم ولی رانندگیم خوبه ... تو سربازی خیلی رانندگی کردم ...
    خندش گرفت و گفت : نه بابا منظورم اینه که سابقه جرم و از این چیزا داری زندان رفتی ؟

    گفتم : نه باید میرفتم ؟
    بازم خندید و گفت : بیا ... به این آدرس که میدم بیا ... تا ساعت چند اینجایی ؟  اگر دیر کنی من رفتم ها ...
    گفتم : باشه زیاد دور نیستم خودمو می رسونم ... آدرسو داد و قطع کرد .....
    فورا زنگ زدم به مامان گفتم : می تونی یک کم پول بهم بدی ان شالله دارم میرم سر کار بهتون پس میدم ...
    گفت : آره مادر چقدر می خوای بیا بهت بدم حالا چه کاری هست ...
    گفتم : الان میام می گیرم ازتون ....

    و چشمم افتاد به یک پراید داشت از جلوم رد می شد گوشی رو قطع کردم و داد زدم در بست ... زد رو ترمز و دنده عقب اومد و منو سوار کرد ...
    رفتیم در خونه و پول رو از مامان گرفتم و راه افتادیم به طرف آدرس ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سوم

    بخش دوم



    راننده یک نگاهی به من کرد و گفت : عجله دارین ...
    گفتم : اگر زحمتت نیست یکم تند تر برو ...
    گفت : چیه ؟ بی قراری ؟

    گفتم : چیزی نیست ..
    گفت : ولی خیلی پکری گفتم شاید اتفاق بدی برات افتاده ...
    گفتم : خوب افتاده دیگه ... یک ساله از سربازی برگشتم هنوز کار گیرم نیومده ...
    گفت : دوستات چی اونا کار دارن ؟
    گفتم : نمی دونم ...
    گفت : من می دونم ... همشون بیکارن مگر از ما بهترون باشن و پارتی مارتی چیزی داشته باشن ... زن داری ؟
     گفتم : نه ...

    گفت : خوب ولش کن ... خودتی و خودت ... غصه ی کس دیگه ای رو نمی خوری ... من چهار سال با زن و بچه ... بیکار بودم ...
    گفتم : درس خوندی ؟
    گفت : منظورت از درس لیسانسه ... بله کی نداره ... گرفتم .... کامپیوتر ... گرفتم ... بیچاره آقام چقدر خرج من کرد آزاد تهران جنوب قبول شدم ... آی شهریه دادیم ... آی از ما پول گرفتن ... حالا چی یادمون دادن هیچی به خدا توی اون چند سال من فقط یک بار توی دانشگاه پشت کامپیوتر نشستم ....... ولی وقتی مدرک گرفتم گول خوردم و به استناد اینکه دیگه کارم درسته زن گرفتم و بچه دار شدم ...
    حالا شب ها توی خونه کار می کنم و روزا مسافر کشی هنوز قسط این ماشین تموم نشده که درب و داغونه ... ای خدا خودت به فریادم برس ... تو که غمی نداری ؛؛ بود می خوری نبود ؛ نمی خوری ... یکی نیست که دائم بغل گوشت نق بزنه

    گفتم : پس توام به درد من دچاری ...
    گفت : بگو به درد خیلی ها .. .مدرک و تحصیل و اینا به درد نمی خوره باید سرمایه داشته باشی و پارتی یک آشنای گردن کلفت ... همین ...
    رسیدیم ... گفتم : صبر کن تا من برگردم ...

    تو خیابون مولوی توی یک پاساژ یک مغازه ی لوازم بهداشتی یک مرد شکم کنده ی هیکل مند روی یک صندلی نشسته بود ...
    گفتم : آقای تفرشی ؟

    گفت : شوما همونی هستی که تلیف زدی ؟
    گفتم : بله منم ..
    گفت : ببین شیف شب کار میکنی واسا نمی کنی برو ...
    گفتم : بله اتفاقا شیفت شب بهتره .
    گفت : ضمانت می خوام چی داری ؟
     گفتم : تا شما چی بخواین ...
    گفت : هر چی کار کردی نصف می کنیم ... اگر در آمدت خوب بود شیفت صبح بهت میدم ... تصادف با تو خرابی ماشین با من ، می ببینی من چقدر با انصافم ؟
    گفتم : بله از صورتتون مشخصه ...

    بادی تو گلو انداخت و گفت : سند داری ؟
     گفتم : نه والله ..
    گفت : چی داری ضمانت بذاری ؟
    گفتم : با شناسنامه کارت پایان خدمت مشکل حل نمیشه ؟ ...
    گفت : خوب پسر جون من تو رو از کجا بشناسم ماشین بهت بدم ...
    گفتم : وقتی این کارت ها دست شما باشه خوب من چیکار می خوام بکنم ...
    گفت : اگر بلد نیستی من یادت میدم میری مفقودی اعلام می کنی دوباره می گیری ...

    گفتم : والله و بالله که من اهلش نیستم ولی اگر نمیشه دیگه مزاحم نمیشم ... اومدم از در بیام بیرون ...       صدام کرد : باشه با خدا به نظر آدم خوبی میای ... معتاد پوتاد که نیستی ؟
     گفتم : نه خاطرتون جمع باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و  این تو


    قسمت سوم

    بخش سوم




    این تو ( مهسا ) :
    چیزی که باعث دلگرمی ما می شد این بود که منیره گفته بود از اول همه چیز رو صادقانه به مجتبی گفته و اون با وضعیت ما مشکلی نداره فقط از خانواده اش می ترسه ... برای همین ... بدون اینکه ما رو تو جریان قاطی کنه می رفت خونه ی اونا و با همه شون آشنا شد ... و منیره به خاطر شکل و سر زبونش تونست خودشو تو دل اونا جا کنه ...
     اون قد متوسط و سبزه رو ولی خیلی بانمک و خوش سر و زبون بود و هر شب میومد و برای ما تعریف می کرد که چقدر تونسته با خانواده ی مجتبی ارتباط بر قرار کنه می گفت باید کم کم به من علاقه مند بشن ، بعد حقیقت رو بهشون بگم ...
    خوب اون یک برگ برنده تو دستش بود و از خودشم خاطرش جمع بود ... و همش به مامان میگفت غصه نخورین خودم درستش می کنم .... تازه اگر نشد چیز مهمی نیست بهتر ...
    با اعتماد به نفسی که منیره داشت و با هوش و با درایتی که من در اون سراغ داشتم می دونستم که این کارو می تونه انجام بده

    و ... بالاخره اون روز رسید و توی همون اتاق کنار مدرسه اومدن به خواستگاری منیره ولی این اولین و آخرین باری بود که خانواده ی مجتبی به خونه ی ما اومدن ...
    با اینکه معلوم بود خیلی راضی از وضعیت ما نیستن به خاطر خود منیره عقد و عروسی سر گرفت .

    مادر مجتبی در حدی که می تونست کوتاهی نکرد عروسی خیلی آنچنانی نبود ولی بدم نبود ...
    و اون رفت توی یک آپارتمان پنجاه متری زندگی خودشو شروع کرد قبل از اینکه خیرش به ما برسه ...
    مامانم که خوشحال بود ولی این من بودم که فکر می کردم اون دکتر میشه و ما رو از اون فلاکت نجات میده ... ولی نشد ...
    درس مجید هم تموم شد و با هزار بدبختی و پارتی بازی شوهر یکی از معلمها توی یک شرکت ساختمانی مشغول کار شد ...
    و با رفتن مجید سر کارو گرفتن اولین حقوق ... وضع من و مهتاب بهتر شد حالا می تونستیم چیزایی که یک عمر آرزو داشتیم برای خودمون داشته باشیم بخریم ...
     مجید همیشه دلش می خواست برای ما کاری انجام بده و در مقابل ما احساس مسئولیت می کرد ... و حالا که حقوق خوبی می گرفت با محبت این کارو انجام می داد  ...
    اون شد مرد خونه ی ما از همه بیشتر به مامان می رسید و دل اونو خوش می کرد ....




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سوم

    بخش چهارم



    ولی نمی دونم چرا بازم من راضی نبودم ...
    مجید پول می داد و من توی پاساژها می گشتم و گرون ترین و شیک ترین لباسها رو برای خودم می خریدم ولی بازم راضی نبودم ... نمی دونستم چرا خوشحال نمیشم ...
    البته نارضایتی من بیشتر از این بود که هنوز توی اون مدرسه زندگی می کردیم ... و من اینو دائما به رخ مامان می کشیدم ...

    گاهی با اشک گاهی باخشم و مامان غمگین می شد و می گفت : تو رو خدا اینطوری نکن ، درست میشه دیدی چقدر خدا با ما بود ؟
    ولی من بازم از این حرف بدم میومد داد می زدم خدا کجا بود که بابای من رفت زن گرفت ؟ خدا کجا بود وقتی ما اینجا پرپر می زدیم تا یک لقمه نون بخوریم دست بردار مامان ول کن این حرفارو ... خدا بزرگه ... خدا اگر برای هر کسی بزرگ بود برای ما نبود ...
    باید درست کنیم زندگیمونو منتظر خدا بشیم کلاه مون پس معرکه اس ...

    و مامان با افسوس سرشو تکون می داد و زیر لب می گفت : من که از پس زبون تو بر نمیام ... خدا کنه کفر تو دامن ما رو نگیره ...
    مجید بچه ی ساده ای بود ولی عاقل و با هوش ... و دوست داشتنی اون و مهتاب شکل هم بودن سفیدرو و قد بلند یعنی شکل مامانم ... ولی من با اینکه قدم بلند بود ولی سبزه رو بودم مثل منیره ... شکلم بد نبود ...
    ولی تا اینجا که زندگی کرده بودم نمی دیدم مردا خیلی به من توجه کنن ...
    منیره این طوری نبود خیلی ها از اون خوششون میومد ... ولی مهتاب از همه ی ما قشنگ تر بود و خواستگارای زیادی داشت ولی به محض اینکه می فهمیدن اوضاع ما رو میرفتن و پشت سرشون هم نگاه نمی کردن ...
    شرف خان مردی بود که مجید باهاش همکار بود ...  در واقع کار مال پدر شرف خان بود و به پسرش مثل مجید حقوق میداد تا اون پروژه رو براش بسازن ...

    یک مجتمع صد واحدی با آپارتمان های پنج طبقه کنار هم ...
    نزدیک تهران توی جاده ی کرج ... روزی که مجید اومد و به ما گفت که : یک همکار دارم که ازم خواسته برم خواستگاری خواهرش نه خودش می دونست که شرف خان کیه و نه ما می دونستیم ...
    اون فکر می کرد یکی از همکاراشه ... البته وقتی هم شرف خان به مجید که فهمیده بود اون پسر سالم و کاری و خوش قلبی پیشنهاد کرده بود نمی دونست که زندگی مجید در واقع چطور می گذره ...
    ما به خنده و شوخی گفتیم خوب بریم حداقل اینه که یک کم می خندیم ..




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    مامان مخالف بود و می گفت : ببینی حالا دخترشون چه عیب ایرادی داره که خودشون پیشنهاد میدن ما بریم خواستگاری ... نه مادر من این جوری برای تو زن نمی گیرم تو حیف میشی ...
    ما داشتیم در موردش بحث می کردیم

    که تلفن مجید زنگ خورد کنار دست من بود نگاه کردم و گفتم : مجید شرف خان ...
    اون بلافاصله گوشی رو گرفت و گفت : جانم شرف خوبی ؟
     گفت : خوبم تو چطوری ؟ فردا مصالح میارن تو زودتر میری ؟ یا من برم ؟
     مجید گفت : نه تو نرو ... من خودم کاری ندارم زودتر میرم خیالت راحت باشه ...
    پرسید : برای فنداسیون فاز دو چیکار کردی ؟
     گفت : انجامش دادم فردا ان شالله تموم میشه ...
    و بعد گفت : در مورد پیشنهاد من فکر کردی ؟

    من به شوخی دستمو تکون دادم و آهسته گفتم بگو میایم ...
    مجید گفت : راستش نمی دونم ، چشم رو چشمم حالا کی مزاحم بشیم ؟
     گفت : بیا دیگه هر وقت می خوای .. .همدیگر رو ببینین تو پسر خوبی هستی نمی خوام خواهرم حیف بشه شاید شیدا هم از تو خوشش اومد ... خودش که اهل این چیزا نیست ... من باید براش شوهر پیدا کنم ... خوب فردا شب خوبه ؟
    مجید گفت : باشه با مامان صحبت کنم بهت خبر میدم ....
    مامان ناراحت شده بود و می گفت : بیخودی قبول کردی ... من نمیام ... ولی ما راضیش کردیم که حالا بریم شاید خوب بود و مجید اونو پسندید ...
    هیچکدوم از ما سه تا خواهر راضی نشدیم که توی این خواستگاری شرکت نکنیم ... پس کلی به خودمون رسیدیم راه افتادیم ... مجید یک آدرس تو دستش بود ... یک تاکسی گرفتیم و رفتیم ...
    یک مرتبه خودمون رو جلوی یک خونه ی بسیار مجلل دیدیم ... باور کردنی نبود ... از اون خونه ی های رویایی و برای ما دست نیافتی ...
    تا اون جا گفتیم و خندیدم و نقشه کشیدیم که مثلا از همون اول خواهرشوهر بازی در بیاریم تا دختره حساب کار خودشو بکنه ... ولی با دیدن اون خونه خنده روی لب ما ماسید ...
    مامان که می گفت بیخودی نریم تو ما با این ریخت و قیافه ، مضحکه ی دست مردم میشیم ... و داشت بر می گشت ...
    خوب با هزار مکافات اونو راضی کردیم ... ولی حق با اون بود ...
    مجید همین طور که سبد گل دستش بود زنگ زد ...

    منیره می گفت : کاش اقلا گل و شیرینی بهتری گرفته بودیم ...
    یکی آیفون رو بر داشت ... مجید گفت : شرف جان منم مجید ...
    اون با صدای بلندی گفت : بفرما خوش اومدی آقای خوش قول ... و درو باز کرد ... وارد یک حیاط بزرگ و زیبا و پر از گل شدیم ...
    از کنار اون گلها و استخر رد شدیم و جلوی یک ایوون که پله های گرد سنگ مرمر درست شده بود شرف خان رو دیدیم ...
    مرد خوش تیپ و خوش اخلاقی بود ,, با روی خوش از ما استقبال کرد ... و دعوت کرد بریم توی خونه ... که نه ... یک قصر .... این وسط ما تنها کاری که می کردیم این بود که آب دهنمون رو قورت بدیم ... اونم بطور مرتب و پشت سر هم ... چاره ای نبود ... اونجا اصلا جای ما نبود ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان