داستان بی هیچ دلیل
قسمت هفدهم
بخش ششم
گفتم دلیل می خوای ؟ بهت میگم ... برای اینکه من تو زندگی تو هیچی نبودم ، تو حتی نمی فهمی مسئولیت در مقابل من چیه ، تو فقط فکر می کنی هی برام کادو بخری همه چیز درست میشه ؟ حالا برو در کمد اطاق کوچیکه رو باز کن و کادوها تو بردار....
ببین که اونا برام مهم نبودند من فقط یک رفتار درست از تو می خواستم من کادو نمی خوام خودم می تونم هر چی خواستم برای خودم بخرم ولی توهین ها و تحقیر های تو رو نمی تونم تحمل کنم …. ( و دیگه بشدت به گریه افتادم و دویدم طرف اتاقم تا اون عجز و ناتوانی منو نیبنه ..........
بابک دستهایش را دو طرف سرش گذاشت و زیر لب غرید ….
نگاهی به مادر کرد او هم صحنه را ترک کرد کمی تنها میان حال ایستاد با خودش فکر می کرد حالا چیکار کنم ولی فهمیده بود که الان دیگر اصرار اثری نداره ....از صدای در فهمیدم که اون رفته .....
بابک نا امید و خسته و درمانده بود... بفکرش رسید به محمد پناه ببره که بتونه اوضاع رو درست کنه ولی زود پشیمون شد می ترسید همون رفتار مادر و ثریا رو هم اون داشته باشه و چون خیلی عصبی بود بهتر دید فعلا بره خونه و کاری نکنه .
وقتی او رفت من تا ساعتها گریه کردم با اینکه مدتها بود خودمو برای چنین روزی آماده کرده بودم ، باز هم نمی تونستم ناراحت نباشم ..... .
چند روزی رو با خودم کلنجار رفتم... و فکر کردم.... دیگه تصمیمم قطعی بود که زندگی جدیدی برای خودم بسازم .... .
من با محمد رفتم دادگاه و کار طلاق رو شروع کردم و مراحل اونو هم خود محمد پیگیری کرد که من اذیت نشم .....
بابک اینقدر از خودش مطمئن بود که راحت حق طلاق رو به من داد و فکر نمی کرد من هرگز ازش جدا بشم ...
چند بار احظاریه برای بابک رفت در خونه اش ولی اون در هیچ جلسه شرکت نکرد و اصلاً خبری ازش نبود و خودشو به هیچکس نشون نمی داد.
20 شهریور ماه بود که حکم طلاق رو محمد گرفت و آورد داد دست من .... نگاه سردی به اون انداختم و آرام گفتم: راحت شدم و نشستم ،ازصورتم چیزی معلوم نبود نه خوشحال بودم و نه غمگین فقط زیر لب گفتم حالا زندگی جدیدی رو شروع می کنم بعد از محمد و زحمت هاش تشکر کردم و اونو بغل کردم و بوسیدم...
محمد تحت تاثیر قرار گرفت و منو به آغوشش گرفت و مدتی نگه داشت انگار می خواست احساسشو این طوری به من بفمونه و گفتم : داداش نمی دونی برام چیکار کردی خیلی کمک حالم بودی .
محمد دستی به سرم کشید و گفت : امیدوارم یک روز دوباره ببینم تو مثل سابق می خندی و شوخی می کنی همین برای من کافیه.....حالا منتظرم ببینم چطور زندگیتو می سازی.
همان روز بعد ازظهر حکم طلاق بدست بابک رسید .
او مثل یخ وا رفت باعصبانیت اونو پرت کرد چند بار دستش را به در و دیوار کوبید و فحش داد به هر کس که یادش می آمد بد و بیراه می گفت ... حسابی قاتی کرده بود اصلاً فکر نمی کرد من بتونم چنین کاری کرده باشم ... او فکر می کرد مدتی صبر کنه خودم پشیمون میشم و برمیگردم. چون از عشق من به خودش مطمئن بود ..... .
ولی اون منو نشناخته بود....خار و ذلیل بودن توی وجود من نبود و اون زندگی فقط برای من همین رو به ارمغان داشت .
بابک سکوت و تحمل های منو دلیل بر عشق بی نهایت من به خودش می دونست......
ناهید گلکار