خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۲۱:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهل و ششم

  • ۲۱:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    Shahrane
    کاربر جديد|2 |1 پست
    سلام خسته نباشید
    چرا پارت های بعدی را نمیگذارید.

    مرسی
    بهار
  • ۲۱:۰۹   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    من و مامان مهسا حدود پنج رسیدیم خونه ...
    همون طور که فکر می کردم مهسا از دیدن مامانش شوکه شده بود و خوشحالی می کرد و می خندید و هی به من نگاه می کرد و می گفت : وای مرسی ... چطوری تونستی از خونه بکشیش بیرون ؟ ...
    وای مامان خوش اومدی ...
    از اینکه تونسته بودم مهسا رو خوشحال کنم از خودم راضی شدم ولی اون تردید که تو دلم افتاده بود , فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ...
    مامان مهسا کمک کرد که چیزایی که خریده بودیم آماده بشه و خلاصه منم کمک کردم و بچه ها اومدن ...
    و این اولین مهمونی من و مهسا بود که با خانواده ی مهسا دور هم جمع شده بودیم ...
    خانواده هایی که به طور عجیبی همه به هم وابسته بودیم ... من خیلی سر حال نبودم چون اون فکر , دست از سر من برنمی داشت ...
    ولی آخر شب گفتم : بین شما کی می دونست مهسا خیلی خوب سه تار می زنه ؟
    شرف گفت : ساز نمی زنه , دلینگ دلینگ می کنه ...
    گفتم : پس حالا گوش کنین ... مهسا میشه خواهش کنم بزنی ؟
    خندید و خوشحال شد و رفت سازشو آورد و شروع کرد همون آهنگ " ساغرم شکست ای ساقی " رو دوباره نواخت ... همه تعجب کرده بودن جز مادرش که بارها اون نوا رو شنیده بود ...

    موقعی  که اون داشت می زد من دوباره رفتم تو فکر ... راستی مهسا اون آهنگ رو برای کی می زد ؟
    نکنه هنوز پیام رو دوست داشته باشه ...

    اون می گفت که مادرش باعث شده اونا از هم جدا بشن ... و این فکر با اینکه دلم نمی خواست , تو ذهن من رشد می کرد و بزرگ می شد ...
    و این بار خبری از اون لذتی که بار اول از شنیدن اون آهنگ برده بودم , نبود ... نمی دونم چرا اینقدر در این مورد خودخواهانه فکر می کردم ...
    با خودم می گفتم ... سینا تو زن داشتی ، بچه داشتی و حتی با شرایط بدی با اون ازدواج کردی ... حتی اون زن واقعی تو نیست ...
    پس حالا هرچی ... ول کن هر کسی رو دوست داشت , به تو چه ... ولی دلم قرار نمی گرفت و بازم دلم اینو نمی خواست ...
    بچه ها که رفتن یاس خوابیده بود و من و مهسا تنها شدیم ...

    کمک کردم تا وسایل رو جا به جا کنیم و ته مونده ی ظرفا رو بشوریم ...
    خوب دل من کوچیک بود , همین طور که کار می کردم گفتم : واقعا خیلی خوب این قطعه " ساغرم شکست " رو می زنی ... عالی ... قبلا خیلی زدی ؟
     گفت : هر وقت تنها بودم برای خودم ...

    پرسیدم : برای خودت , به یاد کسی ؟
    نگاه مشکوکی به من کرد و گفت : بماند ... اون روزا دیگه تموم شده ... سخت بود ولی گذشت ...
    پرسیدم : پس یک کسی تو زندگیت بوده ...
    گفت : بله , خوب بوده ... فکر می کردم تا الان متوجه شده باشی ... ولش کن حتما یک روز خودت می فهمی ...
    با خودم گفتم : آره ... اون کسی که من می شناسم و باید متوجه می شدم حتما پیام بوده ... ای وای اگر اون هنوزم اونو دوست داشته باشه , چی ؟
    نه بابا مگه میشه ؟ آره دیگه میشه ... برای همین تن به ازدواج این طوری با من داد ...
    الانم اصلا انگار براش فرقی نمی کنه ...

    سینا دست بردار ... خوب اگر می خواست که مانعی سر راهش نبود ...
    کاش می شد سر در بیارم ... نمی خوام تو این شک و دودلی باقی بمونم ...

    چون اصلا به این کار عادت نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و ششم

    بخش دوم



    فردا با بچه ها قرار بود بریم جاده چالوس , کباب بخوریم ...
    مهسا زودتر از من بیدار شده بود و صبحانه ی یاس رو داده بود و اونو برده بود حموم ... و تر و تمیز و سرحال داشت باهاش بازی می کرد ...

    در حالی که خودش هنوز صبحانه نخورده بود و منتظر من بود ...
    اینکه حالا کسی هست که به یاس رسیدگی می کنه و به من توجه داره ,  بهم حس امنیت داد ...
    فقط روز سوم بود ولی احساس من خیلی به سرعت داشت تغییر می کرد ...
    وقتی با مهسا صبحانه می خوردم ... حرفی نمی زدیم ولی من فکر می کردم ...

    حتما من اشتباه کردم ... اگر اون منو دوست نداشت پس چرا این کارا رو می کنه ؟

    و می دونستم که دخترای این دور زمونه کمتر حاضرن چنین کاری رو برای یک مرد بکنن ...
    پس حتما همین طور بود و اون آهنگ رو مهسا برای من می خوند ....
    یک مرتبه دیدم , بازم سر صبح دارم به این مسئله فکر می کنم ...

    ای بابا سینا ... چرا اصلا این موضوع برای تو مهم شده ؟ ول کن تو رو خدا ... چه اهمیت داره ؟ خیلی احمقانه است ...

    و از خودم خجالت کشیدم ...
    ولی این تازه شروع کار بود .......


    چند روز بعد من با پیام توی شرکت کار می کردیم ... آقا حیدر دو تا چایی برای ما آورد ...
    از پیام پرسیدم : تو موسیقی دوست داری ؟
    گفت : آره ... چطور مگه ؟ ...
    گفتم : معمولا چه آهنگ هایی رو گوش می کنی ؟
    گفت : همه جور ... بیشتر شرقی , غربی ... موزیک خوب باشه گوش می کنم ... راستی معین رو از همه بیشتر دوست دارم ...
    گفتم : مرضیه و دلکش رو چی ؟ اونا رو هم گوش می کنی ؟
    گفت : کم و بیش ... بعضی ها رو که خوبن و همه خوششون میاد ...
    گفتم : من خیلی آهنگ مرضیه رو که می خونه " ساغرم شسکت ای ساقی " رو از بچگی دوست داشتم ... تو چی ؟
    گفت : نمی دونم کدوم بود ... یادم نیست ... نه , بخون یکمشو ...
    گفتم : یکشب کنسرت می ذارم توام بیا ... چی میگی ؟ اینجا بخونم ؟


    خوب خیالم راحت شد که پیام این آهنگ رو نشنیده ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۱۸   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و ششم

    بخش سوم



    وقتی ازش جدا شدم , فکر کردم که اشتباه کردم ...

    و اون روز خیلی خوشحال رفتم خونه ... و تا چشمم به مهسا افتاد , با روی خیلی خوش ازش استقبال کردم ...
    و گفتم : ناهار چی داریم که خیلی گرسنه هستم ... می تونم یک گاو رو بخورم ...

    اونم از من استقبال کرد و با خنده گفت : چیزی که دوست داری ... آبگوشت ... باور کن یاس یک کاسه خورد , مثل اینکه اونم مثل تو دوست داره ...
    پرسیدم : تو می دونستی من آبگوشت دوست دارم ؟ ...
    گفت : حالا زودتر بیا که منم گرسنه ام ...
    جواب منو نداد ولی از صورتش پیدا بود که همینطوره ... و این منو خوشحال می کرد ...
    میز قشنگی چیده بود و با اشتها با هم غذا خوردیم ...

    و من از ذوقم بهش گفتم : می خوای عید بریم کیش ؟
    گفت : آره معلومه ... من یک بار رفتم خیلی دوست داشتم ... عید از همه وقت بهتره ... من تو تابستون رفتم که مرخصی داشتم خیلی گرم بود ...
    گفتم : این آبگوشت مزه ی آبگوشت های مامانم رو می داد ... خیلی خوشمزه بود ...
    راستی تو چه غذاهایی رو دوست داری ؟ ...
    به چشم هاش یک حالت خاص داد و گفت: من همه چیز دوست دارم جز کله پاچه و غذاهای شیرین ...
    گفتم : نه چی رو از همه بیشتر دوست داری ؟
    گفت : کباب کوبیده ...
    اون روز من توی حال و هوای خوبی بودم ... حتی به عنوان یک زن بهش نگاه کردم و احساس گناه نکردم چون اون زن من بود ...
    فردا بلیط های کیش رو گرفتم برای مامانم و بابام ، سارا و وحید و مامان مهسا و خوشحال برگشتم خونه تا این خبر رو به مهسا بدم ...
    حالا با ذوق و شوق میومدم خونه و از اون غم سنگین که همیشه روی دلم سنگینی می کرد خبری نبود ... بعد از ناهار , بلیط ها رو دادم به مهسا ...

    چنان اوقاتش تلخ شد که تو ذوقم خورد ...
    نمی دونستم از چی اینقدر عصبی شده ...

    بلند شد و رفت تو اتاقش و درو بست و تا نیم ساعتی بیرون نیومد ...
    دلم طاقت نیاورد و نمی دونستم از چی ناراحت شده ...

    برای همین رفتم در اتاقشو زدم و گفتم : مهسا ؟ ...

    فورا د و باز کرد و گفت : بله ...

    پرسیدم : چیزی شده ؟ از چیزی ناراحت شدی ؟ من فکر کردم خوشحالت می کنم ...
    گفت : آره به خدا خوشحال شدم ... امروز یکم حال ندارم ... دستت درد نکنه ... برای مامان منم بلیط گرفتی ؟
    گفتم : آهان متوجه شدم ... استراحت کن ...
    ولی اون اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه .... پرسید : چایی می خوری ؟ من دلم چایی خواسته ....
    گفتم : برای منم با نبات باشه لطفا ...
    و رفتم کنارش ایستادم و پرسیدم : می خوای مامانم اینا نیان ؟ از این ناراحتی ؟
    گفت : ای وای نه .... می ترسم که بفهمن بین ما ... منظورمو که می دونی ...
    گفتم : خاطرت جمع ... حواسم هست ، نگران نباش ...

    و اینطوری حالش خوب شد ...
    آماده می شدیم که بریم سفر ... روز آخر بود و من داشتم حسابرسی می کردم ... و دفتر سال رو می بستم ...

    مخصوصا این مدتی که پرویز خان نبود بیشتر دقت عمل داشتم که نکنه چیزی اشتباه بشه ... اون به زودی برمی گشت ... و من باید حساب و کتاب بهش پس می دادم ...

    که پیام اومد تو اتاق من تا خداحافظی کنه و گفت :




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۱:۲۳   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم




    این تو ( مهسا ) :
     بعد از خوردن اون گل گاوزبون ، زندگی هم به کام من شیرین شد ... و فکر می کردم پس خوشبختی وجود داره ...

    و چقدر طعم شیرین و گورایی بود ...
    رفتار سینا اونقدر آقامنش و گرم بود و به همه چیز توجه داشت که من تعجب می کردم و لذت می بردم ... همیشه از مردا یک تصور دیگه ای داشتم ...
    البته مدتی که شرف خان اومده بود تو زندگی ما ، می دونستم مردایی هم هستن که خوب و مهربونن چون مجتبی اینطوری نبود ... ایرادگیر و بدبین بود ... به حرف مادرش خیلی زیاد اهمیت می داد ... و اگر اون حرف اشتباهی هم می زد ... به نظر اون عالی و بی نظیر میومد ...
    خیلی از پولایی که داشت و نداشت رو برای مادرش خرج می کرد ؛ در حالی که هنوز هر دوی اونا به جایی نرسیده بودن که درآمد خوبی داشته باشن ...
    برای منیره سخت بود که با این مسئله کنار بیاد ...

    مجید هم عیب هایی داشت ... خیلی به مامانم و سه تا خواهرش اهمیت می داد و کمی هم بدخلق بود ولی ما شکایتی از شیدا نشنیده بودیم ...
    مهتاب خیلی از زندگیش راضی بود و حسابی با شرف خوش بود ...
    منم می خواستم ,, می خواستم نهایت سعی خودمو بکنم تا برای سینا زن خوبی باشم و در کنار هم خوشبخت بشیم ...
    ولی وقتی برای هما تعریف می کردم و گفتم : دو تا لیوان آبمیوه گرفتم و بردم برای سینا و یاس ...
    اخمهاشو کشید تو هم و گفت : ببین سینا مرد خوبیه ولی تو داری خرابش می کنی ...
    در حالی که اون عادت داره از زنش مراقبت کنه , تو داری کاری می کنی که به تو وابسته بشه و بعدم خودت اذیت میشی ... چرا برای خودت آب میوه نگرفتی ؟
    باید اونا هم بدونن توام مهمی ... دقیقا این کاریه که ما زن ها می کنیم تا مرد رو به خودمون علاقه مند کنیم ولی این عمل ما دو تا عکس العمل داره ...

    از طرف سینا وظیفه ی همیشگی میشه برای تو ... و از طرف تو کم توقعی که چرا دیده نمیشی ...
    ببین متاسفانه این خودتی که داری طرح دیده نشدن رو می ریزی ... الان تو توی اون زندگی حق داری ,, ...
    اصلا حق داری چه اونجا چه جای دیگه ...
    بهت گفتم اول خودتو دوست داشته باش و به خودت اهمیت بده ... هر کاری که الان می کنی بکن ولی خودتم در نظر بگیر ...

    محبت می کنی , محبت بخواه ... اگر کاری رو دوست نداری نشون بده ,, با خوبی و عاقلانه ... نه بداخلاقی و اخم و قهر ... چون نتیجه ی عکس میده ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۷   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم



    ولی سینا به من اهمیت می داد ... چون وقتی بچه ها می خواستن بیان خونه ی ما , سینا رفته بود مامانم رو با خودش به زور آورده بود که وقتی من اونو دیدم انگار خدا دنیا رو بهم داد ...
    از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم ... دلم می خواست بپرم بغل سینا و ببوسمش ...
    واقعا خیلی سخته که آدم کنار کسی زندگی کنه و حتی نتونه دستشو لمس کنه ...
    برای من خیلی سخت بود ... ولی عشقم به اندازه ای زیاد بود که از لحظاتی که با اون بودم لذت می بردم ...

    و توی ذهنم چند بار تکرار می کردم و با این احساس نفس می کشیدم ...
    من خوشحال بودم ولی متوجه شدم که سینا تغییر کرده و پکره ...
    بچه ها اومدن و همشون برای ما کادوهای خوبی آورده بودن ولی سینا هیچ عکس العملی نشون نمی داد و همش تو فکر بود ...

    دلم نمی خواست خواهر و برادرم سردی بین ما رو حس کنن ... برای همین من هی تلاش می کردم و باهاش حرف می زدم  ...
    ولی اون طوری رفتار می کرد که انگار دلش می خواد اونا متوجه ی این مسئله بشن ...

    و من شده بودم عین دلقک ها ... اون وسط تظاهر به خوشحالی می کردم تا سینا ازم خواست که براشون ساز بزنم ...
    باز فکر کردم من اشتباه می کنم و اون فقط خسته اس ... حق هم داشت از صبح سر کار بود و اصلا استراحت نکرده بود ...
    ولی فردا که همه با هم رفتیم جاده ی چالوس , بازم طوری رفتار می کرد که انگار یک سوال مهم از من داره ولی به زبون نمی آورد و می رفت ... 

    بیشتر با شرف و مجید شوخی و خنده می کرد و حتی یاس رو هم فراموش کرده بود ... شاید چون اون پیش من بود , سراغ یاس هم نمی اومد ...
    نمی دونم فقط یک حس بود ... امکان داشت چون فقط نگاه من به اون بود اینطوری فکر می کردم ...
    دو روز بعد من خانواده ی سینا رو دعوت کردم ...
    مامان می گفت تو اول باید بیای ... ولی من قبول نکردم و اونا هم شام مهمون ما شدن ولی رفتار سینا همونطور سرد و بی تفاوت بود و تا چند روز این رفتار ادامه داشت ...
    تا یک روز اومد خونه و خوشحال بود و به طور معجزه آسایی رفتارش با من تغییر کرده بود ,, از حالم می پرسید و از علایقم ....
    آهسته با خودم زمزمه کردم ... پس من اشتباه نکرده بودم اون می تونست خوب باشه ... همه ی مردا اینطورین ؟ قابل پیش بینی نیستن ؟ ...
    اون روز وقتی داشتیم آبگوشتی که من پخته بودم می خوردیم ... گفتم : من دارم تدارک عید رو می بینم ... میای بریم خرید ؟ ...
    در جواب من گفت : تو بگو میای بریم کیش ؟ ...

    از ته دلم خوشحال شدم ...

    این سفر ممکن بود برای زندگی من اثر مثبتی داشته باشه و بتونم به سینا نزدیک بشم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۱   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و ششم

    بخش ششم




    با ذوق و شوق کارامو می کردم ... هزار تا نقشه کشیده بودم و فکر این که تو این سفر می تونم دل سینا رو به دست بیارم و کم کم به هم نزدیک بشیم ... و این سینا باشه که از من بخواد زن واقعی اون بشم یا حداقل اینکه بتونم اونو لمس کنم و یک بار سرمو بذارم روی سینه اش ,, که این آرزوی من بود ...
    با این فکرا , قلبم روشن شد و امیدی تازه توی دلم افتاد ...

    هیجان زیادی داشتم و برای همین همش قربون صدقه ی یاس می رفتم ... و می دیدم که اون بچه هم دیگه به من عادت کرده و دیگه منو جزو خانواده ی خودش می دونه ...
    گاهی صبح هم به جای سینا صدا می زد : مِسا ...

    و این باعث می شد قند تو دل من آب کنن ...
    چون روز به روز بیشتر به اون بچه وابسته می شدم و اصلا فکر نمی کردم بچه ی من نیست ...
    پس حالا اینطوری ما می تونستیم مثل یک خانواده ی خوشبخت بریم مسافرت ...
    وای باورم نمی شد که من و شوهرم و بچه ام داریم می ریم کیش ....

    در حالی که من تو آسمون ها سیر می کردم ... سینا با هشت تا بلیط اومد خونه ... و از نظر خودش خبر خوش رو به من داد که ما تنها به سفر نمی ریم ...
    مثل یخ وا رفتم ...
    تشکر کردم و قبل از اینکه متوجه بشه که چقدر ناراحت شدم رفتم به اتاقم ... حالا نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و برگردم ....
    فقط همین نبود که من با اون تنها نمی شم ...
    با قراری که با هم داشتیم و باید جدا می خوابیدیم همه متوجه می شدن و من اصلا اینو نمی خواستم ...

    به هر حال انگار من زیاد حقی برای ابراز نظر نداشتم و حتی اینجا , حق اعتراض ...
    پس باید با این تصمیم اون کنار میومدم ...
    آخرین روز کار آژانس بود و شب ساعت هشت ما پرواز داشتیم ...
    مامانم که با اصرار سینا راضی شده بود بیاد , از صبح اومده بود خونه ی ما ...

    خوب اون روزا سینا خیلی خوب بود و من نگرانی نداشتم .
    منتظر سینا بودم ... غذا رو گرم نگه داشته بودم تا اون برسه و با هم بخوریم ... که اومد ولی برافروخته و عصبی بود ...

    با مامان سلام و روبوسی کرد و در حالی که می رفت تو اتاقش و به من نگاه نمی کرد ، گفت : سلام ...

    و در اتاق رو بست ...

    من فورا رفتم تو آشپزخونه تا مامان متوجه ی تغییر حال من نشه ...

    چه اتفاقی افتاده بود ؟ باید ازش می پرسیدم ... ولی چطوری ؟
    الان که همه با هم داریم میرم سفر , چی می خواد برای من پیش بیاد ؟ نکنه همه متوجه بشن که من تن به چه کاری دادم ؟




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۴۴   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    زیباکده
    Shahrane : 
    سلام خسته نباشید
    چرا پارت های بعدی را نمیگذارید.

    مرسی
    بهار
    زیباکده

    سلام عزیزم

    امشب دو قسمت دیگه هم میذارم

  • ۲۳:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهل و هفتم

  • leftPublish
  • ۲۳:۳۰   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هفتم

    بخش اول



     این من ( سینا ) :
    پیام با من دست داد و گفت : خوش بگذره ... سال خوبی داشته باشی ...
    خوب کردی میرین کیش ... مهسا خانم اونجا رو خیلی دوست داره ... می گفت دلش می خواد بره اونجا زندگی کنه ... خداحافظ ...
    یک مرتبه خون دوید تو صورتم و عصبانی شدم ... فقط یک لحظه ی دیگه پیام می موند , چونه شو خورد کرده بودم ...
    داشتم دیوونه می شدم ...

    اون احمق داشت در مورد زن من حرف می زد ... و می خواست به من بفهمونه که با مهسا رابطه داشته و از همه چیز اون خبر داره ...
    از شدت عصبانیت ... یک مشت کوبیدم به دیوار ...

    همه رفته بودن ... فقط من و آقا حیدر بودیم ....
    در حالی که دستم به شدت درد گرفته بود و به خودم می پیچیدم ... وسایلم رو برداشتم و از شرکت خارج شدم ...
    حالم به شدت گرفته بود و از اینکه ممکنه مهسا هنوز پیام رو دوست داشته باشه , دیوونه شده بودم ...
    یک لحظه به خودم اومدم و گفتم : داشته باشه , به من چه ؟ طلاقش میدم , بره با همون پیام ..... نه ... مگه من مسخره ی دست اونم ؟
     باید بفهمم که چی تو سرشه ... خوب الان نزدیک یک ماه هست که ما با هم هستیم ... اون هنوز یک کلمه ی محبت آمیز به من نزده ... خوب پس لابد نسبت به من احساسی نداره و من اشتباه کردم که فکر کردم اون عاشق من شده و داره برای من فداکاری می کنه ...
    نگو داشت از عشق کس دیگه ای به من پناه می آورد ... اون گریه ی اون روزشم برای همین بود ... نمی خواست زن من بشه ...
    نکنه دفعه ی قبل با پیام رفته بوده کیش ... برای همین اون می دونست که مهسا چقدر کیش رو دوست داره ...

    دیگه هیچ چیزی نمی فهمیدم و داشتم منفجر می شدم ...
    با این فکرای بد رسیدم به خونه ... صورتم برافروخته بود و دلم می خواست داد بزنم و ازش بپرسم ... با کی رفته بودی کیش ؟ جواب بده ... اگر راستشو نگی ....

    ولی وقتی وارد شدم مامان مهسا جلوی روم بودن و چون خیلی دوستش داشتم و براش احترام قائل بودم , خودمو کنترل کردم و رفتم به اتاقم ...

    و برخوردم با مهسا هم بسیار بد بود ... در اتاق رو بستم ...
    در حالی که با دست سرمو گرفته بودم , چشمم به تختم افتاد ... چمدون روی تخت بود و لباسهای من مرتب و اطو کرده کنارش بود ... هر چیزی که ممکن بود در سفر لازمم بشه آماده شده بود ...

    از خودم خجالت کشیدم ...
    با خودم گفتم مرتیکه اون دختر با تمام فداکاری داره از تو و بچه ات نگهداری می کنه ... به خاطر حرف بی سر و ته اون آدم که معلوم بود مغرضه , این کارا رو نکن ... آبروریزی راه ننداز ...
    صبر کن ... از قضیه سر در میاری .....

    آره , فکر کنم پیام عمدا این طوری با من حرف زد ...
    از دست من عقده داره می خواست خالی کنه که کرد ...

    اگر یک مشت زده بودم تو چونه ی اون , دیگه الان اینقدر عصبانی نبودم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم



    بالاخره خودمو جمع و جور کردم و رفتم برای ناهار ...

    مهسا و مامان سر میز نشسته بودن و معلوم بود که هر دو ناراحت شدن و گیج موندن که من چرا اون برخورد رو کردم ...
    تا رسیدم سر میز , مامان رو بغل کردم و بوسیدم و گفتم : ببخشید مامان جون ... من امروز روز بدی داشتم و یکم عصبی بودم ...
    اون زن مهربون , دستشو گذاشت روی دست من و چند بار با محبت زد روی دستم و گفت : نه مادر می دونم که خسته بودی ,, مردی دیگه ... بیرون از خونه با هزار نفر سر و کله می زنی ...

    بیا غذا سرد شد ، ما هم منتظر تو بودیم ...
    بعد رو کردم به مهسا و گفتم : خوب خانم , بعد از ناهار من چیکار باید بکنم ؟ اصلا شما کاری برای من گذاشتین ؟ ...
    در حالی که قیافه اش هنوز تو هم بود گفت : نه , تو خاطرت جمع باشه ... همه چیز حاضره ...  یاسم حموم رفته و خوابه ...

    ما که حاضر شدیم , بیدارش می کنم که اگر شب دیر خوابیدیم اذیت نشه ...
    بهش نگاه کردم سرش پایین بود ...

    چرا من اینقدر نسبت به اون حساس شده بودم ؟ ...
    چرا همش فکر می کردم اون کی رو دوست داره ؟ به چی فکر می کنه ؟ ... الان خوشحاله یا ناراحت ؟ ...
    واقعا مهسا برای من مثل یک معمای دست نیافتی شده بود ... همش در این فکر بودم که ازش بپرسم , چرا با من ازدواج کرد ؟ ... قبلا چه کسی رو دوست داشت ؟ ... واقعا برای چی با پیام ازدواج نکرد ؟ ...

    و کلی سوال دیگه ...
    که هر بار خودمو آماده می کردم ازش بپرسم , پشیمون می شدم ... چون وقت پرسش که می رسید دلیلی نمی دیدم که اون کارو بکنم ...

    و این جدالی در دورن من به وجود آورده بود که هر روز بیشتر می شد ...
    وقتی ما رسیدیم فرودگاه , مامان و بابام اونجا بودن ... ولی وحید و سارا بعدا اومدن ...

    و پرواز سر ساعت انجام شد ...
    یاس کنار پنجره نشست و مهسا وسط و من نشستم کنار اون ... بازوهامون به هم خورد ...
    باز نمی دونم چرا دست و پامو گم کردم و قلبم شروع کرد به زدن ...
    خودمو کشیدم کنار و برای اینکه اون متوجه نشه , گفتم : می خوای کمربندت رو ببندم ؟ ...
    گفت : نه , خودم می بندم ...

    یاس خوشحال بود و همش می پرسید : این چیه ؟ اون چیه ؟

    و مهسا با حوصله همه ی سئوالات اونو جواب می داد ...
    هر دو طوری نشسته بودیم که دیگه به هم نخوریم ...

    ولی بازم نشد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هفتم

    بخش سوم



    شکل پسربچه ای شده بودم که تازه با یک دختر آشنا شده ...
    با خودم گفتم احمق اون زن توست ... عیب نداره دستش بخوره به دست تو ... با این فکر یکم راحت تر نشستم ...

    و هر بار بهم می خوردیم ... من وجود اونو حس می کردم و حال عجیبی به من دست می داد که نمی تونستم بفهمم برای چیه ؟ ...
    عباس آقا تو فرودگاه کیش منتظر ما بود ...
    اومد جلو و خودشو معرفی کرد ... و ما رو برد به ویلای پرویز خان ...
    از خیابون های کیش رد می شدیم و چون اولین بار بود که من به اون شهر میومدم خیلی حال و هوای خوبی پیدا کرده بودم .... 
    وارد یک مجتمع شدیم و جلوی یک خونه نگه داشتیم ...

    پرسیدم : اینجاست ؟

    گفت : بله بفرمایید ...

    در رو باز کرد و کلید رو داد به من ...
    اینجا جایی نبود که من تصورش رو می کردم ... ویلای کیش ...

    ویلای کیش , یک آپارتمان دو خوابه توی یک مجتمع بود ... من فکر می کردم یک ویلای بزرگ کنار دریا و خیلی مدرن ... ولی اونجا خیلی ساده بود ...

    خوب با وجود مادر مهسا و بابای بداخلاق و ایرادگیر من و وحید کار ساده ای نبود , چند روز با هم اونجا زندگی کنیم ...

    و بیشتر از همه خودم معذب شدم ...
    مامان که همیشه به همه چیز راضی بود و خودش بلد بود چطوری جفت و جورش کنه , گفت : من و نصرت خانم (مادر مهسا ) یک اتاق ...
    سارا و یاس و مهسا جان یک اتاق ... شما مردا هم که توی هال بخوابین ... روزام که همه با هم هستیم ... خیلی جای خوبیه ....
    اون شب شام اونا رو بردم به یک رستوران خوب ... و با اینکه دیروقت شده بود , غذای خوبی خوردیم ...
    ولی در تمام مدت مهسا یک کلمه حرف نزد ... حتی با سارا که من همیشه می دیدم حرفشون تموم نمیشه ...

    اون شب فقط گاهی جواب یاس رو می داد و همین ... توی چشمش یک غم نشسته بود که مدتی بود من این غم رو ندیده بودم ...
    نمی دونم چرا منم با اون حرف نمی زدم ... درست انگار با هم قهر بودیم ...

    و این فکر که شاید دلش می خواسته این سفر رو با پیام بیاد یا قبلا با اون اینجا اومده , نمی گذاشت راحت باشم و بیشتر حالمو بد می کرد ...

    و ازش فاصله می گرفتم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۴   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هفتم

    بخش چهارم



    صبح با بوس های یاس از خواب بیدار شدم ...
    مامان و نصرت خانم داشتن صبحانه حاضر می کردن و سارا به خودش می رسید ...
    با نگاه دنبال مهسا گشتم ... مثل اینکه خواب بود ...
    به یاس گفتم : برو مهسا رو صدا کن ...
    سارا گفت : نیست , رفته بیرون ... مثل اینکه رفته قدم بزنه ...
    بازم یک طوری دلم گرفت ... از وقتی اومده بودیم اینجا اون اصلا اخمهاش باز نشده بود ...

    و داشت از من فاصله می گرفت و من اینو دوست نداشتم ...
    زود لباس پوشیدم و از خونه رفتم دنبالش ... می خواستم ببینم کجا رفته ؟

    حدسم این بود رفته باشه طرف دریا ...
    از نگهبان مجتمع پرسیدم ... آدرس داد و با عجله رفتم ...
    انتهای همون خیابون که رسیدم دریا معلوم شد ...

    و مهسا رو دیدم که دستهاشو کرده بود توی جیبش و یک کلاه گذاشته روی سرش ... با یک عینک بزرگ ...

    اول نشناختمش ...
    ولی از طرز راه رفتنش فهمیدم داره میاد ... از همون دور , اونم منو دید ....

    هر دو ایستاده بودیم و بهم نگاه می کردیم ... بعد با هم راه افتادیم ...
    داشتم فکر می کردم سینا حالا که اومدی چند روز استراحت کنی , سخت نگیر ... بذار به همه خوش بگذره ...
    گفتم : کجا رفته بودی ؟ می گفتی باهات میومدم ...
    سرشو به علامت تاسف تکون داد و حرفی نزد ...
    گفتم : ببین مهسا ... من می فهمم که تو از چیزی ناراحتی ... می خوام بدونم ...
    گفت : واقعا ؟ ... اتفاقا منم خیلی دلم می خواد حرف بزنم و ازت بپرسم چرا اصرار داری همه بدونن که من با چه شرایطی با تو ازدواج کردم ؟ ...
    اگر خیلی دلت می خواد , خودم همین الان به همه میگم و خلاص ... بذار همه بدونن من خیلی احمقم ..ذ
    گفتم : این چه حرفیه ؟ چرا باید این کارو بکنم ؟ نه خدا رو شاهد می گیرم همچین قصدی نداشتم ... بعدم چرا به خودت میگی احمق ؟ من و تو با هم یک توافق کردیم ...
    همین ... هر چی تو هستی منم هستم ...

    می دونی اشکالت چیه ؟ اینه که حرف نمی زنی ...
    اگر هر احساسی داشتی به من می گفتی , سوءتفاهم پیش نمیومد ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۱   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هفتم

    بخش پنجم




    گفت : چه جالب ... من حق دارم حرف بزنم ؟
    اصلا تو برای من چقدر حق قائلی ؟ من کجا باید ابراز عقیده کنم ؟
    یا همه ی تصمیم ها رو تو باید بگیری ؟ از روزی که اومدم تو خونه ی تو , چند بار ازت خواستم با هم بریم خرید ؟ ... ولی هر بار از زیرش در رفتی ...
    من اصلا خرید کردن رو دوست دارم ... منم دارم تو اون خونه زندگی می کنم ... خوبی های تو هم می بینم ، برای همین حرفی نمی زنم ...
    ولی اینکه با من بداخلاقی کنیو نمی تونم تحمل کنم ... چون سزاوارش نیستم ....

    و راه افتاد ....
    در حالی که قدم های بلند و تندی برمی داشت ...
    منم دنبالش راه افتادم و گفتم : مثل اینکه دلت از دست من خیلی پره ؟

    گفت : نه  خیلی ,, چون تو خوبی ,, ولی این بداخلاقی هاتو دوست ندارم ...
    گفتم : منم برای خودم دلیل دارم .... با خودت فکر نکردی ممکنه منم از چیزی ناراحت شده باشم ؟
    ایستاد و به من نگاه کرد و پرسید : تو چرا حرف نمی زنی ؟ ... خوب بگو مهسا از این کارت خوشم نمیاد ...من خوشحال میشم ...
    گفتم : راستش توام خیلی زن خوبی هستی ولی یک چیزایی هست در مورد تو که من نمی دونم ... باید بهم بگی ...
    متحیر به من زل زده بود و گفت : خوب ؟ بگو ... قول میدم هر چی بخوای بهت بگم ... من چیز پنهونی ندارم ...
    تو همه چیز رو در مورد من می دونی ... حتی اگر من نگم , مامانم همیشه راستشو میگه ... برو ازش بپرس ... هر چی می خوای ... همین ؟
    بداخلاقی تو برای همین بود ؟
    و راه افتاد ...

    چند قدم که رفت دوباره ایستاد و پرسید : در مورد مامانم چیزی فهمیدی ؟
    گفتم : نه بابا ... مامانت به من مربوط نیست ... ولی خیلی خوب , حالا دیگه ولش کن ... اومدیم خوش باشیم ... چَشم , من سعی می کنم دیگه بداخلاقی نکنم ...
    نزدیک خونه رسیده بودیم که دو تا دختر از روبرو میومدن ... یکشون به من سلام کرد و از کنار ما رد شدن ...

    من جوابشو ندادم ... و به مهسا گفتم : دیگه خواهش می کنم ناراحت نباش ...  بذار بهت خوش بگذره ... هان ؟ خوبی ؟ ...
    گفت : آره ... البته که خوبم ...
    گفتم : پس بخند ...  یک ؛ دو ,سه ...

    و با همون حال رفتیم توی خونه ...
    وقتی وارد شدیم , یاس دوید بغل مهسا و گفت : تو جا بودی ؟ ...
    اونم سر و صورت اونو غرق بوسه کرد و گفت : رفته بودم قدم بزنم ... دلم برای تو تنگ شد زود برگشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هفتم

    بخش ششم



    این تو ( مهسا ) :
    تحمل بدخلقی سینا رو نداشتم ... مخصوصا جلوی مامانم که می دونستم خیلی غصه ی منو می خوره ... ولی سینا اون سینای هر روزی نبود ...
    کاش می دونستم چرا اون طور ناراحته ...

    و تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که اون به یاد رعنا افتاده و دلش می خواسته با اون بره کیش ...
    خوب ویلا مال پدر رعنا بود و حتما تو مدتی که با هم زندگی کرده بودن خیلی دلشون می خواسته با هم برن اونجا ... ولی مریضی رعنا مانع شده بود ...پس حالا حق داشت ناراحت باشه ...
    با این فکر هم کمی آروم شدم و فوق العاده غمگین ...
    دیگه دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ... ته دلم چنان گرفته بود که حوصله ی کسی رو نداشتم ... و ظاهرا اینطوری که سینا هم از من دوری می کرد ... اونم همین طور بود ...
    تو هواپیما که نشستیم ... با خودم گفتم معلوم میشه سفر خوبی در پیش نداریم ...
    وقتی سینا کنار من نشست برای جابه جا شدن بدنش خورد به من ....
    به یک باره قلبم از جا کنده شد ...

    راستشو بگم ... دلم می خواست همون لحظه دستشو بگیرم و سرمو بذارم روی شونه های اون و بهش بگم چقدر دوستش دارم ...

    ولی سینا خودشو جمع و جور کرد و دیگه تو طول سفر مراقب بود به من نخوره ...

    از این کارش دوباره دلگیر شدم ...
    می خواستم داد بزنم ...
    چرا من حق ندارم عشقم رو به یک مرد ابراز کنم ؟ ... چرا منتظر اون باشم ؟ این چه غروریه که فقط زن باید داشته باشه ؟ ... من که سراپا عشق و احساس بودم باید صدامو تو گلو خفه می کردم ... چون زن بودم ؟ ...
    مامان من و مادر سینا با هم خیلی جور بودن و هر دو خیلی کدبانو ... برای همین من و سارا راحت بودیم ...

    اون شب من کلا دیگه حالم جا نیومد ...

    و صبح زود بلند شدم و به مامانم گفتم که : میرم قدم بزنم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۹   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هفتم

    بخش هفتم




    خیلی عالی بود که فهمیدم دریا نزدیکه ... و من می تونم پیاده برم اونجا ...
    هوای شرجی و خنک صبح , کمی حال منو جا آورد و خیلی بهتر شدم ...

    وقتی دیدم سینا از دور داره میاد , از اینکه دنبالم اومده بود دلم گرم شد ...

    ایستادم تا از دور اونو تماشا کنم ..... با خودم گفتمتو پیش من باش ... هر کاری می خوای بکن ...
    فقط بذار کنارت باشم ...
    ولی من به جای اینکه از این فرصت استفاده کنم , شروع کردم به گله گزاری ...

    واقعا دلم نمی خواست ... نمی دونم چی شد ... یا اون چی گفت که منم در کمال بی عقلی به اون گفتم  چرا با هم خرید نمی ریم ؟ ... آخه بگو دختر بی شعور , الان چه وقت این حرف بود ؟
    حالا اون با خودش در مورد من چی فکر می کنه ؟ ...
    نمی دونم ... انگار با هم جر و بحث هم کردیم ولی من دیگه حالم خوب شده بود ...
    احساس خوبی که از قدم زدن در کنار اون داشتم ... برای من کافی بود ...

    تا نزدیک خونه که دو تا دختر از کنار ما رد شدن ... هر دو چنان خودشون رو درست کرده بودن که انگار همین الان از عروسی اومدن ...
    یکی از اونا با یک رُژ قرمز به سینا خیره شد و با یک ناز و اطواری بهش سلام کرد و از کنارش رد شد ...
     نمی دونم فکر کنم دسشو هم زد به دست سینا ....

    خوب سینا جواب نداد ... ( ولی این مسئله همین جا تموم نشد ) ...

    پشت در ویلا که رسیدیم , سینا خیلی مهربون به من نگاه کرد و گفت : بیا دیگه ناراحت نباشیم ... و با خوشحالی بریم تو ... قبوله ؟ بخند ... زود باش ... یک ؛ دو ؛ سه ......
    چنان اون تونست با این حرکت کوچیک قلب منو تسخیر کنه که دوباره آرزو کردم فقط یک لحظه ,, خدایا فقط یک لحظه توی آغوشش قرار بگیرم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهل و هشتم

  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    شب قبل , ما حیاط باصفای پشت خونه رو ندیده بودیم ... وحید و سارا اونجا رو تمیز کرده بودن و صبحانه روی میز پهن بود ... و همه دورش نشسته بودن ....
    گفتم : به به ... چه باصفا ...

    مهسا فورا دو تا چایی ریخت و منم یاس رو بغل کردم ... نشستیم ...
    هنوز هوا خوب بود ...

    به مهسا گفتم : بیا اینجا پیش من بشین ...
    البته این حرف رو زدم که همه فکر کنن ما با هم خوبیم ... ولی راستش خودمم دلم می خواست مهسا کنارم باشه ...

    و نگاه محبت آمیز و رضایتمندش و دیدم ...
    انگار منم همینو می خواستم و همه چیز فراموشم شد ...
    بعد از صبحانه , هوا گرم تر شده بود ، بابا مرتب عرق می ریخت ... برای همین رفتن توی ویلا و زیر کولر نشستن ...

    ولی یاس دلش می خواست تو حیاط بازی کنه ... مهسا هم دنبالش بود ...
    منم کنارشون لذت می بردم ...
    سارا به مهسا گفت : زود باشین حاضر بشیم بریم لب دریا تا هوا گرم نشده ...
    مهسا از من پرسید : میای بریم لب دریا ؟

    گفتم : آره تو برو حاضر شو ... منم یاس رو میارم ...
    ولی اون رضایت نمی داد و بازم روی چمن ها می دوید و از دست من فرار می کرد که یک نفر از ویلای بغلی از لای بوته ها با صدای بلند گفت : دوباره سلام همسایه ...

    نگاه کردم همون دختره بود ... (دو تا ویلا با بوته ها از هم جدا می شد )

    از روی ادب گفتم : سلام ...
    پرسید : بچه ی شماست ؟
    گفتم : بله ...
    گفت : اسمش چیه ؟
    گفتم : یاس ...
    گفت : یاسمینه ؟
    گفتم : نه , فقط یاس ...
    گفت : خیلی خوشگله ، شکل باباشه ... شما هم خیلی خوش تیپ و خواستنی هستی ...
    چشمم گرد شد و یاس رو بغل کردم و گفتم : ممنون ... ببخشید باید برم ، کار دارم ...
    بلند گفت : اسمت چیه ؟ من عسلم ... می بینمت خوشتیپ ...
    برگشتم دیدم مهسا داره منو نگاه می کنه  ... دستپاچه شدم ... ترسیدم فکرای بدی کرده باشه ... ولی خوب اون حق داشت چون شنیده بود که دختره به من چی گفت ...

    برای همین گفتم : عجب پررو بود ... دست بردارم نبود .....
    مهسا دست یاس رو گرفت و گفت : باید لباسشو عوض کنم ... توام بیا دیگه .....

    و من متوجه نشدم که ناراحت شده یا نه ...
    مهسا مثل یک صخره ی بلند برای من دست نیافتنی شده بود ... و من هر لحظه بیشتر دلم می خواست بدونم تو دلش چی می گذره ...
    به کمک عباس آقا یک وَن گرفتم و همه جای کیش رو گشتیم ...

    برخلاف تصور من , وحید بچه ی خیلی خوبی بود ... همه جا کمک می کرد و من تازه داشتم اونو می شناختم و ازش خوشم اومده بود .




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هشتم

    بخش دوم




    از اینکه تونسته بودم پدر و مادرم و حتی مادر مهسا رو بیارم سفر ، خیلی خوشحال بودم ...
    با دیدن صورت خندون اونا , آرامش خاصی پیدا می کردم ...
    ساعت نزدیک یک شده بود که برگشتیم ویلا تا سر و صورتی صفا بدیم و برگردیم بریم ناهار بخوریم ...

    که مامان گفت : چه کاریه ؟ ما که برامون سخته تو این گرما از خونه بریم بیرون ... یک چیزی بگیریم همین جا بخوریم ... خیلی باصفاست ....
    بابا و نصرت خانم هم موافق بودن ...

    گفتم : پس شما برین تو ، من و مهسا بریم خرید کنیم ... بیایم ....

    و رو کردم به مهسا و گفتم : سوار شو ، بریم ...

    مامان یاس رو بغل کرد و رفتن تو ...
    راننده ما رو برد جایی که همه چیز داشته باشه ...
    دم در یک چرخ برداشتم و گفتم : خانم , هر چی می خوای بریز توش ... خودت می دونی چی لازم داریم ... فکر ناهار امروزم نکن ، چلوکباب می خرم می ریم خونه می خوریم ...
    باز اون نگاه مهربونش رو به من انداخت و گفت : باشه آقا ... من حاضرم , بریم ...
    مهسا چیزایی رو که لازم داشتیم برمی داشت و من فقط به اون نگاه می کردم و برای اولین بار تو رفتار و کردارش دقت داشتم ...
    خیلی متین و باوقار بود ... واقعا مهسا زن خوشگل و خوش تیپیه ...

    ببینم ؛ قدش انگار خیلی بلنده ... نکنه از من بلندتر باشه ؟
    چشمم به دستهاش افتاد ... انگشتهای کشیده و بلند و دستی بسیار زیبا ...

    واقعا چرا من تا حالا توجه نکردم ؟ ... اون الان زن منه ...
    و با خودم آهسته گفتم : خیلی خری سینا ...
    یک مرتبه دیدم مهسا جلوی من ایستاده و می پرسه : سینا خوبی ؟ چی شده ؟ کجایی ؟
    گفتم : گرسنه ام ... اگر میشه زود باش ... دوباره میایم خرید ... الان بسه دیگه ...
    گفت : خیلی مزه میده آدم هر چی دلش خواست بخره , یکی دیگه پولشو بده ...
    وقتی وسایلی که خریده بودیم رو تو تاکسی می گذاشتیم , دیدم اوقاتش تلخ شده ...
    پرسیدم : چیزی شده ؟ حالت خوبه ؟
    گفت : آره , خوبم ... منم وقتی گرسنه میشم این طوری میشم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان