خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم




    پرویز خان که رسید رعنا رو در آغوش گرفت و اولین حرفی که به رعنا زد این بود : مژده بده مامانت و رضا دارن میان عزیزم امشب میرسن ... خوشحال شدی ؟
    رعنا با نگاهی خسته دو بار چشمهاشو باز و بسته کرد و بعد نگاهی به من کرد و با خنده گفت : نگران نباش مطمئنم مامانم هم از تو خیلی خوشش میاد ...
    دستشو گرفتم و گفتم : من نگران نیستم خیالت راحت باشه .
    نسرین خانم صورتش قرمز شده بود و با عجله از اتاق رفت و پشت سرش هم شیدا دوید بیرون ....

    و رعنا نگاهی به من و پرویز خان کرد و با حالتی معصومانه در حالی که اشکهاش در یک آن صورتش رو خیس کرده بود پرسید : بهم بگین من چی شدم خواهش می کنم ... دیگه می خوام بدونم چرا مامانم داره میاد ؟   ..
    من گفتم : الان دکتر میاد و برات میگه باید معالجه بشی ... یکم سخته ولی خوب میشی بهت قول میدم ... تو فقط باید قوی باشی و بخوای به خاطر ما زودتر از دست بیماری خلاص بشی ...
    گفت : اسم مریضی من چیه ؟ سرطان گرفتم ؟
    هر دوی ما سکوت کردیم ...

    و دیگه طاقت پرویز خان تموم شد و اونم در حالی که رعنا رو بغل کرده بود به گریه افتاد ...

    در همین موقع دکتر اومد ...
    رعنا بلند شد نشست و پرسید : دکتر سرطان چی دارم و چیکار باید بکنم خودتون بهم بگین ... همه چیز رو بگین ... این حق منه ... خواهش می کنم بهم امید بیخودی ندین ....
    دکتر گفت : بله دخترم سرطان خون دارید و منم از همون اول گفتم شما خودت باید بدونی ... نوع سرطان شما میلوئیدی یا مغز استخوانی هست که اگر لنفاوی بود الان به کلیه اعضا بدن شما آسیب وارد می کرد ولی حالا با پیوند مغز استخوان و شیمی درمانی و معالجات دیگه می تونیم شما رو نجات بدیم و ان شالله خوب میشن و خوشبختانه این سرطان اگر معالجه بشه برگشتی هم نداره ، یعنی تا آخر عمر با خیال راحت زندگی خواهید کرد ...

    خوب ما منتظر برادرتون هستیم که بیاد و کارمون رو شروع می کنیم ...
    رعنا سکوت کرده بود اون هنوز نتونسته بود با مسئله کنار بیاد .

    نسرین خانم و شیدا توی راهرو داشتن خودشون رو می کشتن و من از شدت درد و غصه دیگه توان ایستادن نداشتم ...
    ولی رفتم جلو تا دست رعنا رو بگیرم ... با شدت دستشو کشید و گفت : از اینجا برو ... دیگه نمی خوام ببینمت ... تو به من ترحم کردی ... من اینو نمی خواستم اگر زودتر به من گفته بودین اجازه نمی دادم کسی برای من دلش بسوزه ...
    گفتم : این طور نیست خودت می دونی که چقدر دوستت دارم ...

    داد زد گفت : برو دیگه هم این طرفا نیا ... کار خوبی با من نکردی تو حق نداشتی خودتو به خاطر من بدبخت کنی ؟
    من نمی خواستم باعث درد سر تو باشم می خواستم خوشبختت کنم نه اینکه یک زن مریض سرطانی باشم ... ای وای مامان و بابات اگر بفهمن چی به من میگن ......
    حالا می گفت و داد می زد و گریه می کرد ...

    نسرین خانم و شیدا اونو گرفته بودن و من بهش نگاه می کردم می دونستم که هر چی بگم اون گوش نمی کنه ولی من انتظار همچین برخوردی رو داشتم و پیش بینی می کردم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم




    و رعنا گفت و گفت ...
    دیگه چیزی نمی شنیدم فقط به فکر این بودم که چطور می تونم آرومش کنم ...ولی بر خلاف تصور من اون حاضر نشد منو ببخشه و می خواست از جلوی چشمش برم ...

    و من برای اینکه اون آروم بشه از اتاق رفتم بیرون ...
    خودمو به گوشه ای خلوت رسونم و بغضم ترکید و های و های گریه کردم مثل اینکه اون مدت خودمو کنترل کرده بودم روی یک نیمکت نشستم و با دست سرم رو گرفتم و زار زدم ...
    اگر اون می دونست زن من نمی شد ...
    می خواستم همراهش باشم اون عشق من بود و جز اون کسی رو نمی خواستم ....

    یکم که آروم شدم تلفنم زنگ خورد ، مهسا بود ، پرسید : آقا سینا چی شده ؟ رعنا حالش بده که شما نیومدین ؟
    با بغضی ناخواسته و درد ناک و بی اختیار گفتم : مهسا خانم رعنا حالش خیلی بده چیکار کنم ؟ خیلی نگرانشم ...

    پرسید : میشه بگین چی شده ؟
    گفتم : رعنا سرطان خون داره ... باور می کنی ... این دختر به این خوبی و پاکی اینطور مریض باشه ؟
    گفت : وای خدا منو مرگ بده الهی بمیرم ... وای چه بد شد ... تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنین ... خوب میشه الان علم پیشرفت کرده حتما خوب میشه من دلم روشنه ...
    گفتم : ببخشید من باید برم ... مراقب اوضاع باشین تا من بیام ...
    یک ساعتی در حالی که نگران بودم نرفتم تو اتاق ولی وقتی رفتم رعنا خواب بود ... و گفته بود نمی خواد منو ببینه ..
    مجید و شرف خان و مهتاب هم اومدن ... حالا اونا منو دلداری می دادن ... چون پیدا بود حال روز خوبی ندارم ...

    من از کنار تخت رعنا تکون نمی خوردم تا رعنا از خواب بیدار شد ...

    و تا چشمش افتاد به من اشکهاش سرازیر شد و گفت : اینجا چیکار داری ؟ بسه دیگه گفتم نمی خوام دیگه ببینمت .



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۷   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت بیست و چهارم

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول




    این من ( مهسا ) :
    مامانم خیلی نگران من شده بود ، پیدا بود حال روز خوبی ندارم ...
    دیگه یقین کردم که سینا عاشق رعناس ... و هیچ امیدی برای من نیست ... این بود که تمام اون شب رو برای خودم عزاداری کردم  و تا صبح اشک ریختم و تصمیم گرفتم سینا رو فراموش کنم و دیگه اجازه ندم اون فکر منو به خودش مشغول کنه ...
    یکی دو ساعتی خوابیدم ... وقتی بیدار شدم می خواستم به آژانس هم نرم تا مجبور نباشم سینا رو ببینم ..
    ولی باز پشیمون شدم و دیدم راهش فرار نیست و تازه من داشتم از اونجا حقوق خوبی می گرفتم و دوست نداشتم بیکار باشم ...

    این بود که حاضر شدم و رفتم شرکت اون روز که سینا نیومد ولی پرویز خان اومد و کارا رو به پیام سپرد و یکم به اوضاع رسیدگی کرد و رفت ...
    وقتی تعطیل شدم ...
    دلم نمی خواست برم خونه ... این بود که وقتی خودم رو جلوی یک سینما دیدم بی اختیار بلیط گرفتم و تنهایی رفتم توی سالن ... ولی اصلا به فیلم نگاه نکردم فقط جایی رو می خواستم که کسی کاری به کارم نداشته باشه ...
    فردا صبح که رفتم سر کار ؛ سینا هنوز نیومده بود و فقط آقا حیدر پشت در بود که اون با ماشین رعنا اومد ...
    یک نیشگون از پام گرفتم و با خودم گفتم الهی بمیری مهسا اگر این بار به اون محل بذاری ...
    ولی سینا تا منو دید خیلی گرم و صمیمی با من سلام و علیک کرد و با هم رفتیم تو ... منم از روی ادب حال رعنا رو پرسیدم ...
    گفت : خوبه خیلی بهتره ,, دارن با خواهرای من فیلم هندی نگاه می کنه ... و تعریف کرد که چقدر اونا با هم خوشحالن ...

    گفتم : منم دوست دارم فیلم هندی تماشا کنم ...

    و اونم بلافاصله گفت :شما هم بیا با هم نگاه کنین ...

    ولی اصرار نکرد و در حد تعارف از این موضوع گذشت ...

    داشت میرفت بالا که من گفتم : اشکالی نداره منم بیام با هم نگاه کنیم ؟ مادرتون ناراحت نمیشه ؟
    گفت : البته چرا که نه ؟ وقتی تعطیل شدیم با هم میریم خونه ی ما شما جای من نگاه کن چون من دوست ندارم ...
    رفتم سر کارم . بازم از خودم بدم اومد با خودم گفتم آخه چرا این کارو می کنی می خوای بری اونجا چیکار کنی ... احمق بی شعور تو رو خدا دست بر دار از این کارت مهسا بسه دیگه ...

    و باز تصمیم گرفتم اگر اون به من گفت بیا بریم بهش بگم به مامانم زنگ زدم و اجازه نداده ، ان شالله یک وقت دیگه ... آره این طوری بهتره ...

    نباید برم و خودمو بیشتر از این کوچیک کنم ...
    اما وقتی آژانس تعطیل شد و سینا داشت می رفت متوجه شدم اصلا یادش نیست و از من خداحافظی کرد ... این بود که لج کردم و دم در منتظرش شدم ... که رعنا زنگ زد ...
    گوش هام سوت می کشید و دلم نمی خواست بشنوم سینا چطور قربون صدقه ی رعنا میره ...

    وقتی تلفنش تموم شد ... بی اراده دنبالش راه افتادم و کنارش نشستم تا باهاش برم خونه ی اونا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم



    حالا چه حالی داشتم خدا می دونه و بس .
    بدنم مور مور می کرد و احساس می کردم سرم به شدت درد گرفته ... یک لحظه فکر احمقانه ای به سرم زد و دلم می خواست دستشو بگیرم ... ولی زود پشیمون شدم ...
    وقتی رسیدیم رعنا و سارا اومدن به استقبال من . خیلی با گرمی منو پذیرا شدن حتی مامانش خیلی با مهربونی با من رفتار کرد ...
    اون زنی بود با قد کوتاه و لاغر ... ولی خیلی زبر و زرنگ و خوش سر و زبون و مهربون ...

    ولی مرتب از رعنا تعریف می کرد و می گفت : ماشالله خیلی خواستنی و شیرینه ...
    شام امشب رو با هم درست کردیم برای همین اینقدر خوشمزه شده ...

    با حسرت به خانواده ی سینا نگاه می کردم . باباش برخلاف مادرش مردی قد بلند و چهارشونه بود درست مثل سینا ... کمی بد اخلاق به نظر می رسید ولی صورتش نشون می داد که آدم خوب و شریفیه ...

    اون خیلی زود شام خورد و رفت به اتاقش و ما رفتیم تو مهمون خونه ، سارا برای ما میوه و آجیل گذاشت ... اونم شکل سینا بود قد بلند و خوش هیکل ... و خوش صورت با موهای مشکی بلند که دورش ریخته بود ...
    سارا از من پرسید : مهسا جان امشب تو انتخاب کن چی نگاه کنیم ...

    گفتم : برای من فرقی نمی کنه ... فقط دوست داشتم با شما باشم ...
    بین فیلم سینا مرتب به رعنا سر می زد براش میوه پوست می کند و یواشکی دهنش می گذاشت ...

    من در تمام مدتی که فیلم نگاه می کردیم حواسم به اون دو تا بود و حسرت می خوردم ...

    با خودم می گفتم خوب شد اومدم حالا دیگه مطمئن شدم که اونا عاشق هم هستن و جایی برای من نیست ...

    با اینکه من مهمون اون خونه بودم ولی همه حواسشون به رعنا بود برای همین تا فیلم تموم شد بلند شدم و گفتم می خوام برم ...

    سارا اصرار می کرد همون جا بمونم ولی قبول نکردم ...
    اون شب سینا و رعنا منو تا دم خونه رسوندن ....

    من از عقب ماشین اونا رو نگاه می کردم و آه می کشیدم ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و چهارم

    بخش سوم



    وقتی رفتم خونه مامان تنها نشسته بود و منتظرم بود ...
    با اعتراض گفت : کجا بودی ؟ تو اصلا چت شده ؟ داری منو دیوونه می کنی ؟
    گفتم : چیکار کردم ؟ شما فقط بلدی از من ایراد بگیری ...
    گفت : من که می دونم حالت یک جوریه ... معلوم نیست این روزا چیکار می کنی و کجا میری ؟ دلیل اینکه راه افتادی رفتی خونه ی شوهر رعنا چیه ؟ تو که همچین کشته و مرده رعنا نبودی ... حالا چی شده ؟
    گفتم : تو رو خدا امشب منو به حال خودم بذار ، اصلا حوصله ندارم ...
    فردا صبح که رفتم سر کار بازم سینا نیومده بود و همه ی کارمندا پشت در مونده بودن ...
    سینا زنگ زد به آقا حیدر و اونم با عجله رفت تا کلید رو بیاره ... و پشت سرش دیدم داره با پیام صحبت می کنه ...
    فکر می کردم بعد از اون با من تماس می گیره ... ولی نگرفت نمی دونستم چی شده حدسم این بود که دوباره حال رعنا بد شده باشه ...
    ولی تا نزدیک ظهر زنگ نزد و بالاخره طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم ...
    وای خدای من وقتی صدای اونو گریون شنیدم قلبم فرو ریخت ...

    سینا با بغض و حالت بدی گفت : رعنا سرطان داره ...

    انگار دنیا دور سرم خراب شد ... دیگه نمی تونستم حواسم رو جمع کنم به اکرم گفتم بشینه پشت دستگاه من و رفتم توی دستشویی و حالا به خاطر رعنا گریه می کردم ...

    نه من اینو نمی خواستم ...
    خودمو مقصر بیماری اون می دونستم اگر من اینقدر آه نمی کشیدم ,, اگر اینقدر به اون حسادت نمی کردم , شاید اینطوری نمی شد . ای لعنت به من و فکر خرابم ...
    ای خدا کمکش کن می خوام خوب بشه ... قسم می خورم اگر رعنا حالش خوب شد هرگز به سینا فکر نکنم ... و به رعنا حسادت ...

    خواهش می کنم خدا جون همین یک بار به حرف من گوش کن ... و رعنا رو نجات بده ...
    چقدر من در اشتباه بودم ... چه فکرای بدی می کردم ... همش تقصیر من بود ...

    مامان همیشه به من می گفت : اینقدر آه نکش بالاخره دامن یکی رو می گیره ... نکنه واقعا از آه من بود که اون دختر بیچاره اینطوری شده ...
    ای وای خدای من توبه می کنم .. نماز می خونم ... اصلا هر کاری تو بگی می کنم ولی رعنا رو نجات بده نمی خوام اون طوریش بشه ...
    زنگ زدم به مهتاب و با گریه گفتم : تو می دونستی رعنا چه مریضی داره ؟
     گفت : نه مگه تو می دونی ؟
     با گریه گفتم : مهتاب , رعنا سرطان داره ... چرا تو خبر نداری ؟

    با صدای بلند شروع کرد به داد زدن و گفت : نه تو از کجا می دونی ؟ امکان نداره . کی به تو گفته ؟ قطع کن من زنگ بزنم به شرف ...




     ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت بیست و پنجم

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    من فورا از اتاق اومدم بیرون و پشت در ایستادم ولی صدای گریه ی رعنا رو می شنیدم ... نمی دونستم در مقابل اون چه عکس العملی نشون بدم ... حال من تماشایی بود ... چطوری و به چه علت من توی این جریان زندگیم عوض شد نمی دونستم ...

    گاهی خودمم باور نمیشد این همه اتفاق ظرف چهار ماه برای من افتاده باشه ...

    نسرین خانم و شیدا اومدن و منو دلداری دادن ولی کسی به من نمی گفت باید در مقابل رعنا چیکار باید بکنم تا دوباره دل اونو به دست بیارم ...

    خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم ناراحتش کنم ...

    من پشت در ایستاده بودم که شرف و شیدا و مجید سراسیمه اومدن و همه با چشم گریون ...

    منو که به اون حال دیدن فکر می کردن منم تازه فهمیدم و برای من دلسوزی می کردن و خلاصه توی راهرو غوغایی به پا بود ، ولی همه با صدای آهسته که رعنا متوجه وخامت وضع خودش نشه .

    برای من تحمل اون وضعیت از همه سخت تر بود ... چون همه می رفتن پیش رعنا و برمی گشتن و من پشت در بودم ...

    پرویز خان سر شب رفت فرودگاه تا مامان رعنا رو بیاره ... حالا همه منتظر اون بودن و رعنا از همه بیشتر ... ولی بازم نمی خواست منو ببینه و من که نمی خواستم باعث عذابش باشم ، ازش دوری می کردم ...

    ساعت نزدیک دو بود ولی هنوز همه تو حیاط یا دم در بیمارستان در انتظار ژیلا خانم مادر رعنا بودن ...

    مجید بیشتراز همه هوای منو داشت مرتب با من حرف می زد و یک جورایی هم منو آروم می کرد . دیگه پاهای من قدرت نداشت و گلوم بشدت خشک شده بود و سرم درد می کرد ... مجید یک قرص برای من آورد و یک لیوان آب و تازه من متوجه شدم که اصلا اون روز من حتی آب هم نخوردم ...

    نسرین خانم پیش رعنا بود و من در میون اعتراض پرستارها پشت در اتاق اون مونده بودم ... تا بالاخره ژیلا خانم مادر رعنا با رضا و پرویز خان از راه رسیدن و سراسیمه از جلوی من رد شدن و رفتن توی اتاق رعنا ...

    اونا که منو نمی شناختن و پرویز خان هم حواسش نبود ... در باز بود و من از لای در نگاه کردم . رعنا خواب بود ، ژیلا خانم اول خواهرشو بغل کرد و با چشمان اشک بار رفت سراغ رعنا ...

    هنوز به تختش نزدیک نشده بود که اون چشمش رو باز کرد و مادرشو دید ...

    ناله ای از گلوش در اومد و گفت : آی .... آی مامان ... و نیم خیز شد ...

    مادر و دختر چنان همدیگر رو در آغوش گرفتن و گریه کردن که دل هر ببینده ای رو ریش می کرد ...

    ژیلا خانم گفت : من بمیرم برات باید همون موقع اصرار می کردم و تو رو با خودم می بردم ... همش تقصیر منه تو الان اینجایی . عزیز دلم دیگه تنهات نمی ذارم قول میدم مامان جان . منو ببخش ...

    رعنا حرف نمیزد شاید بغضی که در گلو داشت مانع می شد مدت طولانی به همین حال موندن و حاضر نبودن از هم جدا بشن بعد رضا اونو بغل کرد ...

    اون جوونی بیست و یکی دوساله ای بود که اصلا شباهتی به پرویز خان نداشت درست شکل مادرش و نسرین خانم بود ... دو تا خواهر هم خیلی زیاد بهم شباهت داشتن ... اگر من ژیلا خانم رو جای دیگه ای می دیدم متوجه می شدم که مادر رعناس ...

    من هنوز از لای در نگاه می کردم رعنا با همون حال به مادرش گفت : سینا رو دیدین ؟ ... شوهرم رو ...

    ژیلا خانم گفت : فدات بشم مامان جان . ندیدم ، کجاس ؟

    پرویز خان گفت : بیرون ایستاده الان صداشون می کنم ...

    من کمی خودمو کشیدم کنار ...

    اون اومد و به من گفت : دیدی گفتم خودش خوب میشه اون تو رو دوست داره همش سراغت رو می گیره و فکر می کنه رفتی ... بیا بریم خودت می دونی چقدر برای خوب شدن به تو احتیاج داره ... سینا جان تو شرایط اونو می دونی به دل نگیر ...

    گفتم : می دونم . من نگران خودشم ... برای چی به دل بگیرم ؟ ...

    و رفتم تو ..

    ژیلا خانم ... منو که دید اومد جلو اول با من دست داد و بعد با من روبوسی کرد و گفت : حالا شما داماد من هستی ...

    بعد با رضا دست دادم ... و گفتم : خوشحال شدم شما رو دیدم خیلی منتظرتون بودم ...

    رضا گفت : رعنا عجب شوهر خوش تیپی تور کردی . به من گفته بودی ولی فکر نمی کردم راست بگی ...




     ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم



    من بلاتکلیف ایستاده بودم ... نگاهی به رعنا انداختم تا عکس العمل اونو ببینم ...

    همینطور که روی تخت نشسته بود دستهاشو باز کرد و چشمهاشو بست و گفت : ترسیدم رفته باشی ... منم نشستم روی تخت و اونو در آغوش کشیدم ...

    خودشو به من چسبوند و گفت :  تنهام نذار ...

    گفتم: چی میگی؟ مگه میشه تو رو تنها بذارم ؟ هیچ وقت ... بهت قول میدم . من تمام مدت پشت در بودم  از جام تکون نخوردم ....

    بعد رو کرد به ژیلا خانم ... گفت : مامان سینا بزرگترین شانس زندگی من بود از بس که اون خوبه خدا اینطوری از دماغم در آورد ... حالا یک مدتی تا من خوب بشم باید عذاب بکشه ...

    ژیلا خانم گفت : این حرفا چیه می زنی ؟ خدا هیچ وقت برای بنده هاش بد نمی خواد . دیگه این حرف رو نزن فدات بشم ...

    ساعتی بعد همه رفتن ... تنها ژیلا خانم پیش رعنا موند و منم رفتم خونه ...

    اول رفتم سر یخچال و هر چی دم دستم بود خوردم و نرسیده به تختم خوابم برد ...

    معالجه ی رعنا شروع شده بود . من صبح ها می رفتم شرکت و از همون جا خودمو می رسوندم به بیمارستان ولی احساس کردم مهسا با من سرسنگین شده . فکر کردم اون شب که اومده بود خونه ی ما از چیزی ناراحت شده باشه ولی تو وضعیتی نبودم که از موضوع سر در بیارم تازه برام مهم هم نبود ...

    تا روز عمل پیوند مغز استخوان رسید ولی رعنا خیلی ضعیف و لاغر شده بود صورتش دیگه اون طروات و زیبایی قبل رو نداشت ...

    با وجود اینکه مادرش اومده بود و همه مرتب بهش سر می زدن همش می خواست من کنارش باشم ...

    ژیلا خانم می گفت : تا تو نیای سر حال نمیشه ...

    این بود که من تا آژانس تعطیل می شد خودمو می رسوندم به اون ... به اونی که تمام زندگی من بود . هنوز عاشقانه دوستش داشتم و امیدار بودم هر چه زودتر خوب بشه ...

    سارا و مامان هر روز میومدن و بهش سر می زدن و چند بار هم بابا و سمیرا اومدن ، و حالا با یک درد مشترک همه با هم آشنا شده بودن ...

    یک روز مامان برای ژیلا خانم غذا آورده و چون اون با اشتها خورد و تعریف کرد که دلش برای این جور غذاها تنگ شده ... دیگه هر روز این کارو می کرد ...

    رضا هم بچه ی خونگرمی بود و من متوجه شدم اخلاقش درست مثل رعناس چون دنبال من افتاده بود و هر کجا می رفتم با من میومد صبح شرکت بود و با هم می رفتیم بیمارستان . حرف می زد و درددل می کرد ... اونم مثل رعنا ساده و بی آلایش بود درست به خوبی ژیلاخانم ... اون به تمام معنا خانم بود و من احساس می کردم سالهاس اونا رو می شناسم ...

    شاید هم مریضی رعنا باعث شده بود ما اونطور به هم نزدیک بشیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم



    تمام امید ما به پیوند بود که انجام شد ... و قرار بود یک هفته بعد رعنا از بیمارستان مرخص بشه .

    ولی همه ی موهاش ریخته بود و خیلی هم لاغر و ضعیف شده بود ... ولی خوشحال بود ...

    می گفت : وقتی مامانم و رضا اینجا هستن و سینا رو دارم برای چی غصه بخورم ... یکم مریض شدم خوب خوب میشم ...

    در حالی که دکتر به من گفته بود اون باید درد داشته باشه و اثر داروها طوری هست که اونو منقلب می کنه ... رعنا اصلا حرفی نمی زد و اگر درد داشت پرستار رو صدا می کرد و آهسته به اون می گفت ...

    گاهی هم سعی می کرد به ما امید بده ... وقتی رعنا رو  با اون روحیه قوی و محکم برای خوب شدن می دیدم منم امیدوار می شدم ...

    یک روز بعد از ظهر توی بیمارستان بودم ، پرویز خان با ژیلا خانم و من داشتیم حرف می زدیم که وقتی رعنا مرخص شد اونو کجا ببریم ... که مهسا با یک دسته گل وارد شد ...

    اون توی این مدت اصلا نیومده بود ... و من تازه یادم افتاد و برام سوال شد که چی شده که تا حالا احوال رعنا رو نپرسیده ...

    یکراست رفت پیش رعنا ... مدتی بود که روبوسی و دست دادن رو برای اون ممنوع کرده بودن ...

    برای همین کنارش نشست ... اون دوتا داشتن با هم حرف می زدن و ما هم کناری ایستاده بودیم .

    مهسا انگار اصلا منو نمی شناخت ...

    ژیلا خانم به پرویز خان گفت : باید یک آپارتمان بگیرم برای خودم تا رعنا رو ببرم اونجا ، خونه ی نسرین معذب میشم ...

    پرویز خان گفت : تو فکرشو نکن ، چشم خودم ترتیبشو میدم نگران نباش ... همه چیز رو بذار به عهده ی من ...

    که یک مرتبه یکی در رو با شدت باز کرد و اومد تو ...

    پوری در حالی که مثل گرگ زخم خورده عصبانی و آشفته بود وارد شد ... اول با فحش های رکیک و بسیار بد که من باور نمی کردم این کلمات از دهن یک زن بیرون بیاد ...

    و در یک چشم بر هم زدن پرید به ژیلا خانم و موهای اونو گرفت و روسری رو از سرش کشید و اونو زد ...

    رعنا مثل یک جوجه شروع کرد به لرزیدن ...

    من و پرویز خان اونو گرفتیم و با زور از اتاق بردیم بیرون ، در حالی که اون بدون هیچ ملاحظه ای فریاد می زد و می گفت : فلان فلان شده اومدی به هوای دخترت شوهر منو از دستم در بیاری ؟ کور خوندی ... پدرتو در میارم ...

    یک مرتبه بیمارستان بهم ریخت . ما دوتا مرد حریف ساکت کردن و نگه داشتن اون نمی شدیم .

    من که از قبل از دستش حرصی بودم محکم گرفتمش کوبیدم سینه ی دیوار و گفتم : خجالت بکش رعنا مریضه تو چرا هیچی حالیت نیست ؟ نمی فهمی اینجا کجاس ؟

    و پرویز خان هم هر چی از دهنش در میومد بهش گفت ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و پنجم

    بخش چهارم




    ولی اون انگار صدای ما رو نمی شنید و فریاد می زد و فحش می داد به پرویز خان و رعنا و ژیلا خانم ... پرستارا اومده بودن و همه سعی می کردن اونو از اونجا دور کنن ولی اون همین طور جیغ می کشید و فحش می داد و چون دید کار به اینجا کشیده و همه دارن باهاش دعوا می کنن خودشو زد به غش و وسط راهرو نقش زمین شد ...

    وقتی افتاد رو زمین ، پرویز خان به جای هر کاری یک لگد زد تو پهلوش و گفت : همین امروز از خونه ی من میری بیرون ... گمشو از زندگی من برو  ؛ هرجایی ...

    پرستاری که اونجا بود میخواست بهش کمک کنه ولی پرویز خان دوتا دست اونو گرفت و با وضع بدی روی زمین کشید تا از اونجا دورش کنه ...

    من گرفتمش و گفتم : شما الان با سند آزاد شدی ، نکن برات پرونده درست می کنه و مکافات میشه ...

    پرویز خان جلوی پله ها پوری رو ول کرد روی زمین ... و با هم رفتیم .

    ولی کمی که دور شدیم اون از جاش بلند شد و با سرعت از پله ها رفت پایین ...

    در حالی که صدای گریه و زوزه ی اون میومد ما برگشتیم ببینم حال رعنا و ژیلا خانم چطوره ... نگران اونا بودیم ...

    حال هیچ کدوم خوب نبود ... دکتر یک آمپول به رعنا زد و یک مسکن هم ژیلا خانم خورد ...

    ولی مهسا هنوز بالای سر رعنا بود و داشت اونو آروم می کرد ...

    پرویز خان گفت : تو مراقب باش من برم حساب اون زنیکه رو کف دستش بذارم ... همین الان از خونه بیرونش می کنم ... حالا ببین ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت بیست و ششم

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول



     این من ( سینا ) :
    پرویز خان با عجله رفت ولی ژیلا خانم نگرانش شد و گفت : تو رو خدا آقا سینا برو دنبالش . اون زن دیوونه اس می ترسم بلایی سر هم بیارن ...
    رعنا در حالی که هنوز حالش جا نیومده بود با اعتراض گفت : ولشون کن بذار هر کاری می خوان بکنن ... به ما مربوط نیست ...
    ژیلا خانم در حالی که ناراحتی از سر و روش می بارید گفت : من اون زن رو می شناسم به این راحتی دست بردار نیست . خودتون دیدین که چطوری بدون فکر عمل می کنه .
    شنیدم تازگی براش دردسر درست کرده ...

    رعنا گفت : خبر نداری ، یک بارم سینا رو زده و فحش داده ... می دونستی ؟؟
     پس سینا خودش اونو می شناسه . خواهش می کنم مامان ولش کن کاری به کارش نداشته باش .
    مهسا در تمام این مدت اونجا بود و چند بار که من بهش نگاه کردم دیدم حیرت زده به ما نگاه می کنه انگار از این قضیه خیلی تعجب کرده ...
    و بحث با اومدن رضا خاتمه پیدا کرد مثل این که اون از همه حساس تر شده بود و شرف همه چیز رو در مورد دعوای رعنا و پوری بهش گفته بود ... و اونم حالا به خون پوری تشنه شده بود ...
    برای همین ژیلا خانم طاقت نیاورد و رفت از اتاق بیرون و زنگ زد به شرف خان و ازش خواست مراقب عموش باشه ....
    اونم با آقای مظاهری رفتن خونه ی پرویز خان که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه چون هر چی به موبایلش زنگ می زدن جواب نمی داد ...
    حالا ما سعی می کردیم از رعنا پنهون کنیم و مهسا سرشو به حرف زدن گرم کرده بود ... ولی اون همینطور با چشم ما رو دنبال می کرد ...
    یک ساعت بعد ... شرف خان زنگ زد به من و گفت : ما الان دم بیمارستان ( ... ) هستیم به ژیلا خانم نگو ... ولی به قصد کشت پوری رو زده و تمام سر و صورت پرویز خان هم خونین و مالینه ... خیلی بد شده اگر پوری شکایت کنه پرونده ی عمو میاد رو و دیگه این بار باید بره زندان تا موقع دادگاهش برسه ... فقط خدا کنه شکایت نکنه چون این بار دستشو شکسته و حالش خیلی بده .
     گفتم : نه بابا مگه چه خبره فوق ؛ فوقش دیه می گیرن ... زندان نداره که ...
    گفت : نه بابا اقلا سه ماه هم زندان داره .....

    پرسیدم : از دست من کاری ساخته هست یا نه ؟
     گفت : تو فقط مراقب خاله و رعنا باش و نذار رضا متوجه بشه ... من و و مجید هستیم ... شیدا هم داره میاد اونجا پیش رعنا باشه ...
    مهسا که رفت رعنا دراز کشید و گفت : چقدر موند ، خسته شدم ... ولی چقدر مهربونه آبرومون جلوی اونم رفت ...
    شایدم قبلا مهتاب بهش گفته باشه ولی دلم نمی خواست این منظره رو ببینه ... ببین سینا برام یک دعا آورده خودش بست به بازوم می گفت هر شب برای تو دعا می کنم ...
    خیلی دختر خوبیه مگه نه ؟
    گفتم : آره ، ولی نمی دونم چرا امشب با من سرسنگین بود ؟
     گفت : ای بابا با این اوضاعی که امشب شد می خواستی بیچاره چیکار کنه ؟
    ژیلا خانم غذای رعنا رو داد .. و من کنارش نشستم تا خوابش برد ...
    بعد آهسته گفتم : کاری ندارین من میرم خونه چیزی اگر می خواین بگیرم بیارم ...
    گفت : نه عزیزم تو برو ، خیلی خسته شدی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۲   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم



    از در اومدم بیرون ولی در واقع قصد داشتم برم بیمارستان تا ببینم اوضاع پرویز خان چی شد ...
    ولی رضا دنبال من راه افتاد و گفت : من گرسنه هستم میای بریم با هم شام بخوریم ؟ مهمون من ...
    گفتم : رضا جون به خدا خیلی خسته ام ان شالله باشه یک شب دیگه . شاید با رعنا اومدیم تا چند روز دیگه مرخص میشه ...
    گفت : باشه داداش . منو می رسونی خونه ی عمو ؟ ...
    گفتم : البته ...

    وقتی راه افتادیم پرویز خان زنگ زد و با صدایی که رضا هم می شنید گفت : سینا جان اگر تو اتاقی برو بیرون می خوام باهات حرف بزنم ... زنیکه دوباره مکافات درست کرده ...
    رضا پرید و گوشی رو از من گرفت ، داد زد : می کشمش اگر من اون پدرسگ رو نکشتم ...
    همش تقصیر تو بود اونو آوردی تو زندگی ما ؛ مامانم رو بیچاره کردی ، من و رعنا رو عذاب دادی . بسه دیگه یکم به خودت بیا این لجن رو از زندگی ما پاک کن ...
    من به زور گوشی رو ازش گرفتم و به پرویز خان گفتم : ببخشید تو ماشین بودیم رضا صدای شما رو شنید الان میایم پیش شما ؛؛ کجایین ؟
     گفت : اون دیوونه رو نیار حوصله ندارم با اونم جر و بحث کنم خودم دارم به اندازه ی کافی می کشم ... و گوشی رو قطع کرد .

    زنگ زدم به شرف خان و ازش پرسیدم : در چه حالی هستین ؟ پرویز خان کجاس ؟
    گفت : الان که خونه‌ی عمو هستیم ولی مثل اینکه پوری خانم شکایت کرده ... تو هم بیا ...

    رضا گفت : بریم ببینیم چی شده ؟
     گفتم : اگر بخوای خودتو کنترل نکنی من نیستم ... آدم باید صبر داشته باشه ... توام که مثل پرویز خان رفتار می کنی بهش گفتم کار دست خودت نده بازم رفت باهاش درگیر شد ...
    خوب همین میشه دیگه . قول میدی آروم باشی من میام و گرنه خودت می دونی ...
    همین طور که عصبانی بود گفت : باشه بریم قول میدم ...
    وقتی رسیدیم پرویز خان در باز کرد و خودش اومد جلو  آثار چنگ و زخم روی صورتش بود ...

    همه تو سالن نشسته بودن ، آقای مظاهری مجید و شرف خان ... و پسر کوچولوی پرویز خان اون وسط می پلکید و از چیزی سر در نمیاورد که چه خبره و مامانش کجاس ؟ ...

    گفتم : شما اول باید شکایت می کردین که اون اینطور سر و صورت شما رو زخمی کرده و توی بیمارستان با وجود یک مریض بدحال سر و صدا راه انداخته ...
    شرف خان گفت : همین کارو کردیم تا فهمیدیم داره شکایت می کنه رفتیم ولی بازم فکر کنم دردسر درست بشه چون پرونده ی قبلی داره ....
    پرسیدم : الان کجاس ؟
     گفت : مادرش اومد دنبالش و رفته خونه ی اون . کلی هم دری وری به عمو گفت . خانوادگی بی تربیت و نفهم هستن ...
    اون شب ما خیلی حرف زدیم …..

    پرویز خان می گفت : قفل درها رو عوض کنیم و دیگه تو خونه راهش نمی دم  ...
    پدرشو در میارم و چنین و چنان می کنم که آقای مظاهری عصبانی شد و سر پرویز خان داد زد : بسه دیگه ... یکم عاقل شو اینطوری دردسر رو بیشتر می کنی . اگر نمی خوای دیگه باهاش زندگی کنی و دوباره بامبول در نمیاری می شینیم باهاش حرف می زنیم ... و راضیش می کنیم بی سر و صدا بره دنبال کارش ...
    شرف گفت : راست میگن عمو جون ... الان رضا هست خاله هست و شما رعنا رو داری پروژه ی کیش رو داری دیگه نمی تونی برای اون انرژی بذاری ... بابا میره باهاش ...
    آقای مظاهری اومد وسط حرفش که : من نیستم ، خودتون ترتیب شو بدین . من با اون زن کاری ندارم ؛ گندی که پرویز آورده تو خونه ی ما ...
    شرف خان گفت : من و سینا و مجید میریم باهاش حرف می زنیم یک طوری راضیش می کنیم با پول و زبون خوش از زندگی شما ها بره بیرون ...
    خلاصه اون شب اونا رفتن خونه ی آقای مظاهری و منم رفتم خونه ی خودمون ...
    وقتی رسیدم خونه و چشمم به مامان و بابای خودم افتاد که هنوز منتظر من نشستن ... به نظرم رسید چقدر دنیای آدما با هم فرق داره ...
    پدر من خطایی نمی کرد و همیشه در آرامش یک زندگی یکنواخت ولی بی سرو صدا داشت ... که من همیشه شاکی بودم که اون چرا ریسک نمی کنه و خودشو به آب و آتیش نمی زنه تا زندگی بهتری داشته باشه ...
    ولی حالا نمی دونستم چی درسته و چی غلط ؟ آیا پدر من چون ذاتا این طوری بود زندگی آرومی داشت درست فکر می کرد ؟ و یا پرویز خان که همیشه دنبال هیجان و جنب و جوش بود ؟
     به هر حال اینو می دونستم که من ناخواسته به این نوع زندگی پر از استرس کشیده شده بودم ....




     ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم



     این تو ( مهسا ) :
    من تازه متوجه شده بودم که کسی نمی دونسته رعنا سرطان داره ...
    نمی دونم اون روز رو چطوری گذروندم ... خیلی ناراحت و عصبی شده بودم ... بیشتر از هر چیزی از خودم بدم میومد ...
    وقتی تعطیل شد دعا کردم اشتباهی ازم سر نزده باشه که فردا گندش در بیاد ...
    من با عجله خودمو رسوندم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز و با خدای خودم راز و نیاز کردم ...
    گفتم : تو با این همه بزرگی می دونی که هر کاری کردم دست خودم نبود منو ببخش نمی خوام رعنا طوریش بشه قول میدم و با تو عهد می بندم که حتی یک بار دیگه به صورت سینا نگاه نکنم ...
    تو فقط به خاطر همه‌ی زجرهایی که من توی زندگی کشیدم اونو نجات بده ... خواهش می کنم دیگه نذار عذاب وجدان هم داشته باشم ...
    از فردا هر روز حال رعنا رو از مهتاب و شیدا می پرسیدم ولی اصلا به بیمارستان نرفتم نمی خواستم تا اون بهبود پیدا نکرده سینا رو ببینم ...
    دل که دست آدم نیست ... مگه من خواسته بودم عاشق سینا بشم ...

    خدایا چرا این عشق رو تو دل من انداختی که با این زجر ازم بگیری ...

    نمی دونم و تو رو درک نمی کنم .... باشه هر چی تو بخوای ، فقط رعنا رو به سینا ببخش . بذار با هم خوشبخت بشن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم




    تا یک روز شیدا گفت که حال رعنا بهتره و چند روز بعد می برنش خونه ...
    من تو عالم خودم فکر می کردم که خدا به خاطر دعا های من اونو خوب کرده و به سجده افتادم و شکر کردم و به خودم قول و قراری که با خدا گذاشته بودم یادآور شدم ...
    و فردای اون روز یک دسته گل قشنگ خریدم و رفتم به دیدن رعنا در حالی که توی این مدت تمام فکر و ذکر من اون شده بود .
     انگار آدم دیگه ای بودم ... ولی وقتی سینا رو دیدم دوباره قلبم به تپش افتاد و نفسم داشت بند میومد ...
    خودمو کنترل کردم و از کنارش رد شدم ...

    رعنا از دیدن من خوشحال شد .. به من گفتن نباید با اون تماس بدنی داشته باشم برای همین نزدیک تختش نشستم ... طوری که پشتم به سینا بود ...
    پرویز خان و مادر رعنا با سینا حرف می زدن و منم داشتم برای رعنا تعریف می کردم که چقدر براش دعا کردم که پوری خانم در باز کرد و اومد تو من تازگی فهمیده بودم که اون مادر رعنا نیست و خیلی بیشتر برای رعنا ناراحت شدم ...
    پوری خانم مثل وحشی ها وارد شد و فحش های بدی می داد که حتی منم ترسیده بودم تنها کاری که کردم این بود که دست رعنا رو گرفتم تا آرومش کنم ...
    ولی اون زن حمله کرد به ژیلا خانم . من باورم نمیشد قیامتی بر شد و رعنا داشت گریه می کرد و می لرزید ...
    حالت بدی داشت ...

    سینا و پرویز خان اونو گرفتن ، کشمکش عجیبی بود از این طرف اون نمی خواست بره و از دست اونا فرار می کرد و فحش می داد و از طرفی اون دو نفر با زور اونو می کشیدن تا تونستن با خودشون بردن بیرون .
     ولی رعنا تو آغوش مادرش گریه می کرد و می گفت : مامان نمی تونم تحمل کنم به خدا دیگه نمی تونم ... منو از این زن دور کن ... تو که نبودی منو خیلی اذیت کرد ...
    باورت میشه مامان ... اون منو زد می دونستی ؟ می دونستی چقدر منو عذاب داد ؟

    ژیلا خانم همین طور که می لرزید و اشک می ریخت و دست می کشید سر رعنا و اونو نوازش می کرد گفت : تقصیر من بوده من نباید تو و رضا رو با اون تنها می گذاشتم ...
    من مادر بی فکری هستم ... ولی اون موقع دلیل داشتم ... آروم باش عزیز مادر ، الهی فدات بشم چشم ؛ یک کاری می کنم دیگه این وضع پیش نیاد ...
    وقتی از بیمارستان اومدم بیرون ... باز فکر کردم ...
    من در مورد رعنا چی فکر می کردم اون چه زندگی سختی داشت ...

    و من چطور قضاوت می کردم ... چقدر برای زندگی اون آه کشیدم ...

    خدایا منو ببخش ...




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت بیست و هفتم

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول



     این من ( سینا ) :
    فردا صبح چون خیالم راحت بود که کلید دست آقا حیدره و پیام مراقب اوضاع هست تا من برسم ... اول رفتم یک سر به رعنا بزنم اون تمام مدت چشمش به در بود و من خودم هم بی قرارش بودم ...
    نمی تونم بگم چقدر از دیدن من اون موقع صبح خوشحال شد ، دستهاشو باز کرد و و مثل یک پرنده ی بارون خورده خودشو تو آغوش من جا داد ...
    و من از دل و از جون اونو بغل کردم و بوسیدم و بوییدم ...
    دلم نمی خواست ازش جدا بشم اون مثل یک فرشته معصوم و بی گناه بود ... که توی جریانی از ناملایمت های زندگی از پا در اومده بود ولی خم به ابرو نمیاورد ...
    نه ناله ای نه شکایتی ...

    به قول مادرم انگار راست می گفت خداوند به اندازه ی طاقت آدمها بهشون سختی میده ...

    من هیچ وقت این حرف رو قبول نداشتم و خرافات می دونستم ولی با دیدن صبر و طاقت رعنا می رفتم تو فکر ...
    ژیلا خانم از این همه عشقی که ما نسبت بهم داشتیم خوشحال بود و منو هم خیلی دوست داشت ... و هر روز بیشتر از روز قبل بهم نزدیک می شدیم ...
    وقتی خداحافظی کردم که برم شرکت ...

    اون دنبال من اومد تو راهرو و گفت : سینا جون من ازت یک خواهش دارم به پرویز کمک کن ... نه فکر کنی به خاطر پرویز میگم ... نه به خدا اگر زندگیش از ما جدا شده بود کاری بهش نداشتم ولی می بینی که دودش تو چشم منو و بچه هام میره ، رعنا یک جور ,, رضا یک جور دیگه ...می دونم که شش ماهه همه ی کارای پرویز رو انجام میدی ...

    حالا هم  که دیگه پسر منی , عضو خانواده ی ما هستی ... پس باید به تو بگم چون می دونم که حتی به خاطر رعنا هم شده سعی خودت رو می کنی ...
    گفتم : چشم حتما خاطرتون جمع باشه ... من که هر کاری می کنم وظیفه ی خودم می دونم ولی چه کاری از من بر میاد نمی دونم ... شما هم الان خانواده ی من هستین چشم ... روی چشمم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم



    وقتی رسیدم شرکت ، پرویز خان تو دفترش بود ؛ پرسید : خواب موندی ؟
    گفتم : نه بیمارستان بودم ، رفتم ببینم چیزی لازم ندارن ...
    ژیلا خانم خسته شده بنده ی خدا چند روزه کنار رعنا مونده ... باید یک روز بره استراحت کنه ... از پا در میاد ...
    گفت : می دونم باید از شر پوری خلاص بشم و زن و بچه ام رو سر و سامون بدم ...
    سینا بشین باهات کار دارم ... کنارش نشستم ... گفت : امروز من تو شرکت می مونم ، تو با شرف برو با پوری حرف بزن ببین چی میگه اگر من برم بازم دعوامون میشه ...
    دیشب شرف باهاش تماس گرفته قرار شده برین حرف بزنین ... از جانب من وکیلی ببین چی میخواد بهش بدیم بره پی کارش ... البته پرسیدیم اگر شکایت شو پیگیری کنه یک پرونده ی دیگه براش تشکیل می دن ولی من نمی خوام با وجود حال رعنا و اومدن ژیلا و رضا دردسر درست بشه ...
    گفتم : چشم من میرم ولی هر چی گفت میام به شما میگم با نظر خودتون باشه بهتره . فقط ما گوش میدیم ببینیم چی می خواد همین ...
    گفت : ساعت یازده قرار دارین برین خونه ی مادرش ... تو یک زنگ به شرف بزن با هم قرار بذارین برین ...
    ساعت از یازده گذشته بود که من و شرف به خونه ی مادر پوری که نزدیک میدون انقلاب بود رسیدیم ...

    یک خانم میانسال آبله رو با موهای فرفری و خیلی بداخلاق درو باز کرد ... با ترش رویی ما رو برد توی خونه ... و اتاق پذیرایی رو با انگشت نشون داد یعنی خودتون برین اونجا ...
    خونه ی ساده و تقریبا سطح پایینی بود ... بعد با تندی گفت : بفرمایید الان پوری میاد ...

    من متوجه شدم اون باید مادر پوری خانم باشه ...
    ما رفتیم و توی اون اتاق نشستیم ... من و شرف بهم نگاه کردیم و بی اختیار خندمون گرفت ...
    شرف آهسته گفت : بوی نامهربونی میاد پاشو در بریم یک وقت دیدی ما رو زد ...
    اگر صورتم رو چنگ بزنه جواب مهتاب رو چی بدم ؟ باز هر دو خندیدیم ...

    که یک مرتبه پوری اومد تو ما فورا خودمون رو جمع و جور کردیم ...
    ولی مثل اینکه کاملا خودشو کنترل کرده بود مظلوم و شکست خورده به نظر می رسید با دستی به گردن آویزون ... اون از سر انگشت تا آرنج رو گچ گرفته بود البته ما فهمیده بودیم که مچ دستش آسیب دیده ولی نشکسته ...

    اومد و خیلی عادی سلام و علیک کرد و نشست ...
    سرش کج بود درست مثل روزی که منو خواسته بود تا جاسوسی پرویز خان رو بکنم ...
    نمی دونستیم اون حرکات  واقعیه ؟ یا داره فیلم بازی می کنه ...

    نشست روبروی ما و گفت : خوش اومدین چی میل دارین ؟
    شرف گفت : چیزی نمی خوایم ، مزاحم شدیم پوری خانم ... ولی دلمون نمی خواست اینطوری خدمت شما برسیم ظاهرا دیگه چاره ای نیست ...
    باید این قضیه روشن بشه و این ناراحتی که پیش اومده ... یک طوری برطرف بشه که خدای نکرده کار به جای باریک نکشه ...
    با ناراحتی گفت : به نظر شما همین الان کار به جای باریک نکشیده ؟ کِی بود آقا سینا من از شما خواستم بیاین پیش من فکر می کنی از دل خوشم بود ؟ ... نه به خدا باور کنین ناراحت بودم ؛ پرویز پدر منو درآورده . هر کسی هم جای من بود دیوونه میشد به خدا شب و روزم رو نمی فهمم ...

    ببین من باید چقدر خودمو ناراحت کنم تا بتونم بیام و تو بیمارستان عیادت رعنا . خوب منم آدمم دلم براش می سوزه ... حالا که رسیدم دیدم با زن سابقش دل داده و قلوه گرفته ... تازه اونجا فهمیدم چرا یکسره تو بیمارستانه ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم



    شرف گفت : ما به این کارا کار نداریم می خوایم ببینیم از این به بعد می خواین چیکار کنین ؟

    گفت : می خوام ازش جدا بشم طلاق می خوام بهش بگو اصلا سراغ من نیاد ... قبول نمی کنم ... دیگه تموم شد حق و حقوقم رو هم می خوام ... بهش بگو دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم ... مهرم رو می خوام ,, ... اون خونه رو هم که توش زندگی می کنیم می خوام ... ماشین رو هم که به اسم خودشه برای من خریده باید به اسم من بکنه ... وگرنه اذیتش می کنم و پدرشو در میارم ... همین ,, بابت اون همه آزاری که منو داد باید اینایی که گفتم بده به من ...
    شرف گفت : پوری خانم اگر واقعا نمی خواین با عمو زندگی کنین یک چیزی بگین که در توانش باشه و کارو آسون کنین . شما می دونی که عمو اون خونه رو به شما نمیده چون به اسم خاله ژیلاست ... اگرم بخواد نمی تونه ... پس یک پیشنهاد دیگه بدین ...
    گفت : نه من همینو می خوام . اگر اون خاله ی تو برگشته که دوباره پرویز رو به دست بیاره باید تاوانشو بده ... 
    من مسخره ی دست اون نیستم که یک روز منو می خواست حالا بگه نمی خوام ... منم مثل گاو سرمو بندازم پایین و برم ... کور خوندن به این راحتی نیست ... مهر من هزار تا سکه است مهرم می خوام ,خونه رو هم می خوام ... وگرنه هم برای مهر هم برای کتک هایی که منو زده باید بره زندان دیگه حرفی ندارم ... اون وقت که دختر می برد کیش و یک هفته یک هفته با هاش خوش می گذروند باید فکر اینجا شو می کرد ... به هیچ عنوان کوتاه نمیام ...
    من تا اون موقع ساکت نشسته بودم ...
    دیگه طاقت نیاوردم و دل و زدم به دریا و گفتم : میشه چند کلام هم من با شما حرف بزنم ؟
    گفت : شما هم بگو ، هر چی بگین من حرف دیگه ای ندارم , راضی به چیز دیگه ای نیستم ...
    گفتم : گیرم که حق با شما باشه ... ولی نمی دونم چطور می تونین چشم خودتون رو روی رنج دیگران ببندین و فقط خودتون رو ببینین ... شما رعنا رو وقتی شیمی درمانی می شد ندیدین , وقتی بدون مادر توی بیمارستان افتاده بود ندیدین ...
    وقتی ژیلا خانم عذاب می کشید که پدر دو تا بچه اش بهش خیانت کرده بود ... وقتی رضا دوبار خودکشی کرده بود و برای همین پدرش اونو فرستاد به استرالیا ... وقتی یک زن تمام دارایی خودشون در اختیار رقیبش میذاره و می ره رنج اونو ندیدین ...
    وقتی رعنا از دست زن پدرش کتک می خورد و عذاب می کشید ندیدین ... همه ی دنیا فدای سر شما و خواسته هاتون ؟ بی انصافین ...

    یک بار شده خودتون رو به جای ژیلا خانم بذارین ؟ یا رعنا ... اگر مردی با مادر شما این کارو می کرد و بعد اون زن چشم ندید شما رو داشت چه احساسی داشتین ؟
     یک روز رعنا به من گفت دلش برای شما می سوزه ... و متعجب بود می گفت آخه پوری خانم خودش به بابام بی وفایی رو یاد داده چطور ازش انتظار وفاداری داره ...

    راست می گفت شما هم باید تاوان اشتباه خودتون رو بدین ...




     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان