خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۷:۵۱   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و ششم

    بخش ششم



    مجید از ما عکس می گرفت و سینا روی یک صندلی با یک لبخند محو نشسته بود ...
    طوری که هر کس اونو می دید متوجه می شد حواسش اینجا نیست ...

    بعد از شام وقتی مهمون ها رفتن و خودمون مونده بودیم ...

    شرف خان همه رو ساکت کرد و خبر داد که هم مهتاب و هم شیدا باردار هستن و به طور اتفاقی با هم متوجه شدن ...
    قضیه این طوری بود که شیدا احساس می کنه ممکنه باردار شده باشه اول با بیبی چک امتحان می کنه ... و وقتی مثبت بود برای اینکه خاطرش جمع بشه میره آزمایشگاه مهتاب ... که آزمایش خون بده .

    مهتاب هم میگه منم یکم شک دارم می خوای منم آزمایش بدم ؟ ...
    و همین کارو می کنه و جواب هر دو مثبت میشه ... چون خودشون غافلگیر شده بودن ...

    می خواستن این خبر رو این طوری به همه بدن ...

    همه خوشحال شدن من به مامان زنگ زدم و گفتم : دو تا نوه برات تو راهه ...
    نسرین خانم گوشی رو از من گرفت و با مامان صحبت کرد ... به هم تبریک گفتن ...
    شرف خان که از خوشحالی روی پاش بند نبود آهنگ گذاشت و همه با هم رقصیدن به خصوص یاس که نهایت سعی خودشو می کرد که مثل بقیه اون وسط خودشو تکون بده ... و حسابی خوشحال بود ....
    تا یاس خوابش گرفت ...
    سارا می خواست بغلش کنه نرفت ، سینا هر کاری کرد نرفت ... تا من گرفتمش روی پام و دستهامو انداختم دور کمرش ...
    اون سرشو گذاشت روی دست من و با صورتم بازی می کرد و کم کم خوابش برد ...

    بعدا فهمیدم که این عادت اونه که باید با صورت یکی ور بره تا خوابش ببره ...
    هنوز خواب اون سنگین نشده بود که صدای داد و هوار از توی حیاط اومد ...
    باز پوری خانم سر و کله اش پیدا شده بود و این بار به بهانه ی پسرش اومده بود ...
    وقتی به ایوون رسید ... یاس از خواب پرید و ترسید ...
    سینا از جا پرید ... به قدری عصبانی بود که من ازش ترسیدم ...
    و در یک چشم بر هم زدن حمله کرد به پوری که برای همه شگفت انگیز بود ...

    تا حالا کسی سینا رو اونطوری ندیده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سی و هفتم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۱/۱۳۹۶   ۲۰:۵۸
  • ۲۰:۴۱   ۱۳۹۶/۱/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    من و پرویز خان با هم هماهنگ نکرده بودیم و هر دو که از علاقه ی یاس به ماشین خبر داشتیم براش ماشین گرفتیم ...
    یاس یکی رو خودش سوار می شد یکی رو هم رامین پسر پرویز خان ، ولی همچنان دست مهسا تو دستشو بود و می دیدم که اون با صبوری با یاس راه میاد ...
    آخرای شب بود ؛ ولی یاس با اینکه خیلی خوابش میومد ول کن مهسا نشده بود ...
    من داشتم به رفتن فکر می کردم ولی خوب چون اون همه زحمت برای تولد یاس بود ، نمی شد مجلس رو ترک کنم ...
    حرف بابا هم با پرویز خان تمومی نداشت ... بالاخره یاس تو بغل مهسا خوابش برد ... که یک دفعه صدای تنفرانگیز پوری به گوشم خورد ، اون بازم اومده بود و داشت توی حیاط سر و صدا می کرد ...
    مثل اینکه قبلا سفارش کرده بودن اجازه نمی دادن بیاد تو ... فریادهای اون که با صدای بلند فحش می داد همه رو به طرف در کشید که بی شرف ها ، پست فطرت ها ...
    اون مرتیکه ی زن باز رو بگین بیاد ,, من که می دونم برای چی اومده اینجا ... بهش بگو تا آبروشو نبردم بیاد بیرون ...
    اون صدا و فریادها تمام وجود منو به آتیش کشید ...
    مغزم داغ شد ... یاد رعنا و کتکی که از اون خورده بود و یاد روزی که بدون ملاحظه توی بیمارستان در حالی که رعنا داشت شیمی درمانی می شد افتادم ...

    و وقتی یاس از خواب پرید و گریه کرد دیگه تحملم تموم شد و چیزی نفهمیدم ...
    چشمم رو روی همه چیز بستم و با سرعت رفتم به طرف ایوون که تا می خوره بزنمش ...
    هنوز کسی نمی دونست می خوام چیکار کنم ... که با اون سرعت رفتم بیرون و من اولین نفری بودم که به پوری رسیدم  ...
    زینت خانم و راننده ی آقای مظاهری جلوی اونو گرفته بودن تا نتونه بیاد تو ...
    رفتم جلو در حالی که دندون هامو بهم فشار می داد م؛ چنان محکم کوبیدم توی گوشش که سه دور , دور خودش چرخید و پرت شد روی زمین ... و فریاد زدم بِبُر اون صداتو زنیکه مزخرف ...
    دلم خنک نشده بود ... بازوشو گرفتم تا بلندش کنم و دوباره بزنمش که بابا و پرویز خان منو گرفتن ...
    شرف و بقیه هم سعی کردن پوری رو از روی زمین بلند کنن ...

    پیدا بود که اصلا همچین انتظاری از من نداشت ...
    مثل دیوونه ها شده بودم می خواستم از دست اونا رها بشم و حساب اون زن رو برسم و انتقام رعنا رو ازش بگیرم ...

    پوری داد می زد : کثافت عوضی ... توام مثل اون پرویز نامرد ، آشغالی ...
    من حساب اون دختر رو میذارم کف دستش ... این نمایش ها رو اون درست می کنه تا اون دختره ی ( .. ) تو بغلش بگیره ... فکر کردین من نمی دونم ...
    بهش بگین کاری می کنم باهاش کارستون ...
    مجید و شرف اونو می کشیدن تا از خونه ببرنش بیرون و پوری توی این حال ...
     کم نیاورد و شروع کرد به زدن خودش و جیغ و هوار راه انداختن ... داد می زد : منو زدن ای خدا ... منو زدن ... دارم می میرم ... گوشم کر شده ,, آی فکم ؛؛ خدا .....
    پرویز خان سرش داد زد : چشمت کور ، اومدی اینجا چیکار کنی احمق ؟ ...

    و برگشت تو , کتشو بر داشت و دست رامین رو گرفت , تا اون موقع شرف و مجید اونو برده بودن از حیاط بیرون ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۱/۱۳۹۶   ۲۰:۵۸
  • ۲۰:۴۶   ۱۳۹۶/۱/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم



    همین طور که پرویز خان می خواست بره ، آقای مظاهری داد زد سرش : پرویز تموم کن این مصیبت رو ... تا با این زن زندگی می کنی حق نداری پا تو اینجا بذاری ...
    پرویزخان با عجله راه افتاد و همین طور که از کنار من رد می شد گفت: خوب زودتر این کارو می کردی ... توام از این کارا بلد بودی ؟
    دلم خنک شد دستت درد نکنه ...

    و درمیون تعجب بقیه که فکر می کردن اون  از دست من ناراحت شده ، رفت ...
    راستش خودمم همچین انتظاری از خودم نداشتم ؛ اینکه دستم رو روی یک نفر دراز کنم اونم یک زن ...

    خیلی از من بعید بود ... ولی کاری بود که نباید می کردم و شد و این وسط بابا بود که خیلی از دستم ناراحت شده بود و می گفت : دستت درد نکنه آقا سینا ، منو جلوی همه شرمنده کردی ...

    و همینطور به جای من عذرخواهی می کرد ...
    من برای اینکه از شر سرزنش های بابا خلاص بشم اونا رو گذاشتم در خونه شون و رفتم خونه ی خودم ...
    سارا با من نیومد تازگی کمتر شب پیش من می موند ...

    و چون فردا جمعه بود من می تونستم خودم مراقب یاس باشم اصرارش نکردم ... با اینکه از کاری که کرده بودم شرمنده بودم ولی دلم خنک شده بود و پشیمون نبودم ... و برای قانع کردن خودم هی تکرار می کردم ..که : غلط می کنه هر روز راه میفته و تن و جون بقیه رو می لرزونه ...

    تا رسیدم خونه ، یاس خواب بود گذاشتم تو تختش ...
    دستشو بلند کرد و گفت : مسا ... فهمیدم داره خواب می ببینه و هنوز فکر می کنه پیش مهساس ...

    رفتم به رختخواب ولی خوابم نمی برد ...
    اون منظره به شدت منو آزار می داد ...

    ساعت از دو گذشته بود که صدای زنگ در به صدا در اومد ... از جا پریدم ... فورا حدس زدم کی ممکنه باشه ..
    درو که باز کردم خودش بود پرویز خان ...

    صورتش نشون نمی داد که خیلی ناراحت باشه انگار اومده بود مهمونی ...

    تا درو باز کردم منو پس زد و اومد تو و پرسید : سارا اینجاس ؟

    گفتم : نه بفرمایید من تنهام ...
    گفت : ملافه ی تمیز داری ؟ خیلی خسته ام می خوام بخوابم ...
    گفتم : ببخشید کار بدی کردم ولی قسم می خورم به خاطر رعنا بود یاد اون افتادم ... کار بدی کردم ولی دروغ نمیگم پشیمون نیستم ...
    حاضرم هر چی دلتون می خواد به من بگین .




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۱/۱۳۹۶   ۲۰:۵۸
  • ۲۰:۵۰   ۱۳۹۶/۱/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم



    گفت : ول کن بابا اگر روزی یک بار یاد رعنا بیفتی و اونو بزنی من ککم نمی گزه ... حقشه ...
    دلش از اینجا سوخته بود که دعوت نداشت کسی آدم حسابش نمی کنه ... پررو و بی حیاس ... می خواد بیاد تو فامیل ...
    آخه بگو احمق ، فامیل من برادرمه که زنش خواهر ژیلاس حالا من به تو بگم بیا,, تو چطوری روت میشه پاتو بذاری تو خونه ی اون ...
    از جانب من وکیلی هر وقت دلت از هر کس پر بود برو پوری رو بزن ؛ لیاقتش همینه ... همین جور داشت داد و هوار می کرد زدم بیرون ...
    خفه نمی شه ... خسته ام نمی شه ...پدرم رو داره در میاره ... الان جلوی توس من چیکار می کنم ؟ ...
    براش فرقی نداره ... بهش میگم بنویس به من بگو چی دقیقا ازم می خوای که من همون کارو بکنم ، بازم راضی نمیشه ... میگه ازت دق دارم ... خوب پس چه فرقی می کنه ...
    چند روز برم با یکی عشق و حال که بهتره ... ما که جنگ و دعوا داریم ...
     گفتم : به هر حال من نباید این کارو می کردم ...
    گفت : یک دفعه هم که پشت من در اومدی جا زدی ؟ برو برام ملافه بیار .....

    و تند و تند لباسشو در آورد و رفت یاس رو بوسید ... برگشت و با قیافه ای مظلومانه گفت : سینا خیلی ازش بدم میاد ... دارم ازش منتفر میشم ...

    اینو گفت و خودشو پرت کرد توی تخت و چند دقیقه بعد خور و پفش بلند شد ....
    باورم نمی شد که اون اینقدر زود خوابش برده باشه ... طوری راحت خوابیده بود که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده ...
    یاس صبح زود از خواب بیدار شد  ... اولین چیزی که می گفت اسم من بود ... بابایی ؟
    اگر من جواب نمی دادم می گفت سینا ؟

    و من عاشق اون لحظه بودم که اسمم رو از زبون اون بشنوم ...
    طبق معمول عوضش کردم و صورتشو شستم و رفتم تا براش شیر بیارم ....
    یاس طبق عادتش رفت سراغ سارا ... ولی پرویز خان رو دید ذوق زده دستهاشو بلند کرد و زد روی سینه ی اون ... بابا ... بابا ...

    و قبل از اینکه من برسم ، بیدارش کرده بود و اونم همون جور خوابالو کشیدش بالا روی تخت و نشوند روی شکمش و قربون صدقه اش رفت ....




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۱/۱۳۹۶   ۲۰:۵۸
  • leftPublish
  • ۲۰:۵۳   ۱۳۹۶/۱/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم



    من صبحانه رو آماده کردم و پرویز خان اومد سر میز که تلفن من زنگ خورد ...
    گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام شرف جان چی شده سر صبح ؟

    پرسید : عمو اونجاس ؟
    گفتم : آره برای چی ؟
     گفت : ای بابا چرا گوشیش خاموشه ؟ ... پوری شهر رو زیر رو کرده . می خواد پیداش کنه ... بده باهاش حرف بزنم ...
    پرویز خان گوشی رو گرفت و گفت : هان چیه ؟ باز چه غلطی کرده ... نه ولش کن بهش محل نذار ... متوجه شدی ؟ ... بیا ولی مراقب باش تعقیبت نکنه اون از این کارا خیلی می کنه ... نه بابا ؛؛ ولش کن ، تلفنم رو روشن نمی کنم ببینم چه غلطی می کنه .. .
    باید تکلیفشو این بار روشن کنم ... اصلا فردا میرم کیش ... یک مدت منو نبینه حالش جا میاد ... دیوونه اس زنیکه ی احمق ... تو کی میای ؟ باشه ... مواظب باشی دنبال خودت نیاریش اینجا ... تنها جایی که بلد نیست همینجاس ...
    گوشی رو قطع کرد و به من گفت : ولی فکر کنم اگرم بلد بود از ترس تو جرات نمی کرد بیاد ، خوب ازش زهر چشم گرفتی ... اصلا یک مدت همین جا می مونم ...
    شرف گفته بود میاد نمی دونستم ناهار می مونه یا نه ... برای همین زنگ زدم و ازش پرسیدم : ناهار میای ؟
    می خوام آبگوشت بار کنم ...
    گفت : می خواستم سر بزنم ولی مهتاب و شیدا رو هم میگم بیان آبگوشت بخوریم ... زیاد درست کن ...
    بچه ها باز خونه ی ما جمع شده بودن و نقل حرفاشون پوری بود اون شبونه هم رفته بود در خونه ی شیدا و هم پاشنه تلفن شرف رو برداشته بود ...
    یاس اون وسط خوشحال بود که عموها دورش جمع شدن و اون می تونه همش بازی کنه ...

    بعد از ناهار شرف و پرویز خان دراز کشیده بودن که صدای زنگ تلفن مجید اومد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۱/۱۳۹۶   ۲۰:۵۸
  • ۲۰:۵۷   ۱۳۹۶/۱/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم



    گوشی رو جواب داد ... از جاش پرید و پرسید : چی شده مهسا ؟
     گریه نکن بفهمم چه اتفاقی افتاده ... چی ؟ اونجا رو از کجا پیدا کرده ؟ ای داد بیداد ...
    باشه تو مراقبش باش من الان میام ... به منیر زنگ زدی ؟ باشه ... باشه ... الان چطوره ؟ خیلی خوب اومدم ...
    گوشی رو قطع کرد ... در حالی که عصبانی و پریشون شده بود گفت : ای بابا پوری خانم خونه ی ما رو از کجا پیدا کرده ؟ ... رفته در خونه ی ما و سر و صدا کرده مثل اینکه مهسا رو هم زده و بهش تهمت زده که با پرویز خان رابطه داره ...
    مامانم هم ترسیده راست باشه با مهسا دعوا کرده و حالش بد شده ... من میرم ...

    مهتاب هم دنبالش راه افتاد ...
    شرف گفت : صبر کن ما هم بیایم ... مامان حرف ما رو بهتر قبول می کنه همه با هم براش توضیح میدیم ، نگران نباش داداش ...
    یک مرتبه پرویز خان به من گفت : توام اگر می خوای بری برو من مراقب یاس هستم ....
    من که همچین قصدی نداشتم ... اصلا دلیلی نداشت که من برم ؛ گفتم : نه بابا یک مسئله ی خانوادگیه ، من چرا برم ؟ ... شما برو بهتره ...
    گفت : نه گندشو در آورده الاغ ... من برم چی بگم ؟
    اونا که رفتن پرویز خان حاضر شد که بره خونه خودش ...
    گفتم : تو رو خدا نرین ، صبر کنین شرف بیاد با اون برین ... اینطوری کار دست خودتون میدین ...
    گفت : یادته دیشب از یک دختری حرف می زد ...
    وقتی خونه هم که رفتیم همش همینو می گفت من جدی نگرفتم اصلا فکرشم نمی کردم ... اون فکر کرده من با مهسا رابطه دارم ... واقعا که ... بگو آخه عوضی اون همسن رعنا بود ، یعنی من اینقدر پست شدم ؟ ...
    دختر بیچاره , من یک سال بود اونو ندیده بودم ... حالا می فهمم دیشب می گفت از شرکت رفته و کار نمی کنه و بهش حقوق میدی ...
    من نفهمیدم کی رو میگه ... خدایا به خیر بگذرون ... این زن آخر یک مصیبتی درست می کنه ...
    و رفت .
    روز خسته کننده و عذاب آوری بود و چون مهمون داشتم نتونستم برم سر خاک رعنا ... دلم به شدت گرفته بود ...

    و از طرفی به فکر مهسا بودم که الان چه حالی داره ...
    از اینکه فهمیدم اونم زده ، از کاری که شب قبل کرده بودم راضی شدم ...

    یاس تنها شده بود و بهانه می گرفت ...
    اونم خسته بود گذاشتمش تو تختش تا یکم بخوابه ... و خودم منتظر موندم تا  شرف زنگ بزنه و از مادر مجید یک خبری به من بده ....




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۱/۱۳۹۶   ۲۰:۵۸
  • ۱۵:۱۲   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سی و هشتم

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول




    این تو ( مهسا ) :
    تمام مدتی که سینا و بقیه با پوری درگیر بودن ؛ من یاس رو از معرکه دور کردم تا صدای اونا رو نشنوه ...
    ولی وقتی پرویز خان و پوری خانم رفتن ...
    شنیدم که سینا زده تو گوش پوری ... و اونم خیلی فحش داده و رفته ... دیگه حال کسی خوب نبود ...
    پدر سینا داشت بدون ملاحظه اونو سرزنش می کرد و از همه به خصوص آقای مظاهری عذرخواهی می کرد ... ( آقای مظاهری مرد ساکت و آرومی بود که حدود پانزده سال از نسرین خانم بزرگتر بود زیاد تو مجلس ها نمی موند و همیشه اون بالای اتاق می نشست و به حرف بقیه گوش می داد ولی طوری نگاه می کرد که آدم ازش می ترسید ... در حالی که مهتاب می گفت اون مهربون ترین آدمیه که تو عمرش دیده )

    با وجود اوضاعی که پیش اومد ... مجید به من گفت : ما داریم می ریم بیا تو هم برسونیم  ...

    زود یاس رو دادم بغل سارا و حاضر شدم با اونا رفتم ...
    ولی رفتار یاس ذهن منو به خودش مشغول کرده بود ...
    چرا اون بچه اینقدر به من علاقه نشون می داد ؟ هیچ دلیل خاصی پیدا نمی کردم ...
    فردا نزدیک ظهر بود که صدای زنگ در اومد می دونستم که مهتاب و شیدا خونه ی سینا هستن پس حدس زدم منیره باشه ...
    ولی چرا بی خبر اومده بود ؟

    درو باز کردم و می خواستم بگم چه عجب یاد ما افتادین که دیدم پوری خانم پشت دره ؛ گفتم : سلام ...

    و نگاهش کردم ، جواب سلام منو نداد و با عصبانیت گفت : کجاست ؟ ...
    خوب خونه ی ما انتهای پارگینک یک آپارتمان بود ... به محض کوچکترین سر و صدا همه می ریختن پایین ... برای همین با شناختی که از اون داشتم گفتم : بفرمایید تو ...
    چون فکر می کردم اصلا ربطی به من نداره که اون بخواد با من دعوا کنه ... شاید می خواد حرفی بزنه ... خوب میگه و میره ؛ پرسیدم : چی کجاست ؟ ...
    مامان داشت غذا رو می کشید ... اون تا حالا پوری رو ندیده بود ... اومد جلو و گفت : کیه مهسا ؟

    پوری رو آوردم تو و درو بستم ...

    مامان نگاهی به اون انداخت و گفت :  خوش اومدین ... هاج و واج بود و نمی دونست که اون کیه ...
    همین طور که پوری به دور و برخونه ی ما نگاه می کرد ، گفتم : ایشون خانم پرویز خان هستن ...

    مامان گفت : راستی ؟ خیلی خوش اومدین صفا آوردین ... بفرمایید بشینین ...

    ولی اون رفت و در اتاق مامان رو باز کرد و بعدم سرک کشید تو اتاق من و گفت : کجاست ؟

    پرسیدم : کی کجاست ؟
    گفت : خودتو به کوچه ی علی چپ نزن ... بگو الان کجاست ؟ ... پس تو اینجا زندگی می کنی ؟ برای همین رفتی بغل پرویز خوابیدی ...
    منو میگی یک مرتبه به خودم اومدم که وای با کی طرف شدم ... فقط تو دلم گفتم خدایا به خیر بگذرون ...
    گفتم : پوری خانم من این توهین شما رو نشنیده می گیرم ... و ازتون خواهش می کنم مراقب حرفتون باشین ... من اهل این حرفا نیستم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۹/۱/۱۳۹۶   ۱۵:۲۲
  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هشتم

    بخش دوم



    گفت : زر زیادی نزن ... من خودم می دونم که تو چیکاره ای ... خانم ؛ دخترت با شوهر من رابطه داره ، می تونی جلوشو بگیری یا من بگیرم ؟ ... الان مدت هاست سر کار نمیره و از شوهر من حقوق می گیره ، هیچ ،، ازش پرسیدین چرا دیگه شرکت نمیره و حقوق می گیره ؟ شوهر من رو داره سر کیسه می کنه حالا بپرس بابت چی ؟ ...
    مامان گیج شده بود ... و زبونش بند آمده بود و نمی تونست حرف بزنه ؛ با التماس به من نگاه کرد ...
    گفتم : تو رو خدا پوری خانم دست بردارین این حرفا چیه می زنین ؟ من دارم صبوری می کنم ... نمی خوام جنجال راه بیفته ... من قسم می خورم به پرویز خان کاری نداشتم و ندارم الانم جای دیگه ای کار می کنم ... براتون سوءتفاهم شده ...
    یک مرتبه دستشو بلند کرد و با پشت دست زد تو دهن من و گفت : تو ( ... ) می خوری اسم شوهر منو به زبونت میاری ... مگه من ندیدم تو بیمارستان یکسره با هم بودین ؟ مثلا تو دلت برای رعنا می سوخت هر روز اونجا بودی ؟ کثافت ...
    مامان عصبانی کفگیر رو برداشت و گرفت بالا و رفت به طرف اون و گفت : می زنمت ها ... تو غلط کردی  دست روی بچه ی من بلند می کنی ... گمشو از خونه ی من برو بیرون ... من تا حالا اجازه ندادم کسی به بچه های من توهین کنه ... برو اگر راست میگی جلوی شوهرتو بگیر ... گمشو و گرنه آنچنان می زنمت که لت و پار بشی . یک ثانیه دیگه اینجا بمونی می دمت دست پلیس ... گمشو ...
    پوری همین طور که داشت میرفت گفت : از خونه زندگیتون معلومه چه سطحی هستین ... اون دو تا بچه ات شرف و شیدا رو گول زدن و اینو فرستادی تا پرویز رو خام کنه ، کور خوندین ... که بتونین شوهر منو تیغ بزنین ... من نمیذارم  ,, پدر پدر شما رو در میارم غربتی ها ...
    من مونده بودم چیکار کنم !! واقعا ازش ترسیده بودم چون چند بار دیده بودم که چه کارایی از دستش بر میاد .. مامان چند تا هلش داد و از در خونه بیرونش کرد و درو بست ...
    داشتم فکر می کردم چیکار کنم تا اون این حرف رو جای دیگه ای نزنه ... نکنه بقیه باور کنن که راست باشه ...

    مامان همون کفگیر رو گرفت طرف من و گفت : شیرم حرومت باشه ؛ من تو رو اینطوری تربیت کردم ؟ ...
    می کشمت ... به خدا مهسا زنده نمی ذارمت ...
    گفتم : چی میگی شما ؟ مگه حرف اونو باور کردین ؟ ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۹/۱/۱۳۹۶   ۱۵:۲۲
  • leftPublish
  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم



    گفت : راستشو بگو ... بیچاره زنه داشت می مرد ... مرض که نداره بیاد در خونه ی ما به تو تهمت بزنه ؛ که چی بشه ؟ اگر یک چیزی نبود که اون آبروی خودشو نمی برد ...
    گفتم : وای مامان تو رو خدا صبر کن من برات توضیح بدم ....
    گفت : توضیح بده ولی راستشو ,, بگو ببینم چه غلطی کردی ؟ ... می کشمت به خدا ... خونت برای من حلال شد ... من اینطور دختری تربیت نکردم ... زحمت کشیدم پول حلال در بیارم که تو حرامش کنی ؟ ... وای مادر ، کمکم کن چه مصیبتی ؟ ای خدا ... آبروی منو بردی ؛ آبروی مهتاب و مجید رو هم بردی ...

    داد زدم : بسه دیگه,, آخه  شما چرا باور می کنین من همچین کاری کرده باشم ؟ منو نمی شناسی ؟ تا الان کوچکترین خطایی از من دیدی که فکر می کنی با مرد زن دار رابطه دارم ؟ ...
    گفت : اون شب ها که می رفتی ... وای خدا نه ...
    گفتم : مامان جان خودت صد بار زنگ نمی زدی ؟ با هما حرف نمی زدی ؟ من خونه ی هما بودم اون شوهرش شب کاره ... خونه نیست ...

    و گریه افتادم ... و گفتم : ازتون توقع نداشتم ... حتی نباید به من شک می کردی چه برسه خودتم به من تهمت بزنی ....
    مامان دستشو گذاشت روی قلبش و به نفس نفس افتاد ... و خیس عرق شد و نشست روی زمین ...
    سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم : به جون خودت قسم اون زن دیوونه است ، تو رو خدا خودتو ناراحت نکن آروم باش تا برات توضیح بدم ... تو رو خدا مامان حرف بزن ...
    اون نمی تونست نفس بکشه و حالش بد بود ... با عجله گوشی رو برداشتم و به منیره زنگ زدم و با گریه  گفتم : مامان حالش بده ، زود خودتو برسون ...

    و بعدم به مجید زنگ زدم ... سوال پیچم کرد که : چرا اینطوری شده ؟

    مجبور شدم بهش بگم که پوری اومده بود خونه ی ما و خلاصه یک چیزایی بهش گفتم ...
    گوشی رو که قطع کردم منیره زنگ زد ...
    پرسید : بگو چه علائمی داره تا اگر چیزی لازمه بگیرم بیارم ... منم حالت مامان رو براش گفتم ...

    یک ربعی طول کشید تا منیره و مجتبی رسیدن تا اون موقع مامان یکم نفسش بهتر شده بود ولی هنوز درست نمی تونست نفس بکشه ...
    منیره اونو معاینه کرد و به مجتبی گفت : توام یک نگاهی بکن ...

    اون گوشی گذاشت روی قلب مامان و گفت : نه خدا رو شکر ... ولی بازم باید ببریمشون بیمارستان تا یک چک کامل بکنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هشتم

    بخش چهارم



    منیره بهش یک آمپول زد و یک مسکن بهش داد تا حال مامان بهتر شد ، خیلی ترسیده بودم که اونو از دست بدم ..
    در همون موقع مجید و بقیه از راه رسیدن ...
    مامان هنوز دراز کشیده بود و حالش جا نیومده بود ...

    مجید رفت تا اونو ببوسه که ازش پرسید : چی می گفت اون زن ؟ دارم قبض روح میشم ... زود باش ببینم حرف بزن ... اون زن چرا اون حرفا رو به من زد ؟ ...
    منیره پرسید : چی شده ؟ به منم بگین ...

    شرف خان گفت : مادر من شما چرا حرف اون دیوونه رو باور کردین ؟ شما دخترتون رو نمی شناسین ؟ به خدا همه ازش تعریف می کنن ... از شما بعید بود مامان جان ، خلاصش بهتون بگم اون زن دیوونه است ...
    مامان با گریه گفت : نه بابا عقلش سر جاش بود ؛ ببین چرا همچین فکری کرده ؟ لابد از جایی چیزی شنیده آخ که آبرومون رفت ...
    آخه نمیشه که آدم بره در خونه ی مردم رو بزنه بیاد تو و بگه ,, استقفرالله ... توبه ...

    شیدا اینجا دخالت کرد و در ادامه ی حرف شرف گفت : به خدا مامان اون اگر ولش کنی به من و مهتاب هم شک داره باور کنین ... اصلا به همه مشکوکه ... حالا چرا این بار به مهسا گیر داده خدا عالمه ...
    بعد از توضیحات مفصلی که برای مامان دادن ... اون به من نگاه کرد و دستشو باز کرد و گفت : بیا بغلم ؛  ببخشید تو هم جای من بودی همین طور فکر می کردی ... خدا شاهده دلم می خواست بمیرم ...

    و اشکهاش سرازیر شد و منو در آغوش گرفت و دست کشید روی موهای من و گفت : ببخشید مادر ، خوب من اصلا از تو انتظار نداشتم ؛ برای همین نفهمیدم چیکار می کنم ...
    شرف شروع کرد به شوخی کردن و گفت : به خدا اون زن دو بار دیگه شما رو هم ببینه فورا بهتون مشکوک میشه ... باور کنین .....
    تا تلفن شرف خان زنگ خورد ، گوشی را برداشت و گفت : ببخش سینا جون قول داده بودم بهت زنگ بزنم ... ولی هنوز حال مامان خوب نشده ... پاشو بیا اینجا همه هستیم توام یاس رو بردار و بیا , دیشب مهسا حال یاس رو خوب کرد امشب یاس حال مهسا رو ؛ چون خیلی حالش خرابه ...
    از یک طرف پوری اذیتش کرده از یک طرف مامان ... آدرس بدم بیا ... واقعا توام اینجا رو بلدی ؟ باشه پس بیا ...
    من گفتم : نه به خدا شرف خان حالم بد نیست ، مامانم خوب بشه پوری اصلا برام مهم نیست چون همه ی شما منو می شناسین و اخلاق پوری خانم رو هم می دونین .....
    شرف گفت : اینو بگو سینا آدرس تو رو از کجا داره ؟ ... حالا جواب منو بده ...
    گفتم : ولم کن الان حوصله ندارم از خودش بپرس ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم




    ولی شرف ول کن نبود و همش در این مورد شوخی می کرد ...
    که باریکلا مهسا خانم چیکار می کنی آدرس خونه رو همه بلدن ... سینا , پوری ....

    و همه می خندیدن ...
    یک ساعتی طول کشید تا سینا هم اومد ...
    مامان با اومدن اون از جاش بلند شد و نشست ... در حالی که معلوم بود حالش هنوز خوب نشده ...

    یاس با دیدن من پرواز کرد و خودشو دوباره انداخت تو بغل من ...
    بچه ها داشتن برای سینا تعریف می کردن که جریان چیه ؛ من یاس رو بردم تو اتاقم و یک دونه خرس کوچیک داشتم دادم بهش تا بازی کنه ...
    اونو بغل کرد و از اتاق اومد بیرون ... و به همه نشون می داد ...

    شرف از سینا پرسید : تو اینجا رو از کجا بلد بودی ؟ من حالا به تو مشکوک شدم ...
    سینا خندید و گفت : شوخی نکن ؛ زشته جلوی حاج خانم ... وقتی رعنا مریض بود کلید شرکت رو آوردم دادم به مهسا خانم ... یک بارم با رعنا ایشون رو رسوندیم ...
    شرف گفت : ولی پس چرا سرخ شدی ؟
    گفت : تو رو خدا شوخی نکن ... یک حرف دیگه بزن ...

    منیره و مهتاب میوه و چایی آوردن ... و اونا در مورد این ماجرای ناراحت کننده ، شوخی می کردن و می خندیدن ...
    داشتن حدس می زدن اون شب به پرویز خان چه خواهد گذشت ...

    واقعا با اومدن یاس و شوخی های بچه ها  من حالم بهتر شد ...
    ولی نمی دونم از اومدن سینا چه حسی داشتم ...
    برای من عجیب بود که اون هیجان سابق رو نداشتم و خیلی به این مسئله فکر نمی کردم ...

    شاید اگر یک روز تصورش رو هم می کردم که اون توی خونه ی ما نشسته باشه قلبم از کار می ایستاد ولی در اون زمان فقط تو فکر این بودم که به یاس خوش بگذره ....

    تو خونه ی ما یک دست مبل بیشتر نبود و همه درست جا نمی شدن ... ولی اونا برای اینکه حال منو و مامان بهتر بشه همون جا موندن , مجید ساندویچ سفارش داد ولی می دونستم که یاس نمی تونه اونو بخوره یک تکه مرغ انداختم توی قابلمه و با آبش کته درست کردم و یواشکی به مهتاب گفتم : بگو تو درست کردی ... اینطوری بهتره ...

    و من برای اولین بار جرات کردم خیلی عادی با سینا حرف بزنم ... بدون اینکه استرس داشته باشم ...
    سینا سرگرم حرف زدن بود من شام یاس رو دادم ... و بساط شام را روی اوپن چیدم تا همه شام بخورن و موقعی که یاس خوابش گرفت اونو بردم تو اتاقم و گذاشتم روی پام و خوابوندم ...
    مثل اینکه به این کار عادت داشت و چون خیلی خسته شده بود بلافاصله خوابید ...
    سینا تا متوجه شد که یاس خوابیده بلند شد و گفت : باید برم ...
    شرف گفت : ضد حال نزن ، حالا که یاس خوابه ...
    گفت : اگر خوابش سنگین بشه و تکونش بدم بدخواب میشه باید برم ... خدا رو شکر شماها هم بچه دار شدین و از این به بعد منو درک می کنین ...

    و از من پرسید : میشه برم بغلش کنم ؟ اشکالی نداره ؟
     گفتم : البته که نه بفرمایید ...

    و رفت تو اتاق من و یاس رو بلند کرد و خداحافظی کرد و رفت ...
    من رفتم بدرقه اش و وقتی ماشین رو روشن کرد و رفت ؛ یاد حرف هما افتادم ...

    اون می گفت : دنیا جای عجیبه ... گاهی بازی های بدی با ما می کنه ...

    و من احساس کردم در یک جریان تازه افتادم ...
    این حس سراپای وجودم رو گرفت ... ولی خیلی زود به خودم اومدم و با خودم گفتم مهسا به عقب برنگرد ... این فقط یک اتفاق ساده است همین ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هشتم

    بخش ششم




    این من ( سینا ) :
    من یاس رو خوابوندم و هر چی منتظر شدم شرف زنگ نزد که ببینم چی شده ...
    این بود که بالاخره خودم زنگ زدم ... شرف می خندید و درست نگفت ماجرا چیه و ازم خواست که برم منزل مادر مجید ...
    بدم نمیومد برم و ببینم چی شده ؟ خانواده ی مجید همیشه در تمام سختی های من کنارم بودن و اون دوست من بود ...
    صبر کردم تا یاس بیدار شد و حاضرش کردم و رفتم ...
    بازم یاس از دیدن مهسا به شعف اومد و تا آخرین لحظه که اونجا بودیم مهسا رو ول نکرد ولی خیلی از دست پوری عصبانی بودم که چنین تهمت بدی به اون دختر خوب و نجیب زده بود ...
    پیام می گفت : هر کاری کرده یک روی خوش از اون ندیده ... و توی این چند سال که من اونو می شناختم هرگز ندیده بودم کار زشتی بکنه یا حرف نابجایی زده باشه ...
    خیلی با شخصیت و متین بود ... و من ازش خجالت می کشیدم که همچین حرفی رو پوری به اون نسبت داده بود و به نوعی خودم رو مقصر می دونستم ...
    شاید برای اینکه شب قبل زده بودم توی گوش پوری اون داشت اینطوری انتقام می گرفت ...
    همون جا شام خوردیم همه روی زمین نشستیم و کلی بهمون خوش گذشت ولی شرف شوخی های بدی می کرد و می ترسیدم با این تهمتی که اون روز به مهسا زده شده بود از این شوخی ها مادرش دلگیر بشه ...
    اون هی به من اشاره می کرد که ببین یاس چقدر مهسا رو دوست داره ... و از این مزاح هایی که اون همیشه می کرد ولی مادر مجید که نمی دونست ...
    برای همین وقتی دیدم یاس تو اتاق مهسا خوابیده ...
    همینو بهانه کردم و از اونجا برگشتم خونه ... اول به پرویز خان زنگ زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه ...

    گوشی رو برداشت و گفت : تکلیفشو روشن کردم بیرونش کردم ...
    رامین رو گرفتم و بیرونش کردم ... رفت خونه ی مادرش ؛ الهی برنگرده ...
    گفتم : واقعا به همین راحتی رفت ؟

    گفت : زیاد راحت نبود ، سه ساعتی دعوا کردیم و بهش گفتم ازش بدم میاد و می خوام از هم جدا بشیم ...

    اونم با فحش و ناسزا خونه رو ترک کرد ...

    آخیش راحت شدم ... صبح تو شرکت می بینمت ..
    به وکیلم گفتم داد خواست طلاق بده ؛ تموم شد دیگه ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۹/۱/۱۳۹۶   ۱۵:۴۰
  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سی و نهم

  • ۱۶:۳۲   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این من و این تو


    #قسمت سی و نهم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    اون شب من به اون خونه ی خالی از رعنا نگاه می کردم از اینکه نتونسته بودم اون روز سر مزارش برم دلم بیشتر براش تنگ شده بود ...
    به عکس هاش که دور تا دور خونه پر بود نگاه کردم ... جلوی هر کدوم مدتی ایستادم باهاش حرف زدم و غم دلم سنگین تر شد ...
    بهش گفتم : روزی که می خواستم با تو ازدواج کنم می دونستم یک روزی تو رو از دست می دم ... ولی چرا نمی تونم باهاش کنار بیام ؟ راستی می دونی دیشب من زدم تو گوش پوری ؟
    نمی دونم دیدی یا نه ... اگر دیده باشی حتما دلت خنک شده ... اون سیلی برای این بود که تو رو زده بود ... هروقت یادم میومد دلم آتیش می گرفت ... آه یادم اومد امروز پوری مهسا رو هم زد .
    لبش باد کرده بود ... من خیلی برای اونم ناراحت شدم ... واقعا این زن کاراشو نمی فهمه وگرنه یا کسی رو می خوای باهاش زندگی کن یا ولش کن ، حالا خوب شد ؟
     بابات می خواد طلاقش بده !! ... اینو ول کن , از دل من بگو ... که خیلی برات تنگه عزیزم ...

    من و یاس بدون تو هیچ وقت از تنهایی در نمیایم ... اون الان کوچیکه ولی وقتی بزرگ بشه تو رو می خواد ...
    مادر می خواد ؛ چی بهش بگم ؟ تو چرا ما رو تنها گذاشتی و رفتی ؟ خودت می دونی که بیشتر از من مقصر بودی ...
    و با چشمان گریون رفتم تو رختخواب ...

    فردا نمی تونستم از جام بلند بشم ... اگر می خواستم تا خونه ی مامان برم و برگردم باید صبح خیلی زود بیدار می شدم ؛ زنگ زدم و از سارا خواهش کردم امروز بیاد و یاس رو نگه داره ...
    گفت : دانشگاه داره ولی قبول کرد که بیاد ...
    تا سارا رسید من از خونه رفتم هنوز یاس خواب بود ...
    پرویز خان اومد شرکت و کاراشو کرد و بلیط گرفت و به من گفت : ساعت پنج پرواز داره ...

    و خواست من برسونمش فرودگاه ...
    اون یک ساختمون توی کیش ساخته بود که هنوز کارش تموم نشده بود و تا حالا کلی براش هزینه کرده بود و دیگه نمی تونست ادامه بده ، پشیمون بود و می گفت : مشتری براش پیدا شده می خوام بفروشم ... برم ببینم معامله انجام میشه یا نه ؟ ...
    اوایل پرویز خان در مورد کاراش زیاد برای من توضیحی نمی داد ولی حالا اونقدر به من اطمینان داشت که حتی اگر فکر می کرد اونو با من در میون می گذاشت ....

    و خودش می گفت از وقتی عادت کردم همه چیز رو به تو بگم ... سعی می کنم کاری نکنم که برای دامادم بدآموزی داشته باشه ...

    منم بهش گفتم : پرویز خان مگه من کیم ؟ یک آدم معمولی و همیشه با شما نیستم ... ولی یک کسی هست که ناظر همه ی اعمال شماست ... خدا همه جا با شماست اونو ببین ...
    گفت : آره ، ولی گاهی هست گاهی نیست ...
    سری تکون دادم و گفتم : تو رو خدا اینو نگو ... حتما دارین شوخی می کنین ...

    آه بلندی کشید و گفت : معلومه ... ولی من با اشتباهات خودم زندگیمو از دست دادم ... حالا در واقع هیچی ندارم ...
    ثروت دارم , قدرت دارم , ... ولی نمی تونم جای اون اشتباه رو پر کنم ...

    آدم نباید از اول قدم کج بذاره , یک قدم و فقط یک قدم بیراه بری تا آخر باید کج بری و سرت به ناکجا آباد باز میشه ... این یک واقعیته که من الان ناکجا آبادم ... چیزی که خراب کردم درست شدنی نیست ...
    اشک ژیلا و رعنا رو ندیدم ... و ناله ها و فریاد رضا رو نشنیدم ...

    حالا در حسرت اونا می سوزم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۷   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم



    گفتم : فکر نمی کردم شما اینقدر با احساس باشی ...
    گفت : هستم ولی پشت نقاب غرور و مردونگی که ندارم قایم شدم ... کی از دل آدما خبر داره ؟ جز خودشون و خدا ...
    و اون می دونه که اشتباه از من بوده برای همین مرتب مجازاتم می کنه ... و یک عده ای هم به پای من می سوزن ...
    گفتم : این نیست ، خدا بد کسی رو نمی خواد این انتهای اون راه کجه ... چرا گردن خدا میذارین ؟
    گفت : آره ,, شاید .....
    ساعت سه و نیم بود ، زنگ زدم به سارا و گفتم : من یکم دیر میام ، پرویز خان رو می برم فرودگاه ؛ طول می کشه تا برگردم همون جا بمون تا من بیام ...
    پرسید : مثلا ساعت چند میای ؟

    گفتم : ساعت پنج پروازه ولی من می مونم تا پرویزخان بره و بعد میام ...

    ولی جلوی ترمینال که نگه داشتم اون گفت : برو یاس منتظرت نمونه ... برو خودم میرم ...
    خوب منم با عجله رفتم طرف خونه ...
    کلید انداختم و رفتم تو با منظره ای غیر منتظره روبرو شدم ... سر جام خشکم زد ...


    تمام خونه بهم ریخته بود ... مبل ها رو کشیده بودن کنار دیوار و خیابون درست کرده بودن ...

    مهسا و سارا سوار ماشین های یاس بودن و یاس تو بغل مهسا ...
    داشتن با هم بازی می کردن ...

    هر دو دستپاچه شده بودن ... اصلا انتظار نداشتن من به اون زودی برسم ...

    سارا که زد زیر خنده و گفت : بیا سوار شو داریم دو ماشینه می ریم مسافرت ...

    ولی مهسا قرمز شده بود ... یاس رو گذاشت زمین و با خجالت و با هزار زحمت از ماشین پیاده شد و گفت : ببخشید ... من دیگه باید برم ...

    خندیدم و گفتم : نه برای چی برین ؟ شما بازیتونو بکنین ، من به شما کار ندارم .

    یاس اومده بود پای منو می کشید و می گفت : مسا ... بابا مسا ...

    فکر کنم می خواست به من بفهمونه که از اومدن مهسا خوشحاله ...
    منم گفتم : خیلی خوش اومدین ... لطف کردین ... تو رو خدا اگر این طوری برین من ناراحت میشم ... الان سارا شام درست می کنه با هم می خوریم ....
     بعد خودم می رسونمتون ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و نهم

    بخش سوم



    گفت : نه مامان زیاد حالش خوب نیست به خاطر اصرار سارا اومدم باید برم ...

    و وسایلشو جمع کرد که بره ..
    گفت : میشه یک تاکسی برای من بگیرین ؟ ...
    گفتم : نه نمیشه ... خودم می برمتون ...

    و به سارا گفتم : توام حاضر شو ، یاسم یکم می گرده ...

    تا سارا آماده می شد مهسا شروع کرد به مرتب کردن خونه ...
    منم مجبور شدم بهش کمک کنم ...
    مهسا و یاس عقب نشسته بودن و اون آروم آروم تو گوش یاس چیزایی می گفت و اونم با صدای بلند ذوق می کرد و می خندید ...
    انگار از تمام لحظاتی که با اون بود لذت می برد ...
    وقتی پیاده شد و ما تنها شدیم از سارا پرسیدم : چی شد مهسا اومد خونه ی ما ؟
    گفت : از دخترت بپرس که دیگه منو قبول نداره ...
    یکسره می گفت مسا ... وقتی گفتی دیر میای دیدم حوصله ام سر میره زنگ زدم بهش گفت داره میره خونه ...
    ازش خواهش کردم بیاد پیش من ، گفت نمی تونه ولی صدای یاس رو که شنید دیگه مقاومت نکرد و اومد ...
    من فکر می کردم تو تا هفت و هشت شب نمیای ...

    گفتم : زود اومدم برم سر خاک ... توام میای با هم بریم ؟ زود برمی گردیم ...
    گفت ؟ دست بردار سینا تا اونجا بریم شب شده ... ول کن به خدا رعنا اگر باشه همین جاست ... زیر اون خاک نیست که ... چرا این همه راه رو میری ؟
    براش خیرات کن ... تو خونه شمع روشن کن ... دعا بخون ... ولی اینکه هر روز میری سر خاک فایده ای نه برای تو داره نه رعنا و نه یاس ...
    نمیگم نرو ؛ هفته ای یک بار بسه دیگه ...
    گفتم : تو چقدر ساده ای من برای رعنا نمی رم ... می خوام دل خودم قرار بگیره ... انگار این طوری خودمو آروم می کنم که توی روز برای اون وقت میذارم ...
    گفت : به خدا رعنا ببینه تو داری برای یاس وقت می ذاری راضی تره ... این بچه فقط تو رو داره ... وقتی میری و برمی گردی حالت خراب تره پس درست به یاسم نمی رسی ...
    حرفش قابل قبول بود و منطقی ... روی من اثر گذاشت ...

    و از اون به بعد شب های پنجشنبه می رفتم سر خاک که خلوت تر هم بود ولی این وقفه باعث شد که هر بار نرفتنم طولانی تر بشه و  همینجوری به حرف زدن با عکسش قانع شدم ....
    تا سال رعنا شد ...
    از صبح همه ی ما رفتیم سر خاک و بعد از ظهر براش مراسم مفصلی توی خونه ی خاله نسرین گرفتیم ...

    البته به اصرار خود خاله ، می گفت : بچه ام مادرش اینجا نیست می خوام براش مادری کنم ...
    و مهسا تو تمام مراسم همراه سارا بدون اینکه یک کلام حرف بزنه کمک می کرد و یا مراقب یاس بود ...
    آخر مراسم من رفتم و ازش تشکر کردم بابت اون همه محبتی که به یاس داشت ...
    چون احساس می کردم باعث خوشحالی یاس شده ...
    ولی زمزمه هایی به گوشم می خورد انگار همه نگاهشون به من و مهسا بود و شرف و شیدا به من متلک مینداختن ...
    درست مثل اینکه من با مهسا رابطه ای دارم یا قصد همچین کاری رو ...

    و از این بابت عصبی شده بودم ...

    وقتی مهمونها رفتن ، دیدم مهسا می خواد یاس رو بخوابونه ... عذر خواهی کردم و بچه رو ازش گرفتم ...
    اگر به گوش اونم می رسید که اطرافیان ما دارن برامون حرف درست می کنن من خیلی ازش شرمنده می شدم ...

    و به هوای اینکه یاس خسته شده خیلی زود برگشتم خونه ...

    و سعی کردم دیگه اجازه ندم چنین اتفاقی بیفته ...
    بالاخره پرویز خان از پوری جدا شد ... البته به همین راحتی هم نبود شش ماه طول کشید تا با دعوا و مرافعه و هزار جور حرف و سخن پوری رضایت داد با گذشتن از یک سری خواستهاش رامین رو بگیره  ...

    و قرار شد هفته ای دو روز پیش پرویز خان باشه ...
    شبی که حکم طلاق صادر شد ... اومد پیش من خیلی حالش خراب بود مشروب زیادی خورده بود ...

    من اول فکر می کردم برای پوری ناراحته ...

    ولی گفت : نه برای اینکه از دستش خلاص شدم خوشحالم ,, اما چیزی که عذابم میده اینکه اون و رامین رو هم بدبخت کردم ...

    امروز از محضر که اومدیم بیرون ؛ داشت آروم گریه می کرد دست رامین رو گرفت و رفت ...

    من خیلی متاثر شدم ... دلم برای اونم سوخت ... در واقع این چاهی بود که خودش کند ولی منم خیلی مقصر بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و نهم

    بخش چهارم



    تو این مدت پرویز خان دنبال کاراش بود که بره استرالیا ...

    نمی دونم امیدی به برگردوندن ژیلا خانم داشت یا فقط برای دیدار می رفت .... به هر حال یک هفته ی بعد آژانس رو به من سپرد و شش ماهه رفت ...
    خوب مسلمه که وقتی اون نبود مسئولیت من هم سنگین تر می شد ... در حالی که توی مراسم عقد سارا و وحید هم افتادیم ...
    در واقع سارا نتونست از خیر اون ازدواج بگذره و وحید هم برای اینکه ما رو راضی کنه یک کار نیمه وقت پیدا کرده بود ... خوب قرار بر عقد گذاشتیم و من مونده بودم که یاس رو چیکار کنم البته هنوز سارا به من کمک می کرد ، ولی بیشتر اوقات باز خونه ی مادرم می موندم تا مشکل جابجایی صبح ها رو نداشته باشم ...

    و این طوری هر دو آواره و سر گردون بودیم ...
    با این همه من شکایتی نداشتم ... به این جور زندگی عادت کرده بودم ...
    تا عقد سارا که همه چیز عوض شد ...
    باز مهسا برای کمک به سارا اومد خونه ما ...
    گویا سارا ازش خواسته بود ... نمی دونم داشتن چیکار می کردن که یکسره با هم بودن ... البته سمیرا هم بود ...
    هر وقت میومدم خونه اونا توی یک اتاق با هم کارایی رو انجام می دادن ...
    گاهی با سارا می رفتن بیرون و مدتی طول می کشید تا برگردن ...

    چون مسئله مهسا بود من تا اونجایی که می شد دخالت نمی کردم ...
    یک روز به عقد مونده بود که یک بعد از ظهر من خونه خوابیده بودم ...
    سارا اومد کنارم و آهسته گفت : داداشی ... داداش ... سینا ؟
    لای چشمم رو باز کردم و گفتم : تو ماموری هر وقت من خوابم برد بیای منو صدا کنی ؟ هان ؟
    گفت : الهی بمیرم ببخشید ... خوب تو داداشمی کمک می خوایم ... یا خودت با ماشین ما رو ببر یا سوییچ بده خودمون بریم ...
    گفتم : گواهینامه گرفتی ؟ راننده که نیستی ...
    گفت : یواش میرم قول میدم اتفاقی نیفته و زود برمی گردیم ...
    پرسیدم : حالا کجا می خوای بری ؟

    گفت : لباسم رو بگیرم و بعدم بریم یک چیزایی سفارش دادیم بگیریم ...

    بلند شدم و پرسیدم : یاس کو ؟ ...
    گفت : داره بازی می کنه اگر بیای یاس رو هم می بریم ...
    گفتم : باشه برو الان میام ....
    حاضر شدم و اومدم از اتاق بیرون دیدم یاس نیست ...

    گفتم : سارا کو بچه ؟...

    مامان اومد جلوی من و با چشم و ابرو طوری که من متوجه بشم منظوری داره ؛ گفت : خیالت راحت با مهسا خانم رفته بیرون کنار ماشینت منتظرن آقا ,, ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۰   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و نهم

    بخش پنجم




    به روی خودم نیاوردم که بیشتر در این مورد روشون باز نشه ...
    نمی دونم چرا نسبت اون حساسیت پیدا کرده بودم ...
    دلم نمی خواست اونم با ما باشه ... ولی حرفی نزدم و راه افتادیم ...

    و من متوجه شدم که مهسا و دوستش دارن برای سارا لباس می دوزن ...

    و سفره ی عقد سارا رو هم مهسا درست کرده و این مدت داشتن این کارو می کردن ... 
    اون دختر با اون همه حسن نیت به من و سارا کمک می کرد ، نمی خواستم موردی پیش بیاد که از دست ما دلگیر بشه ..
    ولی نمی تونم مجسم کنم که چطور یاس اونو دوست داشت ... و تا وقتی بود ازش جدا نمی شد ...

    و تازگی ها هم همش بهانه ی اونو می گرفت ...
    با اینکه حالا می تونست کامل حرف بزنه هنوز به اون می گفت مسا ...
    مراسم عقد برگزار شد ... و بازم شرف شوخی می کرد و می گفت : یاس رو می بینی ؟؟
    داره بهت میگه چی می خواد ... نگاه کن ...

    من بروی خودم نمی آوردم ... ولی وقتی دیدم شرف بازم دست بردار نیست عصبانی شدم و برای اولین بار , اونم تو مراسم خواهرم با لحن بدی گفتم : بسه دیگه ازاین شوخی ها خوشم نمیاد ... دختر مردم رو هم سر زبون ننداز ...
    ولی اون تنها کسی نبود که این فکر تو سرش افتاده بود ، مامان هم همش از اون تعریف می کرد و من احساس می کردم بی منظور نیست ...
    می ترسیدم مهسا متوجه بشه و خوب اصلا دوست نداشتم ...
    اون از زندگی من خبر داشت توی تمام مراحل عشق من و رعنا حضور داشت و می دونست که من هنوز عاشق اونم ...
    فردا که تعطیل بود من شب خونه ی مامان نموندم ... و تا نزدیک ظهر خوابیدم ...

    یاس بیدار شده بود و داشت با ماشین هاش بازی می کرد ... که صدای زنگ در اومد ... آیفون رو برداشتم ...
    گفت : شرفم باز کن ...
    پرسیدم : تنهایی ؟
    گفت : آره ...

    خیالم راحت شد که نمی خواد لباس عوض کنم ...

    رفتم تا یک چایی بذارم ...
    یاس هی می پرسید : مسا اومده ؟ بابا مسا اومده ؟ ...
    گفتم : نه بابا جان ... عمو شرف اومده باهات ماشین بازی کنه ...
    تا شرف رسید یاس دوید بغلش و پرسید : عمو مسا اومده ؟
    شرف گفت : نه عمو جون من اومدم مهسا رفته خونه ی خودشون ... بعدا میاد ...
    گفتم : تو داری چی میگی به بچه ؟ نه بابا ، مهسا باید خونه ی خودشون باشه و نمیاد منتظر نباش بابا ... بیا تا بهت نون و پنیرو گردو با چایی شیرین بدم ... دوست داری ؟ 
    شرف صبحانه هم نخورده بود با هم نشستیم پشت و میز ... براش یک چایی ریختم ... کشید جلوی خودش

    و گفت : دلخوری ؟
    گفتم : ای بابا چه حرفیه داداش مگه میشه ؟ از تو دلخور باشم ؟ ... رفیقِ شفیق ... اگر دیشب ولت می کردم آبروی من و اون دختر نجیب رو می بردی ...
    آخه مومن اون خواهر زن توست اگر منم یک حرفی در موردش زدم تو باید بزنی تو دهنم ... چرا می خوای اونو سر زبون بندازی در حال یکه می دونی شدنی نیست ...
    من تا آخر عمرم با رعنا زندگی می کنم والسلام .... خیالت راحت شد ؟



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان