خانه
74K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش اول



    مادر که چشمش افتاد به اثاث من نفس راحتی کشید و با خوشحالی گفت ...ولش کردی ؟ الهی فدات بشم مادر خوب شد جونت خلاص ....از همون اول باید این کارو می کردی ...
    سمیه از بالا اومد پایین و اونم  خوشحال شد و منو بغل کرد و بوسید و تبریک گفت که تصمیم درستی گرفتم .... بعد بهم کمک کرد تا اثاثم رو توی اتاقم مرتب کردم .....
    به محمد گفتم برای این که طلاق بگیرم چیکار باید بکنم ؟ پرسید تصمیم خودتو گرفتی پشیمون نمیشی ؟ گفتم معلومه خیلی وقته تو این فکرم منتها هر بار یک چیزی می شد که تردید می کردم خودت که بابک رو میشناسی یک کاری می کرد تا از دلم در بیاره و دوباره کار خودشو می کرد ......
    داداش اگر میشه هر چه زود تر این کارو بکن بابک گفته داره میاد نمی خوام دیگه اونو ببینم هیچ وقت ....
    این حس رهایی به من نیرو می داد با خودم تکرار می کردم باید زندیگتو درست کنی ثریا لطفا؛؛؛ این آخرین فرصت برای توس دیگه گول نخور و کاری کن که از این به بعد خوشحال زندگی کنی .....
     چهار روز بعد بابک اومد و یکراست رفت خونه و متوجه شده بود که من رفتم نزدیک ظهر بود و من و مادر تو خونه تنها بودیم ....
    که صدای زنگ در اومد ...من داشتم ناهار درست می کردم و دستم بند بود مادر در و باز کرد .....
    صدای بابک رو شنیدم و با سرعت گاز رو خاموش کردم و دویدم بطرف پله ها و رفتم بالا ....تا خودمو قایم کنم ....می دونستم تو این جور مواقع اون آدم ضعیفیه و خیلی زود خودشو می بازه ....و ممکنه دست به هر کاری بزنه .... 
    بابک با دوتا  ساک بزرگ که  بزور می کشیدون وارد خانه شد و گفت سلام مادر جون خوبین ثریا کو ؟ 
    مادر سرشو به علامت سئوال تکون و داد و گفت : کجا ؟ کجا ؟
     سوغاتی ها را کنار حال گذاشت و بطرف مادر رفت تا با او روبوسی کنه ، مادر خودش را کنار کشید و گفت: گفتم کجا ؟  امری داشتید ؟ اینا رو بردار و از این جا برو...
    بابک با همون روش قبل خودشو زد به نفهمی و گفت :  بزارین بغلتون کنم مادر خیلی  دلم براتون تنگ شده بود ......
    مادر با تندی گفت : لازم نکرده من احتیاجی ندارم شما دلتون برام من تنگ بشه لطفاً از اینجا برین .
    بابک گفت : چی دارین میگین ...آخ ؛؛؛  آخ ,, مادر دوباره شروع کردین ؟ تو رو خدا دست بردارین از این کاراتون ، من برای کار می رم چند بار باید این موضوع را توضیح بدم . 
    مادر گفت : لازم به هیچ توضیحی نیست لطفاً این جا را ترک کنید . 
    بابک که آشفته شده بود و داشت کنترلشو از دست می داد گفت : مادر این کار و با من نکنید آخه من چه کار بدی کردم که باز مورد غضب شما قرار گرفتم ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۹۵   ۱۵:۱۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان