خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم



    پوری طاقت شنیدن این حرف ها رو نداشت عصبی شده بود ... و باز با پرخاش گری به من گفت : اون بی شرف دنبال من افتاد ...
    بی رو درواسی بگم شماها زبون آدم رو باز می کنین می خواستی با یک بچه توی شکمم چیکار کنم ؟ رفتم به زنش گفتم ,, بد کاری کردم ؟ غلط کرد اومد دنبال من ... غلط کرد بچه درست کرد ...
    تازه زنش اونو ول کرد و رفت بعد با من ازدواج کرد ... به من می گفت با اون خوشبخت نیست ... منم گول خوردم و بدبخت شدم .... تو چه می دونی من چی کشیدم ؟ ...
    پوری هر لحظه عصبانی تر می شد و هی صداش میرفت بالاتر راستش من و شرف ترسیدیم و دیدیم از عهده ی اون بر نمیایم ... بدون نتیجه اون خونه رو ترک کردیم ...
    وقتی جریان رو به پرویزخان گفتیم ... داشت از عصبانیت سر ما داد می زد ، شرف گفت : عمو پوری اینجا نیست چرا به ما میگی ؟ ... یک فکری بکن درست و حسابی ، اون حرف حالیش نمیشه ... هر چی ما میگیم حرف خودشو می زنه ... تازه میگه من بچه رو هم نمی خوام شما می تونی اونو بزرگ کنی ؟ می تونی خونه رو به اسم اون بکنی ؟ ...
    گفت : اون خونه رو به اسم ژیلا کردم اونم می دونه برای همین اسم خونه رو میاره که طلاق نگیره ... مگه شهر هرته ؟ شیرین کاشته حالا قند و نبات چشم روشنی می خواد ؟
    میرم زندان یک قرون بهش نمیدم ... داغ پول رو به دلش میذارم ...
    من از پرویز خان جدا شدم و رفتم بیمارستان ... وقتی رسیدم مامان و سارا اونجا بودن برای ژیلا خانم و رعنا غذا آورده بودن ...

    زیاد بود ، منم گرسنه ...
    رعنا هم صبر کرده بود تا من برسم و با هم بخوریم ...

    در حالی که مامان و سارا و ژیلا خانم دور ما بودن من و رعنا با هم غذا خوردیم ... و موقتا پوری و مشکلات پرویز خان رو فراموش کردم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۲   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم



    حال رعنا رو به بهبودی بود و من اون شب رو پیشش موندم و ژیلا خانم رو فرستادم خونه تا یک کم استراحت کنه ... وقتی اون خوابید کنار نشستم و ساعتی بهش نگاه کردم ... از دیدن اون سیر نمی شدم ...
    یک هفته گذشت ؛ کار پرویز خان و پوری به جایی نرسید .

    رعنا باید مرخص می شد ... و هنوز ما تصمیم نگرفته بودیم کجا بریم ...
    پرویز خان اصرار می کرد که اونا رو با خودش ببره خونه ی خودشون ولی ژیلا خانم موافقت نمی کرد رعنا هم راضی نبود ...

    منم نمی تونستم همه ی اونا رو ببرم خونه ی بابام ... اصلا جای اونا نبود ...
    بالاخره پرویز خان که از راضی کردن ژیلا خانم به خونه اش ناامید شد ... افتاد دنبال خونه تا جای راحتی برای اونا پیدا کنه ... پس موقتی همه رفتن خونه ی نسرین خانم ...

    در حالی که من می دونستم این طور نمیتونم رعنا رو خوب ببینم ... و ازش دور می شدم ... برای همین منم به پرویز خان کمک می کردم تا یک جای مناسبی پیدا کنیم ....
    حال رعنا خوب بود و دکتر گفته بود می تونه با به دست آوردن نیرو و وزن بدنش ، زندگی عادی رو دنبال کنه و من شاکر خداوند بودم که دعاهای منو مستجاب کرد و اونو به من بخشید ...
    تا اون موقع پسر پوری پیش نسرین خانم بود ....
    اون بچه با دیدن رعنا خودشو انداخت تو بغل اون مثل اینکه دلش خیلی برای اون تنگ شده بود و هم اینکه از مادرش دور بود ... به رعنا پناه آورده بود .

    دلم برای اون بچه هم می سوخت ...
    دو روزی بود که رعنا از بیمارستان مرخص شده بود ..
    من تو شرکت کار داشتم و پرویز خان رفته بود تا خونه ای که بهش معرفی کردن رو ببینه ... تلفنم زنگ خورد ..
    ژیلا خانم بود ... با گریه گفت : اگر میشه زود بیا اینجا نمی خوام به پرویز زنگ بزنم ... تو بیا باهات کار دارم ... پرسیدم : حال رعنا بد شده ؟

    گفت : نه زیاد ، تو رو خدا سینا ازم نپرس زود بیا ...

    با عجله پیام رو صدا کردم . اون پسر خوب و کاری بود شرکت رو بهش سپردم و با سرعت رفتم به خونه ی نسرین خانم .

    حتم داشتم اتفاقی افتاده که اون موقع روز منو خواسته ....




     ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    رمان " رویای من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    https://www.zibakade.com/Topics/رمان-ایرانی--رویای-من--TP24121/

  • ۲۱:۰۸   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت بیست و هشتم

  • ۲۱:۱۴   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول



     این من ( سینا ) :
    تا رسیدم اونجا چند بار به رعنا زنگ زدم ولی جواب نداد ... دلم هزار راه رفت ...
    رضا اومد جلوی پله ها ولی صورتش پریشون بود و خیلی آشفته به نظر می رسید .

    پرسیدم : چی شده رضا جان ؟ رعنا خوبه ؟
     گفت : راستش نه ... باز اون زنیکه اومده بود اینجا سر و صدا راه انداخت ...
    رعنا اعصابش بهم ریخته ... مامان فکر کرد تو بیای شاید بهتر بشه ...
    گفتم : چرا درو براش باز کردین ؟ مگه نمی دونین اون چطوریه ؟
    رضا حرفی نزد و با هم رفتیم توی خونه . دیگه میشد حدس زد چقدر اونا رو ناراحت کرده ...

    ژیلا خانم اومد جلو و گفت : سینا جان الهی فدات بشم یک کاری بکنین کلک این زن کنده بشه ... داره همه ی ما رو می کشه ...
    بچه ام مثل بید می لرزه ... ببخشید سر کارم بودی ولی فکر کردم فقط تو می تونی رعنا رو آروم کنی ... نمی دونی باز اون زن چیکار کرد ...
     با هم رفتیم پیش رعنا .... روی تخت نشسته بود کلاهشو که مدتی بود به خاطر ریختن موهاش سرش می گذاشت بر داشته بود ... تازه موهاش داشت در میومد ...
    کنارش نشستم ، چشمهاش پر از اشک بود ... و باز خودشو در آغوش من رها کرد و دستهاشو حلقه کرد دور گردنم و گفت : سینا نمی دونی چیکار کرد ... داد می زد ، منو نفرین می کرد ... می گفت الهی بمیرم که بابام داغ دار بشه ... می گفت ... می گفت ....

    و بعد به شدت گریه افتاد ...
    گفتم : ول کن نمی خواد برام تعریف کنی ... تو که اونو می شناسی اصلا به حرفاش اهمیت نده قربونت برم عزیزم ... مگه به من فحش نداد ؟ باباتو نزد ؟ 
    وقتی کسی اینطوریه و همه اونو می شناسن ... آدم عاقل که برای حرف های اون ناراحت نمیشه ... اصلا حرفشو نزن قرص هاتو خوردی ؟ ...
    ژیلا خانم گفت : آره بهش دادم ... و از اتاق رفت بیرون ...
    گفتم : خوب حالا بخواب . من همین جا کنارت هستم ولی امروز خیلی کار دارم نمی تونم وقتی بیدار شدی پیشت باشم ... تو که خیلی قوی و محکمی ؛ این روزا من زندگی کردن رو از تو یاد گرفتم صبور باشم و خوشرو و در مقابل مشکلات سر خم نکنم ... در واقع داشتی به من درس زندگی می دادی رعنا .... باور کن گاهی در مقابل تو کم میاوردم ... حالا تو از حرف اون زن معلوم الحال اینطور بهم می ریزی ؟ چی شد ؟ معلم بدی شدی ؟ ...
    باور کن رعنا هر وقت کم میارم یاد مقاومتت توی دوران مریضیت میفتم و نیرو می گیرم ... فکر می کنی من نمی فهمیدم تو چقدر درد داشتی ؟ و یک بار هم شکایت نکردی ...
    خوب عزیز دلم پس نمی خوام اینطور ضعف نشون بدی و گریه کنی اونم به خاطر پوری ... ولش کن مهم نیست واقعا مهم نیست ... بذار خوب بشی یک لحظه ازت جدا نمیشم ... هر کجا برم تو رو با خودم می برم ...
    رعنا روی دست من کم کم خوابش برد ... پتو رو تا گردنش کشیدم بالا و از اتاق اومدم بیرون ببینم جریان چی بوده ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۱:۱۹   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم



    ژیلا خانم با خواهرش و رضا نشسته بودن ... برای من تعریف کرد ...
    داشتم رعنا رو راه می بردم که زنگ در به صدا در اومد . کارگر نسرین درو باز کرد گفته بود همسر پرویز خانه ...
    خوب بیچاره نمی دونست نباید اونو راه بده ... یک مرتبه وسط خونه ظاهر شد ، زد تخت سینه ی نسرین و هلش داد می گفت : کثافت عوضی بچه ی منو مال خودت کردی ...
    فریاد می زد و بچه رو صدا می کرد و فحش می داد ... واقعا این زن دیوونه شده ...
    خوب رضا هم رفت جلو و هر چی از دهنش در اومد بهش گفت . ما برای اینکه رضا رو از اون جدا کنیم رعنا رو ول کردیم اونم اومد جلو  ...
    تا چشمش به رعنا افتاد شروع کرد تو سینه اش کوبیدن و نفرین کردن و رضا هم چند تا زد تو سرش اونم فحش می داد ...
    خلاصه خیلی بد بود کتک کاری بدی شد ... آخرم پسرشو برداشت و با گریه و ناسزا رفت .... آخه چقدر آدم می تونه احمق باشه به رعنا می گفت متقلب ، الکی گفتی مریضی که ننه بابات رو بهم برسونی ... نمی دونم پرویز این زن رو از کجا پیدا کرده واقعا عقل درست و حسابی نداره ... باور کن ترسیدم به پرویز بگم اگر می فهمید دوباره می رفت سراغش ...
    گفتم : حالا من مجبورم برم ...
    رضا گفت : نه ولش کن من خدمتش رسیدم همچین زدم تو سرش که دو روز منگ میشه ... بذار یک روز می کشمش ... فوقش میرم زندان ولی مادر و خواهرم از دستش راحت میشن ...
    بدبختی یک پسر هم داره ... که تا آخر عمر داداش ما شده ... خاک بر سرت کنن پرویز خان ... مرتیکه آشغال عوضی ... همش زیر سر اونه ...
    نسرین خانم که هنوز رنگ به صورت نداشت گفت : بس کن دیگه خاله جون ... بابات کم دردسر درست می کنه ... توام می خوای مادرتو آزار بدی ؟ تو رو خدا عاقلانه رفتار کنین این زن کسی نیست که ما باهاش در بیفتیم ...
    داشتیم حرف می زدیم که پرویز خان زنگ زد و گفت : کجا رفتی سینا ؟ چیزی شده ؟ ژیلا هم تلفنشو جواب نمیده ... رعنا خوبه ؟ تو کجایی ؟
     گفتم : الان میام براتون تعریف می کنم ...

    راه افتادم ...
    گفت : خونه پیدا کردم بیا با هم بریم کاراشو بکنیم جای خوبیه ...

    گفتم : چشم اومدم ...



     ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۶   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم



    گوشی رو که قطع کردم ... ژیلا خانم گفت : تو رو خدا به پرویز نگی سینا جان ...
    گفتم : پس می خواین بگین بچه رو چطور به دست مادرش دادین ؟ ولی نگران نباشین می دونم چی بگم که تحریک نشه و آشوب به پا نکنه ...
    ولی قبل از اون یک کاری باید بکنم ...
    همین کارم کردم قبل از اینکه برم پیش پرویز خان رفتم در خونه ی مادر پوری ...

    دستم رو گذاشتم روی زنگ و برنداشتم ... می خواستم بدونه که چقدر عصبانی و جدی هستم ... خودش درو باز کرد ...
    انگشتم رو گرفتم جلوش ، اونقدر نزدیک که گاهی می خورد توی صورتش و هی خودشو می کشید کنار ولی من می رفتم جلوتر  گفتم : ببین این دفعه ی آخره که صبر می کنم ... من مثل خانواده ی مظاهری نیستم که صبرم زیاد باشه و تو هر وقت هر غلطی دلت خواست بکنی . این بار اگر طرف زن من بیای بدون که با من طرفی . من می تونم از تو بدتر بشم ,, خیلی بدتر ,, ... همین جا آنچنان آبرو ریزی راه میندازم که تو و مادرت دیگه نتونین سرتون رو بلند کنین و از این شهر فرار کنین ... یادت باشه بهت گفتم به زن من نزدیک نمیشی .... شنیدی ,, ؟ ...
    و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه با سرعت ازش دور شدم ولی کاملا معلوم بود که ترسیده و تهدید منو جدی گرفته ...
    با اینکه کار به خصوصی نکرده بودم ولی یکم دلم قرار گرفت ....
    حالا تو این گیر و دار ، پرویز خان هم هی زنگ می زنه و من جواب نمی دادم ...

    تا رسیدم بهش ... ناراحت بود و گفت : تو یک ساعت پیش از اونجا حرکت کردی . مرد حسابی کجا بودی ؟ ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه ...
    گفتم : افتاده پرویز خان ... افتاده ... باز پوری خانم دسته گل به آ ب داده بود ... نمی خواستم به شما بگم که  عصبانی نشی ولی خودم رفتم و حسابشو رسیدم ... ببخشید ولی لازم بود به خاطر رعنا ... ( و جریان رو براش تعریف کردم از اول تا اخر ) اون از اینکه من رفته بودم و پوری رو تهدید کردم خوشحال شد و یکم قرار گرفت ....
    بلند شد و گفت :بیا بریم خونه رو ببینیم می خوام قولنامه کنم . توام با من باش ...
    با ماشین پرویز خان رفتیم ... توی راه سر درددلش باز شد ...
    گفت : سینا به علی قسم من این کاره نبودم ... اومد توی آژانس ... نمی دونی چیکارها که نکرد تا منو از راه بدر کنه ، نمیگم من مقصر نیستم ولی اون بود که به من پا داد وگرنه اهلش نبودم ...
    من ژیلا رو دوست داشتم و هنوزم دارم ... باور کن عاشق ژیلام ... ولی اون موقع از چشمم افتاد و نمی فهمیدم چیکار دارم می کنم ...

    پوری این کارو می کرد ... می گفت : زن ها وقتی شوهر می کنن خودشون رو ول می کن ، زن باید تا آخر عمرش معشوقه ی شوهرش باقی بمونه ... می چسبن به بچه هاشون و مرد بیچاره رو ول می کنن در حالی که مرد از بچه مهمتره و احتیاج داره زنش همیشه در کنارش باشه ...
    من اینجور زنی هستم ...

    بعد من میومدم خونه هر کاری ژیلا می کرد به نظرم بد میومد ... مثلا داشت برای رضا کاری می کرد یا به رعنا می رسید اعصابم خورد می شد و فکر می کردم ژیلا زن بدی هست ، برای هر چیز کوچیکی باهاش دعوا می کردم و بداخلاقی ... کاملا از چشمم افتاده بود اونم مثل رعنا صبور بود و تحمل می کرد ...
    تا یک شب پوری منو دعوت کرد به خونه اش برای شام ... می گفت می خواد دست پخت اونو بخورم ... کسی اونجا نبود و منم مشروب خورده بودم ...
    و اون حامله شد ...
    وقتی فهمیدم ازش فرار کردم بهش گفتم : زنم رو دوست دارم و نمی خوام ازش جدا بشم ... ولی رفت و ماجرا رو ... که نه صد تا گذاشت روش و به ژیلا گفت ...

    التماس کردم دعوا کردم ولی اون طاقت نیاورد و رفت ...
    منم از دستش عصبانی بودم به خاطر بچه این عجوزه رو گرفتم ...

    حالام که می بینی مثل سگ پشیمونم ... ازش بدم میاد اون باعث شد که زندگی من بهم بخوره ... برای همین بهش خیانت می کنم تا شاید بذاره بره ... ولی اون پرروتر از این حرفاست ... پست فطرت برای اون خونه نقشه کشیده ... با این که اون خونه به اسم ژیلاست حتی یک بارم اسم اونجا رو نیاورده ... آخ که چقدر من بی قابلیتم ... چرا قدر زن و بچه هام رو ندونستم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۱   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم




    من حرفی نزدم ... وقتی خودش می دونست که چه بلایی سر خودشو زن و بچه اش آورده چی می خواستم بگم ؟ ...
    ولی خونه ای که اون دیده بود عالی بود ... توی یک برج از طبقات بالا ... سه خوابه و بسیار شیک ...
    همه چیز داشت گاز و یخچال و ماکروفر ماشین لباس شویی ، جکوزی و خلاصه عالی بود ، با یک تراس بزرگ رو به تهران .

    راستش من تا اون موقع نمی دونستم همچین چیزایی هم توی تهرون وجود داره ...
    بعد از اینکه کار خونه تموم شد پرویز خان منو گذاشت دم آژانس و رفت ...
    نزدیک آخر وقت بود ... ولی من کار داشتم و باید دو سه ساعتی توی شرکت می موندم ... به آقا حیدر گفتم تو راحت به کارت برس ...
    مهسا رو دیدم که بازم از من رو برمی گردوند ، دیگه مطمئن شدم که اون از من دلخوره ... چون کار داشتم رفتم بالا و فراموش کردم ...
    کارمندا داشتن می رفتن که دیدم یک اختلاف حساب پیش اومده ... اکرم و پیام رو صدا کردم نفهمیدیم اشکال از کجاست ...
    مهسا داشت حاضر می شد که بره ، به پیام گفتم : برو بگو بیاد و لیست فروش رو باز کنه ... همه چیز باید چک بشه ...
    اونم اومد همین طور که سرم پایین بود گفتم : مهسا خانم شما برو لیست رو باز کن و یک بار دیگه کنترل کن شاید اشکال از سیستم شما باشه .

    بدون اینکه حرفی بزنه رفت ...
    ولی چیزی پیدا نکردیم ... اختلاف زیاد بود و نمی شد بذاریم برای فردا . این بود که همه با هم نشستیم و دوباره کنترل کردیم ولی تمام مدت حواسم بود اون به طور غیر عادی از من رو برمی گردوند ... و من دلیلشو نمی فهمیدم ...

    تا مشکل حل شد دو ساعتی طول کشید ... و اشتباه از مهسا بود ...
    وقتی متوجه شد خیلی عصبی و ناراحت به نظر می رسید ولی حرفی نزد حتی عذرخواهی هم نکرد ... انگار در همین حد هم نمی خواست با من هم کلام بشه ...
    اون روز من دیگه نرفتم پیش رعنا ، فقط با تلفن با هم حرف زدیم ...
    پرسیدم : پرویز خان اونجاس ؟
     گفت : نه با خاله نسرین و شیدا رفته تا وسایل منو و مامان و رضا رو ببره خونه ی جدید ...
    گفت : که با تو رفته قولنامه کرده ... خونه اش خوب بود ؟
    گفتم : از من نپرس ، برای من قصر بود تو رو نمی دونم ولی به نظر من رویایی بود ... خودم به زودی یک خونه اونطوری برای تو می گیرم و عروسی می کنیم ... حالا نه به اون بزرگی ...
    گفت : بگو قفس ؛ من توی اون با تو خوشبختم . باور کن حاضرم اگر مریض نبودم کمک آشپز مامانت بشم ... خیلی مهربونه ... چقدر دستپختش خوشمزه اس . مامانم که خودشو می کشه برای غذاهاش ....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت بیست و نهم

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست ونهم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    ساعت نزدیک شش بعد از ظهر بود و هوا هم خیلی سرد شده بود ... هنوز بخاری ها رو نگذاشته بودیم ...
    من خیلی سردم بود دوتا پتو کشیدم روی خودم و خوابیدم ...
    چنان خواب عمیقی رفتم که حتی صدای زنگ تلفن رو هم نشنیدم ... ولی  سارا دستشو گذاشته بود روی شونه ی من و به شدت تکون می داد تا منو بیدار کرد ...
    یک چشمم باز و یکی بسته پرسیدم : چیکار می کنی ؟ بذار بخوام خیلی خسته ام ...
    گفت : صدای زنگ تلفنت قطع نمیشه اومدم ببینم کیه دیدم پرویز خان است ، گفتم شاید کار مهمی باهات داره ...
    گوشی رو برداشتم ... اون ده بار زنگ زده بود ...

    ترسیدم باز اتفاقی افتاده باشه فورا بهش زنگ زدم ....
    گفت : ای بابا تو کجایی چرا جواب نمیدی ؟

    گفتم : خواب بودم ... چیزی شده ؟
    گفت : ای وای چه وقت خوابیدنه ... اثاث آوردیم اگر خسته نیستی بیا کمک ... من و ژیلا و نسرین اینجایم ... مهتاب هم داره میاد ... توام بیا ...

    و خندید و ادامه داد : آخه من بدون تو کاری نمی تونم بکنم ... حتما بیا ...
    گفتم : چشم .

    و از جا بلند شدم ...

    بابا دست به کمر جلوی در اتاق ایستاده بود ... سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت : پسره زندگی درست کرده برای خودش ، چی فکر می کردیم و چی شد ؟ نه شب داره نه روز نه خواب داره نه خوراک ... یکسره شده نوکر اون پرویز خان معلوم الحال ...
    سینا جان ول کن این قوم پراز شر و آفت رو ؛ بیا به زندگی خودت بچسب . والله به خدا این کار آخر و عاقبت نداره ...
    گفتم : شما باز شروع کردین ؟

    مامان اومد وسط ما رو بگیره و گفت : تو رو خدا ولش کن حالا یک غلطی کرده دیگه نمیشه دختر مردم رو ول کنه . شما هم کوتاه بیا بذار دیگه از جانب ما غصه نخوره ... ببین پوست و استخون شده ، شما دیگه نمک به زخمش نپاش ...
    من با عجله حاضر شدم و رفتم ... ولی از اینکه اینقدر خانواده ی من ناراضی بودن اذیت می شدم ...
    توی راه زنگ زدم به رعنا و بهش گفتم دارم میرم کمک ...
    اون گفت : سینا لطفا اثاث اتاق خودمون رو تو بچیدن به سلیقه ی خودت ... منو که نبردن تو می دونی من چطوری دوست دارم ... تازه اگر بدونم با سلیقه ی توس ... بیشتر دوست دارم ...
    وقتی رسیدم مقدار زیادی اثاث وسط خونه بود و مهتاب و مهسا هم اونجا بودن ...
    تعجب کردم ... اون بازم با من سرسنگین بود ... ولی مثل اینکه مهتاب ازش خواسته بود بیاد ...
    ما همه کار می کردیم ولی پرویز خان گفت یک کاری داره و رفت ...
    انگار منو می خواست جای خودش بذاره که یک مرد اونجا باشه ...

    جدا کردن اون اثاث که با عجله جمع شده بود کار سختی بود ... و همه ی ما رو گیج کرده بود ...

    ساعت نه شب شرف و رضا با چند تا بسته پیتزا و نوشابه اومدن ...
    اون تازگیها خیلی به من ابراز دوستی و نزدیکی می کرد ... و حالا هم تا رسید گفت : به خدا من حوصله ی این کارا رو ندارم به خاطر سینا اومدم ...

    و دستشو بلند کرد و زد کف دست من و گفت : چطوری رفیق ؟
    گفتم : می خوای چطور باشم ؟ و یواش گفتم منم خوشم نمیاد ولی چاره ندارم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست ونهم

    بخش دوم




    و یک کم بعد شیدا و مجید هم از راه رسیدن ... همه دور هم پیتزا خوردیم و دوباره شروع کردیم ...
    در حالی که شرف و رضا روی مبل لم داده بودن و کاری نمی کردن مجید و مهتاب تا اونجایی که می تونستن کمک کردن  ....
    من اثاث اتاق رعنا رو جا به جا می کردم ...
    مهسا یک بسته دستش بود و اومد توی اتاق و گفت : میگن این مال اینجاست ، کجا بذارم ؟ ( در حالی که بازم صورتش اون طرف بود )
    گفتم : همون جا باشه ... من برمی دارم ...
    داشت می رفت پرسیدم : مهسا خانم شما از دست من ناراحتید ؟
     گفت : نه برای چی ؟
    گفتم : همین طوری مهم نیست ... فقط این طوری احساس کردم ...
    پرسید : می خواین کمکتون کنم ؟
    گفتم : بدم نمیاد ...

    نگاهی به گوشه ی اتاق کرد و گفت : الان دستمال میارم قاب ها رو پاک می کنم شما بزن به دیوار ...
    احساس کردم من اشتباه کردم چون اون بی ریا تا آخر شب کمک کرد و صورتش هم از هم باز شده بود ...
    وقتی اتاق رعنا رو درست می کردیم خیلی با دل جون کمک میکرد و می خواست کاری بکنه که رعنا خوشحال بشه ...
    دو روز بعد اون خونه آماده شد ...

    رعنا با ژیلا خانم و پرویز خان صبح زود رفتن و رضا و نسرین خانم بعدا با هم رفته بودن ...
    من تو شرکت خیلی کار داشتم ولی می دونستم که قراره مامان ناهار اون روز رو ببره اونجا ...

    اونا  از دستپخت مامان تعریف میکردن و مامان منم که خوشش امده بود ازش تعریف کنن یک قابلمه ی بزرگ لوبیا پلو درست کرد و با مخلفات برداشت و با سارا رفتن ...
    منم تا شرکت تعطیل شد راه افتادم که برم ...
    دیدم مهسا جلوی در ایستاده ؛ گفت : آقا سینا شنیدم امروز رعنا رو بردین خونه ی خودشون .

    گفتم : بله امروز رفتن ... مامان منم با سارا اونجان ... می خواین شما هم بیاین ؟
    گفت : من برای چی ؟ مزاحم میشم . نه بابا شما برو ممنون ...
    گفتم : سارا هم هست ، اونقدر اون شب زحمت کشیدین که ما رو شرمنده کردین حالا بیاین از لوبیا پلوی مادر منم بخورین ...
    خندید و گفت : نمی دونم کم نیاد مهمون دعوت می کنین ... من گفته باشم لوبیا پلو خیلی دوست دارم ... زیاد می خورم ...
    گفتم : بفرمایید ... ان شالله کم نیست مامان من دستش به کم نمیره ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست ونهم

    بخش سوم



    وقتی ما رسیدیم ...

    رعنا اومد به استقبال من ولی از دیدن مهسا جا خورد و با تعجب پرسید : تو دیگه کجا بودی ؟
    این حرف رو طوری زد که مهسا ناراحت شد و گفت : اومدم یک سر به تو بزنم و برم ...
    رعنا گفت : برای چی بری ؟ بیا ما منتظر سینا بودیم ناهار بخوریم ؛ بیا تو ، خوش اومدی . تو رو خدا ناراحت نشو فقط از دیدنت تعجب کردم همین ...
    مامان و ژیلا خانم میز رو آماده کرده بودن و منتظر من شده بودن تا دور هم اون لوبیا پلویی که خیلی هم خوشمزه بود بخوریم ...
    دو ماه گذشت رعنا روز به روز حالش بهتر می شد ... اوایل منو به زور اونجا نگه می داشتن ولی کم کم اون خونه شد خونه ی من ... حتی وسایل و لباسهامو هم آوردم ...

    گاهی رعنا رو می بردم بیرون .. .
    ولی بیشتر اوقات مخصوصا شب جمعه و روز بعد از اون همه خونه ی ما جمع می شدن ... می گفتن و می خندیدن ... به همه خیلی خوش می گذشت ...
    ولی شیدا بیشتر بعد از ظهرها رو پیش رعنا بود ... گاهی هم مهسا و سارا رو خبر می کردن و با هم فیلم تماشا می کردن ...
    تا بالاخره روزی رسید که فرداش ژیلا خانم و رضا باید می رفتن استرالیا ...
    رضا اونجا دانشگاه می رفت و دیگه نمی تونست غیبت کنه ... برای همین بلیط هاشونو گرفتن و چمدون بستن ...
    اون شب پرویز خان قبل از همه اومد ؛ مقدار زیادی زعفرون و پسته و چیزای دیگه گرفته بود ... اما از صورتش پیدا بود که خیلی ناراحته ...

    رضا رفته بود خرید ... منم داشتم لباس عوض می کردم  ...
    چون قرار بود بازم اون شب همه دور هم جمع بشیم ... رعنا هم اومد پیش من وقتی داشتیم از در اتاق می رفتیم بیرون ...
    دیدیم که اونا دارن حرف می زنن برای همین من برگشتم ولی رعنا گوش وایستاد .
     گفتم : بده بیا کنار ...
    گفت : صبر کن ببینم چی میگن ... شاید امید داشت مادرش قبول کنه و از رفتن منصرف بشه ...

    پرویز خان گفت : تو رو خدا نرو بذار من اون زن رو طلاق بدم دوباره دور هم جمع بشیم ... ژیلا من تو را خیلی دوست دارم ... به خاطر رضا و رعنا این کارو بکن ، قول میدم جبران کنم ...
    ژیلا خانم سری تکون داد و گفت : پرویز تو آدم نادونی نیستی ... خودت بگو من می تونم تو رو ببخشم ؟ نمیشه که هر کسی هر کاری دلش خواست بکنه ... و بگه ببخشید ... تو الان در مقابل اون زن و بچه اش مسئولی چرا به اونم خیانت می کنی ؟ خودت فکر نمی کنی آدم بدی هستی ؟ ... من که برنمی گردم ولی از کجا معلوم دوباره یکی دیگه زیر پات نشینه و تو بازم این کارو بکنی ؟
     لطفا خودتو عوض کن ... اول هم با این زنی که باهاش چه درست چه غلط ازدواج کردی رو راست باش ... من بهت نصیحت می کنم به خاطر آرامش خودت درست زندگی کن ... از ما گذشت ...

    تو زندگی آدم تاوان کارای خودشو پس میده ؛ این تو بودی که با اون زن رابطه برقرار کردی ...
    به زور که وادارت نکرد . گیرم زیر پات نشست می خواستی قبول نکنی مگه بچه بودی عقل نداشتی ... دل منو به سختی شکستی ... دل اونو نشکن چون دیگه رعنا ، سینا رو داره و رضا منو ؛ ولی اون بچه ی دو ساله چی می خواد بشه ؟

    پوری هم از ترس از دست دادن تو به در و دیوار می زنه ... برو زندگی کن اگر خوبه که بهتر ، اگر نیست توام یکم زجر بکش تا ببینی ما چی از دست تو کشیدیم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست ونهم

    بخش چهارم



    پرویز خان سرش پایین بود و با همون حال گفت : منو ببخش و بدون تا آخر عمر دوستت خواهم داشت ... تو زن بسیار خوبی بودی و من قدرتو ندونستم ...
    با صدای زنگ در حرف اونا قطع شد ... و کم کم سر و کله ی مهمون ها پیدا شد ...

    من از بیرون شام سفارش داده بودم ... دور هم بودیم و شام خوردیم ولی هیچکس خوشحال نبود ...
    فردا در میون گریه های رعنا و اشک پنهونی پرویز خان ، ژیلا خانم و رضا رفتن ...
    ما برگشتیم خونه و تازه متوجه شدیم که اون خونه مونده برای من و رعنا ...
    یک ماه بعد پوری و پرویز خان آشتی کردن و بدون اینکه ما اونو ببینیم دوباره برگشت به خونه ی اون ...
    از این به بعد من طعم خوشبختی واقعی رو چشیدم ...
    رعنا هر کاری می کرد تا من خوشحال باشم ... و منم همینطور ... عشقی بزرگ و بی نظیر بین ما به وجود اومده بود که زبونزد همه بود ...

    دیگه حتی بابام هم خوشحال بود میومد خونه ی ما و دلش نمی خواست بره ... اصلا اون خونه همین طور بود هنوز پاتوق بچه ها بود مجید و شیدا , مهتاب و شرف ,, سارا و مهسا ... بیشتر شب ها دور هم جمع می شدیم بازی می کردیم و می خندیدم ... گاهی ما مردها فوتبال نگاه می کردیم و دخترا فیلم هندی می دیدن ...

    و این طوری شش ماه دیگه گذشت ... و رعنا باردار شد با وجود اینکه دکتر تاکید کرده بود اقلا تا دو سال نباید بچه دار بشه ...
    یک روز رعنا به من زنگ زد و گفت : سینا جان میشه موقع اومدن برای من بیبی چک بگیری ؟

    گفتم : برای چی ؟ شک داری ؟
    گفت : متاسفانه ؛ اگر باشه چیکار کنم ؟
    گفتم : حاضر شو ببرمت دکتر اینطوری خاطرمون جمع تره ، اگر بود باید بندازیش سلامتی تو از همه چیز مهم تره ...

    فورا خودمو رسوندم خونه ... و با هم رفتیم بیمارستان ...
    و ساعتی بعد در حالی که منتظر جواب آزمایش بودیم و رعنا دست منو از استرس گرفته بود به ما خبر دادن که مثبته ...

    به هم نگاه کردیم ... بدون اینکه حرفی بزنیم هر دو اون بچه رو می خواستیم ...
    ولی باید تا فردا منتظر دکتر خودش می شدیم ... تا ببینیم اون چی میگه ... آروم از در بیمارستان اومدیم بیرون رعنا مثل همیشه که دچار ترس میشد دست منو ول نمی کرد کنارم راه می رفت ...

    نزدیک ماشین که شدیم ... گفت : سینا ؟

    گفتم : جان دلم عزیزم نگران نباش هر چی دکتر گفت گوش می کنیم و برای بچه دار شدن وقت زیاد داریم ... توام الان بهش دل نبند ...
    فردا من اونو بردم بیمارستان پیش دکتر ولی تمام شب قبل رو رعنا بااضطراب سپری کرد و طبق عادت خودش حرفی در این مورد نمی زد ... تا اینکه دکتر اومد ...
    اول که ناراحت شد ولی گفت : باید چند تا آزمایش بدی اگر خوب بود می تونی نگهش داری ولی اگر نبود متاسفانه باید کورتاژ کنی ... نه برای تو خوبه نه اون بچه ... برو الان این آزمایش ها رو بده ... فردا جوابشو می گیریم و من بهت میگم چیکار کنی ...
    امیدی توی دل منو رعنا افتاد ... شاید هر دوی ما به شدت اون بچه رو می خواستیم ...

    من از ترس اینکه رعنا امیدوار نشه و اون از استرسی که داشت اصلا در موردش حرف نزدیم ...
    ولی خوب رابطه ی منو و رعنا همین طور بود خیلی از احساسات همدیگر رو بدون حرف می فهمیدیم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۸   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت سی ام

  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی ام

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    و هر دو می دونستیم که چقدر اون بچه رو می خواستیم .
    اون شب سارا اومد خونه ی ما ...

    حالا اون دانشگاه می رفت ... صنایع غذایی دانشگاه تهران قبول شده بود و خودش خیلی خوشحال بود ولی چون توی بحران بیماری رعنا بود من کاری نتونستم براش بکنم ...
    کتاباشو آورده بود که شب پیش ما بمونه ... اون خیلی با رعنا دوست شده بود ... و واقعا دلشون برای هم تنگ می شد ...
    رعنا تا چشمش به اون افتاد جریان بارداریش رو گفت ...
    سارا از خوشحالی پرید بالا و گفت : من دیگه عمه شدم ... سمیرا هم بارداره اومده بودم بگم خاله شدم تو گفتی عمه هم شدم ... وای چقدر خوشحالم ...
    گفتم : سارا بس کن , شاید رعنا نتونه بچه رو نگه داره ... ما اصلا بچه نمی خوایم ... حالا زوده ... ان شالله دو سه سال دیگه توام عمه میشی ... حالا نه ...
    رعنا گفت : دروغ میگه سارا ، من دلم بچه میخواد اگر دکتر هم بگه نمیشه اونو نگه می دارم ...
    گفتم : عزیزم تو یک بچه ی مریض یا خدای نکرده ناقص می خوای چیکار ؟ دکتر هر چی گفت تو همون کارو می کنی ... اصلا مسئله ما نیستیم بچه مهمه . تو دوست داری یک بچه ناقص به دنیا بیاری ؟ راضی میشی ؟ حالا غیر از اون که جون خودت هم به خطر میفته ... حالا حرفشو نزن بذار تا فردا ....
    من اینو گفتم ولی می دیدم که یواشکی رعنا مرتب در مورد بچه با سارا حرف می زنن .

    از سارا خواهش کردم به اون امید نده ... بعید به نظر می رسه که رعنا آمادگی بچه دار شدن داشته باشه ...
    فردا زنگ زدم به پرویز خان و گفتم : یکم دیر میام می خوام رعنا رو ببرم دکتر ...

    نگران شد ؛؛ گفتم : چیزی نیست یک معاینه ی ساده اس حالش خوبه ...
    سارا روتا نیمه ی راه رسوندیم و خودمون رفتیم پیش دکتر ...
    می دیدم که دل تو دل رعنا نبود استرسش بیشتر شده بود و چشم هاش نشون می داد که بیقراره ... منم بودم ... ولی اون آسیب پذیرتر بود .
    دکتر آزمایش ها رو نگاه می کرد و ما به اون خیره شده بودیم ...

    مدتی اونا رو بررسی کرد و گفت : چی بگم والله ( و مکث طولانی کرد و ادامه داد ) : نمیشه تصمیم گرفت ... ببینین من هر چی که هست به شما میگم دیگه خودتون تصمیم بگیرین ... آزمایش شما لب مرزه ... یک وقت ممکنه برات مشکلی پیش بیاد ... شایدم رو بهبودی باشی و نیاد ... ولی پیشنهاد من اینه که ریسک نکنی و فعلا بچه رو فراموش کنی بهتره که کورتاژ بشی ... بازم میگم اگر نگهش داری باید همش تحت مراقبت باشی چون بعضی از قرص ها رو نمی تونی بخوری و جایگزین هم نداره ...
    رعنا گفت : تورو خدا آقای دکتر کمکم کن بذار این بچه رو داشته باشم خیلی دلم می خواد . خواهش می کنم به خاطر اون سعی می کنم زودتر خوب بشم ... هر کاری شما بگین می کنم ... قول میدم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۴   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی ام

    بخش دوم



    دکتر نگاهی کرد به من و گفت : نظر شما چیه ؟

    گفتم : به نظر من سلامتی رعنا از همه چیز مهم تره ... اگر شما نظر قطعی بدین ما راحت تر تصمیم می گیریم بگین چی به صلاح رعناست ...
    گفت : معلوم نیست ؛؛ میگم که الان آزمایش هاش خوبه ... و چند تا مورد مهم هست که ممکنه بعدا دچار دردسر بشه ... شاید هم نشه .
    رعنا با خوشحالی از جاش بلند شد و گفت : بگین چیکار کنم ... من این بچه رو نگه می دارم به امید خدا ...
    دکتر سرشو با تردید تکون داد و گفت : ببین چی بهت میگم باید همش مراقب خودت باشی تحت نظر من و پزشک زنان ...

    و شروع کرد به نوشتن ...
    یک نسخه ی جدید و یک دستور غذایی خاص که صبحانه ناهار و شام رعنا مشخص بود ...
    چند تا ورزش به اون یاد داد و گفت که نباید زیاد راه بره فقط همین حرکات و کار خونه براش کافیه ...
    من نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ...

    بچه دار شده بودم ولی رعنا رو بیشتر از هر چیزی توی دنیا می خواستم ... و می ترسیدم اون دوباره مریض بشه یا سر این بچه جونش به خطر بیفته ... ولی اون روی پاش بند نبود ... ذوق می کرد و به کار من کار نداشت ، تو عالم خوشی بود ...
    اول به پرویز خان زنگ زد و بعدم به مامان من ...
    مامان از پشت تلفن داد می زد و خوشحالی می کرد ... گفت : کجایین ؟

    رعنا گفت : داریم می ریم خونه ...
    من سرمو بردم جلو و گفتم : مامان میشه بیای خونه ی ما امروز رعنا تنها نباشه ؟
    گفت : الهی مادر فدات بشه که توام بچه دار شدی بابات اگر بفهمه چقدر خوشحال میشه ... آره مادر میام . الان کارامو می کنم و راه میفتم ...
    گفتم : کاراتو بکن من میام دنبالت ...

    مامان و رعنا رو گذاشتم خونه ، رفتم مقداری خرید کردم اونایی که دکتر سفارش داده بود و داروهای رعنا رو گرفتم و دادم به مامان و رفتم شرکت ...




     ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۸   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی ام

    بخش سوم



    تا وارد شدم همه ریختن سر من و تبریک گفتن ...
    خلاصه شوخی های متداول ... ولی من هنوز نه باورم می شد و نه زیاد خوشحال بودم ... مثل اینکه پرویز خان نتونسته بود جلوی خودشو بگیره ...
    مهسا هم اومد و تبریک گفت ...
    گفتم : مرسی ممنون ... حتما امشب بچه ها میان خونه ی ما ، شما هم تشریف بیارین ...
    گفت : امشب کار دارم نمی دونم ببینم چی میشه ...
    رفتم بالا پرویز خان بلند شد و منو در آغوش گرفت و گفت : روزی که سوار تاکسی تو شدم یادته ؟
    گفتم : بله خوب یادمه ...
    گفت : کی فکرشو می کرد تو منو پدر بزرگ کنی ... حالا بگو ببینم رعنا می تونه بچه رو به دنیا بیاره ؟ براش خطر نداره ؟
    گفتم : راستش منم می خواستم همینو بگم دکتر میگه لب مرزه ... شما چی میگین صلاح هست نگهش داره ؟
    گفت : دکتر چی میگه ؟
     گفتم : همین دیگه اون رعنا رو امیدوار کرد ,, اگر می گفت نه تکلیف ما هم روشن بود ... نمی دونم مثل اینکه دید رعنا خیلی دلش می خواد ...
    پرویز خان متاثر شده بود و گفت : آره حتما رعنا دلش خیلی بچه می خواسته ... عیب نداره ازش مراقبت می کنیم ... به امید خدا نگران نباش من دلم روشنه ...
    گفتم : مامان منم همینو میگه ... می گفت خواب بچمون رو دیده و خاطرش جمع شده که قسمت بوده ... حالا کی این چراغ ها رو تو دل شماها روشن کرده خدا می دونه ...
    اون شب واقعا همه اومدن خونه ی ما ... شیدا از خوشحالی می رقصید ...

    بابام تلفن کرد و به من و رعنا تبریک گفت ...

    شب خیلی خوبی بود و باز مامان غذای خوشمزه درست کرد و همه با اشتها خوردن و رفتن ...

    ولی سارا پیش ما موند ..
    روز بعد دانشگاه نداشت پس فردا رعنا تنها نمی موند ...
    روزها می گذشت ... کم کم بچه بزرگ می شد . زیاد ویار نداشت ... و حالش خیلی خوب بود ...
    هر روز که می رفتم خونه ، رعنا رو منتظر می دیدم که با خوشحالی از من استقبال می کرد بیشتر احساس خوشبختی می کردم ...

    اون آرایش می کرد لباس خوب می پوشید و غذا های جور و واجور درست می کرد ...
    با اینکه من چهار چشمی مراقبش بودم بازم یادم می رفت که اون مریض بوده ... و داشتیم یک زندگی عادی رو طی می کردیم و شاهد رشد و سلامتی بچه بودیم ...

    و شادی ما وقتی کامل شد که فهمیدیم بچمون  دختره ...
    حالا شروع کردیم به خریدن وسایل اون ... رعنا اجازه نداشت زیاد راه بره ...

    برای همین سارا می خرید و میاورد ...

    یا می دید و عکس رو برای رعنا می فرستاد و در صورت تایید می خرید و پولشو از من می گرفت ...




     ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی ام

    بخش چهارم




     این تو ( مهسا ) :
    رعنا رو تو حال بدی توی بیمارستان دیدم ... موهای سرش ریخته بود و نه ابرو داشت نه مژه ، یک کلاه سرش گذاشته بود ... و لاغر و ضعیف شده بود ؛

    با این حال زن پرویز خان بدون ملاحظه هر چی از دهنش در اومد به رعنا و مادرش گفت ...
    احساس می کردم جلوی من خجالت کشیدن ...

    من سعی کردم رعنا رو آروم کنم ولی اون مثل بید می لرزید ...
    پرستارها ریخته بودن سر پوری خانم و سینا و پرویز خان هم اونو بکش بکش برد ...
    ولی خیلی بد بود من اگر جای رعنا بودم اونقدر صبر نداشتم و قیامت به پا می کردم  ... همین جا هم دلم می خواست بزنمش وقتی به خونه رسیدم مامان داشت شام درست می کرد ... جریان رو براش تعریف کردم ...
    مامان به گریه افتاد و خودمم از تعریف هایی که می کردم گریه ام گرفت ...

    به مامان گفتم : تو رو خدا رعنا رو دعا کن خوب بشه ...
    گفت : ان شالله خوب میشه مهسا جان ، اگر میگی تو تونستی آرومش کنی خوب بیشتر برو سرش بزن ...
    گفتم : اگر شما بیاین میرم ...
    گفت : نه مادر من با اونا چیکار دارم ؟ کسی منو نمی شناسه ... نه دوست ندارم  ...
    دیدن پوری خانم و وضعیتی که برای رعنا و ژیلا خانم بوجود اومده بود منو تکون داد دلم نمی خواست دیگه به سینا حتی فکر کنم ...
    باید ازشون دوری می کردم این بود که دیگه سر راهشون پیدام نشد و توی شرکت هم وقتی سینا میومد یا با من کار داشت اصلا بهش نگاه نمی کردم ...

    اونم براش مهم نبود ، اونقدر خودش گرفتاری داشت که دیگه به من نمی رسید ...
    این میون متوجه ی نگاه های پیام شدم و توجه خاصی که به من داشت ...

    یک روز که من اشتباه بزرگی کرده بودم اون با دل و جون خرابکاری منو درست کرد .

    سینا هم با اینکه کلافه شده بود به من حرفی نزد ... خوب شاید چون فامیل بودیم اگر نه می دونستم پدر کسی رو که اشتباه می کنه در میاره ...
    پیام تقریبا همسن و سال من بود ... لاغر و سفید رو با قدی متوسط ... صورتش قشنگ بود ولی از بس لاغر بود زیاد معلوم نمی شد ...

    حالا علاوه بر سینا از اونم دوری می کردم ... چون اون کسی نبود که من بتونم بهش دل ببندم ...

    خلاصه طوری شده بود که اکرم هم متوجه شده بود ...
    نمی دونستم با این دیگه چیکار کنم !! حرفی نزده بود که آب پاکی رو روی دستش بریزم ...
    همش نگاه های محبت آمیز می کرد ...



     ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۶   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی ام

    بخش پنجم



    تا رعنا حالش بهتر شد و بردنش خونه ی نسرین خانم ...

    و من خیالم راحت شده بود که حال اون رو به بهبوده ...
    چند روز بعد مهتاب اومد به ما سر بزنه ... پرسیدم : رعنا خوبه ؟
    گفت : نه بابا مگه اون زن پرویز خان میذاره ... دوباره اومده بود خونه ی ما سر و صدا راه انداخته بود ، مامان نسرین فشارش رفته بود بالا . من فشارشو گرفتم و بهش قرص دادم می خواست کسی نفهمه که رعنا و ژیلا خانم ناراحت نشن ...

    ولی خیلی بد بوده ، من که رسیدم دیگه خبری نبود سینا هم اومده بود و رفته بود ؛ ولی هم مامان نسرین هم ژیلا خانم خیلی عصبانی بودن که چرا جواب اونو ندادن ...
    رعنا که بیدار شد همش گریه می کرد ... دلم خیلی براش سوخت .
    گفتم : آره اون روز تو بیمارستان هم هیچکدوم چیزی نگفتن ... باور کن حتی یک کلمه من تعجب کردم ... چرا چیزی بهش نمیگن ... برای همین روشو زیاد کرده . اومده بود برای چی ؟ ....
    صدای زنگ تلفن مهتاب حرف ما رو قطع کرد ... شیدا بود گفت : مهتاب جون داریم اثاث می بریم خونه ی خاله ژیلا اگر دوست داری توام بیا ، مجید و شرف هم میان ...
    گفت : آره حتما میام الان خونه ی مامانم ...
    گفت : اِ پس سلام برسون به مهسا بگو توام بیا ... زیاد ازت کار نمی کشیم ، دور هم خوش می گذره ...
    مهتاب که گوشی رو قطع کرد به من گفت : راست میگه توام بیا بریم ... چرا چند وقته نمیای دور و بر ما ؟
    گفتم : کار دارم نمی تونم . بعدم مامان تنهاست اینطوری راحت ترم ...
    گفت : تو رو خدا بیا بریم همه هستن بیا بریم کمک ... میگن خونه ی خیلی خوبی گرفتن ، دیدنیه ... بیا بریم ... پاشو دیگه ...
    مامان گفت : آره چند وقته ور دل من نشسته هیچ کجا نمیره ...

    و با خنده گفت : فکر کنم دخترم سر به راه شده ...
    خلاصه هر کاری کردم که نَرَم نشد و مهتاب منو به زور راضی کرد ...

    لباس ساده ای پوشیدم و حتی آرایش هم نکردم و رفتم ...
    کمی بعد سینا اومد ...

    من فورا سلام کردم و سرمو به کار گرم کردم ....
    تا سینا رسید پرویز خان رفت و همه ی کارای سخت گردن اون افتاد ... ولی سینا قابل تحسین بود همه کار می کرد بدون اینکه خم به ابرو بیاره ...

    و تمام وسایل رعنا رو برد تو اتاقش و یک قسمت از پذیرایی رو برای سینمای خانوادگی درست کرد ...

    بعد رفت به اتاق رعنا ... مدت زیادی اونجا بود که ژیلا خانم یک کارتون داد به من و گفت : دستت درد نکنه مهسا جان اینو بذار تو اتاق رعنا ...
    منم اونو بردم ...

    سینا با مهربونی از من پرسید : شما از دست من ناراحتی ؟
    گفتم : نه ...
    ولی متوجه شدم زیاده روی کردم اون نباید می فهمید که توی دل من چی می گذره ...

    این بود که تغییر حالت دادم و بهش کمک کردم تا اتاق رو مرتب کنه ...

    و اینم برای من خوب شد چون یاد گرفتم بتونم با اون طبیعی رفتار کنم ...
    حالا خدا رو شاهد می گیرم که از دل و جون دوست داشتم سینا با رعنا خوشحال باشه و عشقم رو توی صندوقچه ی دلم پنهون کردم و امیدوار بودم روزی به عنوان یک خاطره ازش یاد کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۰   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی ام

    بخش ششم




    مدتی بعد یک شب جمعه باز مهتاب ازم خواست با هم بریم خونه ی رعنا ، می گفت همه اونجان توام بیا .قبول کردم و رفتم ولی نه به خاطر سینا فقط به فقط برای اینکه با اونا باشم .

    خوب من خواهر مهتاب و مجید بودم و اونا هم دلشون می خواست منم با خودشون ببرن ...
    دیگه بیشتر شب ها همه توی خونه ی رعنا جمع می شدن ولی من اگر شب جمعه بود می رفتم وگرنه بهانه میاوردم و تو خونه پیش مامان می موندم ...
    حالا نه رغبتی به خرید داشتم و نه جای دیگه دوست داشتم برم ...

    ولی هر بار که می رفتم به رعنا نزدیک تر شدم و حالا می فهمیدم چرا سینا اونو دوست داره ...
    واقعا دختر خوب و مودبی بود مهربون و خونگرم ...

    و باز من از اینکه اینقدر در مورد اون اشتباه می کردم از خودم خجالت می کشیدم ....

    تو این رفت و آمد ها سارا رو هم شناختم با اینکه از من چند سال کوچیک تر بود خیلی با معلومات و عاقل بود  . من و رعنا و سارا سه تا دوست خوب شده بودیم ...

    گاهی وسط روز رعنا به من زنگ می زد و گاهی به زور به من می گفت برم خونه ی اونا ...
    وقتی معصومیت و پاکی اونو می دیدم بیشتر از پیش از سینا فاصله می گرفتم ...

    کلا اخلاقم عوض شده بود ... هم خودم اینو می فهمیدم هم دیگران بهم می گفتن ...
    گاهی مجید به شوخی می گفت : خانم شدی ؛؛ بزرگ شدی ؛؛ نبینم اینقدر مظلوم بشی بهت نمیاد ...
    تا یک روز که می رفتم خونه ...
    دیدم پیام هنوز نرفته البته اون همیشه با سینا می رفت ولی اون روز سینا زودتر رفته بود ...

    کیفم رو انداختم روی شونه ام و گفتم : خداحافظ آقا پیام ...
    گفت : میشه یکم صبر کنین با هم بریم ؟ من باهاتون کار دارم ...
    حدس زدم چی می خواد بگه ، برای همین گفتم : ببخشید من عجله دارم ...

    اونم کیفشو برداشت و به آقا حیدر گفت درها رو خوب قفل کن ...

    و رو به من گفت : اومدم ,, زیاد معطلتون نمی کنم ...

    قلبم شروع کرد به زدن ... ولی با خودم گفتم باید همین الان دلشو سرد کنم ... پس بذار ببینم چی می خواد بگه ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان