خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت شانزدهم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    رعنا خوشحال بود و صورتش از هم باز شده بود مانتوی آبی قشنگی پوشیده بود با یک شال همرنگ اون که صورتش رو صد چنان زیبا کرده بود ...
    گفتم : خیلی رنگ آبی بهت میاد ...

    با صدای بلند گفت : وای با احساس , فکر کردم تو اصلا به این چیزا توجه نمی کنی ...
    این مدت هر چی خودمو برات درست کردم تو عین خیالت نبود ازم تعریف کنی ... ولی من دیگه همیشه آبی می پوشم ...
    صدامو کلفت کردم و گفتم : مردا این طورین حرف دلشون رو نمی زنن ,, مردی گفتن زنی گفتن ,, ...
    گفت : سینا ؟
    گفتم : جانم عشقم ...
    گفت : مامانت در مورد من می دونه ، بابات چی ؟
    گفتم : می دونن ولی مخالفن ...
    با خوشحالی گفت : تو در مورد من باهاشون حرف زدی ؟ می دونستم ... می دونستم ... تو حرف نداری ... ببین من خودم راضیشون می کنم ...
    گفتم : ای وای نگو ... اون وقت دیگه هرگز اجازه نمیدن ...
    گفت : چرا ؟
    گفتم : اونا یک عروس می خوان که برن خواستگاریش اونم با ناز بگه باید فکر کنم ... الان که می خوام درس بخونم ما هم اصرار کنیم و بالاخره راضی بشه ... این طوری که تو میخوای رفتار کنی تا آخر عمرت بهت میگن خودت خواستی ... اونم با زندگی ما ... اصلا جورنمیشه ... باور کن جور در نمیاد ... تو نماز می خونی ؟

    گفت : باید بخونم ؟ خوب می خونم بلدم به خدا ، دیگه چیکار کنم ؟ ...
    گفتم : شوخی نمی کنم مامانم روزی صد بار دستشو آب میکشه نکنه نجس باشه ... اگر یک قطره آب بپره روی پاش باید دو تا پاشو آب بکشه ... تا دم در دنبال من میاد و آیت الکرسی می خونه و فوت می کنه به من ... و آخر شب هم برای اینکه از جن و انس در اَمان بمونیم دور خونه آب می پاشه ... آهان دستشم با دامنش خشک می کنه ... حالا چی میگی ...
    گفت : برای چی ؟
     گفتم : حالا می خوای عروس مامان من بشی ؟

    گفت : با اینکه عروس رفته گل بچینه با اجازه ی بزرگترها بله ...
    گفتم : تو چته امروز خیلی سر حالی ؟
    گفت : ذوق دارم سارا رو ببینم ... بعدم وقتی پیش توام سر حال میشم ....
    در خونه نگه داشتم می خواست بیاد تو ، گفتم : نه الان بابام خونه است ... کلا که  خوش اخلاق نیست ,, و الانم معلوم نیست چه برخوردی باهات بکنه دوست ندارم اذیت بشی ,, بشین تو ماشین من الان زنگ می زنم سارا بیاد ...
    گردنشو به راست و چپ حرکت داد و گفت : چشم آقامون ... و خودش بلند خندید ...
    سارا انگار پشت در وایستاده بود چون من هنوز گوشی دستم بود که اومد بیرون .

    رعنا زود پیاده شد دست انداختن گردن همدیگه و ماچ و بوسه و قربون و صدقه ...
    رعنا با سارا رفت عقب نشست و اصلا منو فراموش کردن ...
    سوار شدم و راه افتادم گفتم : خانما کجا برم ؟

    رعنا گفت : برای من و سارا فرق نمی کنه خودت یک جای خوب ما رو ببر ...



     ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    اونا داشتن با هم حرف می زدن و از اینکه ندیده عاشق هم شدن ... چقدر هر دوشون منو دوست دارن می گفتن و من ساکت به حرفاشون گوش می کردم ...
     بردمشون به یک رستوران سنتی ... وقتی شام سفارش دادیم و منتظر بودیم ، رعنا به شوخی گفت : سارا جون ببین من و سینا چقدر بهم میایم میشه مامانت رو راضی کنی سینا منو بگیره و خودش غش غش خندید ؟
     سارا هاج و واج مونده بود چی بگه . ترجیح داد اونم به شوخی برگزار کنه ...
    گفت : سینا از خداش باشه که تو زنش بشی مثل تو لعبت کجا پیدا کنه ؟ باز به شوخی ...
    گفت : به مامان بگو من دیگه نماز می خونم ...

    سارا گفت : نه اینو نباید بگم اگر بفهمه تا حالا نماز نمی خوندی اصلا دیگه تو خونه راه نمیده میگه تو نجسی ...
    و هر دو بلند بلند خندیدن ...
    رعنا گفت : دورغ می گیم ... بهش بگو نماز می خونم ... قول میدم بخونم ... تازه بگو شب ها هم برای در اَمان موندن از جن و انس من دور خونه آب می ریزم ...
    سارا با تعجب گفت : چی داری میگی ؟ 

    رو کرد به منو و گفت :سینا ؟ اینا چیه به رعنا گفتی ... دروغ میگه به خدا شوخی کرده مامانم این کارو نمی کنه ... وای سینا از دست تو ...
    من همینطور ساکت بودم و به حرفای اونا می خندیدم هر دو خوشحال بودن و انگار نیازی به من نداشتن ... داشتم به رفتار رعنا فکر می کردم چقدر راحت بود و چقدر ساده و بی آلایشه ... اون مثل آب زلال بود ...
    وقتی نگاهش می کردم می تونستم دورنشو ببینم ...
    اون شب من رفتم در خونه ی خودمون و رعنا ماشین رو برداشت و رفت ... باید هر طوری بود برای خودم ماشین می خریدم اینطوری دوست نداشتم ...
    با اینکه تا حد مرگ رعنا رو دوست داشتم ولی احساس می کردم اون داره منو رهبری می کنه و از این کار راضی نبودم ...
    شب خیلی خوبی رو با هم گذرونده بودیم ولی من یکم پکر شده بودم می ترسیدم ...
    خیلی از این رابطه نگران بودم و نمی تونستم در مقابل رعنا مقاومت کنم ... وقتی اومدیم خونه ...
    بابا توی حیاط وایستاده بود و آماده ی دعوا کردن ... اگر اون عصبانی میشد دیگه کسی نمی تونست جلوشو بگیره پس من باید کوتاه میومدم ...
    فورا گفتم : هیچی نگو بابا حق با شماست امروز من در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم ... اصلا چیزی بهم نگین خودم می دونم ولی سارا می دونه ... اونه که میاد دنبال من ....
    مامان گفت : به حق چیزای ندیده و نشنیده ... دخترای امروز چقدر پررو شدن . امان از دست دخترای امروزی والله بی حیا شدن  ...
    وای ... وای خدا به دور ... نکن سینا جان مادر ازش فاصله بگیر ...

    خلاصه اون شب از دست بابا یک جورایی فرار کردم ...



     ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۲   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    فردا اولین نفری که اومد مهسا بود ، از دیدنش خوشحال شدم و رفتم پایین ...
    سلام کردم چشمم افتاد به دستش بدجوری زخمی بود فورا پشتش قایم کرد ...
    ولی من نتونستم بفهمم که چه کسی این بلا رو سر اون دختر بیچاره میاره ...
    هنوز صورتش پر از غم بود ... فورا کارشو شروع کرد ، نمی تونستم از ذهنم بیرونش کنم ... و بی خیال بشم می خواستم بدونم چه اتفاقی براش افتاده ...
    نزدیک ظهر شده بود و من به شدت گرسنه بودم ... باید یک چیزی می خوردم ...
    آقا حیدر رو صدا کردم و گفتم : یک چای با یک چیزی بیار که گرسنگیم رفع بشه ...

    و چون داشتم با اون حرف می زدم متوجه اومدن پوری خانم نشدم ...
    درِ اتاق رو با شدت باز کرد و وارد شد و با تندی به آقا حیدر گفت : برو بیرون ...

    و در و زد بهم ... و از من پرسید : کجاست ؟ بگو کجاست ؟
    گفتم : خوب شما بهتر می دونین رفتن کیش ...

    گفت : رفته کیش ؟ یا جای دیگه ؟ زود باش برای من یک بلیط کیش صادر کن و بهم بگو کجاست و گرنه روزگارت رو سیاه می کنم ...
    می دونم باهاش همدستی ...
    گفتم : آروم باشین تو رو خدا به من هیچ ربطی نداره ... ایشون به من گفتن برای کار دارن میرن کیش من همین قدر می دونم ...
    یک مرتبه شروع کرد به جیغ کشیدن و فحش دادن به من , و دست انداخت لپ تاپ پرویز خان و که روی میز بود با یک حرکت پرت کرد و خورد به دیوار و خورد شد ...
    من دستهاشو گرفتم ولی اون فحش می داد و نسبت های ناروایی به من می داد ...

    کارمندان و مشتری ها پایین پله ها جمع شده بودن ... بالاخره داد زدم اگر از اینجا نرین پلیس رو خبر می کنم ..
    حمله کرد به من که منو بزنه ولی من دستهاشو گرفتم و مهسا و پیام اومدن کمکم ... و اونو بکش بکش از پله ها بردن پایین ...
    تا وسط پله ها داد می زد و برای من خط و نشون می کشید ... که اگر پرویز با کسی رفته باشه و تو به من نگفته باشی پدر تو رو در میارم ... ولی بعد ساکت شد و خودش با عجله رفت .
    صحنه ی بسیار زننده و شرم آوری بود ... یک نفس عمیق  کشیدم ...

    با خودم گفتم عجب آفتیه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ...
    رفتم پایین تا اوضاع رو آروم کنم ...
    مهسا گفت : خوبین آقا سینا ؟
    گفتم : نمی دونم ... چرا فکر می کنه من می دونم پرویز خان چیکار می کنه .... این حرف رو با صدای بلند زدم که همه بشنون ...
    خوب چیزی نیست بفرمایید سر کارتون ...
    خودم برگشتم بالا و زنگ زدم به پرویز خان در حالی که خوشحال بود و می خندید ...
    گفت : سلام سینا جان گل ... خوبی ؟ چه خبر ؟

    گفتم : پوری خانم اومده بود آژانس خیلی عصبانی بود و می خواست براش بلیط بگیریم بیاد کیش ...
    گفت : بذار بره منو پیدا نمی کنه ... دیوونه است من فردا برمی گردم ... اتفاقی که نیفتاد ؟
    گفتم : از آبروریزی و شکستن لپ تاپ بهم ریختن دفتر بگذریم ... نه دیگه اتفاقی نیفتاده ...
    گفت : دِ راست میگی تا این حد ؟ باشه من باهاش تماس می گیرم ... کار نداری ؟
     و گوشی رو قطع کرد ...

    حتی عذر خواهی هم نکرد ...




     ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    حس بدی داشتم ...
    دلم می خواست وسایلم رو جمع کنم و از اونجا برم ... من تو عمرم همچین آدمی ندیده بودم ... خیلی عجیب و غریب بود ...

    نیم ساعت بعد رعنا زنگ زد و گفت : سینا ببخشید شنیدم چی شده ... تو حالت خوبه ؟
     گفتم : راستش نه ... فکر نمی کردم اینطوری به من توهین کنه آخه تقصیر من چیه ؟ من همش سه ماه هست که اینجا کار می کنم ... به من چه ربطی داشت ؟ ...
    گفت : تو رو خدا خودتو ناراحت نکن ... بابا پای تو رو می کشه وسط ... همه چیز رو گردن تو میندازه ... حالا گفته همین امشب میاد من خیلی با اونم دعوا کردم ...
    اون شب من تو خونه بودم خیلی اوقاتم تلخ بود بد جوری داشتم آلوده می شدم این نوع زندگی برای من ناآشنا بود ... و حرف بابام یادم میومد ... شام هم زیاد نخورم و زود رفتم به اتاقم ...

    سارا درس می خوند ... و مامان داشت با سمیرا تلفنی حرف می زد ... که صدای زنگ در اومد ... ساعت نزدیک یازده بود ...
    معمولا اون موقع شب کسی خونه ی ما نمی اومد ...
    مامان گوشی رو قطع کرد که بره درو باز کنه ...

    ولی من گفتم : شما بشین من خودم میرم ...

    بابا هم نگران شد و اومد تو حیاط ببینه کیه ...

    درو که باز کردم رعنا پشت در بود صورتش مثل گچ سفید شده بود و چشم هاش نوری نداشت ...

    آهسته گفت : سینا کمکم .... و قبل از اینکه من بتونم کاری بکنم از حال رفت و نقش زمین شد ... با سرعت بغلش کردم ...
    ماشین هنوز دم در روشن بود خواستم ببرمش دکتر ، مامان گفت : صبر کن لازم نیست ... بیارش تو ...
    حتما عصبانی شده ... من اونو بردم توی اتاقم و روی تخت خوابوندم .

    بابام دستپاچه شده بود و هی می گفت : گلاب ... بدو گلاب ...

    مامان یک مشت گلاب پاشید تو صورتش ... چشمشو باز کرد ...
    نگاهی به اطراف انداخت و دوباره چشمش بست هنوز صورت قشنگش سفید بود ...

    سارا براش چایی نبات درست کرد ... من لیوان رو گرفتم و چند قاشق بهش دادم ...

    تلفنم مرتب زنگ می خورد ...
    سارا گوشی رو داد به من ... گفتم : بفرمایید ...

    یک خانم بود ، گفت : شما آقا سینا هستین ؟
    گفتم : بله بفرمایید ...

    گفت : من شیدا هستم ... دختر عموی رعنا ... ببخشید مزاحم شدم رعنا پیش شماست ؟
    گفتم : بله الان خونه ی ما هستن ...
    گفت : وای خدا رو شکر و با صدای بلند گفت : رعنا پیش آقا سیناست نگران نباشین .... میشه آدرس بدین بیام دنبالش ؟
    گفتم : چشم ولی بفرمایید چه اتفاقی براش افتاده الان که حالش خوب نیست ...
    گفت : ما الان میام ...
    سه ربعی طول کشید که شیدا و مجید و مهتاب و شرف خان همه با هم اومدن خونه ی ما من تعارف کردم و اونام اومدن تو ... چون رعنا حالش بهتر شده بود ....
     ولی به شدت گریه می کرد و می گفت نمی خواد برگرده توی اون خونه ...

    مامان که دل نازکی داشت ، مرتب می گفت : الهی بمیرم ببین با این دختر دسته ی گل چیکار کردن که دلش نمی خواد بره خونه ی خودش ...

    حتی بابا هم دلش به رحم اومده بود و می گفت : حالا اگر نمی خواد بره ... خوب بره تو اتاق سارا بخوابه ... تا فردا خدا بزرگه ...
    من چیزی از رعنا نپرسیدم و اونم چون جلوی مامان و سارا بود حرفی نزد ...

    تا شیدا و بقیه رسیدن ...




     ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت هفدهم

  • leftPublish
  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفدهم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    درو که باز کردم شیدا هراسون گفت : ببخشید حالش چطوره ؟
    گفتم : سلام خوش اومدین ؟
    گفت : عذر می خوام ,, سلام ,, اینقدر برای رعنا دستپاچه بودم که حال خودمو نفهمیدم ...
    گفتم : بفرمایید تو .....
    گفت : نه تنها نیستم اگر میشه بگین بیاد ما همین جا منتظرش میشیم دیر وقته ...
    گفتم : خودتون بیاین بهش بگین واقعا حالش خوب نیست ... بفرمایید ...
    شیدا با صدای بلند گفت : شرف بیا بریم رعنا رو بیاریم و خودش جلو و مهتاب و مجید و شرف خان هم دنبالش اومدن و با من دست دادن و رفتن تو ,,
    بابا و مامانم اومدن جلو و تعارف کردن ولی سارا نگران بالای سر رعنا بود . اون به شدت حالت تهوع داشت و حالش خیلی بد بود ...
    همین طور که می رفتیم من توضیح دادم که ، من می خواستم ببرمش دکتر هر کاری کردم نیومد الان خوابیده ....
    همه با هم رفتیم توی اتاق من ... رعنا پتو رو کشیده بود روی سرش ...
    شیدا که خیلی زیاد به رعنا شباهت داشت تا چشمش افتاد به اون گریه اش گرفت و آروم رفت بالای سرش و گفت : عزیز دلم رعنا جان پاشو ... پاشو بریم دکتر ..
    رعنا سرشو بلند کرد ... ( من دیدم صورتش هنوز سفیده و انگار از موقعی که اومده بدتر هم شده ) ...
    حالت زار و نزاری به خودش گرفت و مثل بچه ها لبش رو جمع کرد و با گریه گفت : شیدا اون منو زد ...
    دستشو روی من بلند کرد هر  چی تو خونه بود شکست رفت تو اتاق مامانم و همه چیز رو بهم ریخت ... باورت میشه ؟
    همون طوری که می خواست بابامو بزنه منو زد ...
    منو کوبید به دیوار از دستش فرار کردم دیوونه شده می خواست منو بکشه ...
    حالم خوب نبود ... زنگ زدم بیام پیش تو ... توام خونه نبودی ...
    نمی خواستم با این وضع برم پیش خاله نسرین ترسیدم ناراحت بشه ...
    وقتی رعنا حرف می زد همه چنان تحت تاثیر قرار گرفتیم که تا مامان من هم به گریه افتاد دیگه حال من معلوم بود ...
     از دست پوری خانم عصبانی بودم که به این وضع بد رعنا رو زده بود ...
    شرف دستشو کوبید بهم و گفت : الان میرم پدرشو در میارم ... تو بگو چطوری تو را زد همون طور حسابشو برسم .
    منم دلم می خواست این کارو بکنم ولی کاری از دستم بر نمیومد ....
    مهتاب گفت : شرف الان وقت این حرفا نیست ... باید ببریمش دکتر ...
    مامان با یک سینی چای اومد ... سینی رو گذاشت روی میز و گفت : بذارین همین جا امشب بخوابه ما ازش مراقبت می کنیم ...
    شیدا گفت : قربونتون برم ببریمش دکتر بهتره خورده زمین ، شاید چیزیش شده باشه که حالت تهوع داره ...
    تلفن شرف خان زنگ خورد ...
    گفت: سلام مامان .... ای بابا شما کجا دارین میان ؟ الان میایم ... کجایین ؟ خیلی خوب یکم بیان بالاتر ... آره ... نه از چهار راه رد میشه ... من میام دم در ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    شرف گوشی رو قطع کرد همینطور که داشت می رفت دم در ...
    سرشو تکون داد و گفت : مامان هم داره میاد خیلی ناراحت شده ...
    حالا نمی دونه چه اتفاقی افتاده و گرنه دق می کنه .

    رعنا بلند شد ... مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت : ببخشید الهی فداتون بشم مزاحم شما شدم ...
    سینا از شما خیلی تعریف کرده و گفته بود مهربونین ... منم به خودم اجازه دادم بیام اینجا ... ناخواسته بود ... مجبور شدم ...
    مامان دوباره بغلش کرد و گفت : ای وای دختر جون این چه حرفیه اینجا خونه خودته هر وقت دلت خواست بیا ..
    رعنا شالشو کشید رو سرشو و در حالی که من داشتم از غصه می مردم ... نگاهی به من کرد ...

    از ترس بابا نتونستم دنبالش برم یا اصرار کنم پیش خودم بمونه ...
    مثل بچه ها بغض کرده بودم ... صورتش هنوز سفید و بی حال بود و دائم حالش بهم می خورد ، بدون اینکه بالا بیاره ....
    تا دم در همه برای بدرقه شون رفتیم ...
    همون موقع نسرین خانم مادر شیدا رسید . شرف خان رو از جلوی در پس زد و اومد تو حیاط ... و خودشو رسوند به رعنا و اونو بغل کرد و مظلومانه گریه کرد بعد رو کرد به مامان و بابا و همینطور که اشکهاشو پاک می کرد گفت : شرمنده ی شما شدیم ... خیلی لطف کردین ...
    تا اون داشت با بابا حرف می زد ، من به رعنا گفتم :  گوشیتو از خودت جدا نکن بهم زنگ بزن ...
    اونا رفتن و من تا مدتی وسط حیاط وایستادم ... و بی هدف نگاه می کردم ...
    من دیده بودم اون زن وقتی عصبانی میشه چه کارایی از دستش بر میاد ... چیکار کنم ... خدایا ؟ چرا این طوری شد ؟

    یک ساعت صبر کردم و همینطور گوشی دستم بود مردد بودم زنگ بزنم یا نه ؟ تا جرات کردم و شماره ی رعنا رو گرفتم ...
    شیدا گوشی رو برداشت ... و گفت : رعنا خوابیده حالش خوب نیست ... الان تو کلینیک هستیم ... امکان داره صبح ببریمش بیمارستان ... و شروع کرد به گریه کردن که آقا سینا رعنا حالش خیلی بده ... شما می دونی به کجاش ضربه خورده که این طوری شده ؟
    به شما چیزی نگفت ؟؟
     گفتم : ببخشید الان کجاین لطفا آدرس بدین من میام ...
    آدرس گرفتم و با عجله خودمو رسوندم ...
    هنوز همه اونجا تو راهرو ایستاده بودن ... یک اتاق بزرگ بود که تعداد زیادی مریض توش خوابیده بود و تخت ها با پرده از هم جدا می شد ...
    رعنا روی یکی از این تخت ها دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود تا چشمش به من افتاد از خوشحالی نیم خیز شد ... و دستشو دراز کرد که دست منو بگیره ...
    منم دستشو گرفتم ...
    گفت : می دونستم که میای ... چشمم به در بود ... می دونستم که منو تنها نمیذاری ... من حرفی نزدم ... و کنارش موندم ولی اون دست منو ول نمی کرد

    و این من بودم که جلوی نسرین خانم خجالت می کشیدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفدهم

    بخش سوم



    نزدیک صبح شده بود ... با بهتر شدن حال اون همه رفتن و من و نسرین خانم کنارش موندیم ... رعنا خواب بود ...
    نسرین خانم صورت قشنگ و معصومی داشت ... به نظر می رسید زن با شخصیت و مهربونیه ....

    به من گفت : آقا سینا متوجه نشدم چرا اینقدر رعنا به شما وابسته شده ؟
    گفتم : به خاطر مشکلاتشون گاهی با من حرف می زنه ...
    گفت : ولی اون به شما علاقه داره ... من امشب اینو فهمیدم ...
     با خجالت گفتم : بله همینطوره ...
    گفت : شما هم بهش علاقه دارین ؟
    همینطور که سرم پایین بود گفتم : بله ...

    سرشو تکون داد و چشم هاش پر از اشک شد ...
    و گفت : نتونستم از امانتی خواهرم مراقبت کنم ... اون از مادرش بیشتر آسیب دید ...

    من سکوت کردم ... اونم حرفی نزد ... هوا که روشن شد نسرین خانم هم خوابش برد ...
    چیزی که توجه منو جلب کرد این بود که نسرین خانم حتی یک کلمه از پوری حرف نزد و یا بدگویی نکرد ... و این نشون می داد که مادر رعنا هم باید چنین شخصیتی داشته باشه که اینطور زود میدون رو خالی کرده بود و زندگی خودشو واگذار یک زن دیگه .....
    من باید می رفتم سر کار منتظر بودم رعنا از خواب بیدار بشه ...
    که پرویز خان سراسیمه اومد ...
    تا چشمش به من افتاد پرسید : چی شده زنیکه ی بی همه چیز چیکار کرده بچه ی منو  ؟
    نسرین خانم بیدار شد فکر کردم الان یک اتفاق بد دیگه میفته ...
    ولی اون نگاهی به پرویز خان کرد و بلند شد و از اتاق رفت بیرون ...
    من گفتم : سلام کی اومدین ؟
    گفت : شنیدم اومده خونه ی شما ... حالش چطوره ... من پدر اون زنیکه رو در میارم ... صبر کن طلاقش میدم اگر ندادم نامرد روزگارم ... پدری ازش در بیارم مرغ های آسمون به حالش گریه کنن . کثافت دست رو دختر من بلند می کنه .....
    گفتم : پس حالا که شما اومدین من برم سر کار . لطفا به من خبر بدین ...
    اون دستشو گذاشته بود روی سر رعنا و نوازشش می کرد ولی اون بیدار نشد ...
    و من در حالی که تمام روح و قلبم پیش رعنا بود رفتم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم





     این تو ( مهسا ) :
    تمام روز حواس سینا به من بود ...
    منم سعی می کردم تمام تلاشم رو بکنم تا این غیبت دو روزه رو جبران کنم دعا می کردم به پرویز خان نگه ...
    می ترسیدم این کارو از دست بدم ...
    نزدیک ظهر در آژانس باز شد و یک خانمی که به نظرم خیلی آشنا میومد با عصبانیت وارد شد و از پله ها رفت بالا ...
    هر چی فکر می کردم متوجه نمیشدم که اون کیه ...
    صدای داد و هوار میومد ... و بعد سر و صدای فحش های رکیک که اون زن به سینا می داد ...
    همه اومده بودن جلوی پله ... صدا بیشتر شد و صدای شکستن ...
    من و پیام دویدیم بالا بقیه هم پشت سر ما اومدن ...
    از اینکه اون زن می گفت : اگر بدونی پرویز کجاست و به من نگی پدرت رو در میارم ... من یادم افتاد که این پوری خانم زن پرویز خانه ...
    یک مرتبه حمله کرد به سینا که اونو بزنه ...
    سینا یک مرد قوی و بلند قد بود و با یک حرکت دست اونو گرفت و پرتش کرد خورد به دیوار ...
    من و پیام اونو گرفتیم و به زور از پله ها آوردیمش پایین ... و اونم در حالی که به سینا فحش می داد که تو از پرویز (...) تری از در رفت بیرون ...
    سینا با رنگ و روی پریده در حالی که عصبانی بود اومد پایین . من دلم براش سوخت چون حدس زده بودم چه اتفاقی افتاده ...
    همیشه بلیط های کیش رو من می گرفتم و می دونستم که پرویز خان با یک دختری میره ... و به منم سفارش می کرد و می گفت : بین خودمون بمونه ...
    حالا من می دونستم که پوری خانم حتما شک کرده و ماجرا رو فهمیده ...
    از سینا پرسیدم : خوبین آقا سینا ؟
     اون طوری حرف می زد که انگار می خواست همه بشنون و داشت از خودش دفاع می کرد ...



     ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفدهم

    بخش پنجم



    وقتی رفت بالا به خودم گفتم مهسا الان وقتشه برو باهاش حرف بزن اینطوری بهش نزدیک میشی ...
    وقتی پشت در اتاق رسیدم ... دیدم داره با تلفن حرف می زنه ...
    گوش کردم ... راستش عمدا این کارو کردم  ...

    گفت : نه عزیزم اشکالی نداره تو خودتو ناراحت نکن ... مرسی منم عاشقتم ... حالا گفته کی میاد ؟
    خوبه تا اون موقع ازش دوری کن ... مرسی عزیزم بهت زنگ می زنم . ببین رعنا تو کاری به کارش نداشته باش الان عصبانیه ... الان کار دارم خداحافظ ...
    من با عجله طوری که اون منو نبینه اومدم پایین ...
    بدنم بی حس شده بود و قدرت کار کردن رو نداشتم دیگه متوجه شدم که سینا عاشق رعنا شده و من باید قید اونو بزنم ... از پله ها با عجله اومدم پایین ...
    در حالی که بدنم آتیش گرفته بود و دلم می خواست فریاد بزنم ...
    خودمو کشوندم تا وقت تموم شد و با عجله رفتم از شرکت بیرون مدتی توی خیابون ها بی هدف راه رفتم ... هر چی فکر می کردم نمی تونستم بی خیال سینا بشم من عاشقش بودم و از دست دادن اون برای من به معنی مردن بود ...
    اون شب شیدا و مجید دوباره شام اومدن خونه ی ما خودشون پیتزا گرفته بودن و اومدن تا دور هم شام بخوریم ...
    من حالم خیلی گرفته بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم ...
    با خودم می گفتم هنوز جای امید هست شاید رعنا برای اون یک عشق زودگذر باشه ...
    شاید ولش کرد اون وقت من باید پیشش باشم ... بچه ها داشتن شام می خوردن که تلفن شیدا زنگ خورد جواب داد و گفت : جانم رعنا جان ...

    با ناراحتی از جاش بلند شد و گفت : ما الان خونه نیستیم تو برو در خونه منم میام ... نه برای چی خونه ی سینا بری ؟
     گفتم : که من الان میام ... رعنا ؟ رعنا ؟ ...

    و با عجله از جاش بلند شد و گفت : ببخشید برای دختر عموم اتفاقی افتاده باید برم ...
    مجید می خوای تو بعدا بیا ... مجیدم بلند شد و گفت : نه بابا با هم می ریم ...
    چند بار تلفن رعنا رو گرفت اون جواب نداد ... بعد به شرف زنگ زد ...
    گفت : شرف جان پوری رعنا رو زده ... اون حالش خیلی بد بود . گفت میره خونه ی معاون عمو , آقا سینا ... تو خونه ی اونو بلدی ؟ شماره شو چی ؟ وای حالا چیکار کنم ...
    گفتم : شماره ی سینا رو من دارم بهت میدم ...
    فقط خدا می دونه من چه حالی بودم ... رعنا تا با پوری خانم دعوا کرده بود رفته بود خونه ی سینا پس ماجرا از اون چیزی که من فکر می کنم خیلی بیشتره ...
    حتما قبلا هم رفته که جرات کرده اون موقع شب بره اونجا ...
    وقتی مجید و شیدا رفتن ... منم رفتم توی تختم و زار و زار گریه کردم اونقدر اشک ریختم تا خوابم برد ...
    صبح مجبور بودم برم سر کار ...
    ولی وقتی رسیدم سینا هنوز نیومده بود و آقا حیدر و دونفر دیگه پشت در بودن و این اولین بار بود که این اتفاق میفتاد ...
    و بالاخره اومد خیلی خسته و ناراحت به نظر می رسید ... مثل همیشه مرتب و اطو کشیده نبود ...

    و من که عاشق بودم دلم براش سوخت .



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۲:۵۲   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت هجدهم

  • ۲۲:۵۸   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هجدهم

    بخش اول



     این من ( سینا ) :
    خیلی خسته بودم از طرفی نگران و ناراحت رعنا ....
    با این حال رفتم شرکت چون کلید ها دست من بود ... وقتی رسیدم چند تا از کارمندا پشت در وایستاده بودن  ...
    با عجله در باز کردم ...

    به آقا حیدر گفتم : امروز پرویز خان میاد اتاقشو خوب مرتب کن ...
    و مشغول شدم هنوز داشتم وسایلم رو جا بجا می کردم که مهسا اومد بالا و با لحن دلسوزانه ای گفت : آقا سینا حال رعنا خانم خوبه ؟ بهتر شده ؟
     گفتم : بله الان بهتره ... ولی هنوز خوب نشده ...

    گفت : شیدا جون خونه ی ما بودن رعنا جواب تلفن رو نمی داد , جسارتا من شماره ی شما رو بهشون دادم ,, ببخشید ، ناراحت که نشدین ؟

    گفتم : نه خوب کاری کردین ... خیلی براش ... یعنی برای رعنا نگرانم ... ( احساس کردم اونم از ماست و می تونیم با هم حرف بزنیم ...
    واقعا دلم می خواست با کسی در مورد رعنا صحبت کنم با کسی که بین ما مشترک باشه )
    گفتم : حالش خیلی بد بود نمی دونم برای چی این طوری شده !! حالا اگر با پوری خانم هم دعوا کرده باشه نباید اینقدر بهم بریزه ...
    گفت : آره شیدا جون همه چیز رو به من گفته ... منم تو همین فکر بودم ...
    پرسیدم : شیدا خانم در مورد رعنا چی میگه ؟

    گفت : چیز زیادی نمی دونم ولی دیشب می گفت که خیلی داره از دست باباشو و پوری خانم رنج می بره ... ببخشید از شما همچین حرفی رو می پرسم اگر نمی خواین جواب ندین ...
    شما و رعنا خانم بهم علاقه دارین ؟
    گفتم : والله راستش چی بگم ... ناخودآگاه پیش اومد به شما چیزی گفتن از ما ؟
    گفت : پس برای شما خیلی سخته که اون مریض شده ...
    گفتم : نه موضوع این نیست قضیه پیچیده شده ...

    و بی اختیار آهی از ته دل کشیدم ... و گفتم : بهتر بریم سر کارمون ...
    گفت : بله حق با شماست به هر حال اگر دلتون خواست حرف بزنین من هستم ...
    وقتی مهسا رفت زنگ زدم به رعنا ... گوشی رو نسرین خانم برداشت .
     گفت : ببخشید الان خوابه هنوز اثر مسکن ها تو تنشه ولی بهتر شده آوردمش خونه ی خودمون نگران نباشین .... خیالم راحت شد ... و به کارم رسیدم ...
    بعد از ظهر وقتی داشتم می رفتم خونه رعنا زنگ زد و باز سر حال بود و گفت : شنیدم به من زنگ زدی ؟ ...
    گفتم : معلومه خوب نگرانت بودم ولی شنیدم حالت بهتر شده ... رفتی خونه ی خاله ات ؟ ...
    گفت : آره برای این که نمی خوام چشمم به هیچ کدومشون بیفته ... اونا باز حالا حالا ها دعوا دارن حوصله نداشتم ...
    گفتم : پرویز خان امروزم نیومد شرکت خبر نداری چیکار می کنه ؟
    گفت : نه والله ولش کن هر کاری می خواد بکنه دیگه به من مربوط نیست ... بابام هر کاری کرد که برم خونه نرفتم عصبانی شد و رفت ...




     ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۱   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هجدهم

    بخش دوم



    اون روز به محض اینکه برگشتم خونه تا رسیدم رفتم تو تختم و خوابیدم ...
    نمی دونم چقدر زمان گذشت که باز بابا با همون لحن خشن صدا زد سینا .... سینا ... سینا ... بلند شو برای پرویز خان اتفاقی افتاده بلند شو ...
    از جام پریدم و در حالی که هنوز خواب آلود بودم نگاه کردم هرسه نفر جلوی در اتاق من وایستاده بودن ...
    گفتم : چی شده ؟
    سارا گفت : زنگ بزن به رعنا از بس گوشیت زنگ خورد من اونو بردم بیرون بیدار نشی . ولی رعنا ده بار زنگ زد ، ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه جواب دادم می گفت به تو بگیم که بابام و پوری بد جوری دعوا کردن ...
    گفتم : بده من گوشی رو ...

    سارا گوشی رو داد به من و کنارم روی تخت نشست و بابا و مامان همون جا وایستادن و زل زدن به من .....
    زنگ زدم به رعنا ...
    گفتم: چی شده ؟ اول بگو چه اتفاقی برای پرویز خان افتاده ؟
    گفت : پوری و بابا بد جوری دعوا کردن کتک کاری شده و بابا پوری رو هل داده و اونم سرش می خوره به تیزی دیوار و خیلی عمیق می شکنه ....
    بابا زنگ می زنه به اورژانس و اونو می بره بیمارستان ...
    سرش چند تا بخیه خورده ... از همون جا رفته کلانتری و از بابا شکایت کرده و بابا رو گرفتن ...
    من و بچه ها جلوی کلانتری هستیم ...
    گفتم : می خواهی بیام تو رو بیارم خونه ی خودمون که از ماجرا دور باشی ؟
    گفت : نه دلم طاقت نمیاره الان شرف خان داره سند می ذاره اونو بیاریم بیرون ... تا دادگاه تشکیل بشه ...
    گفتم : کاری از دست من بر میاد ؟
     گفت : نه بهت خبر میدم زنگ می زنم ...
    گوشی رو که قطع کردم ...
    بابا گفت : چی بهت گفتم آقا سینا ؟ دیدی بابا ؟ همونی شد که گفتم شتر سواری دولا دولا نمیشه .....
    جواب دادم : چیکار کنم باور کنین من دخالتی نمی کنم ... الان تو رو خدا به من کار نداشته باشین شما خودت دیشب اصرار نمی کردی رعنا اینجا بمونه ؟ دلت براش نمی سوخت ؟ خوب منم مثل شما ...
    ولی اون تا آخر شب منو نصیحت می کرد ، ول کن من هم نبود ...




     ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۶   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هجدهم

    بخش سوم



    یکی دو ساعت بعد رعنا زنگ زد و گفت : بابا آزاد شده ... و داره میره خونه ... به منم میگه بیا ولی من می خوام تو رو ببینم کارت دارم ...
    گفتم : باشه بیا نزدیک که شدی زنگ بزن میام بیرون ....
    داشتم حاضر می شدم که مهسا زنگ زد و گفت : سلام خیلی برای شما نگران بودم ... حالتون بهتر شد ؟
    با خودم فکر کردم که چقدر این دختر مهربونه ... اوایل حس خوبی به اون نداشتم و دلم می خواست ازش فرار کنم ... ولی حالا فهمیده بودم در موردش اشتباه کردم ...
    گفتم : شما چطورین مهسا خانم چه خبر ؟
    گفت : منم شنیدم که چه اتفاقی افتاده ؛ برای همین خیلی ناراحت شدم ... البته ما نباید قضاوت کنیم واقعا نمی دونیم حق با کیه ... هر کس از دل خودش خبر داره ...
    مهسا داشت حرف می زد و من حواسم به رعنا بود که الان میاد و من هنوز حاضر نبودم ... بالاخره عذرخواهی کردم و گوشی رو رو قطع کردم و بلافاصله رعنا زنگ زد و گفت : من دم درم ...
    بابا دنبال من راه افتاده بود که این موقع شب کجا میری ؟
    منم نمی تونستم بهش دروغ بگم ... و در میون اعتراض اون از خونه رفتم بیرون ... پیاده شده بود و منتظر من بود تا منو دید اومد جلو و دستهاشو آورد جلو و دست منو گرفت ...
    گفت : وای چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
    گفتم : منم همینطور فکر کنم دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم .....
    گفت : سینا دلم می خواست بیام تو بغلت احساس می کنم از بچگی تو رو می شناسم ... سوار شدیم و راه افتادیم ...
    رعنا اون شب ساکت بود و دلش نمی خواست حرف بزنه تا من ازش پرسیدم بالاخره بابا چیکار کرد با پوری خانم ؟ ...
    گفت : ولشون کن امروز من با شیدا رفتم و وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی عمو دیگه دلم نمی خواد برگردم ...
    بابا می گفت من دیگه پوری رو تو خونه راه نمیدم بیا ولی مشکل من بیشتر از پوری باباست من باید از اون فرار کنم اونو که مشکل درست می کنه ...
    سینا با من ازدواج کن ... خواهش می کنم ... اگر منو دوست داری از دست بابام نجاتم بده ...
    گفتم : عزیز دلم ... منم از ته دلم همینو می خوام ولی به این سادگی نیست ...
    رک و راست بهت بگم نمی خوام با پرویز خان طرف بشم ...
    وقتی اون بابای تو باشه همیشه بابای توست ... اگرم بخوای نمی تونی ازش فرار کنی ....

    رفت تو فکر و گفت : راست میگی من نباید تو رو تو دردسر بندازم حق با توست من از زندگیت میرم بیرون ... ببخش که تو دردسر افتادی ....
    گفتم این حرف رو نزن مسئله این نیست ... منظورم به خودته وقتی فکر می کنی راه تجاتت ازدواجه منم این بهت میگم ... من از تو نمی گذرم می خوام صبر کنم تا اوضاع روبراه بشه تو اولین عشق و آخرین عشق من هستی ... از زندگی تو میرم بیرون یعنی چی ؟ دیگه نشنوم این حرف رو بزنی  ...
    گفت : نه سینا جان به خاطر حرف تو نیست ... منم موندم چیکار کنم ... گیجم می خوام خودمو نجات بدم تو رو هم دارم با خودم می کشم پایین ...
    زدم یک کنار و بهش نگاه کردم و گفتم : تو منو چه جور آدمی دیدی ؟ کسی هستم که تو رو ول کنه ؟
    باشه اگر تو اینطوری می خوای ازدواج می کنیم خوبه ...
    یک مرتبه پرید گردن من و گفت : الهی من فدات بشم ... هر کاری تو بگی می کنم ... همین طور که دست دور گردن من انداخته بود .
    گفتم : خانواده ی منو دیدی ؟ باید با اونا بسازی البته ما جدا زندگی می کنیم ولی من خانواده ام رو خیلی دوست دارم و بدون اونا نمی تونم ...
    گفت : قول میدم هر چی تو بگی انجام بدم به جون خودت قسم می خورم هیچ وقت در این مورد رو حرف تو حرف نمی زنم ... اون همینطور دستشو پشت گردن من حلقه کرده بود و من هم آهسته آهسته دستهامو بردم توی پشتشو بدون اختیار محکم بغلش کردم و به سینه فشردم و اون بیشتر از پیش با وجود من آمیخته شد ..
    یک مرتبه دستش از دور گردنم شل شد و بی حال خودشو کنار کشید و باز سرشو روی صندلی ماشین تکیه داد ...
    توی تاریکی شب دیدم که اصلا حالش خوب نیست ...
    گفتم : چی شد ؟  رعنا جان حالت خوبه ؟
    گفت : چیزی نیست ... الان خوب میشم ...
    گفتم : این طوری نمیشه من باید بفهمم تو چرا روز به روز بیشتر حالت بد میشه ؟ باید آزمایش بدیم ....
    گفت : اون روز که بیمارستان بودم دادم ,, فردا نتیجه رو میدن ... میرم ببینم چرا ضعف می کنم ... و فشارم میاد پایین ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم



    اون شب من مجبور شدم رعنا رو ببرم خونه ی خاله نسرین و چون رعنا با ماشین خودش اومده بود من ماشین رو برداشتم و رفتم و قرار شد فردا برم دنبالش با هم بریم و جواب آزمایش رو بگیریم ...
    رعنا اونقدر حالش بد بود که دیگه اصلا حرفی نمی زد ...
    وقتی ازش جدا شدم به پرویز خان زنگ زدم و گفتم : پرویز خان می خواستم بدونم فردا میاین یا نه ؟
    گفت : میام حتما ، برای چی سینا جان ؟
    گفتم : برای اینکه فردا می خوام با رعنا برم دکتر اگر شما تشریف بیارین من میرم ...
    گفت : صبح زود نمیام تو برو ولی خودمو می رسونم ...
    اون اصلا دلواپس رعنا نبود و راحت از کنار حرف من گذشت ...
    وقتی گوشی رو قطع کردم ... با خودم فکر کردم ... اگر از خونه خودمون تا آژانس برم ممکنه تو ترافیک گیر کنم این بود که به مهسا زنگ زدم و گفتم : سلام مهسا خانم ... من یک کم فردا گرفتارم میشه صبح شما در آژانس رو باز کنین و حواسوتون به کارا باشه تا پرویز خان بیاد ؟
    دختر مهربونی بود و فورا گفت : چشم ... چشم کلیدا چی ؟ 
    گفتم : اگر آدرس بدین من الان میارم در خونه تون ...
    اونم آدرس داد و من همون شبونه بردم بهش دادم و بر گشتم و به پرویز خان هم گفتم ... که مهسا صبح میره شما زودتر برین شرکت ....
    و خودم تمام شب رو یا نخوابیدم یا کابوس می دیدم نمی دونستم چرا اینقدر دلواپس بودم ...
    اون شب رعنا حالش خیلی بد بود و نمی تونستم صورت رنگ پریده ی اونو فراموش کنم ...
    صبح هنوز خسته بودم با عجله بیدار شدم و به رعنا زنگ زدم ...
    گفت : خیلی خوبم و هیچ مشکلی ندارم ...

    پرسیدم : حالت تهوع نداری ؟ ...
    گفت : یکم ... فقط وقتی بوی غذا به مشامم می خوره بقیه ی مواقع خوبم ...
    وقتی رفتم تو آشپز خونه دیدم مامان داره چایی می ریزه ... و بابا داشت صبحانه می خورد ...
    از مامان پرسیدم : شما که تجربه دارین بگین فکر می کنی رعنا چش شده ؟
     گفت : نمی دونم والله چی بگم .
    گفتم : میگه وقتی بوی غذا به مشامم می خوره حالم بیشتر بهم می خوره ...
    مامان یک مرتبه زد تو صورتش و گفت : ای وای خاک بر سرم ... حامله است ...
    گفتم : چی میگی مامان ؟ این چه حرفیه می زنی ؟
    گفت :مادر تا اونجایی که من می دونم فقط زن های حامله این طوری میشن ...
    گفتم : نه بابا اون از این طور دخترا نیست ... حرف الکی می زنین و کمی هم عصبانی شدم ...
    بابا گفت : حالا اگر سر از قضیه در بیاری بد نیست بابا ... اصلا بدونی چش هست برای خودتم بهتره ...
    من که اونجا باور نکردم ولی تمام ذهن من مشغول شده بود ...
    یک فکر احمقانه به سراغم اومد بود که حتی دلم نمی خواست به زبون بیارم ... می ترسیدم خیلی هم زیاد , نکنه مامان راست گفته باشه ... نه خدای من خواهش می کنم اشتباه باشه ...
    این کار و با من نکن ... اگر این طور باشه من باید چیکار کنم ... خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم اونو از دست بدم ...
    وقتی رسیدم به رعنا اون همون سر صبح خیلی به خودش رسیده بود و سر حال بود و خیلی هم زیبا شده بود ولی من نمی تونستم به صورتش نگاه کنم ...
    فکرای بدی به سرم زده بود و همش دعا می کردم ...
    ولی اون اصلا متوجه تغییر حالت من نبود و می گفت و می خندید ... تا بیمارستان هزار تا نقشه کشید و برنامه ریزی کرد که چطوری عروسی کنیم ...
    ولی من می دونستم که همین امروز معلوم میشه که مشکل رعنا چیه .....
    رعنا رفت تا آزمایش رو بگیره ...

    ولی کمی بعد بهش گفتن صبر کنین دکتر باید با شما صحبت کنه ...
    تشریف داشته باشین صداتون می کنم ...

    چند دقیقه بعد یک خانمی اومد و پرسید : رعنا مظاهری ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱/۱۳۹۶   ۲۳:۴۲
  • ۲۳:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم



    رعنا رفت جلو و گفت : بله من جواب آزمایشم رو می خواستم به من ندادن ...
    گفت : همراهی دارین ؟
    من رفتم جلو گفتم من هستم .

    پرسید : باید از اقوام نزدیک باشین ...
    گفتم : من نامزدش هستم ...
    گفت : باشه پس بفرمایید اتاق دکتر افشین ...

    رعنا گفت : منم می خوام برم ...
    گفت : شما منتظر باشین صداتون می کنن ...

    به رعنا گفتم : تو بشین من الان میام ...
    با اون خانم رفتم به اتاق دکتر ...
    بلند شد و با من دست داد و گفت : شما چه نسبتی با بیمار دارین ؟
     گفتم : من نامزدش هستم مشکلی پیش اومده ؟

    گفت : پدر و مادر شون هم اگر باشن بهتره ...
    گفتم : پدر و مادرشون اینجا نیستن میشه زودتر به من بگین چی شده ؟
    گفت : ببنین دلم نمی خواست من این حرف رو به شما بزنم ... ولی چون واقعا دیر شده و همین الانم معالجه ی ایشون عقب افتاده و هر چی زودتر تحت درمان قرار بگیرن ...
    باید به شما بگم ... یعنی این طوری بگم همین الان از یک ساعت بعد بهتره ...
    گفتم : تو رو خدا آقای دکتر رک و راست به من بگین مریضی رعنا چیه ؟
     گفت : ایشون سرطان خون دارن ... شما چطور تا حالا متوجه نشدین ؟ ...

    اینهمه مدت اون دختر ابراز ناراحتی می کرده هیچ کس نبوده نگران اون بشه و ببرتش دکتر تا اینقدر دیر نشه ؟ 




     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱/۱۳۹۶   ۲۳:۴۳
  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت نوزدهم

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نوزدهم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    اصلا نمی تونستم بفهمم دکتر داره چی میگه !! غیر قابل باور بود ...

    مگه میشه ؟ امکان نداره ...

    شوکه شده بودم در یک لحظه احساس کردم صورتم مثل خون قرمز شد و  سرم داغ شده بود .
     با دو دست سرم رو گرفتم و گفتم : وای خدای من , حالا چی میشه ؟ دکتر اشتباه نشده مطمئنین ؟؟ ...
    گفت : نه اشتباهی در کار نیست . متاسفم من خودمم خیلی ناراحتم اون هنوز خیلی جوونه ولی این مریضی چیزی نیست که بشه ازش پنهون کنیم ....
    خودش باید بدونه تا بتونیم معالجشو شروع کنیم ...
    گفتم : دکتر خواهش می کنم صبر کنین ... چند روز به من فرصت بدین .. من تا اونو آماده کنم ، الان نه ...
    گفت : حق با شماست منم برای همین اول به شما گفتم ... ولی هر چی زودتر بهتر ...
    گفتم : چشم حتما ... الان یک چیزی بهش بگین که بتونین معالجه ی اونو شروع کنین .....
    یک مرتبه رعنا درو باز کرد و اومد تو ...

    قیافه ی منو که دید ترسید و پرسید : من چیزیم شده ؟

    دکتر خیلی خونسرد گفت : بله چرا به فکر نبودین و زودتر مراجعه نکردین شما کم خونی شدید دارین و باید معالجه بشین ...
    و مدتی باید تحت درمان قرار بگیرین ...وگرنه این حالت های شما روز به روز بدتر میشه ...
    من گفتم : بله آقای دکتر حتما این کار و می کنیم ...
    رعنا به من نگاه کرد و پرسید : تو چرا اینقدر ناراحتی ؟ سینا راستشو بهم بگو تو خیلی ناراحتی ...
     گفتم : شنیدی که دکتر چی گفتن . ناراحتم برای اینکه تا حالا دکتر نیومدی این همه مریض بودی فکر خودت نبودی ...
     گفت : خوب فکر نمی کردم کم خونی باشه فشارم میفتاد پایین ...
    دکتر گفت : نگران نباشین من براتون دارو می نویسم و چهار روز دیگه برگردین بیمارستان که معالجه ی شما رو شروع کنیم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم



    با هم از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتم داروخونه و دواهایی که دکتر داده بود گرفتم .
    رعنا شک کرده بود چون من قدرت حرف زدن نداشتم و واقعا نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
    رعنا رو بردم خونه ی نسرین خانم و با همون حال راه افتادم به طرف خونه ، توی راه فقط فکر می کردم و اصلا حواسم سر جاش نبود ...
    با عجله خودمو رسوندم به اتاقم و درو بستم و مثل بچه ها تا تونستم گریه کردم با خودم فکر می کردم کاش همین فکر بدی که در موردش کردم صحت داشت و اون فرشته ی من این طور نمیشد کابوس بدی سراغم اومده بود ...
    روزگار چه بازی ها با من می کرد ... اونجا آرزو کردم کاش توی همون نانوایی کار می کردم کاش هنوز راننده ی تاکسی بودم ... و کاش هرگز رعنا رو ندیده بودم .
     مامان تو خونه تنها بود و مرتب می کوبید به در که چی شده ...
    درو باز کردم و گفتم بیاین تو می خوام باهاتون حرف بزنم ...
    با نگرانی اومد و کنارم نشست ...
    گفتم : میخوام با رعنا ازدواج کنم زودم این کارو می کنم ... همین چند روزه ...

    تا اومد اعتراض کنه ...
    گفتم : مامان جان رعنا سرطان داره اگر خودش بفهمه دیگه حاضر نمی شه زن من بشه ... می خوام خودم ازش مراقبت کنم تا خوب بشه نمی خوام زیر دست پرویز خان و زنش باشه ...
    کمکم می کنی ؟ بابا رو راضی کنی ... وگرنه از اینجا میرم و با رعنا زندگی می کنم ...

    ولی اگر راضی بشین برای من بهتره ...
    مامان هاج و واج مونده بود نمی دونست چی بگه ...
    دل اونم به رحم اومده بود ...
    بلند شدم و صورتم رو شستم و زنگ زدم پرویز خان که مطمئن بشم که شرکته ... و با عجله رفتم ...
    پرویز خان منو که دید متوجه شد که خیلی ناراحتم ...

    در اتاق رو بستم و جریان رو بهش گفتم .....
    اونم شوکه شده بود و مدتی مات و متحیر به من نگاه می کرد ...
    گفتم : رعنا الان نمی دونه می خوام قبل از اینکه اون بفهمه با اون ازدواج کنم ...
    مخالفت شما هم نمی تونه جلوی ما رو بگیره ...

    گفت : من مخالف نیستم سینا من تو رو خیلی دوست دارم و مورد اعتماد من هستی کی از تو بهتر ...

    و زد زیر گریه ..
    تازه بغضش ترکیده بود و با دست سر و صورتش رو می مالید و پشت سر هم می گفت تقصیر منه ...

    من این کارو با بچه ام کردم باید به مادرش خبر بدم بیاد ...
    خاک بر سر من کنن که اصلا حواسم به بچه ام نبود ...
    بعد از من پرسید : می خوای چیکار کنی حالا ؟



     ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۵   ۱۳۹۶/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم



    گفتم : من امشب میام خواستگاری ... و خیلی زود همه کارا رو انجام میدیم ...
    رعنا باید بیمارستان بستری بشه می خوام خودم ازش مراقبت کنم نمی خوام اونو از دست بدم ...
    الان یک عقد می کنیم تا رعنا خوب بشه بعد عروسی می گیرم براش ...
    پرویز خان از جاش بلند شد و در حالی که برای راه رفتن احساس ناتوانی می کرد ...
    گفت : من میرم پیش رعنا تو هم خودت باهاش قرار بذار ...
    گفتم : لطفا به کسی نگین فقط من و شما بدونیم . ممکنه از ناراحتی اونا رعنا متوجه بشه نمی خوام قبل از عقد ما اون بفهمه ...
    شما هم امشب خونه ی نسرین خانم باشین منم میرم آماده میشم ...
    بعد رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به رعنا ...

    گوشی رو برداشت ، گفتم : سلام رعنا جان خوبی ...
    حالت که بد نشده ؟
     گفت : نه خیلی خوبم ... دواهامو هم خوردم ...
    گفتم : میشه امشب برای امر خیر بیایم خونه ی شما ...
    با خوشحالی گفت : راست میگی واقعا میای ؟ مامان و بابات راضی شدن ؟
     گفتم : بله مگه میشه کسی تو رو ببینه و از تو خوشش نیاد ...
    و زنگ زدم به مامانم بهش گفتم : امشب میریم به خواستگاری رعنا ...
    مامان طفلک گفت : باشه هر طور تو صلاح بدونی ... من باباتو راضی می کنم ...
    بابا راضی نمی شد و می خواست بازم منو نصیحت کنه که دیدی گفتم آلوده شدی نباید خودتو تو دردسر بندازی ... نکن پشیمون میشی ...
    ولی هر چی گفت من فقط یک جواب داشتم یا با من همکاری کنین یا من خودم این کارو می کنم ...
    بالاخره من و مامان و بابا سر ساعت در خونه آقای مظاهری بودیم ...
    همه اونجا بودن ...
    مامان توی اون خونه ی بزرگ گیج شده بود و نمی دونست از کدوم طرف بره ...

    یواشکی نق می زد که اینا رو چه به ما ...
    دارم از خجالت می میرم ...
    سینا این دختره تو این خونه بزرگ شده ؟
    گفتم : نه مامان اینجا خونه ی عموشه ... خونه ی خودشون مثل مال ماس ...

    یکم خیالش راحت شد تا به کنار پله های ایوون رسیدیم ...
    رعنا و پرویز خان اولین نفراتی بودن که به استقبال ما اومدن ... و بعدم شرف خان ...
    ولی وقتی وارد شدم دیدم غیر از اونا شیدا و مجید و مهسا هم اونجان ...
    یک لحظه جا خوردم ...

    ولی بعد فکر کردم خوب مهسا خواهر مهتابه و حتما اومده پیش خواهرش ...




     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان