داستان بی هیچ دلیل
قسمت سیزدهم
بخش دوم
از این که منو دوست داشت شکی نداشتم و تنها چیزی که می تونست تو اون موقعیت منو نگه داره همین بود... دائم تو ذهنم بررسی می کردم... اون که مرد عاقلی بنظر می رسه و توی کارهاش بسیار موفقِ. چطور می تونه این همه تضاد در رفتارش باشه؟ آیا از روی عمد منو می رنجونه؟ یا غیر عمد این کارو می کنه و دست خودش نیست؟ هر چی نگاهش می کردم تا به عمق وجودش پی ببرم کمتر به نتیجه می رسیدم و از این که باید تا آخر عمرم با یک همچین آدمی زندگی کنم هراسی عجیب به دلم میفتاد.
تا اون زمان به فکر تلافی بودم تا دیگه یاد بگیره از این کارا نکنه ولی حالا متوجه شده بودم که مشکل من احساسی تر از این حرفاست چون کارای اون غیر قابل پیش بینی بود و هر لحظه در موقعیت های مختلف ممکن بود فرق کنه و من نمی تونستم جلوی همه ی اونا عکس العمل نشون بدم در این صورت خودم نابود می شدم...
به خونه رسیدیم بابک با مهربانی گفت عزیزم، خانمی چرا پیاده نمی شی؟
از این حرف اون چندشم شد. بدم اومد... بیزار شدم... نگاهی از روی نفرت به او انداختم و از ماشین پیاده شدم و رفتم بطرف آسانسور و قبل از اینکه بابک خودش به من برسونه در بسته شد. با عجله کلید انداختم و درو باز کردم... خودمو رسوندم توی اتاق خواب و وسایلی که لازم داشتم جمع کردم و رفتم یک اتاق دیگه و در و از تو فقل کردم تا دیگه نه چشمم بهش بیفته و نه باهاش جر و بحث کنم و شاهد دلقک بازیهای اون باشم
چند دقیقه بعد صدای بابک رو شنیدم، ثریا جان... کجایی عزیزم؟ کوشی؟ کمی سکوت... باز صدا زد کجایی؟ و دستگیره ی در رو فشار داد و و دوباره چند بار پشت سر هم اونو بالا و پایین کرد... من پشتمو دادم به در و ایستادم. نفسم به شماره افتاده بود. بابک گفت: این کارو نکن درو فقل نکن من بدم میاد بازش کن... و فریاد زد گفتم بازش کن مگه نمیشنوی من بدم میاد زود باش... صدای اون هر لحظه بلند و بلندتر می شد و با خشم بیشتر فریاد می زد... حالا با مشت می کوبید به در و فحش می داد... دختره ی احمق... بیشعور... نفهم... در و باز کن...
ناهید گلکار