خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سی و یکم

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و یکم

    بخش اول



     
    این من ( سینا ) :
    همه چیز به نظر ساده میومد ولی نه برای من , دائم نگران رعنا بودم ...
    روزی صد بار بهش زنگ می زدم و مراقب خورد و خوراکش بودم ...
    مامان و سارا هم مرتب پیش ما بودن و برای اینکه بابا هم ناراحت نباشه گاهی با اصرار اونم میاوردیم خونه ی خودمون ...

    یا همه با هم می رفتیم خونه ی اونا و اینطوری اون دوران رو گذروندیم ...

    ولی به من هزار سال گذشت ...
    ماه آخر رسید موهای رعنا کاملا بلند شده بود و خودشم سرحال اومده بود و برگشته بود به روزهای اولی که اونو دیده بودم ... و حالا می فهیمدم زندگی کردن در کنار رعنا نعمتی بود که خدا به من داده بود ...
    صبور و باگذشت بود و  هیچ وقت بهانه گیری نمی کرد ... تا حدی که گاهی نگرانش می شدم که شاید گله ای داشته باشه ولی به زبون نمیاره ... اصرار می کردم که حرف دلتو بزن تو خودت نریز با صدای بلند می خندید و می گفت : حالت خوبه سینا انگار خیالاتی شدی ؟ اگر ناراحت بودم که پوستتو می کندم ...
    یک روز توی شرکت مشغول کار بودم ؛ پرویز خان رفته بود کیش ...
    پیام اومد تو اتاق من و پرسید : سینا جان میشه باهات حرف بزنم ؟
    گفتم : آره ... آره بیا ... چی شده ؟ مشکلی پیش اومده ؟
    گفت : خصوصیه می خوام به واسطه ی تو حلش کنم ...
    گفتم : روی چشمم بشین ...

    پوشه ای که جلوم بود بستم و بهش نگاه کردم و گفتم : در خدمتم سرا پا گوش ...
    دیدم داره خجالت می کشه انگار دست و پاشو گم کرده بود ...

    پرسیدم : عاشق شدی ؟
    با تعجب گفت : از کجا فهمیدی ؟
     گفتم : تخصص دارم تو این کار ، راه شناختشم خواهرم بهم یاد داد به من ، گفت چشمتو ببند حالا اگر جز صورت اون کس دیگه ای رو ندیدی پس عاشقی ... خوب حالا رک و راست همه چیز رو برام بگو تا ببینم من چیکار باید بکنم ؟ ببینم نکنه من اونو می شناسم ؟ ...
    گفت : وای سینا تو چقدر با هوشی ... زندگی کردن با تو خیلی باید راحت باشه اصلا فکر نمی کردم به این راحتی منو درک کنی ... آره فامیل شماست مهسا ...
    با خوشحالی گفتم : خوب عالیه که ... اونم به تو علاقه داره ؟
    گفت : نمی دونم ... فکر نکنم ... نمی دونم ، گاهی خوبه گاهی بد ... ولی هیچ طوری نتونستم بهش بگم رو بهم نشون نداد ... مثل سنگ خارا می مونه نفوذ ناپذیره ...
    گفتم : حالا می خوای من چیکار کنم ؟ ... شاید اون طوری که تو فکر می کنی نباشه ، اون کلا دختر مغروریه من می دونم ... زیاد با کسی قاطی نمیشه ... می خوای من باهاش حرف بزنم ؟

    گفت : میشه ؟ می کنی این کارو ؟
    گفتم : چرا که نه ... ولی اینجا نه بذار یک روز بیاد خونه ی ما بهش میگم ... راستی چی بگم ؟
    گفت : بگو می خوام باهاش ازدواج کنم اجازه بگیر بریم خواستگاری ...
    گفتم : حالا این شد درست ... چرا خودت نمیگی این که کاری نداره ...
    گفت : صد بار سعی کردم حرف رو عوض می کنه و به حرفم گوش نمی کنه ... منم زیاد از این کارا نکردم ... تو زحمتشو بکش ...
    گفتم : چشم تو فکرش هستم ... ان شالله هر چی خیر و خوبیه پیش بیاد ...




     ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    اون شب من و رعنا با هم تنها بودیم ... هوا خیلی گرم شده بود ، رعنا یک لباس نازک پوشیده بود و مرتب آب یخ می خورد ...
    با وجود اینکه هر سه تا کولر خونه روشن بود و من داشتم یخ می زدم بازم احساس گرما می کرد ...
    گفتم : اینقدر راه نرو بیا بشین بهتر میشی ...

    گفت : پیش تو نمی شینم تو همیشه گرمی یک چیز خنک می خوام ...

    و خندید و اومد پیش من نشست ...
    برای اینکه فکرشو مشغول کنم تا به گرما فکر نکنه گفتم : می دونی امروز چی شد ؟

    سرشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : برام بگو ...
    گفتم : پیام رو که می شناسی ؟ امروز اومده بود از من خواست به مهسا بگم میخواد بره خواستگاریش اون عاشق مهسا شده ....
    یک دفعه از جاش پرید و گفت : نه تو نگو ... به ما چه ، بذار خودشون می دونن ...
    گفتم : چرا رعنا جون چه اشکالی داره ؟ خوب واسطه میشم ... مهسا داره سنش میره بالا ، پس کی می خواد ازدواج کنه ؟
    گفت : سینا تو رو خدا تو نگو به ما چه ... اصلا صبر کن من بگم  ، گفتم نه پیام از من خواسته ؛ قول دادم نمیشه زیر قولم بزنم ... نمی دونم تو چرا مخالفی ؟
    گفت : نه سینا جان من مخالف نیستم ... دلم نمی خواد تو این حرف رو به مهسا بزنی برای تو خوب نیست ، همه چیز گردن توست ... خوب بشه خودشون کردن ... بد بشه میگن سینا کرد ... برای همین میگم ...
    گفتم : باشه طوری میگم که گردن من نیفته خوبه عزیزم ... قربونت برم که به فکر منی ...

    باز خودش لوس کرد و بیشتر اومد تو بغل من دستشو گذاشت روی صورتم و سرشو بلند کرد و گفت : سینا خیلی دوستت دارم .
    گفتم : منم دارم ولی اینقدر شکمت گنده شده که نمی تونم بغلت کنم ... این دختره نمیذاره ... کی میاد بره تو اتاقش بخوابه ؟
    گفت : بهش نگو دختره ... بیا براش اسم بذاریم ... من تا حالا نتونستم تصمیم بگیرم ، تو چی ؟
     گفتم : منم همش بهش میگم دختر ... بیا اصلا اسم نذاریم ...
    گفت : یاس خوبه ؟
    گفتم : عالی ... خیلی خوبه ... یاس خالی مثلا یاسمن یا ...
    گفت : نه یاس خوبه ....

    یک مرتبه از جا پرید و گفت : راستی سینا چند چیز دیگه مونده نخریدیم ...
    من یاداشت کردم میشه فردا با سارا بری و بخری ؟
    گفتم : چشم ... بنویس بذار رو کیفم که فراموش نکنم ....




     ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم



    فردا وقتی شرکت تعطیل شد زنگ زدم به سارا و گفتم : میای بریم یکم وسایل بچه مونده بخریم ؟
    گفت : الان با چند تا از دوستام بیرونم اگر میشه فردا بریم ...
    گفتم : ای بابا تو که همیشه رو طنابت ارزن پهن کردی ...

    اونا رو ول کن بیا بریم خرید ممکنه دیر بشه ...
    گفت: دکتر که گفته هفتم پس چرا عجله می کنی ؟
    گفتم : نمی دونم ... چند روزه رعنا سنگین شده توام که نیومدی ... امشب با مامان بیاین خونه ی ما ، رعنا کلافه شده همش میگه گرممه ... در حالی که من از سرما دارم یخ می زنم اون با یک لباس نازک راه میره و عرق می ریزه ...
    گفت : باشه میرم خونه با مامان میام ولی الان دستم بنده ...
    گوشی رو که قطع کردم دیدم مهسا منتظره تا خداحافظی کنه ...
    یادم افتاد که باهاش حرف بزنم ...

    تا اومدم چیزی بگم گفت : اگر از دست من کاری بر میاد هستم ...
    گفتم : راستش یکم وسیله ی بچه لازمه رعنا نباید زیاد راه بره ... حالا میرم دنبالش با هم می ریم تو ماشین بشینه ... من خرید می کنم ...
    گفت : می خواین منم باهاتون بیام ؟
    گفتم : لطف می کنین ... پس بذارین من به رعنا بگم ببینم آمادگی داره یا نه اگر نداشت با هم میریم ,, اشکالی نداره ؟
     گفت : نه من کاری ندارم کسی منتظر من نیست ....

    زنگ زدم رعنا خواب آلود جواب داد و گفت : سینا جان کی میای ؟
    گفتم : دارم میام ولی لیست خریدت رو دستم مونده ... میای با هم بریم ؟ تو بشین تو ماشین ... مهسا خانم هم میگه باهاتون میام ... ما می خریم تو بپسند ... دوست داری بیای ؟ یا من با مهسا خانم برم و بخرم و برگردم ؟
    گفت : میام الان حاضر میشم تو خونه کلافه شدم ... یک هوایی هم می خورم و مهسا رو می بینم ...
    مهسا به ماشین که رسید در عقب رو باز کرد و نشست ...
    تا راه افتادم سر حرف رو باز کردم نمی خواستم جلوی رعنا اون حرف رو بهش بزنم ...
    گفتم : مهسا خانم راستش بیشتر برای این پیشنهاد شما رو قبول کردم که می خواستم باهاتون حرف بزنم ...
    با تعجب گفت : بله ؟ متوجه نشدم ؟
    گفتم : یک چیزی باید بهتون بگم ... نمی خوام رعنا باشه برای همین تا اون نیست بگم بهتره ... البته رعنا می دونه ...
    گفت : تو رو خدا بگین ... نگران شدم اتفاقی افتاده ؟
    گفتم : بله ولی خیره ان شالله ... راستش پیام منو واسطه کرده تا اجازه بگیره بیاد خواستگاری شما ... من فقط پیغام ایشون رو آوردم خودتون باید تصمیم بگیرین ... ولی می دونم اون پسر خوبیه ... ببخشید که با عجله این کارو کردم چون ترسیدم وقت نشه و یادم بره .....
    آه بلندی کشید و گفت : باشه در موردش فکر می کنم بهتون خبر میدم ، اگر ندادم جوابم منفیه ...
    گفتم : شما اصلا متوجه نشدین اون به شما سخت علاقمند شده ؟
    گفت : نه چیزی متوجه نشدم ... ولی خواهش می کنم شما دیگه تو این مسئله دخالت نکنین ..
    گفتم : چرا ؟ کار بدی کردم ؟
     گفت : نه از نظر شما .... دلم نمی خواد شما برای من خواستگار پیدا کنین ...

    ( وقتی اینو می گفت عصبانی به نظر می رسید )




     ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم




    گفتم : ببخشید من فکر نمی کردم شما ناراحت بشین این فقط یک پیغام بود من گناهی ندارم ...
    واقعا معذرت می خوام ...

    با خودم گفتم مگه چی گفتم چرا یک دفعه این طوری شد ...
    مهسا روشو کرده بود به خیابون و حرف نمی زد ....
    دوباره پرسیدم : شما چرا ناراحت شدین ؟

    بازم حرفی نزد ... برگشتم دیدم بغض کرده ...
    گفتم : اوووف نمی دونستم این کار بدیه ببخشید لطفا فراموش کنین ... من معذرت می خوام تموم شد و رفت ...

    (تو دلم گفتم : رعنا گفته بود تو بهش نگو ، لابد یک چیزی می دونست کاش به حرفش گوش کرده بودم )

    در خونه که رسیدیم من رفتم بالا تا رعنا رو بیارم توی راه همش تو فکر بودم و خیلی هم حالم گرفته بود ...
    ولی به رعنا چیزی نگفتم ... فکر کردم شاید منو سرزنش کنه که چرا این کارو کردم ...

    وقتی رعنا مهسا رو دید با اشتیاق اونو بغل کرد و گفت دلش برای اون تنگ شده ...
    من باید می رفتم خیابون بهار پس راه طولانی در پیش بود ....
    مهسا ساکت بود و حرف نمی زد برای همین رعنا نگاهی به من کرد و نگاهی به مهسا ...

    در حالی که صورتش تغییر کرده بود از من پرسید : سینا جان پیغام آقا پیام رو دادی ؟
    گفتم : بله ... ولی نمی دونم چرا مهسا خانم اینقدر ناراحت شده ... نمی فهمم ...
    زیر لب گفت : من می فهمم ...

    و برگشت طرف مهسا و گفت : مهسا جان چرا خودتو ناراحت می کنی ؟ شاید پیام رو برای خودت مناسب نمی دونی ولی به خدا سینا هم منظوری نداشت تو رو خدا ناراحت نشو ...
    مهسا همن طور که بغض داشت گفت : نه تازه دارم بهش فکر می کنم ... پیام پسر خوبیه ولی از اینکه جرات نکرده به من بگه بدم اومد ، من از مردای بزدل خوشم نمیاد ... ولی به احترام آقا سینا قبول می کنم بیاد خواستگاری ....
    گفتم : نه تو رو خدا این کارو نکنین برای من اصلا فرق نمی کنه شما صلاح خودتون رو در نظر بگیرین ...
    رعنا دستشو گذاشت روی دست منو و گفت : سینا جان صبر کن ...

    و به مهسا گفت : می دونم چه حالی داری ولی تو رو خدا با عجله تصمیم نگیر ... اصلا هر کاری دلت می خواد بکن ولی ما دیگه دخالت نمی کنیم ... برای اینکه من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم ...
    مهسا یکم حالش بهتر شده بود و گفت : نه اصلا من از این که آقا سینا به من گفته ناراحت نیستم . گفتم که دلم می خواد مرد زندگیم جسارت داشته باشه ... باشه بعدا فکر می کنم و خودم بهش خبر میدم ....
    با وجود اینکه من و رعنا خیلی سعی کردیم اونو سر حال بیاریم تا وقتی در خونه شون پیاده شد هنوز ناراحت بود ...

    به ما هم اصلا تعارف نکرد و رفت ...
    به رعنا گفتم : ای وای بد شد تو به من گفته بودی ولی گوش نکردم ... اصلا فکرشم نمی کردم اون اینقدر حساس باشه ...

    مادرش معلمه باید خوب تربیت شده باشه ...
    پرسید : کی بهت گفته ؟

    گفتم : خودش ... تو نمی دونستی ؟

    ساکت شد و زیر زبونی گفت : چرا می دونستم ...
    دوم مرداد بود که مامان خبر داد سمیرا یک پسر به دنیا آورده ...

    اینطوری خوب شد ... با زایمان رعنا تداخل نمی کرد و مامان می تونست مراقب اون باشه ولی خاله نسرین هم بود اونم خیلی حواسش به رعنا بود .....

    تا شب قبل از زایمان که خاله نسرین و شیدا اومدن خونه ی ما ...
    این برای رعنا قوت قلبی بود ...

    شب مجید هم اومد و آخر شب با شیدا رفت ولی خاله پیش ما موند تا صبح با هم بریم بیمارستان ...
    و یک بار دیگه رعنا بستری شد ولی این بار به خاطر به دنیا آوردن دخترمون که تمام امید و آرزوی رعنا شده بود ...

    هنوز اونو به اتاق زایمان نبرده بودن که مامان و سارا هم از راه رسیدن ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۱۴   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و یکم

    بخش پنجم



    سارا تا منو دید گفت : اووو و,, تو چرا این شکلی شدی ؟ تو که نمی خوای بزای ...
    گفتم : وای سارا کاش خودم می زاییدم ... فکر کنم دردش کمتر بود ، باور کن از نگرانی دارم می میرم ...
    گفت : باور می کنم مشخصه فکر کنم بیست کیلو کم کردی ...
    بعد دستم رو گرفت و گفت : الهی بمیرم یخ کردی ... مرد رو باش ... من فکر می کردم تو از هر مردی قوی تری ...
    مامان منو بغل کرد و گفت : امیدت به خدا باشه چیزی نیست همه ی زن ها بچه به دنیا میارن ... این همه آدم از شکم زن اومده بیرون ... خودتو جمع و جور کن ...
    با هم رفتیم پیش رعنا ...

    اون آروم بود و دستش تو دست خاله نسرین ، همین که ما رو دید خوشحال شد ...

    ولی زود اونو بردن به اتاق عمل و ما منتظر موندیم ...
    دکترش می گفت : همه چیز خوبه و جای هیچ نگرانی نیست ...

    ولی من از بس رعنا رو دوست داشتم نمیتونستم نگران نباشم ...
    فقط دعا می خوندم و از خدا می خواستم هر دوی اونا سالم باشن ...

    انتظار و انتظار ,, خیلی سخت بود ...
    تا پرستار  اومد بیرون و خبر داد بچه به دنیا اومده و حال هر دو خوبه عمری به من گذشت ...

    خیلی زود همه اومدن شیدا و مجید و مهسا با هم بودن و مهتاب و شرف و پرویز خان بعدا رسیدن و خلاصه سر من گرم شد تا رعنا رو آوردن بیرون ...
    وقتی روی یک تخت از اتاق عمل آمد بیرون به هوش بود ...

    به من نگاه کرد و گفت : دیدیش ؟

    دویدم دستشو گرفتم و باهاش رفتم تو آسانسور ، گفتم : نه هنوز ,, باید اول تو رو می دیدم ...
    گفت : خدا کنه شکل تو شده باشه ...





     ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و یکم

    بخش ششم




    و چشمشو بست ...

    ولی رنگ به صورت نداشت ...
    وقتی رسیدیم به اتاقش همه اونجا بودن ...
    رعنا رو بردن بذارن روی تخت ...

    از مامان پرسیدم : چرا اینقدر رنگش پریده ؟ ...
    گفت : ای مادر ... خوب زاییده ، مگه آسونه ؟ ... نگران نباش همه ی زن ها اینطوری میشن ...
    نسرین خانم گفت : راست میگه منم نگران شدم خیلی صورتش سفید شده بود ... یاد روزای مریضیش افتادم و حالم بد شد ...
    مامان گفت : اصلا خیلی هم خوب بود چند روز پیش که سمیرا زایید وقتی آوردنش حالش خیلی بد بود تا شب یک کلمه حرف نزد ... ماشالله رعنا خوب بود ... به خدا شماها بددل شدین ...
    وقتی خیالم از بابت رعنا جمع شد رفتم تا دخترمون ببینم ...
    پرستار اونو توی یک تخت کوچیک شیشه ای آورد پشت پنجره ...

    از دیدن اون گریه ام گرفت نمی دونم چرا ؟
    از ذوق بود و یا از این معجزه ی الهی کوچیک و دوست داشتی ....

    سارا پشت سرم بود بازوی منو گرفت و به اون نگاه می کرد ...
    گفتم : سارا چرا مردم به معجزه اعتقاد ندارن پس این چیه ؟ اگر معجزه نیست چی میشه اسمشو گذاشت ؟ ...
    یک سال پیش دکتر به من گفت رعنا دو در صد احتمال داره خوب بشه و حالا دختری به دنیا آورده ... اسم این چیه ؟

    خدای من ممنونم ازت شکر ... این همه معجزه در اطراف ماست ولی این ما هستیم که نسبت به اونا بی توجه و عادی می گذریم ...

    من الان یکی از اونا رو می ببینم و نمی تونم به سادگی ازش بگذرم و شکرگزار این همه اعجاز نباشم ...

    سلام کوچولو ... سلام معجزه ی خدا ... سلام بابایی ...

    و اشکم بدون اختیار پایین اومد ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سی و دوم

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۶/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و دوم

    بخش اول



     این تو ( مهسا ) :
    پیام فورا خودشو به من رسوند احساس می کردم میخواد به من حرفی بزنه که خجالت می کشه ....
    پرسیدم : چی می خواستین بگین ؟ لطفا بفرمایید ...
    جلوی من ایستاد و گفت : میشه امروز شما رو برسونم ؟
    گفتم : نه من جایی کار دارم خودم باید برم ... شما بفرمایید با من چیکار داشتید ...
    اخم هام تو هم بود , فکر کنم ترسیده بود چون دستپاچه شد و گفت : شنیدم شما لیسانس ریاضی هستید می خواستم ببینم می تونین به خواهر من کمک کنین سال دوم دبیرستانه ولی خیلی ریاضیش ضعیفه ... اگر زحمت نمیشه چند جلسه ای باهاش کار کنین هرکجا که بگین میارمش ...
    گفتم : والله من تا حالا تدریس نکردم ... نمی دونم چطوری باید این کارو بکنم ...

    گفت : شنیدم مادرتون معلم بودن ایشون چی درس می دادن ...
    گفتم : نه مامان من راهنمایی درس می داد تازه اونم عربی اصلا ریاضیش خوب نیست ...
    گفت : می خواستم بگم اگر میشه ... نه ولش کنین ممنون مزاحم شدم ...
    دیدم اوقاتش تلخ شده و سرش پایین بود و داشت می رفت ...
    گفتم : آقا پیام ببخشید نتونستم کمک کنم ... خدا شاهده نمی تونم و گرنه دریغ نمی کردم ...
    گفت : مشکلی نیست براش دبیر می گیرم ...
    گفتم : باشه , قبول ... من امتحان می کنم ببینم می تونم یا نه ,, یک روز میام خونه ی شما فردا قرار می ذاریم ...
    گفت : نه من اونو میارم منزل شما اینطوری باعث زحمت میشم ...
    گفتم : باشه فردا در موردش حرف می زنیم ...
    من حدس می زدم که پیام خواهرشو بهانه کرده بود تا به من نزدیک بشه و شاید اصلا نمی خواست من به خواهرش درس بدم ... به هر حال اون نتونست حرفشو بزنه و رفت ...
    حدسم درست بود چون اون دیگه حرفی در این مورد نزد ولی مرتب با نگاه های احمقانه به من خیره می شد انگار ملکه ی زیبایی داشت از جلوش رد می شد ....
    ولی هر بار که می خواست سر حرف رو باز کنه من با اخم و بی مهری اونو از خودم می روندم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم



    تا یک روز آخر وقت می خواستم برم خونه ... پیام داشت می رفت من صبر کردم تا اون دور بشه بعد برم ...
    شنیدم سینا داره با سارا حرف می زنه ...

    نمی دونم یک حس کنجکاوی بود که باعث شد دست دست کنم تا ببینم چی میگه ... و متوجه شدم اون می خواد بره خرید و سارا هم نمی تونه کمکش کنه ...
    برای همین دلم براش سوخت و گفتم می خواین من کمکتون کنم ؟
    گفت که اتفاقا می خوام در مورد یک مطلب با شما حرف بزنم ...
    تو دلم گفتم سهم من از تو فقط یک خیاله و باید باهاش کنار بیام ...
    ولی اون روز بدترین روز زندگی من شد ... کاش نرفته بودم ... اون منو برای پیام خواستگاری کرد ...
    انگار دنیا روی سرم خراب شد ...
    دیگه همه چیز رو تونستم تحمل کنم جز اینکه کسی که عاشقش بودم و از دل و جون دوستش داشتم منو برای کس دیگه ای در نظر گرفته باشه و یا حتی به قول اون پیغام آورده باشه ...
    من دیگه امیدی به سینا نداشتم به خصوص که به زودی بچه دار هم می شد ولی نمی دونم چرا اینقدر بهم ریختم ...
    اون رعنا رو آورد و با هم رفتیم خرید ... ولی من دلم می خواست پرواز کنم و از اون معرکه دور بشم ...

    و با خودم عهد بستم که به هیچ عنوان دیگه با اونا روبرو نشم ...
    حتی اگر جایی وارد شدم و اونا بودن من اونجا رو ترک کنم ...
    دیگه نمی خواستم زجر بکشم برای همین فکر کردم پیام رو قبول کنم و زندگی تشکیل بدم تا حداقل برای خودم همه چیز تموم بشه ...

    و همونجا توی ماشین در حالی که بغض داشت گلومو فشار می داد تصمیم گرفتم ....
    و با خودم گفتم با پیام ازدواج می کنم و قال قضیه رو می کَنم ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۶/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم




    فردا پیام اومد تا یک لیست به من بده ... سرش پایین بود ولی زیر چشمی منو بر انداز می کرد .
    گفتم : آقا پیام می دونین من از پیغام و پسغام خوشم نمیاد ؟
    دستپاچه شد و فقط به من نگاه کرد ...

    کاغذی که دستش بود گذاشت جلوی منو آب دهنشو قورت داد و گفت : نه از کجا بدونم ...
    گفتم : شما باید خودتون به من می گفتین ... من دوست دارم با همه رو راست باشم .
    گفت : حالا خودم میگم ، میشه با مادرم بیام خواستگاری شما ؟
    یکم جا خوردم گفتم : تشریف بیارین کی می خواین بیاین ؟
    گفت : شب جمعه خوبه ؟
    گفتم : باشه با مادرم صحبت کنم بهتون خبر میدم ...
    با خوشحالی گفت : خیلی ممنون بی صبرانه منتظرم ... شماره ی منو که دارین ؟ ...
    گفتم : بله دارم ( با عجله رفت سر کارش ) ...

    اکرم به ما مشکوک شد و اومد و پرسید :چی می گفت ؟

    گفتم : چیز مهمی نبود ...
    با تردید گفت : چرا بود ,, پس چرا اون طوری دستپاچه شده بود ؟ و چشمهاشو خمار کرده بود ؟ ...
    گفتم : ول کن تو رو خدا اکرم ، حوصله ندارم گفته باشم ...
    آخه وقتی به پیام اجازه دادم بیاد خونه ی ما دلم به شدت گرفت ... و دوباره غم سنگینی سراپای وجودم رو تسخیر کرد ...
    از اون حالت ها که دلم می خواست به یک جایی فرار کنم تا کسی منو نبینه ...
    خودمم نمی دونستم چرا به این حالت میفتم اینو از بچگی داشتم گاهی پشت تشت و گاهی زیر پتو و گاهی توی سالن سینما که همه هستن ولی کسی منو نمی بینه ...

    اون روز به شدت به یک همچین جایی احتیاج داشتم ...
    یک تاکسی دربست گرفتم و رفتم به بلندترین جای تهران و از اونجا پایین رو نگاه کردم ... خیلی هم خوب بود ...
    با خودم گفتم مهسا واقعا دنیا ارزش این همه رنج رو داره ؟ تو با افکارت همه ی زندگی خودتو خراب کردی ...
    چیکار داری می کنی ؟ تو فقط یک بار جوونی ... پس ول کن اون سینایی رو که تو رو نمی بینه و نمی خواد .....
    ول کن هر چی که ازت دوره و بهش دسترسی نداری ...
    بعد فکر کردم ... چیزایی که من بهش دسترسی دارم مورد علاقه ی من نیست ...چطوری می تونم ازش لذت ببرم ؟ ...
    شاید اگر این روح آشفته ی من می گذاشت می تونستم بفهمم که اصلا چی می خوام ... ولی منِ بیچاره مدام در یک تضاد با خودم می جنگیدم و آخرش به هیچ کجا نمی رسیدم ...
    می خواستم زنگ بزنم به پیام و بهش بگم پشیمون شدم ... ولی اون شب خودش زنگ زد ...
    شماره اش توی گوشی من ذخیره شده بود برای همین اسمش که دیدم ، بی اختیار از مامان پرسیدم : خواستگار قبول می کنی ؟
    با خوشحالی گفت : الهی فدات بشم کسی رو می خوای ؟
    گوشی رو جواب دادم و گفتم : بله بفرمایید ...

    مامان با کنجکاوی خودشو به من رسوند و گوش وایستاد ...
    گفت : سلام منم پیام ...
    گفتم : سلام حالتون خوبه ؟
    گفت : خیلی زیاد چون امیدوار شدم ... می خواستم بهتون بگم چرا خودم به شما نگفتم ... من اصلا آدم ترسویی نیستم ولی برای شما احترام خیلی زیادی قائلم ... و دلم نمی خواست اگر جوابم مثبت نبود اینو از زبون شما بشنوم که راه دومی هم داشته باشم فقط همین ...

    ببینین من الان خودم به شما میگم من عاشق شما شدم و می خوام همسر من باشین ... قبول می کنین ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و دوم

    بخش چهارم




    خندم گرفت و گفتم : ترمز ... یکم آهسته تر نگفتم دیگه اینقدر شجاع ...
    راستش من الان نمی تونم تصمیم قطعی بگیرم ... ولی شب جمعه فقط یک خواستگاری ساده باشه قولی نمیدم ... با این شرط بیاین که اگر نشد ناراحت نشین ...

    یکم پکر شد از صداش متوجه شدم و گفت : باشه حالا ما بیایم ... چشم , ساعت چند بیایم برای شما مناسبه ؟
     گفتم : هفت باشه ، خوبه ! ...
    منیره و مجتبی هم اومده بودن ... مامان که برای اولین بار خواستگار اینطوری قبول می کرد و برای مهتاب و منیره همچین برنامه ای رو تجربه نکرده بود سنگ تموم گذاشت ...
    ساعت از هفت گذشت ولی از اونا خبری نشد ...
    ته دلم آرزو می کردم که پشیمون شده باشه و نیاد و من بهانه ای داشته باشم که دیگه ادامه ندم ...
    منیره پرسید : مطمئنی که گفتن ساعت هفت ؟

    مامان به جای من جواب داد که آره خودم شنیدم ...
    نزدیک هشت زنگ در به صدا در اومد و مجتبی آیفون رو برداشت ولی شیدا و مجید بودن و از ماجرا بی خبر ...
    من اینطوری خواسته بودم تا چیزی پیش نیومده به کسی حرفی نزنیم ...
    برای همین نه به مهتاب و نه به مجید خبر ندادیم ...
    مجید اومد تو و پرسید : چه خبره ؟
    مامان دستپاچه شد و گفت : مادر چیزی نیست یکی از همکارای مهسا داره میاد خواستگاری ... نمی دونیم  که چی میشه گفتیم فعلا حرفی نزنیم ...
    مجید با ناراحتی گفت : دست شما درد نکنه من غریبه بودم ...
    شیدا هم رفت تو هم و گفت : مجید جان ما بریم ...
    گفتم : تو رو خدا بزرگش نکنین ... چیزی نیست آخه اصرار کرد بیاد منم قبول کردم ولی نمی خوام باهاش ازدواج کنم همین ... به خدا بهتون می گفتم ... شیدا جان ناراحت نشو ...
    حالا منو و مامان مجبور شده بودیم که به شدت ناز اونا رو بکشیم و ظاهرا قبول کردن ولی شیدا نموند و با مجید رفت .

    ساعت نزدیک هشت و نیم بود که دوباره زنگ زدن و این بار پیام و مادرش اومدن تو ...
    یک دسته گل دست پیام بود داد به من ...

    و مادرش همون جلوی در منو بوسید و گل از گلش شگفت و خیلی منو تحویل گرفت و اومدن نشستن ..
    منیره چای آورد و پیام و مجتبی هم با هم صحبت می کردن ... البته از آب و هوا ...

    تا بالاخره متوجه شدم ... مادر پیام داره به اطراف نگاه می کنه و اثاث زندگی ما رو ارزشیابی میکنه ... پرسید : شما فامیل آقای مظاهری هستین ؟
     مامان گفت : بله ...

    من گفتم : در واقع خواهر من زن پسر برادر آقای مظاهریه و برادرم داماد ایشون ...
    لبشو به طور مسخره ای آورد جلو و گفت : آهان ... متوجه شدم ...
    ببخشید اینجا خونه ی خودتونه ؟
    مامان خیلی ساده گفت : نه مستاجریم ....

    باز لب پایین رو گاز گرفت و گفت : پدرتون چیکارن ؟
    حالا نه تنها من بلکه منیره و مجتبی و حتی مامان هم انگار تو مخمصه افتاده بودیم ...

    مامان بازم جواب داد : من سالهاست از همسرم جدا زندگی می کنم ...
    منیره فکر می کرد با پذیرایی کردن می تونه وضعیت رو عوض کنه ... برای همین با اصرار می خواست که اونا چیزی بخورن ...

    من ساکت بودم ...
    زیاد برام مهم نبود ولی دلم هم نمی خواست مادر پیام ما رو تحقیر کنه و بره ...

    این بود که گفتم : ببخشید برای شما مهمه که پدر من چیکاره باشه ؟ ... (( و فکر می کردم می تونم بحث رو تو دستم بگیرم ولی مادر پیام گفت ) بله البته ، مگه برای شما مهم نیست ؟
     می دونین باید خانواده ی دختر و پسر بهم بیان اختلاف طبقاتی باعث میشه بعدا مشکل پیش بیاد ... اینطور نیست ؟
    مجتبی گفت : ولی دخترای این خونه به قدری خوب تربیت شدن که هر کسی با اونا زندگی کرده خوشبخت شده ... من خودم شخصا از خانم دکتر خیلی راضیم ...

    با تعجب نگاهی به منیره کرد و پرسید : واقعا شما دکتر هستین ؟
    و قبل از اینکه کسی جوابشو بده ، رو کرد به مجتبی و گفت : شما چی ؟
    مجتبی گفت : بله خوب البته هم من و هم خانمم پزشک هستیم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم



    من حوصله ام سر رفت نمی خواستم اینطوری و تحت این فشار روانی ازدواج کنم ...
    از جام بلند شدم و گفتم : ببخشید شما دیر اومدین و من باید برم جایی با کسی قرار دارم ...
    خیلی عذر می خوام ناراحت نمیشین که من برم ؟

    پیام که تا اون موقع ساکت بود ؛ گفت : حق با شماست ولی ما تو ترافیک  بودیم ... ببخشید ( دوباره تکرار کرد ) حق با شماست ما هم مرخص می شیم ...بعدا خدمت می رسیم ...

    و خداحافظی کردن و رفتن ...

    احساس کردم مادرش از خداخواسته و با عجله درواقع فرار کرد ...
    وقتی از در رفتن بیرون من بدون ملاحظه در و پشت سرشون کوبیدم بهم ...
    مامان عصبانی شد و گفت : بد کردی ... تو اونا رو بیرون کردی ...
    گفتم : خوب کردم ... حقش بود غلط کردن اینقدر ما رو بازخواست کردن ... اصلا از من نپرسیدن ... من آدم نبودم ؟ ... انگار اون زن اومده بود پارچه بخره ول کنین تو رو خدا ....
    مامان گفت : مادر جان این رسمه خوب همه اینکار رو می کنن ... تو به هر حال حق بی احترامی نداشتی چون مهمون ما بودن ...
    گفتم : پس چرا ما رفتیم خواستگاری برای مجید خجالت کشیدیم و برگشتیم ؟
    پس چرا مهتاب و منیره این طوری ازدواج کردن ؟ ... نه ما همیشه باید بدهکار مردم باشیم ترجیح میدم تا آخر عمر بدون شوهر بمونم و زیر بار خفت و خواری نرم ...
    یکم دیگه بهشون میدون می دادیم می خواستن زیر و روی ما رو در بیارن ...
    یک ساعت بعد پیام زنگ زد و گفت : مهسا به خدا من نمی دونستم مامانم می خواد این حرفا رو بزنه . اونم تجربه نداشت اولین بار بود می رفتیم خواستگاری ...
    گفتم : اشکالی نداره برای دفعه های دیگه ایشون می دونن باید چیکار کنن ...
    آقا پیام لطفا دیگه حرفی در این مورد نزنین ... شما دو ساله با من همکارین ... منو می شناسین زیر بار بعضی از چیزا نمیرم .
    پیام گفت : اجازه بده خودم تنها یک بار بیام ...

    گفتم : لطفا ... خواهشا ,,حرفشو نزنین ... الان حال من خیلی مناسب نیست .
    البته اونجا کوتاه اومد ولی مرتب زنگ می زد و پیگیر بود اما من دیگه نمی خواستم با اون زن روبرو بشم ...
    ولی به قولی که به خودم دادم عمل کردم و دیگه دور و بر سینا و رعنا نرفتم ...
    تا موقعی که مهتاب گفت : رعنا بچشو به دنیا آورده میای بریم بیمارستان ؟...

    با خودم فکر کردم نرفتن من ممکنه باعث شک بشه ، برای همین یک تو گردنی خریدم و با مهتاب قرار گذاشتم و رفتیم بیمارستان ...
    هنوز رعنا رو نیاورده بودن بیرون ... برای همین من رفتم تو حیاط بیمارستان و مدتی سر خودمو گرم کردم ...
    با تلفن از مهتاب پرسیدم ، گفت : اومده الان تو اتاقشه ...

    با عجله رفتم بالا و رعنا رو بوسیدم و تبریک گفتم و کادو رو دادم و عذرخواهی کردم و گفتم جایی کار دارم باید زود برم ...

    و بدون اینکه به سینا تبریک بگم از بیمارستان زدم بیرون و با عجله خودمو رسوندم به خونه و دوباره ساعت ها زیر پتو خوابیدم ...
    بدون اینکه کسی متوجه ی من باشه ... که چه آشوبی توی دل من به پاست ...




     ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۶/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و دوم

    بخش ششم




    این من ( سینا ) :
    پرویز خان با اومدن بچه توی اتاق از شادی روی پاش بند نبود ...
    رعنا همون موقع داشت با ژیلا خانم و رضا حرف می زد ...
    پرویز خان سرشو برد کنار گوشی و با صدای بلند  گفت : ژیلا نمی دونی چه شازده خانمیه ، جات خیلی خالی ... دارم کیف می کنم ...
    وقتی تلفن رعنا تموم شد ، برای اولین بار یاس رو بغل کرد ...
    و صورتشو حالت خاصی داد و گفت : وووی ... وووی چقدر نازه سینا ، به خدا شکل توست ...
    شرف به شوخی لپ منو گرفت و گفت : ووووی چه ناز بودی ما نمی دونستیم ...
    گفتم : چشم بصیرت نداشتی من که همیشه می گفتم نازم تو باور نمی کردی ...
    مامان که تا حالا شوخی های ما رو ندیده بود ...
    گفت : وا ؟ خدا مرگم بده مرد که ناز نمیشه ,, سینا ؟
    و همه با هم خندیدن و این شد مدتی اسباب شوخی بین ما ....
    سه روز بعد در حالی که دکترِ رعنا از اون آزمایش های لازم رو گرفته بود ؛ ما رعنا و یاس رو بردیم خونه ...
    و مامان و خاله نسرین هم پیش ما موندن ...

    و خوب با بودن اونا طبق معمول باز هر شب همه خونه ی ما جمع می شدن ...

    اما شرف تا به من می رسید اولین حرفی که می زد این بود ,, چه ناز شدی ...



     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۲/۱/۱۳۹۶   ۱۳:۱۱
  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۶/۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سی و سوم

  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۶/۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و سوم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    با وجود اینکه همه می گفتن ضعف و بی حالی رعنا از زایمان هست من نگرانش بودم ... و چند روز بعد رفتم پیش دکترش تا جواب آزمایش هاشو بگیرم ...
    مدتی معطل شدم تا دکتر اومد ...

    از دیدن من خوشحال شد و گفت : دیروز منتظرت بودم اگر امروزم نمیومدی بهت زنگ می زدم ...
    باید در مورد رعنا باهات حرف بزنم ..
    گفتم : نگران شدم چیزی شده ؟
     گفت : نه زیاد ... جای نگرانی نیست ولی آزمایش هاش نشون میده که بازم باید تحت مراقبت باشه باید قرص هاشو دوباره شروع کنه و اگر میشه به بچه هم شیر نده چون ضعیف شده و کم خونی شدید پیدا کرده ... علاوه بر داروهاش ... باید تغذیشم خوب باشه ، شاید از زایمان باشه ولی یک ماه دیگه یک سری آزمایش کامل انجام میدیم ...
    حتما صبح زرده ی تخم مرغ رو با شکر بزن و با شیر و عسل بهش بده بخوره ... پسته ی خام و خرما هم توی روز مصرف کنه ... و آب گوشت فراوون مخصوصا آب ماهیچه هر روز بخوره ...
    ولی باید این دواها رو هم بهش بدی ... ان شالله به زودی خوب میشه ... این آزمایش درست بعد از زایمان انجام شده ... سر ماه هم بیاد و دوباره آزمایش بده ؛ اونطوری بهت میگم چه وضعیتی داره ...
    ولی اگر احساس ضعف و ناتوانی کرد معطل نکن زود بیارش پیش من ... متوجه هستی که نباید ازش غافل بشی ...
    خوب وقتی رعنا یک بار اون مریضی رو گذرونده من حق داشتم که اونقدر براش نگران باشم ... در حالی که می دونستم به جز من کسی رو نداره که دلواپسش باشه. .. مسئولیتم بیشتر می شد ...
    اون شب باز همه خونه ی ما بودن ... پرویز خان هم یک سر اومد ولی مثل اینکه از پوری می ترسید و زیاد نمی موند ولی هر بار با دست پر و با اشتیاق میومد و تمام مدت کنار یاس که حالا با اون چشمهای پوف آلودش ما رو نگاه می کرد می نشست و با نارضایتی میرفت ...
    همه دور هم نشسته بودن می گفتن و می خندین ولی من یک غم بزرگ به دلم بود همش به رعنا نگاه می کردم ببینم حالش خوبه یا نه ...
    تا ماه دیگه که آزمایش رعنا رو نمی گرفتم و خاطرم جمع نمی شد نمی تونستم از ته دلم خوشحال باشم و بخندم ..
    شرف به شوخی می گفت : از وقتی فهمیدی که نازی خودتو گرفتی رفیق ...

    و اومد کنارم نشست و یواش پرسید : چیزی شده ؟ چرا پکری ؟
    خیلی آهسته گفتم : شرف آزمایش رعنا خوب نبوده باید دوباره تحت مراقبت قرار بگیره و بچه رو هم نباید شیر بده ... نمی دونم چطوری بهش بگم ... نمی خوام نگرانش کنم ... چون دکتر هم گفته جای نگرانی نیست ...
    گفت : ای داد بیداد ... نمی دونستم ... می خوای بگم شیدا بهش بگه یا مامانم ؟
     گفتم : نه هیچ کس ,, کار خودمه ... ولی یواش یواش باید به خوردش بدم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۶/۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم




    رعنا دوست نداشت زرده ی تخم مرغ رو که من صبح ها درست می کردم بخوره و اذیت می شد ...
    ولی به خاطر اینکه می دید من حتما قبل از رفتن این کارو می کنم می خورد و تشکر می کرد ...
    براش کباب درست می کردم ولی هنوز اون داشت بچه رو شیر می داد ...

    بالاخره ترسیدم که دواهایی که می خوره به بچه آسیب برسونه ، یک شب که تو آشپزخونه داشت سالاد درست می کرد رفتم پیشش و گفتم : آخه تو چرا این کارو می کنی ؟ مامان هست سارا هست ...
    گفت : وای سینا مامانت یک فرشته است چقدر زحمت می کشه دیگه باید خودم کارامو بکنم ...
    خاله نسرین هم که رفت ... اون تنها شده ...
    مامان حرف اونو شنید و گفت : ان شالله خودت به زودی خوب میشی هنوز ده روز بیشتر نیست که زاییدی تا چهلم ملاحظه کن که بعدا برات درد سر نشه ... کاچی هم که دوست نداری ... اگر می خوردی خیلی خوب بود ...
    گفتم : رعنا دکتر می گفت کم خون شدی ... تو رو خدا بخور هر چی که برات خوبه ، به خاطر من و یاس بخور ... ببین اون چقدر مامانشو دوست داره ... اصلا بیا بهش شیرخشک بدیم که تو جون بگیری ...
    از جاش پرید و گفت : سینا ؟ چی داری میگی ؟ عشق من شیر دادن به اونه .. تازه سینه ام گوله کرده و داره شیر میاد ، مامان میگه باید یاس شیر بخوره تا بیشتر بشه ... من دوست دارم به بچه ام شیر بدم ... چرا تو میگی ندم ؟
    گفتم : باشه هر طوری راحتی ... ولی دکتر گفته اگر ندی بهتره خودت زودتر خوب میشی ...

    گفت : تو رو خدا سینا هر چی بگی می خورم ولی نگو یاس رو شیر ندم ...
    فردا به دکتر زنگ زدم و گفتم رعنا اصرار داره خودش یاس رو شیر بده ، چیکار کنم ؟ ...
    گفت : اشکال نداره ولی اگر شیر کم بود شروع کن شیرخشک دادن تا بچه ضعیف نشه ، تا سر ماه من ببینم آزمایشش چی میشه . فعلا قطعی نیست شاید به خاطر زایمان بوده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۶/۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و سوم

    بخش سوم




    از فردا هر وقت میومدم خونه رعنا سر حال بود ... با مقدار زیادی آرایش و حتما هم رژ میزد ...
    اون اصلا اهل این کارا نبود ولی تازگی ها خیلی فرق کرده بود لباس های جور و واجور تنش می کرد و گاهی احساس می کردم بیخودی خوشحاله ...
    و از خودش جنب و جوش زیادی نشون می داد ...
    کاش دلیلشو می فهمیدم ... کم کم هم مامان و هم خاله نسرین بهش اعتماد کردن و رفتن و ما تنها موندیم ...
    اون خودش از پس همه ی کار ها برمیومد ... منم تا اونجایی که ممکن بود بهش کمک می کردم ...
    یاس روز به روز خواستی تر می شد ... حالا منو شناخته بود بهش نزدیک که می شدم دست و پا می زد و تا بغلش نمی کردم آروم نمی شد .

    حمام کردن اونم با من بود ، یاد گرفتم و از این کار لذت می بردم ...
    موقعی که اون روی دست من توی آب بود  ... از گلوش صداهای عجیب و غریب در میاورد و این طوری نشون می داد که خیلی آب رو دوست داره حتی وقتی سرش آب می ریختم ...
    هی دست و پا می زد و می خندید ...
    من به رعنا گفتم فکر می کردم تو خیلی هنر می کنی که صبوری ولی دیدم تو مثل مادرت و یاس مثل توست ... این واقعا ارثیه ....
    یک شب من و رعنا داشتیم با یاس بازی می کردیم ، یک مرتبه دیدم اون حالت صورتش عوض شد ...
    ولی از بس آرایش داشت معلوم نمی شد که واقعا چه حالی داره ...
    با دلهره پرسیدم : رعنا خوبی ؟ ...
    گفت : آره که خوبم فقط امروز زیاد هندوانه خوردم سردیم کرده ... باور کن سینا هنوز مثل زمان بارداری عطش دارم ...
    یک مرتبه پرسید : تو می دونی چرا مهسا خونه ی ما نمیاد ؟
    گفتم : واقعا نمیاد ؟ از کی نیومده ؟
    گفت : تو بیمارستان اومد دیدن من ولی زود رفت و دیگه هم نیومد اینجا ...
    گفتم : مثل اینکه درگیره چون چند وقت پیش پیام گفت می خوام برم خواستگاری شاید برای همینه ؟ ...
    خوشحال شد و گفت : وای که چقدر  تو بی خیالی چرا به من نگفتی ؟ ...
    خیالم راحت شد ... همش فکر می کردم از اون شب از دست ما ناراحته ...
    گفتم : نه بابا بهش جواب داده حالا من اصلا وقت نکردم دوباره بپرسم نتیجه چی شد ... ولی باید همین باشه ... سرش گرم نامزدبازیه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۶/۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم




    سه روز بعد من داشتم با پرویز خان حساب و کتاب می کردیم که تلفنم زنگ خورد .
    رعنا بود گوشی رو بر داشتم و گفتم : جانم خوبی ؟ ...
    صدای ضعیف و ناتوان رعنا اومد و فقط گفت : زود بیا سینا ....

    پرسیدم : چی شده حالت خوب نیست ؟
    آهسته و از ته گلو گفت : یاس تنهاست ... زود باش ...
    گفتم : گوشی رو قطع نکن با من حرف بزن ...

    داد زدم : رعنا با من حرف بزن ... رعنا حرف بزن ... یک چیزی بگو ...

    من می دویدم و پرویز خان هم پشت سرم ...
    ولی اون نمی تونست چیزی بگه صداش در نمی اومد ... با عجله خودمون رو رسوندیم خونه ...
    رعنا جلوی در آشپزخونه از حال رفته بود و یاس گریه می کرد ...

    رعنا رو از زمین بلند کردم و به آغوش گرفتم و گفتم : شما مواظب یاس باش ...
    من می برمش دکتر ...
     گفت : الان نسرین می رسه تو برو منم میام ...

    تا از آسانسور اومدم پایین و اونو سوار ماشین کردم هزار سال به من گذشت ...

    به سختی نفس می کشید و نگاه بی فروغی داشت ...
    خودمم باور نمی کردم که اونطورگریه کنم ...

    رعنا رو صدا می کردم : تو رو خدا چشمتو باز کن ... خواهش می کنم رعنا به خاطر من ...

    اونقدر چشمم پر از اشک بود که نمی تونستم جلوی خودمو ببینم ...
    به بیمارستان که رسیدم دوباره بغلش کردم و دیدم نفس نمیکشه ...

    داد زدم : کمک کنین ... تو رو خدا یکی به من کمک کنه ...

    فورا اونو بردن به بخش مراقبت های ویژه ...
    نمی دونم اون واقعا نفس نمی کشید یا من اینطوری تصور کردم ...
     برای همین هی می پرسیدم : حالش خوبه ؟ تو رو خدا بهم بگین زنده است ؟
    کمی بعد پرویز خان رسید زنگ زدم به سارا و گفتم : به مامان بگو بره پیش یاس ، رعنا حالش بد شده ...
    گفت : ای وای کاش بهت گفته بودم چند بار اینطوری شده ولی قول گرفته بود به تو نگم ...
    داد زدم سرش : احمقِ بی شعور ... مگه تو نمی دونستی اون مریضه ؟ باید به من می گفتی ....

    و برای اینکه بیشتر عصبانی نشم گوشی رو قطع کردم ...
    ای خدا چرا اینا ایقدر نفهم هستن ... چیکار کنم ...
    خدایا نجاتش بده ...




     ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۶/۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم




    دیگه اختیارم دست خودم نبود ...

    پرویز خان رسید و پشت سرشم شرف و مجید اومدن ...
    شرف منو بغل کرد و گفت : مرد گنده گریه می کنه ؟ خوب میشه از اون دفعه که بدتر نیست . ما چند شب پیش خونه ی شما بودیم حالش خوب بود ...
    نگران نباش چند بار اینطوری شده ... دوباره خوب شده ... بازم میشه ...
    کمی بعد دکتر اومد بیرون ، سراسیمه جلوش گرفتم و پرسیدم : چی شد ؟ حالش چطوره ؟ ...
    گفت : چند وقته از حال میره ؟...

    زدم تو پیشونیم و گفتم : من نمی دونستم ولی خواهرم میگه چند بار اینطوری شده ...
    گفت : من بهتون گفته بودم اگر دیدی حالش خوب نیست زودتر بیار ... اون باید مدتی باشه که این طوری شده وگرنه اینطور از پا در نمیومد ... به هر حال ما داریم تلاش خودمون رو می کنیم ولی این بار با سرعت مریضی پیشرفت کرده و به مرحله بدی رسیده ...
    پرویز خان داشت سر دکتر داد و بیداد می کرد می گفت : من اونو دست تو سپردم چرا مراقبش نبودی ؟ چرا بعد از زایمانش درست معالجه رو شروع نکردی منتظر چی بودی ؟ که اون به این حال و روز بیفته ؟ این سهل انگاری با تو بود ...
    دکتر جواب نداد و برگشت تو اتاق ...

    همه پریشون بودیم کسی حال خودشو نمی فهمید ...
    یک ساعت بعد خاله نسرین و سارا هم اومدن ... و مهتاب و شیدا .
    ولی هر کس می رسید جز گریه کاری از دستش بر نمیومد ...

    دعا می کردم و از خدا می خواستم این بار اونو به خاطر یاس به من برگرونه ...
    نزدیک غروب بود که یک پرستار اومد و گفت : آقای سینا ؟
    گفتم : منم ...
    گفت : بفرمایید تو ... می خواد با شما حرف بزنه ...
    با عجله دنبالش رفتم از اون موقع که اومده بودیم بیمارستان ندیده بودمش ...
    کنار تختش ایستادم جرات حرف زدن نداشتم ... بی حال و بی رمق افتاده بود ...

    ولی دستشو بلند کرد با هر دو دست و با اشتیاق دستشو گرفتم و کنار تخت نشستم و گفتم: ازت گله دارم ... خیلی بد جورم گله دارم ... چرا مریض بودی پنهون کردی ؟ ... چرا خودتو زیر آرایش قایم کردی ؟ تو منو گول زدی .... تو حتی به فکر یاس هم نبودی ؟

    گفت : ترسیدم ... سینا خیلی ترسیدم ... می خواستم خودم به یاس شیر بدم اگر می فهمیدی مریضم نمی گذاشتی این کارو بکنم ... ولی به خدا ... نمی دونستم اینقدر ... جدیه وگرنه این کارو ... نمی کردم ... می ترسیدم تو بیمارستان گیر بیفتم ... و بچه ام رو نبینم ... فکر می کردم ... خوب میشم ... نمی دونستم داره جدی میشه ...

    آخه دکتر گفته بود بازگشت نداره ... سینا یک ... چیزی ... باید ... بهت ... بگم ... مراقب یاس باش ... منو فراموش نکن ...
    گفتم : بسه دیگه از این حرفا نزن ... می خوای دلمو خون کنی ؟
    خوب میشی دکتر گفت به زودی میای خونه ...

    گفت : واقعا ؟ خیلی خوبه ... منم ... همین رو می خوام ... ولی اینو بدون که با تو خیلی ... خوشبخت ... بودم ...

    می دونستی اگر می فهمیدم مریضم زنت نمی شدم ؟ ولی تو کار خوبی کردی چون منو خوشبخت ترین زن عالم کردی ... یک چیزی بهت ... بگم ... غیر از من کس دیگه ... ای هم ... تو رو ... دوست داشت ... تو می دونستی مهسا تو رو ... دوست داره ؟ ...
    گفتم : حرف الکی نزن .... تو رو خدا رعنا این حرفا چیه می زنی ؟ به من رحم کن ,, بَده به خدا ...

    گفت : گوش کن باید بگم ... اون ... اون بهت علاقه داره ... نمی دونم تو ... تو چرا نفهمیدی ... ولی ... ولی ... ولی من فهمیدم ... دلم براش می سوخت ... چون می دونم که ... من ... سینا .......
    گفتم : به خدا اگر ادامه بدی میرم ... تو رو خدا دیگه نگو ... اصلا برام مهم نیست . بهم بگو که خوب میشی ... بهم بگو که سعی خودتو می کنی ... عزیز دلم من بدون تو نمی تونم خواهش می کنم ... یاس منتظرته ... دلت میاد زود خوب نشی ؟
    من و یاس رو تو خونه تنها بذاری ؟ ما بدون تو چیکار کنیم ؟ ...
    هیچ جوابی نداد ... چشم های بی فروغش باز بود و به من نگاه می کرد ... ولی دستش توی دستم شل شد ...

    داد زدم : نه تو رو خدا رعنا .... دکتر کمک ...
    تو رو خدا کمک کنین ...
    رعنا نکن ...
    این کارو با من نکن ...
    دکتر ...




     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان